کتاب سال بلوا | معرفی و خلاصه| عباس معروفی
کتاب سال بلوا نوشته عباس معروفی است. این کتاب را گروه انتشاراتی ققنوس منتشر کرده است. سال بلوا روایت عشقی عمیق است که اتفاقت بسیاری را با خود به همراه دارد.
کتاب سال بلوا روایت زندگی دختری بهنام نوشافرین است. نوشافرین نیلوفری دختر جناب سرهنگ نیلوفری است که به شهر سنگسر(مهدیشهر کنونی) میاید تا زندگی خودش و دخترش را تغییر دهد. اما سرهنگ نمیداند قرار است چه اتفاقی برای زندگیاش بیفتد.
داستان رمان سال بلوا در زمان جنگ جهانی دوم و حکومت رضاشاه پهلوی اتفاق میافتد و نویسنده شرایط سیاسی و اجتماعی کشور در این زمان را در قالب این داستان به خوبی روایت میکند. داستان بیش از هرچیز به این پرداخته است که زنان قربانیان همیشگی سنتاند. قربانیانی که بیش از هرچیز زندگی و آیندهشان نابود شده است.
دکتر معصوم مردی میانسال و بسیار خوشنام است که خواستگار نوشا است اما دل نوشا جای دیگری است، او عاشق مرد کوزهگری بهنام حسینا شده است. سال بلوا به مظلومیت، شوریدگی و منزوی شدن زنان اشاره کرده است. این کتاب توانسته جو مرد سالار حاکم بر زمانهی داستان را به خوبی روایت کند.
نویسنده در ابتدای کتاب نوشته است «با احترام و یاد سیمین دانشور و سیمین بهبهانی کتاب را به مادرم پیشکش میکنم». نویسنده در آغاز کتاب نشانهای برای خواننده گذاشته است که نشان میدهد میخواهد روایتی از زنان را بازگو کند.
کتاب سال بلوا
نویسنده: عباس معروفی
گروه انتشاراتی ققنوس
صورتم را به شانهاش گذاشتم و گفتم دلم میخواهد ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچ کس از عشق ما باخبر نشود. آدمها حسودند، زمانه بخیل است، و دنیا عاشقکش است.
«آدم به روی باز وارد خانه کسی میشود، نه به درِ باز، وگرنه این همه درِ باز!»
پدر گفت: «تصمیم گرفتی؟» «هنوز مرددم.» «شک کن دخترم، شک اساس ایمان است.»
و هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال میکند دلبستگیهایی به آن دارد.
«مادر من هفتتا بچه را بزرگ کرد و همیشه نگران بود. مگر نشنیدهای که میگویند بهشت زیر پای مادران است؟» «کاش به جای نگرانی، آداب و معاشرت یادشان میداد.»
«مرد باش، میفهمی؟» «مردها همیشه تا آخر عمر بچهاند، این یادت باشد.» «هم بچه باش، هم مرد، امّا مال من باش.»
یک لحظه به فکرم رسید که ماهیها از ترس آدمها ماهی شدهاند و به آب پناه بردهاند، ولی آنجا هم در امان نیستند.
«از شما بعید است قضاوت سطحی بکنید، بساط یاغیگری باید برچیده شود.» «کدام یاغی؟» «همینها که شب و روز مردم را غارت میکنند.» «چرا یاغی شدهاند؟ هیچ فکر کردهاید؟ از گشنگی، ناامنی، بیسوادی، همین پاسبانهای شما کم مردم را غارت نمیکنند. آن وقت شما آمدهاید دار ساختهاید؟ روی هیتلر را سفید کردهاید!» «ما که کسی را دار نمیزنیم.» «مردم از ترس دارند میمیرند، آقا!»
«سرزمین ما کجاست؟» «هر جا که آدم خوش است، خوش است.»
نمیدانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است.
«چرا فرار میکنی؟» «میترسم.» «از من؟» «نه، از عشق.»
نمیدانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است.
گاهی احساس میکردم دنیا براساس عقل و منطق مردانه میگردد که مردها شوهر زنها بشوند و صورتشان را چروکیده کنند، اگر توانستند بچه به دامنشان بیندازند و اگر نتوانستند اشکشان را در بیاورند. زن موجودی است معلول و بیاراده که همه جرئت و شهامتش را میکشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه مهمی بود و مرد باید برنده میشد. امّا نمیدانم آیا خدا اینجور تقدیر کرده بود، یا من بداقبال بودم؟ این چیزها را من هرگز نفهمیدم. زنهای دیگری را هم میشناختم که یا نشمه میشدند، یا عنکبوت قالی، یا وامانده در پلههای خانه پدری، و یا چه اهمیت دارد؟
«توی این مملکت هر چیزی اولش خوب است، بعد یواشیواش بهش آب میبندند، خاصیتش را از دست میدهد، واسه همین است که پیشرفت نمیکنیم.»
یکی را در چاه میاندازند، سر از تخت شاهی در میآورد، یکی در حاشیه تخت شاهی در یک قدمی سعادت به این روز میافتد که ما افتادهایم.
«مادرم همیشه میگفت به زن جماعت نباید رو داد، چون سوار آدم میشوند.»
لابد بلوا در یک درگیری تن به تن خاموش میشد، امّا همه مردم میدانستند که بلوا بر سر این دو آدم نبود، بر سر هیچ آدمی نبود، بر سر خاک هم نبود، به خاطر عشق و گرسنگی هم نبود. میرزاحسن گفت: «خاک بر سر آدمهایی که نمیدانند سر چی دارند میجنگند.» دکتر معصوم گفت: «چرا، جناب رئیس، به خاطر قدرت.» میرزاحسن سرخ شد و یکنفس حرفش را زد: «با دار و تفنگ که نمیشود بر مردم حکومت کرد، باید به دادشان رسید.» و با لحن غمانگیزی ادامه داد: «سایه ترس از مرگ هم بدتر است.»
«ببین پسرجان، پیش از اینکه حرفی بزنی، یا اقدامی از قبیل ساختن دار به سرت بزند، یک بار تاریخ این سرزمین را بخوان، امثال تو خیلی آمده و رفتهاند. با مردم درنیفت.»
نازو گفت: «پروانه خوبی گیرت آمده، نوشا، قدرش را بدان.» و این حرف را جوری زد که معصوم هم بشنود. معصوم سر بلند کرد، با نگاهی مهرآمیز بهش گفت: «بال این پروانه چیده شده.» «الهی بمیرم. چرا؟» من توی دلم گفتم چه حرفها! بالبال میزند روی این گلها، و عاقبت چیزی را که میخواهد پیدا میکند، یا نمیکند. یا نه، مثل من پرپر میزند و هیچ به حساب نمیآید. امّا چرا هیچ کس نمیداند که پروانهها شب کجا میخوابند، فقط بال بال زدنشان را میبینید؟ این پروانه شما شبها بغل من میخوابد، بیآنکه از عشق چیزی بداند. هروقت دلش خواست شیره کپکزده مرا میمکد، بعد خسته و بیهوش پشتش را میکند به من و میخوابد. خدا نصیبتان کند.
و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر میشود و هیچکاری هم نمیشود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید. همینجوری دو تا نگاه در هم گره میخورد و آدم دیگر نمیتواند در بدن خودش زندگی کند، میخواهد پر بکشد.
جهان کوهی است وهمآلود که به هر صدایی پاسخ میدهد
آقای یغمایی دبیر ادبیاتمان میگفت فارابی حکیم هنرمندی بوده که نظیرش را دنیا به خود ندیده است، سازش را برمیداشته میرفته وسط جماعت، شروع میکرده به زدن. مردم را به خنده وامیداشته که غش و ریسه میرفتهاند، بعد دستگاه عوض میکرده، گریهشان را درمیآورده، و بعد همینجور که میزده، خوابشان میکرده و میرفته یک محله دیگر. فکر کردم ما توی این دنیا، بین این همه آدم یک مرد این جوری نداریم که بتواند با سازش ما را به گریه بیندازد و روحمان را سبک کند
چند روز بعد معصوم به نوشافرین گفت: «شیرازه زندگیمان از هم گسیخته. میفهمی، میفهمی چه میگویم؟» نوشافرین در خواب و بیداری گفت: «چرا هر بادی از هر جایی میوزد، بنیان ما را میکند؟»
پدرم میگفت در سرزمینی که جنگ و گرسنگی باشد انواع و اقسام دین و خدا و باور و خرافات به وجود میآید، یادت باشد خدا یکی است و او هم ارحمالراحمین است.
«بگذارش کنار، تو باید کارهای مهمتری بکنی.» «من روی نوبت کار میکنم. همه کارها در دنیا مهم است، امّا به نوبت.
«غرمساق ده تومان واسه کلاه پول داده، دهشاهی روی سرش نیست.»
میرزاحسن فریاد زد: «معلمهای شهر را دستگیر میکنی؟ فردا بچهها چه کنند؟» سروان خسروی گفت: «لازم نیست بروند مدرسه، مگر چی یاد میگیرند؟ فوقش میشوند مثل معلمهاشان، ما لازم نداریم.» میرزاحسن گفت: «با مردم در نیفت!» سروان خسروی سر اسبش را به پایین برگرداند: «همه این کارها را به خاطر مردم میکنیم.»
«به چه دردی میخورد خوشگلی؟» «هیچ، علت پسافتادگی دنیا هم سر همین است.»
«نخیر، اصلا این طور نیست. مردم از هرج و مرج خسته شدهاند، اعتراض میکنند و نمیشود جلو خشم مردم را گرفت. حریف معلمها که نمیشوند، کتابخانهشان را آتش میزنند، شاید بدتر هم شد، ما که نمیتوانیم جلو مردم را بگیریم، میتوانیم؟» میرزاحسن در حالی که از شدت عصبانیت سرخ شده بود و میلرزید، داد زد: «این بازیها دیگر کهنه شده، آقا!» سروان خسروی گفت: «حالا مگر چی شده؟ چهار تا کتاب سوخته.» «حق ندارید ریشه دلخوشیهای مردم را بخشکانید.»
دنبال برادرهام آمدم و نتوانستم پیداشان کنم. دنبال دلم راه میافتم، بلکه خودم را پیدا کنم.
روزگار که روزگار نیست. این همه امنیه و پاسبان و سرباز و عمله و اکره نمیتوانند امنیت برقرار کنند، انگار خودشانند که همه چیز را بیاعتبار میکنند، حتا پاسبانها همه دزد شدهاند.
«چه توفیری میکند، همهشان مثل همند.» «هیچ کس مثل دیگری نیست.»
مادر سرش را اصلا بلند نکرد، آهسته گفت: «صاحب اختیارید، امّا من توی این دنیا همین یک دختر را دارم.» مکثی کرد و ادامه داد: «و خوب، هنوز بچه است.» «واه! من به سن و سال او سهتا شکم زاییده بودم، چه حرفی؟» چه حرفی؟ هیچ آدمی آدم دیگری نیست. عمرباختهها، عاشق عمر دیگران میشوند، همانجور که خودشان قربانی شدهاند، دیگران را هم نابود میکنند، با حرفهای قشنگ، وعدههای فریبنده، سلیقههای یکنواخت، زبانبازی، زبانبازی و همهاش دروغ، ظاهر دروغ، خوشگلیهای دروغ
دلم گریه میخواست، صدای زنی در گوشم میپیچید «نه آوایی، نه رؤیایی، نه دنیایی بیتو مانده به جا، نه میدانی ماجرای مرا، دل با درد آشنای مرا.» دلم تنگ شده بود و به این فکر کردم که پیش از ما هم کسانی حتمآ این صداها را شنیدهاند.
«چطور میتوانم خوشبخت بشوم؟ من همه چیزم را به تو دادم، دیگر چی دارم؟ همه روحم مال توست.» «جسمت مال دکتر معصوم.»