مصاحبه با کیت بلانشت در مورد بازیاش در فیلم تار
من کیت بلانشت را در سال 2021، سر صحنه فیلمبرداری تاد فیلد ” Tár ” ملاقات کردم، جایی که او در نقش لیدیا تار، رهبر ارکستر ظاهراً فوقالعاده ایفای نقش میکرد، و من به عنوان نسخهای با فیلمنامه و به طرز قابل قبولی ارتقا یافته از خودم انتخاب شده بودم. فیلد ماهها قبل با من تماس گرفته بود و با تعجب بگوید که او فیلمی برای بلانشت نوشته است که در آن شخصیتی به نام من نیز وجود دارد. آیا من این نقش مشکوک را بازی خواهم کرد؟ من تحت تأثیر کارهای قبلی فیلد قرار گرفته بودم، و به راحتی متقاعد شدم که بهترین خودنمایی خود را به دلایلی تا حدی گوفمانی (مانند جامعهشناس اروینگ گافمن، من مجذوب این هستم که چگونه همه خودمان را به عنوان یک نقش بازی میکنیم) و تا حدودی گروچوایی را انجام دهم. (من یک ژامبون هستم که بازیگری در چیزها را دوست دارم).
با این حال، بیشتر مجذوب این ایده بودم که با کیت بلانشت کار کنم – حتی به صورت پیش از ظهر. من هم مثل بقیه، سالها بود که او را در فیلمها تماشا میکردم و شیفته موهبت به ظاهر بیپایان او در جعل هویت به معنایی برجسته و نمایشی شده بودم. او با بازی در نقش هر زنی، از ملکه الفها (در سهگانه « ارباب حلقهها ») گرفته تا یک نیویورکی آشفته (در « یاسمین آبی » وودی آلن) – و نه فقط زنان، به آن فکر کنید، بی دردسر باورپذیر بود. از آنجایی که او همچنین در نقش باب دیلن در فیلم ” من آنجا نیستم ” اثر تاد هاینز نقش به یاد ماندنی ای داشت. ” در طول ساعتها فیلمبرداری صحنه ما با هم – مصاحبهای صحنهسازیشده در یک نسخه داستانی از جشنواره سالانه نیویورکر – نه از مهارت بدیهی بلانشت، بلکه از حرفهای بودن او که البته شکل عملگرایانه آن فضیلت است، شگفتزده شدم. طول میکشد. پس از برداشت، او چیزهای جدیدی را در مطالب بسیار گفتمانی ما پیدا کرد که به نوعی به کل اضافه شد بدون اینکه هرگز تداوم کار گذشته را شکسته باشد. در همین حال، در مکثهای قابل پیشبینی بیپایان بین برداشتها، گفتوگوی بلندی را درباره ساموئل بکت، تئاتر استرالیایی، غذا خوردن در برلین، و مهمتر از همه، فرزندانمان (او چهار نفر دارد) و لذتها و مشکلات بزرگ کردنشان انجام دادیم.
عصر دیگر، برای گفتگوی دیگری، در آپارتمان من در نیویورک، ملاقات کردیم، که برای آن او موافقت کرد که نقش کیت بلانشت را بازی کند در حالی که من به بازی خودم ادامه خواهم داد. وقتی وارد شد به من گفت: “دارم این نوع ترس از صحنه وارونه میآمد. ” مثل این است که ما برای صحنهای از فیلمی که قبلاً فیلمبرداری کردهایم، تمرین میکنیم. » اما ما به سرعت در مورد گوش دادن به موسیقی، حضور در مقابل تماشاگران، و هنر بازیگری، که هم از قد او در المپیک و هم از مناطق پست لیلیپوتی من دیده میشود، صحبت کردیم.
این متاترین فرصتی است که من تا به حال در آن شرکت کردهام. ما در حال انجام مجدد گفتگوی برای نیویورکر هستیم که در برلین شبیهسازی کردیم و وانمود کردیم که
جایی که خودت بازی میکردی
خب، داشتم نسخهای از خودم را بازی میکردم. نقشی را بازی میکردم که در واقع اغلب در زندگی بازی میکردم، یعنی. . . اهل گفتگو، درست است؟ اما این نقشی است که من بازی میکنم. به هیچ وجه این چیزی نیست که من هستم. بنابراین من آن نقش را بازی میکردم، اما در عین حال خودم را به عنوان یک فرد در برلین بازی میکردم. بنابراین من خودم بازی میکردم، خودم بازی میکردم، خودم بازی میکردم.
میدانم. چارلی کافمن قراره زنگ بزنه
دو جمله اول عملکرد من است. اما بعد متوجه میشوید که کیت بلانشت در واقع اجرا میکند چون نقش لیدیا را بازی میکند، و این لیدیا است که برای اینکه خودش را بازی میکند مشکل دارد. مشکل لیدیا همین است: بازی کردن خودش. وقتی تاد فیلد فیلمنامه را برایتان فرستاد، انتظاری داشتید؟
نه، نمیدانم چه احساسی داشتید، اما به نظر میرسید که کاملاً شکل گرفته است. کمی شبیه “مرک و میندی” است. بنابراین، باید مهندسی معکوس میکردید که چگونه به آنجا رسیدید. و من فکر میکنم که این یک فیلم بسیار چالش برانگیز است، اما در نهایت یک فیلم بسیار ارزشمند در نتیجه. گفتگوهای تاد و من به شدت کاربردی بود. این سونامی دائماً در حال تکامل یک چیز بود. روند ساخت آن این بود که سعی کنیم تا جایی که ممکن است به آتش نزدیک شویم و بفهمیم که چیست، زیرا من فکر میکنم که این از تاد فوران کرد و برای او در یک سطح کاملاً منطقی بود. اما پس از آن مجبور شد آن را ساختارشکنی کند تا در واقع آن را بازسازی کند.
آدام گوپنیک و کیت بلانشت روی صحنه در سکوی ثابتی از Tr
آدام گوپنیک و کیت بلانشت در یک نسخه داستانی از جشنواره نیویورکر در فیلم “Tár” صحبت میکنند. عکس از ویژگیهای فوکوس
تاد یک هنرمند برنامهنویس نیست. او ایده سرمقالهای نداشت که بخواهد با این کار اجرا کند. او تصوری از شخص خاصی داشت که راه او را در جهان طی میکرد. آیا در ابتدا که آن را خواندید، احساس کردید که برنامه ندارد؟ اینکه واقعاً از نظر احساسی دوسوگرا و پیچیده است؟
و بسیار مبهم.
آره.
شاید این چیزی است که من میخواستم بگویم، و نمیدانم شما بهعنوان نویسنده کجا نشستهاید: خیلی سخت است که این ابهام را خیلی زود در این فرآیند قفل نکنیم و شروع به گفتن نکنم: «میفهمم این چیست، و من به آنچه که تصور میکنم متمایل میشوم، اما به آن اجازه میدهم که دائماً تکامل یابد و تغییر کند و رشد کند.
من آن را در تئاتر داشتهام. من رابطه بسیار عمیقی با کارگردان بندیکت اندروز داشتم. من میتوانم او را در دید پیرامونی خود ببینم، تقریباً به نوعی رهبری میکند که گویی یک بازیگر فیلم صامت هستم.
و بنابراین، [تاد و من]، ما این رابطه همزیستی را داریم. و من میتوانم آن را احساس کنم. او مانند مارتین اسکورسیزی است. او نه پشت مانیتور بلکه کنار دوربین مینشیند. و شما میتوانید انرژی را احساس کنید. او به خودی خود خط نمیخواند، اما تقریباً میتوانستم احساس کنم که چیزی را از طریق او هدایت میکنم.
و تاد برنامهای نبود. او همچنین تجویزکننده نیست. به طور معمول، وقتی کسی چیزی به قدری دقیق و عمیق و خطرناک نوشته است که فیلمنامه آن را برای اولین بار خواندم، پس از آن فکر میکنید که او رویکردی شبیه تیغ جراحی به نوع اجرا دارد، که این کار را نکرد.
تاد گفته است که آن را با شما به عنوان اولین انتخاب خود ننوشته است. او آن را برای شما نوشت و اگر شما نمیخواستید این کار را انجام دهید، او اصلاً نمیتوانست آن را انجام دهد. آیا میدانستید که وقتی آن را برای شما فرستاد؟ و اولین پاسخ شما به فیلمنامه چه بود؟ اصلاً تردید داشتی؟
نه، تردید نکردم. ایجنت من، هیلدا، مدت هاست که تاد را میشناسد. و من ده سال پیش تاد را ملاقات کردم، زمانی که او با جوآن دیدیون روی یک فیلمنامه کار میکرد. من مشخصاً فیلمهای او را دیده بودم و آنها را دوست داشتم، و کارهای او را به عنوان یک بازیگر میشناختم و سپس متوجه شدم که او یک موسیقیدان است، بنابراین به طرز باورنکردنی خوبی با هم داشتیم. ما در تماس نبودیم، اما ایجنت من گفت: “باید فیلمنامه را بخوانید. ” و او فقط یک بار دیگر این را به من گفت، و آن زمانی بود که تاد – تاد دیگر، تاد هاینز – فیلمنامه “من آنجا نیستم” را فرستاده بود.
من اضافه میکنم که وقتی تاد برای اولین بار با من تماس گرفت، فکر کردم تاد هاینز است.
پس شما او را نمیشناختید؟
من این کار را نکردم. او بدون سر و صدا به من رسید و گفت: «شخصیتی در این فیلم وجود دارد که نام تو را دارد. آیا علاقهای به بازی او دارید؟ »
وقتی آن را خواندم، گفتم: “بهتر است به آدام گوپنیک زنگ بزنی. ”
لارنس اولیویه به قول معروفی گفت که دوست دارد از بیرون به داخل کار کند – از لباس و آرایش و همه چیز. و من وقتی تصاویری از آنچه شما قرار بود بپوشید دیدیم بسیار متحیر شدم. چگونه به آن رسیدید؟ ما ظاهر آنی لیبوویتز را نمیگوییم، اما. . .
همه را تماشا کردم. تماشای صحبت رهبران ارکستر در مورد رهبری و تماشای نوازندگان کنسرت و نحوه ارائه خود بود. و بسیاری از مستندها وجود دارند که هیژوگرافی بودند، واقعاً، تجسمهای تصویری که در مورد هربرت فون کارایان و شخصیت صحبت میکنند.
نه اینکه حرف شما را قطع کنم، اما آیا آن فیلم زیبا و عجیب را درباره ویلهلم فورتوانگلر و رایش سوم دیدید؟
بله، بله، جذاب است. تمام آن جزئیات، بسیار جالب است. اما بینا [دایگلر، طراح صحنه و لباس]—ما « خانم آمریکا » را با هم ساختیم، و او بسیار خارقالعاده است. بنابراین ما در مورد آن زیاد صحبت کردیم. ما به طرز عجیبی با مو شروع کردیم، زیرا شما به رهبران ارکستر مرد نگاه میکنید و برخی از رهبران مرد در مورد حواس پرتی روی تریبون صحبت میکنند. اما اینکه رهبران ارکستر چه چیزی را برای پوشیدن یا نپوشیدن انتخاب میکنند، چگونه خود را در آنجا نشان دهند، بخشی از اجراست. و آنها باید به عنوان استاد راه بروند. من در طول زمان به رابطه بسیاری از رهبران مرد با موهایشان نگاه کردم.
مثل لنی برنشتاین، درست است؟
بله دقیقا. و بنابراین، آن وقت فقط به این فکر میکرد: این کسی بود که در حرکت زنده شد. مثل این است که وقتی روی صحنه هستید، باید باله را در یک لباس قرار دهید تا بتوانید حرکت کنید.
همچنین به سطح عملی بازگشت – آنها روزهای بسیار طولانی بودند. بنابراین من و بینا با هم صحبت کردیم، به این نتیجه رسیدیم که سیلوئت چگونه خواهد بود، چه چیزی میپوشد، و تاد بسیار، بسیار مشتاق کلاه بیسبال بود، بنابراین این یک نقطه محوری بود. و همچنین غرق شدن به عنوان یک آمریکایی در موسیقی کلاسیک اروپای قدیم – در مورد یک منحوس صحبت کنید.
منظورم این است که شما در مورد رابطه فون کارایان و برنشتاین و این نوع مبادله طولانی مطالب زیادی خواندهاید. برنشتاین واقعاً هرگز [در زمان تصدی فون کارایان] به آنجا دعوت نشد. اما فکر میکنم فون کارایان کاملاً به او وسواس داشت.
آنها به طور حرفهای در همان لحظه، درست پس از جنگ به سن بلوغ رسیدند، و فون کارایان، که با فیلارمونیک برلین بود، به ارکستر خود گفت: “ما موسیقی را همانطور که شما همیشه ساختهاید، خواهیم ساخت. ” و برنشتاین یهودی است که به زمانی میرسد که نیویورک در حال تبدیل شدن به قدرت فرهنگی غالب بود.
آره. واقعاً خیلی پیچیده بود. همه این گفتگوها وارد دیگ ذوب میشود. بنابراین من را وادار کرد تا در مورد اینکه چه چیزی به شخص حق میدهد فکر کنم – برای اینکه بتوانید واقعاً بلانچ یا هر یک از نقشهای بزرگ را بازی کنید به چند ساعت صحنه نیاز دارید؟ با این حال، این شخصیتها همه در اواخر دهه بیست و اوایل دهه سی نوشته شدهاند. بلانچ زن جوانی است، اما روح پیری دارد. این چیز شگفتانگیز در مورد حضور در تئاتر است، این که زمان چیز خاصی انعطافپذیر است.
به این فکر کردم که [لیدیا] مربی نداشته باشد. و بنابراین، چه کسی واقعاً او را راهنمایی کرد، و چگونه او حسی از یک ارتباط معتبر را در موسیقی ایجاد کرد که به او به عنوان یک آمریکایی اجازه میدهد حتی شانس پخش این موسیقی را داشته باشد؟ بنابراین، ساختن خود برای او یک قایق نجات بود، و بسیار مهم بود که اجازه دهیم در باز بماند.
بله دقیقا. این داربستی است که او برای بالا رفتن از جایگاهی که شایسته آن است به آن نیاز دارد. این چیزی است که آن را پیچیده میکند.
اما از نظر بصری، آنها نیاز داشتند که به مخاطب اجازه دهند به حس خود اصیل او دسترسی پیدا کنند – حتی اگر او خیلی از خودش بیگانه و سرگردان است – وقتی در جریان است، وقتی در مرکز آن صدا قرار دارد.
من و مارتا و پسرمان، لوک، به یک نمایش رفتیم و فیلم و اجرای خیرهکننده شما را تماشا کردیم. و سپس به پایان رسیدیم. وقتی رفتیم، داشتیم بین ما سه نفر بحث میکردیم، چون هر کدام از ما به آخر کار کاملاً متفاوت پاسخ میدادیم. لوک آن را بهعنوان توجیه خود میدید: لیدیا یک ارکستر دارد. در حالی که من که فردی بسیار متعارفتر بودم، آن را نوعی تحقیر میدیدم: او باید این اجرا را برای مخاطبان کاسپلیر انجام دهد. و من مطمئنم که قصد تاد اولی بیشتر از دومی بوده، فکر نمیکنی؟ اما زیبایی آن در ابهام اوست. . .
بله، فکر میکنم اینطور است، زیرا در نامش آمده است و او این آناگرامها را [در فیلم] انجام میدهد.
وقتی به آناگرامها رسیدم، مدام میگفتم: «تار نام سختی است. آیا میتوانید یک R دیگر در انتهای آن قرار دهید؟ تار است. » گفتم: «چه کسی قرار است برود فیلم «تار» را ببیند؟ سپس در بوداپست بودم، و کلمه «داروخانه» – برای تلفظ آن باید جستجو میکردم – t-á-r با لهجه دارد. و من از “تار” عکس گرفتم و گفتم: “ببین، حداقل این به آن قدرت میدهد. ”
آره. خوب، نه تنها پاناچ، بلکه میتوانید تصور کنید که یک نوع پسزمینه ضمنی به آن میدهد، درست است؟
آره.
که لیندا در یک دختر جوان این کلمه را در یک عکس یا چیز دیگری دید. . . .
وقتی آناگرامها را دیدم، داشتم فکر میکردم که نمیتوانم “رت” بازی کنم. او بسیار گریزان است، تاد – به طرز شگفتانگیزی گریزان – اما در نتیجه بسیار مغناطیسی و قانعکننده است، هم به عنوان یک شخص و هم به عنوان یک فیلمساز. او گفت: “خب، بله، حدس میزنم آنگرام “تار” “رت” باشد. حدس میزنم که باشد. » و من به شوهرم گفتم: “من نمیتوانم در این سطح از قضاوت بازی کنم. ما باید نام را تغییر دهیم. » و او – شوهرم – خیلی ساده گفت: «این هم شبیه «هنر» است. من خیلی تحت اللفظی هستم، اما البته وقتی برای اولین بار پایان را خواندم عمیقاً از آن افسرده شدم. اما سپس در اجرای آن کاملاً آزاد شدم.
من به صحبتهای جان مائوسری گوش داده بودم که چگونه یکی از سختترین کارهایی که او انجام داده است این است که وقتی موسیقی در سطح هالیوود انجام میدهد، باید روی یک آهنگ کلیک کند – زیرا شما ریتم دیگران و موسیقی دیگران را دارید و دارید. تا آن را زنده کند. و من فکر کردم، من این را ذاتاً به عنوان یک بازیگر درک میکنم. شما ریتم شخص دیگری را دارید، به خصوص وقتی با یک کار جدید سر و کار دارید، یعنی همان فیلمنامه، اینطور نیست؟ و وقتی کسی مثل تاد ریتمیک مینویسد. . . اما، بله، شما باید چیزی را اختراع کنید، باید آن را زنده کنید، و باید همه آن را دور بریزید و با بازیگران دیگر زندگی کنید. بنابراین شما دائماً در حال تنظیم هستید. به نوعی احساس میکردم که این موضوع صرفاً مربوط به قرار گرفتن در مرکز صدا و نداشتن حس قضاوت در مورد آن صدا است. رهایی بخش بود.
باید به شما بگویم، داشتم با آهنگساز فوقالعادهای صحبت میکردم که اغلب آهنگهای فیلم را مینویسد و پایان آن تنها قسمتی از فیلم بود که او دوست نداشت، زیرا فکر میکرد تلویحاً نسبت به آهنگنویسی فیلم اهانت میکند. دورترین چیز. . .
آره. نمیدانم این را به شما گفتم یا نه، اما ماهها با دوستم ناتالی موری بیل کار کرده بودم، که او را فقط برای کمک به رهبری به من آوردم. من در بوداپست بودم تا قسمتهایی از مالر را کار کنم. به نوعی میتوانستم آن چهار یا پنج صفحه موسیقی را بخوانم، بنابراین دقیقاً میدانستم در مورد چه چیزی صحبت میکنم. و بنابراین من میخواستم موسیقی ای که برای Monster Hunter پخش میشود را دریافت کنم. [در پایان فیلم] روی سکو میایستم. من فقط در سکوت در حال حرکت در موسیقی در ذهنم بودم. اما در حالی که من در حال حرکت بودم، جلوی ارکستر دانشجویی، به محض اینکه دستم را بلند کردم، صدا شروع به آمدن کرد و آنها ادامه دادند و من رهبری را ادامه دادم.
وای.
و سپس ما فقط به ساختن این صدا با هم ادامه دادیم، فراتر از بخشی که من مطالعه کرده بودم.
این ادعای شما بود، حقانیت شما به عنوان یک هادی.
شگفتآور بود، زیرا آنها به سمت آن تکیه داده بودند و تشنه مسیر بودند.
از بچگی پیانو خوانده بودی؟ مهارتهای موسیقی شما چگونه بود؟
من داشتم. شما بروید و دانشجویان بازیگری اروپای شرقی را تماشا کنید و آنها به آکادمیهای بسیار گران قیمت رفتهاند و همه میتوانند پنج ساز بنوازند و هفت زبان صحبت کنند و میتوانند روی یک دست بایستند. و من دارم فکر میکنم، خوب، احتمالاً انگلیسی صحبت میکنم. من به عنوان یک دختر پیانو میزدم. ضبط بازی کردم اما مجموعه مهارتهای من چیست؟ با هر بارداری میگفتم: «برمیگردم و مدرک مالیام را تمام میکنم و پیانو را برمیدارم». اما این یک کیفرخواست بسیار غمانگیز از من است. باید نقشی به من فشار آورد تا بروم و این کار را انجام دهم.
من به شما میگویم که من اکنون سی و نه سال با تأخیر در دوره دکتری خود رسیدهام. پایاننامه.
فکر کنم جبران کردی
خوب، اما در خانواده من نه، چون همه 5 برادر و خواهرم به جز من دکترا دارند، بنابراین. . .
کار ناتمام است تجارت ناتمام رقابتی – حتی بدتر.
بنابراین، نه، بازگشت موسیقی به زندگی من فوقالعاده بود، زیرا در خانه من چنین ناآرامی وجود دارد. من فکر میکنم احتمالاً از زمان همهگیری، فقط عمیقاً به موسیقی گوش میدهم – از زمانی که کمی سکوت به داخل خانه بازگشت، زیرا فضایی در ماشین داشتم.
انگار در یک غلاف شناور بودم. نمیخواستم حتی یک صدا به دنیای من بیاید. همچنین، من وینیل را دوست دارم. به نوعی، آلبومها مانند سمفونیها هستند که به ترتیب در کنار هم قرار میگیرند، زیرا گوش شما به گونهای هدایت میشود که عقل را کاملاً دور میزند – بعداً میتوانید آن را روشنفکرانه بسازید، اما حتی موسیقی معاصر به روشی که یک آلبوم تولید میشود کنار هم قرار میگیرد. خیلی مهمه ریتم آن، توالی آن.
بله، این درست است و ما آن را از دست میدهیم.
عملکرد زدن.
من سعی میکنم به بچههایمان بگویم که چگونه، وقتی بزرگ میشدیم، طرف یک و دو آلبوم بیتلز حیاتی بود، و دانستن اینکه طرف اول چه چیزی بود، بسیار متفاوت بود. سپس به پایان رسید و شما آن را برگردانید و در سمت دو تجربه جداگانهای داشتید. و هیچ علاقهای به آن ندارند. اما در مورد بیماری همه گیر درست است. این آخرین بار یا اولین بار پس از مدتها بود که موسیقی کلاسیک برای خیلیها اهمیت داشت.
به یاد دارم در اوج همهگیری، زمانی که همه مجبور شدیم لوبیا سبز لیزول بخوریم، با خودم فکر کردم، خوب، هر شب باید هر چیزی را که در آشپزخانه داریم، لیزول بخورم، پس میروم. به رباعیات بتهوون گوش دهید. من بالاخره میرسم
بله، ما کارهای کوچک بسیار تکراری و یکنواخت انجام میدادیم، بنابراین شما واقعاً میتوانید شرکت کنید. و من فکر میکنم که داشتن این آثار واقعاً متراکم بهعنوان موسیقی پسزمینه همین موضوع است. من فقط نمیتوانم این کار را انجام دهم. من باید بشینم
آیا از زمان فیلم تا کنون برای شما باقی مانده است؟ منظورم این است که آیا شما زمان را صرفاً برای گوش دادن در نظر میگیرید؟
بله بله.
اوه، این فوقالعاده است.
و باید به شما بگویم که من از ساخت این فیلم لحظات بسیار زیادی از شادی خالص داشتم. من در مورد صحبت کردن در مورد کار آن ممتنع هستم، زیرا احساس آزادی و آزادی را داشت، احتمالاً تا حد زیادی به این دلیل که موسیقی از نزدیک به زندگی من بازگشت. اما همچنین بودن با مردم به صورت دسته جمعی، دوباره با هم – و قرار گرفتن در آن فضای واقعاً خطرناکی که فکر میکنم ما اغلب از حضور در آن به عنوان هنرمند، از جمله خودم، اما همچنین به عنوان انسان، بین هرج و مرج و نظم اجتناب میکنیم – بسیار خوشحالکننده بود.
بله، از این نظر هم مجموعه شادی بود.
فکر نمیکنم کسی در سطح احشایی بداند که ما داریم چیزی میسازیم. من و تاد مدام آن را هیولایی میگفتیم که در کمد قفل شده است. ما مدام آن را چیزی مینامیم. ما هرگز از آن به عنوان فیلم یا صحنه یاد نکردیم. موضوع این بود.
در واقع به یاد دارم که تاد وقتی رسیدم به من گفت: “حالا میخواهیم Gopnik را انجام دهیم. ”
گوپنیک، بله.
زبان میتواند پنجرهای باز باشد، و میتواند جزیرهای باشد که انسان به آن شنا میکند، یا میتواند یک بازگشت به خانه باشد، اما گاهی اوقات میتواند زندان باشد. شاید به همین دلیل است که ما در مورد آن – موضوع – بیش از حد صحبت نکردیم، زیرا نمیخواستیم آن را کم کنیم.
یا آن را تعریف کنید.
زیرا چیزی که مخاطب همیشه از آن هیجانزده میشود، سوال است. این جواب نیست.
درست است.
چیزهای زیادی وجود دارد که او میگوید و شما متوجه میشوید که او شنیده است – او از برنشتاین یا شخص دیگری شنیده است که این را میگوید. . . .
در صحنه جولیارد. . .
بله بله. و این لحظات کوچکی بود که تو احساس میکردی، او همان کسی است که میتواند باشد. عظمت او همین است. او لزوماً آن را نمیبیند، زیرا ما او را تماشا میکنیم. مخاطب مگسی روی دیوار است. ما بیشتر از لیدیا تار میدانیم تا او درباره خودش.
که بخشی از مخمصه اوست. میخواستم بگویم: از برخی از پاسخهایی که به فیلم میشد، به نوعی متحیر شدم. شما عاقل هستید که از آن دوری کنید، بدیهی است.
آره. ما هیچ مالکیتی بر آن نداریم و نباید داشته باشیم. اینکه مردم چگونه آن را تعریف میکنند و به آن متمایل میشوند و در مورد آن بحث میکنند، به هیچ وجه در اختیار ما نیست.
من عمیقا معتقدم که این حقیقت دارد. با این حال، گاهی اوقات تحریککننده است، زیرا چیزهایی در فیلم وجود دارد که به نظر بسیار تحسین برانگیز به نظر میرسند که در مواردی مورد توجه قرار گرفتهاند، همانطور که ناگزیر اتفاق میافتد. یکی اینکه صحبت در فیلم در مورد موسیقی کلاسیک الیتیست یا سخت است. به نظر من این دورترین چیز در جهان از حقیقت است. این افرادی هستند که مشتاقانه درگیر کار خود هستند و در مورد کاری که انجام میدهند صحبت میکنند. و این بخشی از شادی است. مثل تماشای «آپولو 13» و گفتن «خب، آنها بیش از حد در مورد برنامه فضایی صحبت میکنند». این مواد است.
این در لحظات پرشور ماست، چه بازیهای ویدیویی یا کامیونهای هیولا یا مالر. آن وقت است که پرواز میکنیم. آن وقت است که ما خود فیزیکی خود را فراموش میکنیم و با آن چیز ارتباط برقرار میکنیم. و گمان میکنم که یاد گرفتهام که بیشتر اجتماعی باشم، اما ذاتاً خجالتی هستم. و من فکر میکنم تاد نیز همینطور است.
خیلی
من همچنین از اینکه این موضوع عظیم را بین خود داشتیم، برای بحث و گفتگو داشتیم.
آره.
در نتیجه ما دوستان بسیار خوبی شدهایم، زیرا، با گرایش به اشتیاق خود با افراد دیگر، به طور ناخواسته بخشهایی از خود را، اعم از مثبت و منفی، آشکار میکنید.
به همین دلیل است که من اتاقهای تمرین را خیلی دوست دارم، زیرا مردم مخروط سکوت را وارد میکنند. محترمانهتر و به نظر من صمیمیتر است. و افراد زیادی از طریق مخروط فرضی سکوت AA در معرض عموم قرار گرفتهاند. خیلی محترمانه است، آنهایی که من در آنها بودهام.
وقتی کار میکردیم به این موضوع فکر میکردم. شما به نوعی بازیگر تئاتر هستید، درست است؟
موجود.
مخلوق بله اما این هنوز برای شما اساسی است – تجربه تئاتر. زمانی که با هم کار میکردیم آنقدر متعجب بودم که هر بار که آن را دوباره انجام میدادیم چیز جدیدی در مبادله ما پیدا میکردی، و در عین حال این نظم را داشتی که بدانی باید با هر کاری که برای دو مورد قبلی انجام میدادی تداوم داشته باشد. روزها.
آره. من یاد گرفتهام که تجربهای را که از هفته اول به هفته دوم دارید به هفته سوم ترجمه کنم، تمرینی از take one به take two و take three. شما وارد شوید تا سعی کنید چیز جدیدی پیدا کنید. من فکر میکنم باید چشم سوم بسیار قوی داشته باشید، زیرا باید سرعت آن را کم کنید، نه به دلایل ریتمیک درونی، بلکه صرفاً به این دلیل که دوربین دالی وقت ندارد به آنجا برسد. من میتوانم حس کنم که نور در آنجا به لنز برخورد میکند و خیلی بهتر به نظر میرسد. بنابراین هر چه مدت طولانیتری این کار را انجام دهید، آن حس سه بعدی فنی را توسعه میدهید. اما چیزی که من پیدا کردم – که در صحنه ما نبود، زیرا ما تماشاچی داشتیم، اگرچه به آنها گفته شد کجا بخندند. . .
بنابراین، فقط برای روشن شدن موضوع، به حضار به آلمانی گفته شد که کجا به چیزهایی که به زبان انگلیسی میگوییم بخندند.
آره. اما من با بازیگری کار کردم که از آن زمان درگذشت، یک هنرپیشه بزرگ انگلیسی، و ما در وستاند بودیم، و او این کار را انجام میداد – من همچنان از آن کلمه استفاده میکنم – این تکنیک که او داشت، و کارگردان واقعاً متقابل بود. چرا که او همیشه در حین حرکت یک دور [تشویق] دریافت میکرد. کارگردان گفت: “باید به او بگویم که این کار را متوقف کند. ” تکنیکی وجود دارد – که من هرگز از یادگیری آن امتناع کردهام – که باعث میشود مردم در پایان به کف زدن ادامه دهند.
درست.
و آنها این کار را در موسیقی ارکسترال زیاد انجام میدهند، اما شما میتوانید با نگاهی خاص به مخاطبان به اطراف برسید. بنابراین میدانستم که این مهارت لیدیا تار است. . .
باید، بله.
حتی با وجود اینکه تماشاگران انگلیسی صحبت نمیکردند، میدانستند چه زمانی باید بخندند، زیرا من به آنها سرنخ میدادم. اما چیزی که باید در تئاتر یاد میگرفتم این بود که متوجه شدم پردهای یک عذاب است.
واقعا؟
چون هنوز از چیزی بیرون میآیی. مثل زمانی است که میروید و دوستانی را میبینید که تازه آمدهاند و در حال اجرای یک کنسرت عظیم هستند، و آنها هنوز هستند. . .
آنها هنوز به خود دیگری که بازی میکنند برنگشتهاند.
درست. این لحظه مورد علاقه شوهرم است، تماشای بازیگران درست قبل از اینکه روی صحنه بروند.
آن لحظه پایانی
اما در معرض دید قرار گرفتن پردهای – یا آنچه که بهعنوان یک بازیگر جوان به نظرم میرسید، تمجید از خود ایستادن در آنجا – فوقالعاده دشوار است.
من با یک کارگردان تئاتر فوقالعاده کار کردم، بری کوسکی، که با او در دانشگاه بودم و او اپرا کومیشه را اداره میکرد. او یک پیانیست شگفتانگیز، رهبر ارکستر و کارگردانی شگفتانگیز است. او واقعاً با بازیگران استرالیایی مخالفت میکند که به تماشاگران اجازه نمیدهد چنین چیزی را داشته باشند. او گفت: «هیچ یک از آن تواضع دروغین. اونجا بایست تشویق برای تماشاگران است. در واقع به شما مربوط نیست. آنها آنجا نشستهاند و در این عصر شرکت کردهاند. آنها دایره را کامل میکنند. »
این نوشتهها را هم بخوانید