کتاب آنک نام گل – اومبرتو اکو – خلاصه و معرفی
کتاب آنک نام گل یا «نام گل سرخ» رمانی نوشتهی اومبرتو اکو است. این کتاب اولین و هنوز هم پرفروشترین رمان این نویسنده و نظریهپرداز ایتالیایی است. اتفاقات کتاب آنک نام گل در سالهای آخر قرون وسطی و در سال ۱۳۲۷ میلادی در اروپای شلوغ اتفاق میافتد.
در سالهای آخر قرون وسطی مسیحیان از سمتی درگیر جنگهای صلیبی بودند و از طرفی رشد فرقههای جدید در اروپا باعث چندجهتی شدن افکار مومنان شده بود. این اختلافنظرها حتی بین پادشاه و پاپ نیز دیده میشد. پاپ دستور داده بود عقاید را تفتیش کنند و در کار پادشاه و امور مربوط به سرزمین نیز دخالت میکرد. پادشاه از این کار خوشش نمیآمد و سعی میکرد تا از دست پاپ و دخالتهایش راحت شود.
رمان آنک نام گل، در سال ۱۹۸۰ برای اولین بار منتشر شد. این اثر، یک داستان معمایی و تاریخی است و در صومعهای ایتالیایی در سال ۱۳۲۷ میلادی اتفاق میافتد. سال ۱۳۲۷ میلادی است و خانوادهی فرانسیسکان در کلیسایی ثروتمندانه به کفر متهم شدهاند و «برادر ویلیام» از باسکرویل برای تحقیق و بازپرسی این پرونده آمده است. اما وقتی هفت قتل عجیب به این پروندهی معمولی مربوط میشوند، برادر ویلیام به کارآگاهی جنایی تبدیل میشود. او برای حل این معماها از منطق ارسطویی، خداشناسی آکویناس و فرضیههای تجربی راجر بیکن استفاده میکند که همگی با کنجکاوی بیحد و حصر به اوج خود رسیدهاند. او مدارک را جمع میکند، نمادها سری را رمزگشایی میکند و وارد هزارتوی اسرارآمیز کلیسا میشود؛ جایی که معمولا در آن، جالبترین اتفاقات در شب رخ میدهد.
آنک نام گل
نویسنده: اومبرتو اکو
مترجم: رضا علیزاده
انتشارات روزنه
«من زیاده از حد حرف زدم. حتماً تا به حال متوجه شدهاید که ما اینجا زیاد حرف میزنیم. اینجا از یک طرف هیچکس حرمت سکوت را نگه نمیدارد. از آن طرف زیادی حرمتش را نگه میدارند. اینجا به جای حرف زدن یا ساکت ماندن باید آستین بالا زد.
آنها امیدوارند با ترس روح را از ارتکاب گناه بازدارند و ترس را جایگزین شورش کنند. » با نگرانی پرسیدم: «در این صورت دیگر گناه نمیکنند؟ » استادم گفت: «باید دید منظور از گناه چیست آدسو. دوست ندارم نسبت به مردم این سرزمین که چندین سال است در میانشان زندگی میکنم بیانصاف باشم، ولی مشخصۀ بارز کمبود تقوا در مردم ایتالیا این است که از ترس بتهایی که به آنها نام قدیس دادهاند، از گناه پرهیز میکنند. آنها از قدیس سباستیانوس و قدیس آنتونیوس بیشتر میترسند تا از مسیح.
هیچچیز ناپایدارتر از صورت ظاهر نیست که همچون گلهای صحرایی با آمدن پاییز پژمرده و دگرگون میشود؛ و امروز چه ثمری دارد گفتن اینکه دیرسالار آبو چشمانی جدی و گونههایی گلگون داشت، حال که او و کسانی که گرد او بودند همه در زیر خاک آرمیدهاند و پیکرشان به رنگ خاکِ خاکستری مردگان درآمده است
ارتداد را اغلب مفتشان بهوجود میآورند. و نه تنها به این معنی که مرتدانی را که وجود خارجی ندارند در تخیل خود میسازند، بلکه با چنان شدّت و حدّتی به سرکوب فساد ارتداد میپردازند که خیلیها به سبب نفرت از قاضیان به سویش رانده میشوند تا در آن درگیر شوند. بهراستی این چرخهای است که شیطان تمهید دیده. خدایا ما را در پناه خود بگیر.
فاونها، موجودات دو جنسی، درندگانی که دستانشان شش انگشت داشت، سیرنها، هیپوکنتاروسها، گورگونها، هارپیها، کابوسها، پااژدهایان، مینوتاوروسها، لونکسها، پلنگسانان، خمایراها، سگساران
حقیقت این است که من دختر را «میدیدم»، من او را در جنبش خفیف شاخههای بیبرگ درختی میدیدم که گنجشککی از رمق افتاده در جستجوی پناه بر رویش مینشست؛ من او را در چشمان گوسالههایی که از طویله بیرون میآمدند میدیدم و صدایش را در بعبع گوسفندانی که در سرگردانی به آنها برمیخوردم میشنیدم. انگار همۀ آفرینش از او با من سخن میگفت و من در اشتیاق دیدار دوبارۀ او بودم، درست، ولی از سویی آماده بودم که فکر دیدار دوبارۀ او را مشروط به چشیدن طعمِ لذتی که آن صبح مرا آکنده بود از سر بیرون کنم، و اگر قرار بود بهاجبار و تا ابد از من دور باشد او را همیشه نزد خود احساس کنم.
یکی از خلفای شرقی روزی کتابخانۀ شهری مشهور و باشکوه و مغرور را آتش زد و درحالی که هزاران جلد طعمۀ حریق شده بود گفت نابودی این مجلدات اهمیتی ندارد: چون این کتابها یا همان چیزی را تکرار میکنند که در قرآن آمده است و بنابراین بیفایدهاند یا گفتههای آنها در تضاد با گفتههای کتاب آسمانی ما قرار دارد که در این صورت وجودشان مضر است.
حقیقت این است که من دختر را «میدیدم»، من او را در جنبش خفیف شاخههای بیبرگ درختی میدیدم که گنجشککی از رمق افتاده در جستجوی پناه بر رویش مینشست؛ من او را در چشمان گوسالههایی که از طویله بیرون میآمدند میدیدم و صدایش را در بعبع گوسفندانی که در سرگردانی به آنها برمیخوردم میشنیدم. انگار همۀ آفرینش از او با من سخن میگفت و من در اشتیاق دیدار دوبارۀ او بودم، درست، ولی از سویی آماده بودم که فکر دیدار دوبارۀ او را مشروط به چشیدن طعمِ لذتی که آن صبح مرا آکنده بود از سر بیرون کنم، و اگر قرار بود بهاجبار و تا ابد از من دور باشد او را همیشه نزد خود احساس کنم.
«فیالمثل بگوییم آنها میترسند، میدانید… گاه باید دستورهایی را که به آدمهای سادهلوح میدهی با تهدید تحکیم کنی، اینکه در سر آنها فرو کنی اتفاق وحشتناکی برای متمرد میافتد، بالاجبار اتفاقی ماوراءطبیعی. اما راهبان برعکس… »
مرد پوزخندی زد و گفت راهبی که فقر پیشه کند سرمشق بدی برای جماعت میشود چون دیگر راهبانی را که فقر پیشه نکردهاند قبول نمیکنند. و ادامه داد که موعظه کردن فقر افکار غلطی را در کلۀ مردم فرو میکند، مردمی که فقر ممکن است مایۀ غرورشان شود و غرور ممکن است به اعمال متکبرانه منجر شود.
من مخصوصاً بیش از هر زمان دیگری در این روزهای غمبار به دخالتِ پیوستۀ شیطان در امور بشری اعتقاد دارم» – و انگار که دشمن درون آن دیوارها کمین کرده باشد، زیر چشمی دور و برش را نگاه کرد – «ولی همچنین بر این اعتقادم که شیطان اغلب از طریق عوامل ثانوی دست به کار میشود. و میدانم که میتواند قربانیانش را طوری به ارتکاب کارهای پلید سوق بدهد که تقصیر آن به گردن مردی پرهیزگار بیفتد، و آنگاه شیطان شاد میشود که آن مرد پرهیزگار به جای دیوی که عامل اوست سوزانده شود. مفتشان اغلب برای نشان دادن تعصب و غیرت به هر ضرب و زور که شده از متهم اعتراف میگیرند و فکر میکنند مفتش خوب کسی است که محاکمه را با پیدا کردن یک بلاگردان به نتیجه برساند… »
عشق خاصیتهای گوناگون دارد: ابتدا دل نرم و حساس، و سپس بیمار میشود… ولی بعد گرمای راستین عشق الهی را احساس میکند و فریاد برمیآورد و مینالد و به سنگی میماند که در کورهاش انداختهاند تا پس از گداختن به آهک تبدیل شود و شعلهها آن را میلیسند و صدای ترک خوردنش برمیخیزد….»
گاه اتفاق میافتد که دو یا سه نفر، مرد یا زن همدیگر را از صمیم قلب دوست میدارند و متقابلاً به هم عشق میورزند و سخت شیفتۀ یکدیگرند و دوست دارند همیشه در کنار هم زندگی کنند، و آنچه یکی آرزو میکند، دیگری مشتاقانه میخواهد. و اعتراف میکنم که خود من نسبت به زنانِ بسیار پاکدامنی مثل آنجلا و کلارا احساسی از این دست داشتم. خوب، این احساس هم اگرچه روحانی باشد و به نام خدا، مذموم است…. چون حتی اگر عشق چیزی باشد که روح احساس کند، وقتی در برابرش مجهز نباشد، اگر گرمایش در روح بنشیند، آنگاه سقوط میکند، یا حاصلش جز بینظمی نخواهد بود. آه، عشق خاصیتهای گوناگون دارد: ابتدا دل نرم و حساس، و سپس بیمار میشود… ولی بعد گرمای راستین عشق الهی را احساس میکند و فریاد برمیآورد و مینالد و به سنگی میماند که در کورهاش انداختهاند تا پس از گداختن به آهک تبدیل شود و شعلهها آن را میلیسند و صدای ترک خوردنش برمیخیزد….»
ویلیام گفت: «من نمیدانم شما چرا سرسختانه مخالف این عقیدهاید که مسیح ممکن است خندیده باشد. من اعتقاد دارم خنده داروی خوبی است، مثل استحمام، برای درمان مزاج و دیگر بیماریهای تن، بهخصوص ماخولیا. » خورخه گفت: «حمام چیز بسیار نافعی است و خودِ آکویناس استحمام را برای زایل کردن اندوه توصیه کرده که احساسِ بدی بهشمار میآید، اگر در قبال پلیدی نباشد که بتوان با جسارت دفعش کرد. استحمام توازن اخلاط بدن را به حال اول برمیگرداند. خنده بدن را میلرزاند، و قیافه را کج و معوج و انسان را شبیه میمون میکند. » ویلیام گفت: «میمونها نمیخندند؛ خنده مختص به انسانهاست؛ نشانهای از عقلانیتشان. »
«کتاب موجودی شکننده است، با گذشت زمان دچار فرسودگی میشود، از جوندگان و گرد و خاک و دستهای بیظرافت میهراسد. اگر صد سال و دویست سال هرکسی اجازه داشت آزادانه نسخههای خطی ما را ورق بزند، اکثر آنها حالا دیگر وجود نداشت. بنابراین کتابدار، این کتابها را نهتنها از آسیب انسان بلکه همچنین از آسیب طبیعت محفوظ نگه میدارد و زندگیش را وقف جنگ با نیروهای فراموشی، دشمن حقیقت میکند. »
فقط ما رسولان مسیح بودیم و دیگران همه به او خیانت کرده بودند، و گراردو سگارلی نهال الهی بود، نهال خدا که بر خاک ایمان سبز میشود؛ قواعد فرقۀ ما مستقیم از جانب خدا به دست بشر رسیده بود. باید بیگناهان را میکشتیم تا همۀ شما هم زودتر کشته شوید. ما جهان بهتری میخواستیم، جهان صلح و خوشی و سعادت برای همگان، ما میخواستیم جنگی که شما نایرهاش را با حرص و آز دامن میزدید، خاموش کنیم، چون وقتی لازم بود تا برای برقرار کردن عدالت و سعادت مختصری خون بریزیم ما را به باد ملامت میگرفتید….
اگر دوست داری نظریه توماس آکویناس در باب فقر جسورانهتر از نظر ما کهتران است. ما میگوییم: ما مالک هیچ چیز نیستیم و از همه چیز استفاده میکنیم. او گفت: «فکر کنید مالک هستید، مشروط بر آنکه اگر کسی چیزی را که در تملک شماست ندارد، حق بهرهمند شدن را به او بدهید، و این کار را از روی وظیفه انجام دهید، نه صدقه. ولی مسئله این نیست که مسیح فقیر بود یا نه: مسئله این است که آیا کلیسا باید فقیر باشد یا نه. و “فقیر” به معنی صاحب کاخ بودن یا نبودن نیست، بلکه حفظ یا چشمپوشی از حق صدور حکم در امور دنیوی است.
ابن سینا روش قابل اطمینانی برای تشخیص اینکه کسی عاشق شده است یا نه توصیه میکرد، روشی که قبلاً جالینوس نیز پیشنهاد کرده بود: نبض بیمار را بگیرید و نام تعدادی از اعضای جنس مخالف را بر زبان بیاورید تا معلوم شود کدام اسم ضربان قلب را بالا میبرد. نگران بودم نکند استادم سرزده وارد شود و بازویم را بگیرد و از ضربان رگهایم پی به اسرار من ببرد، چیزی که من از آن بسیار شرمنده میشدم…. افسوس که ابن سینا پیوند دو عاشق را در قالب زناشویی تنها راهِ درمان بیماری میدانست.
عشق از راه چشم وارد میشود و کسی که به بیماری مبتلا میشود، سرور مفرطی – نشانۀ بیچون و چرای بیماری – از خود به نمایش میگذارد و در عین حال میخواهد او را به حال خود بگذارند و گوشهگیر میشود (مثل من که آن صبح انزوا گزیده بودم)؛ اما عوارض دیگری که در فرد پدیدار میشود، یکی بیقراری شدید است و دیگر بهت و حیرت که باعث میشود زبان عاشق بند آید…. وحشت برم داشت از خواندن اینکه عاشق صادق وقتی از دیدار معشوق محروم شود، توش و توان از کف میدهد و حالش چنان رو به وخامت میگذارد که زمینگیر میشود
«کتابها ساخته نشدهاند که به آنها اعتماد کنیم، بلکه کتاب باید موضوع تحقیق قرار بگیرد. هنگام مطالعه کتاب نباید از خود پرسید که این کتاب چه میگوید، بلکه باید بپرسید که منظورش چیست، اصلی که مفسران کتابهای مقدس بهوضوح نصبالعین قرار دادهاند. تکشاخ چنانکه این کتابها از آن سخن میگویند، تجسم نوعی حقیقت اخلاقی است، یا تمثیلی، یا تشبیهی، ولی حقیقتی که همچنان راست است، مثل راستی این عقیده که عفاف نوعی فضیلت شریف است. اما مثل حقیقت لفظی که آن سه حقیقت دیگر در خود جا داده است، باید دید که اصل و منشاء تجربهای که موجب پدید آمدن لفظ شده چیست. باید به موضوع لفظ پرداخت، حتی اگر معنای والاتر آن خوب بماند. در کتابی نوشته است الماس را فقط میتوان با خون بز نر برش داد. استاد بزرگم راجر بیکن میگوید این گفته صحیح نیست، چون امتحان کرده و موفق به این کار نشده. اما اگر رابطۀ میان الماس و خون بز معنایی شریفتر میداشت، این معنا ارزش و اعتبار خود را حفظ میکرد. »
عشق در اصل بیماری نیست، اما آنگاه که از معشوق متمتع نمیشویم، تبدیل به بیماری میشود، به فکری وسواسگونه بدل میشود (و چرا من اینهمه دلمشغول بودم، منی که خدا از گناهم بگذرد خوب متمتع شده بودم؟ یا آنچه شب قبل اتفاق افتاده بود، ربطی به تمتع از عشق نداشت؟ پس در این بیماری تمتع چگونه حاصل میشد؟ ) و در پی آن پلک شروعبه لرزیدن میکند؛ تنفس نامنظم میشود؛ قربانی گاه میخندد، گاه میگرید و عاشق دچار تپش قلب میشود.