بریدههایی از کتاب دوست باهوش (نابغه) من، نوشته النا فرانته
کتاب دوست باهوش من داستان بلندی از النا فرانته یکی از محبوبترین نویسندگان ایتالیا است. فرانته نام مستعار این نویسنده است. این کتاب با ترجمهٔ سودابه قیصری منتشر شده است.
دوست باهوش من اولین کتاب از مجموعهٔ چهارگانه ناپلی النا فرانته است. فرانته در این چهار کتاب از ناپل و تغییرات و حال و هوای آن در کنار ماجراها و روابط انسانی به تصویر کشیده است.
النا فرانته نویسنده مشهوری در دنیاست. موفقیت چشمگیر «دوست باهوش من» در صنعت نشر، رویدادی بیهمتا محسوب میشود و غیرممکن میتوان آن را در ادبیات داستانی معاصر ایتالیا نادیده گرفت.
لیلا و لنو دوستان صمیمیای هستند که از سالهای کودکی و دوران مدرسه باهم دوست بودند. بعد از جنگ جهانی دوم شرایط تحصیل این ۲ نوجوان در ایتالیا بسیار تغییر میکند و لیلا مدرسه را رها میکند تا در مغازه کفاشی خانوادگیشان کار کند. لنو درسخواندن را ادامه میدهد و با حمایت معلمش موفق میشود. رابطه این ۲ دوست تا میانسالی در این کتاب دنبال میشود. اما این دوستی با چالش بحران هویت درگیر اتفاقات سختی میشود.
البته شما میتوانید همراه با کتاب، سریال اقتباسی آن را که ۳ فصل از آن منتشر شده است (My Brilliant Friend) را هم ببینید و لذت ببرید.
کتاب دوست باهوش من
نویسنده:النا فرانته
مترجم:سودابه قیصری
انتشارات:نشر ثالث
تعداد صفحهها:۴۱۸ صفحه
وقتی هنوز بچهای و دنیا را زیاد تجربه نکردهای، خیلی سخت است که در دل فاجعه، آن را بفهمی و درک کنی، شاید حتا نیاز به آن را احساس نکرده باشی. بزرگسالانی که منتظر فردایند، در زمان حالی حرکت میکنند که همان دیروز یا پریروز یا حداکثر یک هفتۀ گذشته است. آنها نمیخواهند در مورد بقیهاش فکر کنند. کودکان معنای دیروز یا پریروز یا حتا فردا را نمیدانند، همه چیز «الان» است، خیابان همین است، درِ ورودی همین است، پلهها همین است، این مادر است، این پدر است، این روز است و این شب است.
زنان شدیدتر و عمیقتر از مردان آلوده میشدند، زیرا مردان وقتی خشمگین میشوند، در پایان آرام میشوند ولی زنان، که همیشه آرام و مطیع و فرمانبردار به نظر میرسند، وقتی عصبانی میشوند، به خشمی میرسند که پایانی ندارد.
یک غروب، اظهارنظری کرد که عمیقاً مرا تحت تأثیر قرار داد. «وقتی عشقی نباشه، نه تنها زندگی مردم بلکه زندگی شهرها هم عقیم میشه.» دقیقاً به یاد نمیآورم که چگونه بیانش کرد اما کلیتش این بود و من آن را به خیابانهای کثیف، پارکهای خاکی، حاشیۀ شهر که با ساختمانهای جدید از ریخت افتاده بود و خشونت در هر خانه و هر خانواده ربط میدادم.
وقتی روز خوبی را شروع میکنی و به نظر میرسد که همۀ چیزهای خوب، فقط در انتظار توست، چقدر همه چیز شیرین است.
سپس یک روز غروب، صدای مادرم را پشت سرم شنیدم که به زبان محلی و با همان لحن و تُن صدای خشن معمول خودش گفت: «ما نمیتونیم هزینۀ کلاس خصوصی رو بدیم ولی تو خودت میتونی به تنهایی بخونی و سعی کنی امتحانت رو قبول بشی.» با تردید نگاهش کردم. مثل همیشه بود با موهای کدر، چشم سرگردان، بینی بزرگ و بدن سنگین. و ادامه داد: «هیچجا ننوشته که تو نمیتونی.»
هر ثانیه ممکنه چیزی روی بده و اونقدر تو رو رنج بده که اشکِ کافی برای ریختن نداشته باش
او به من نشان داده بود که نه تنها میتواند آدم را با کلماتش جریحهدار کند بلکه بدون تردید، میتواند بکُشد.
طبیعت فعال آدمی به آرامی ضعیف میشود و به پایین ترین سطح میرسد؛ با همۀ وجود به تنبلی گرایش دارد. از آن رو، با کمال میل، همراهی به او میدهم که کار میکند، به هیجان میآید و اگر لازم باشد، چون شیطان میآفریند.»
«میدونی عوام چه کسانیاند؟» «بله، خانم معلم.» در آن لحظه میدانستم که عوام چه کسانیاند، خیلی بهتر و واضحتر از چند سال قبل که این سؤال را ازم پرسیده بود. عوام «ما» بودیم. عوام کسانی بودند که برای غذا و مشروب میجنگیدند، سر اینکه اول باید از چه کسی پذیرایی شود و از چه کسی باید بهتر پذیرایی شود، دعوا میکنند، آن زمین کثیفی است که پیشخدمتها روی آن به جلو و عقب لیز میخوردند، آن به سلامتی نوشیدنهای زشت و زننده. عوام، «مادر من» بود که آنقدر نوشیده و مست بود که به شانۀ پدرم تکیه داده بود و پدرم بود که با جدیت و دهان کاملاً باز به ایما و اشارههای جنسی تاجر فلز میخندید.
لیلا ادامه داده بود: «این چیزهاست که منو میترسونه، بیشتر از مارچلو، بیشتر از هر کسی و احساس میکنم که باید راهحلی پیدا کنم وگرنه، هر چیزی، یکی بعد از دیگری میشکنه. هر چیزی، هر چیزی.»
این ویژگی لیلا بود، چیزی را از تعادل میانداخت فقط برای اینکه ببیند میتواند دوباره، به طریقی دیگر همهچیز را سر جایش بگذارد.
فکر کردم که محلهمان گردابی است که هرگونه تلاشی برای فرار از آن، توهمی بیش نیست.
او رنج میکشید و من غمهایش را دوست نداشتم. او را وقتی که با من فرق داشت و از هیجانات من دور بود، ترجیح میدادم. کشف شکننده بودنِ او، بیقراری و نیازم به برتر بودن را بیشتر میکرد.
اصلاً حس نوستالژیکی نسبت به دوران کودکیمان ندارم: پر از خشونت بود. هر چیزی روی میداد، در خانه و بیرون، هر روز، اما به یاد نمیآورم که آن زمان، زندگی خود را زندگی بدی بدانیم. زندگی همانطور بود، انگار باید آن طور میبود، ما با این وظیفه بزرگ میشدیم که زندگی دیگران را سختتر کنیم، قبل از اینکه آنها زندگی ما را سختتر کنند.
هر چند در ظاهر شکننده بود، هر گونه محدودیتی در حضور او، موضوعیتش را از دست میداد. او میدانست چگونه بدون هر گونه رنجی بابت نتیجۀ کارش، از محدودیتها عبور کند. در نهایت، همه تسلیم میشدند، هر چند با بیمیلی و مجبور میشدند او را ستایش کنند.
دنیای ما این شکلی بود، پر از کلمات، کلماتِ قاتل: قلوهسنگ، کزاز، تیفوس، گاز، جنگ، چرخ سفالگری، خروسک، کار، بمباران، بمب، سل و عفونت.
ما در دنیایی زندگی کردیم که در آن بچهها و بزرگها غالباً زخمی میشدند، از زخمشان خون جاری میشد، عفونت میکردند و گاهی میمردند.
لیلا پدر و مادرش را امتحان کرده بود. آنها هیچ چیز نمیدانستند و در مورد هیچ چیز صحبت نمیکردند، نه فاشیسم و نه پادشاه، نه عدالت، و سرکوب، نه استثمار. آنها از دنآکیله متنفرند و از سولاراها میترسند، اما آن را نادیده میگیرند و پولشان را در مغازههای پسرِ دنآکیله و سولاراها خرج میکنند و ما را هم برای خرید میفرستند. همانگونه که سولاراها از آنها میخواهند، به فاشیستها و سلطنتطلبان رأی میدهند. فکر میکنند آنچه قبلاً روی داده، گذشته است و برای داشتن زندگی آرام، سرپوشی هم روی آن میگذارند. بنابراین بدون آگاهی از آن ادامهاش میدهند، آنها در مسائل گذشته فرو رفتهاند و ما هم همانها را درونمان حفظ میکنیم.
هدف لیلا چیز متفاوتی بود: او میخواست ناپدید شود. میخواست هر سلول بدنش گم و گور شود و هیچ چیزی از او پیدا نشود و از آنجا که او را خوب میشناسم یا حداقل فکر میکنم میشناسم، خوشحالم که راهی برای غیب شدن پیدا کرده است که حتا یک تار مو هم، هیچجایی در دنیا از او وجود نداشته باشد.
«تو از امتحان سربلند بیرون آمدی و آزادی؛ کسانی چون تو هرگز مورد نفرت من قرار نمیگیرند. از بین همۀ ارواح سرکش، آنکه حیلهگر و دلقک است، کمترین مشکل را خلق میکند. طبیعت فعال آدمی به آرامی ضعیف میشود و به پایین ترین سطح میرسد؛ با همۀ وجود به تنبلی گرایش دارد. از آن رو، با کمال میل، همراهی به او میدهم که کار میکند، به هیجان میآید و اگر لازم باشد، چون شیطان میآفریند.»