چگونه سرو کُهن در میان باغ شکست؟

فرانک مجیدی:
۱- اول خرداد. طرفهای ظهر. توی آشپزخانه ایستادهام و میبینم که غذا را سوزاندهام، برای اولین بار در عمرم. مهم نیست. هیچ کوفتی از گلویم پایین نمیرود. خبر را اولین بار در توییتر دیدهام و از توییتهای پرهام، متوجه شدهام اوضاع بدتر شده. عدهای گفتند مُرده. باور نمیکنم. یک دروغ احمقانه و بدون تحقیق است. خبرگزاریها را میگردم. نه. هنوز زنده است. نوشته دچار مرگ مغزی شده. دروغ است. بدون کارشناسی پزشکی است. مگر آندفعه نگفتند سیمین بانوی دانشور مرده، و خانم نمردهبود. بلند شد و برگشت. مطمئنم که تکذیب میشود، فقط باید کمی منتظر بمانم، اگر کمی صبر کنم…
۲- پرسپولیسیام. یعنی از آن مدلهایی که چشم باز میکنند، میبینند خانواده طرفدار یک تیم است و آنها هم ادامهی سنّت را باید حفظ کنند. علیرضا میگوید اولین کلمهای که گفتم «آبی» بود. میگوید و شوخی میکند که باعث ننگ خانوادهام! روی حرفم نماندهام. قرمزم. ولی احترام آدمهای بزرگ آبی را نگه میدارم. ناصر خان را دوست دارم. خوشتیپ و شیک و رُک است. توی روی همه میایستد و حرفش را میزند. «خان» دنبال اسمش از این تعارفهای الکی نیست. هندوانهی زیر بغل نیست. از آن راستکیهاست، صفت مردهایی که باید جلویشان راست بایستی و مؤدب باشی و دست از پا خطا نکنی. ناصر خان استقلالی است و من پرسپولیسی. خب چه ربطی دارد؟ من بارسایی هستم و زیزو، رئالی. زیزو را دوست دارم. اما ناصر خان فرق دارد، حرفهایش را زندگی میکنم، میفهمم چه میگوید. ناصر خان را خیلی دوست دارم. تابستان چه سالی بود؟ آن موقعها که هوا روشن بود، مامان «چلچراغ» میخواند، مصاحبهی ناصر خان را. میخندد. میگوید نوشته تازه که ازدواج کردهبود، پشت چراغ قرمز کنار یک دبیرستان دخترانه ایستادهبود که دخترها به او گفتهاند فلانفلان شده! چرا ازدواج کردی؟ میخندم. حال ناصر خان هم خوب است.
۳- دوم خرداد. ساعت از ۱ گذشته. رفتهام دانشکده و دوستان و استادهایم را دیدهام و هنوز به حرفها و شوخیها میخندم. میایم توییتر ببینم بچهها چه کار میکنند. خندهام خشک میشود. باز توییت پرهام را قبل از همه دیدهام، «تشییع»، «ساعت ۱۰»، «آتیلا». چرا یاد این دیالوگ «بادبادکباز» افتادم: «نفس کَشیدن نَمیتوانم بابا جان!»؟ آهان، نمیتوانم نفس بکشم. راه گلویم انگار بتون شده. باید کپسول اکسیژن داشتهباشم، اما ندارم. نفس کَشیدن نَمیتوانم… باید از آن دستگاهها داشتهباشم که ناصر خان دارد. از آنها که ردّ لولهاش روی صورت تکیدهاش میماند.واااااای. اشکم سرازیر شده. دلم میخواهد چاقو را بردارم و دست و بالم را زخمی کنم. به خودم ناسزا میگویم. وقتی من داشتم میگفتم و میخندیدم، ناصر خان رفته. توی خواب. دخترهی احمق بیفکر! پس آن امیدهای بیخودی که به خودت میدادی، ماجرای خانم دانشور، همهاش دروغ بود. دارم آن شعر «حمید مصدق» را میخوانم. بلند بلند. «چگونه سرو کهن در میان باغ شکست؟/ چگونه خون به دل باغبان باغ افتاد؟/ و شهر/ شهر پریشیده/ بی بهاران ماند….»
۴- باید سرم را گرم کنم. توی اتاق راه میروم. این را آنجا میگذارم، آنرا اینجا. نمک را در جای شکر میگذارم، شکر را جای زیره. برای خدا خط و نشان میکشم، لحنم به تهدید میزند. برایش با عصبانیت لیست بلندی از نامهایی را ردیف میکنم که بدون آنها دنیا جای بهتری میشود. التماس میکنم. انتظار یک معجزه را دارم. معجره، بدون نیاز به نفس مسیحا. من آدم خوبی نیستم. لابد همین است که دعایم نمیگیرد.چهکار کنم؟ آخر من که زورم کم است، نمیرسد. من که دستم به جایی ند نیست. من که…
۵- نمیدانم ناصر خان، میدانی با آدم چهکار میکنی وقتی نمیتوانی محکم و واضح حرف بزنی؟ وقتی برای اینکه روی تخت کمی جابجا شوی، صورتت از درد جمع میشود؟ خب، بیانصاف! من دوستت دارم. ما دوستت داریم. تمام دردی که توی تنت میپیچد، دارد قلب من را از جا میکند. تو که میبینی ما طاقتش را نداریم فعلها را برایت به گذشته صرف کنیم، چرا میگذاری و میروی؟ چطور دلت میآید؟ من دلم برایت تنگ شده، بیا و بگو اینها بازی است. ببین! دنیا دارد سخت میشود. راه سخت شده، همراهان کمتر و کمتر میشوند. دستمان چاکچاک شده. تنهایی بالا کشیدن خود، خیلی ترسناک است. دلخوشی کم است، لبخند کم است، آدمهایی که دلمان به بودنشان قرص میشود دارند یکی یکی تنهایمان میگذارند. بیا و برگرد و بگو تو تنهایمان نمیگذاری. من دلم برایت تنگ شده. از همان ۲ خرداد، یا شاید اول خرداد، یا آنموقع که گفتی به لطف خدا امید داری و اشک توی چشمت جمع شد و دیدم بابا یواشکی گریه کرد، ولی من خودم را به آن راه زدم، که نفهمیدهام. بهانهی چیزی را گرفتم و رفتم اتاق خواب گریه کردم و برگشتم. نمیدانم چرا هر چه از دیروز گریه میکنم، یک دل سیر نمیشود. نمیدانم چرا همهاش توی سرم میپیچد «من که از آتش دل چون خُم می در جوشم/ مُهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم». نمیدانم چرا اینقدر بیحساب دوستت دارم. نمیدانم تا کی دوام میآورم و فعل حال برایت میگویم. نمیدانم چرا اینقدر دلم برایت تنگ است، هنوز هیچی نشده! راستی، میشنوی، میبینی؟ دست تکان دهم بهتر نمیشود؟ میدانم میشنوی، میبینی! ایندفعه اشکهایم را قایم نمیکنم، خجالت نمیکشم. برای یک مرد، یک خان راستکی، باید سرت را بالا بگیری و گریه کنی. ببین، سرم بالاست و بلند میگویم، که دوستت دارم!
طاقتش را نداریم فعلها را برایت به گذشته صرف کنیم…
و
اشک امانمان نمی دهد…
افســــــــــــــــــــــوس
عالی بود؛ گاهی اوقات فقط بقیهان که حرف دل آدمُ میتونن بزنن
۱-به خاطر متن زیبات لایک
۲-به خاطر پرسپولیسی بودنت لایک
۳-به خاطر ناصر حجازی ):
۴-به خاطر بارسایی بودنت آنلایک
۵- به خاطر اسمت (فرانک لمپارد) :دی
با دیدن این پست بغضم ترکید. همونطور که دیشب پای برنامه نود.
با شنیدن شعری از زبان ناصرخان
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم.
مرسی
اینها همه ی حرف هایی بود که من دوست داشتم در رسای ناصرخان بگویم. چهره تکیده او در این هفته های آخر دل همه دوستدارانش را به درد آورد ولی وقتی صحبت کرد هرچند توانی نداشت اما همان کلمات و جملات کوتاه او نشان داد که ناصرخان همان است همان که رک و راست بودنش را هر کسی نمی توانست تحمل کند. مرگ حق است و حق را چون و چرا نیست.
سلام
منم وقتی از چندشب پیش اخبارمربوط به حالشون رو درسایتها چک میکردم.وقتی خوندم به صداها واکنش نشون میدن خیلی ذوق کردم.گفتم خدا شاید برادر منو باهمه ی التماسهام ازم گرفت تو اوج جوونی و برازندگی اما اینبار حتما به دعای من و ما و همه گوش کرده.
خیلی نگذشته بود که خبر پروازش رو خوندم و…
میدونی عزیزم حضور فیزیکی بعضی از آدمها مثل اغلب ما مهم نیست چون انقدر بزرگ بودن و هستند که افکارشون بجای خودشون داره زندگی میکنه و واقعیت اینه که فکرواندیشه ی بزرگ با از بین رفتن جسم هرگز از بین نمیره
روحشون شاد و یادشون همواره ماندگار
چند سالیست که یک پزشک رو دنبال می کنم و همیشه نوشته های زیبا و پر از احساس شما را می خوانم .من هم همچون همه از خبر شوکه شدم ولی تا به حال نوشته ای اینگونه من را منقلب نکرده بود .خدایش بیامرزدش.
روحش شاد.
کل ایرانی ها با این خبر غمی در دلشون نشست.روحس شاد و یادش گرامی باد.
مردی که کرنش را بلد نبود. مردی که هرگز سرخم نکرد و خم نشد. نه برابر هیچکس و نه هیچ چیز حتی برابر مرگ. مردی که ستاره شد، ستاره ماند و ستاره پر گشود بر فراز آسمان!
دیار سایه هاآنجا که عقاب آشیان خویش نهاد
تا یادش در آسمان قلبمان پرواز جاودانه گیرد
روحش شاد
برای این همه احساس زیبا باید کلاه را از سر برداشت و تا کمر خم شد.
بسیار زیبا!
همه اینایی که گفتی درست
همه اینایی که گفتی قشنگ
ولی ناصر خان برا من یه چیز دیگه ای هم داشت
من و ناصر خان با هم کنسر گرفتیم
با هم کموتراپی شدیم
با هم موهامون ریخت
وقتی موهای سرم ریخت تقریبا خودم هم داغون شدم
ولی وقتی عکس ناصر خان رو دیدم نه که خوشحال بشم نه یه احساس درد مشترک حالا من با ناصر خان حجازی درد مشترک داشتم
درد مشترکم با ناصر خان حجازی دیگه زیاد هم درد نبود راستش
ادم می تونست سرش بلند کنه
حالا
من
موندم
یعنی هنوز هستم
و اون دیگه نیست
راستش برام سخته سرم رو بلند کنم و بگم هنوز هستم
استقلالی نیستم. پرسپولیسی هم نیستم. راستش اصلا فوتبالی نیستم. اما کتاب زیاد می خونم. مجله هم زمانی زیاد می خوندم. مخصوصا مجله فیلم و دنیای تصویر رو. صحبت از ده – دوازده سال پیشه. ادبیاتت منو یاد اون دوران انداخت، دورانی که با نوشته هاش خاطره ها دارم. نوشته ات بغضم رو ترکوند. این یعنی خیلی خوب نوشتی و حتی منی رو که به فوتبال کوچکترین علاقه ای ندارم با احساست همراه کردی. من حجازی رو زیاد نمی شناختم. اما با نوشته ات حالا من هم دوستش دارم. نه به عنوان یه استقلالی. بلکه به عنوان یه مرد خوب و کاردرست. ناصر خان. همین بود دیگه؟!
روحش شاد
سرو ایستاده می میرد.
زیبا بود و البته غمناک.
روحت شاد ای بزرگ مرد.
ممنون بابت مطالب مفیدتون .
یه پیشنهاد یا انتقاد : جایی رو که برای سری جدید تبلیغات مشخص کردید بنظر نامناسب میاد . لطفا یه فکری به حالش بکنید .
.
.
تشکر
استقلالی نیستم پرسپولیسی ام از همونهایی که شمایی یعنی از وقتی به سیب زمینی میگفتم دبیدمینی پرسپولیس رو با فرشاد پیوسش دوست داشتم اما ناصر خان و چند نفر دیپه در فوتبال ایران از اونهایی ان که حتی اگر بری و از روی نفهمی توی استادیوم به اونها فحش هم بدی باز هم وقتی میشنوی که اینجور پرپر شدن اشکت سرازیر میشه . بغضت میترکه و حتی شاید به خدا هم اعتراض کنی ..
کاش وقتی قدر پوهر هامون رو بدویم که دنبال تابوتشون قصه ها مون رو فریاد کنیم .کاش کاری نکنیم که اشک بزرگانمون جلو دوربین تلویزیونی بریزه کاش مرغ همسایه غاز نباشه
سرمان را بالا می گیریم و اشک می ریزیم…
سلام فرانک عزیز
اشک مرا هم در آوردی
رفتن بزرگان را نمیشود به آسانی باور کرد
بعضی مواقع با خودم می گویم ، بزرگان هم مگر می میرند ؟
چه سخت است ، چه تلخ است
خدایش بیامرزد آمین
سلام .
خیلی زیبا نوشته بودین .
انشاالله خداوند هم ناصر خان و همه رفتگان رو غریق رحمت بی پایانش کنه.
موفق و سربلند باشین
پاراگراف پنجمت رو باید قاب طلا گرفت….
سپاس فراوان
گریم گرفت 🙁
واقعا عالی بود ، بغضم رو خوب ترکوندید
ممنون
داشتم از بغض می مردم.
ممنون از این متن تون که بغضمو شکوند
اللهم صل علی محمد و آل محمد
مرسی بابت نوشته دلنشین
دوستان عزیز : ناصر خان نمرده فقط دیگه فوتبال بازی نمی کنه
ممنون از نوشتت . اول دیدم طولانیه و خواستم نخونم . عکس رو که دیدم فهمیدم چیه موضوع . همه رو خوندم . واقعا قشنگ بود . دوباره بسیار ناراحت شدم . هنوز دارم گریه می کنم و می نویسم . یه نکته مثبت هست اما . میشه که آدم روراست باشه و حرف خودشو بزنه . ناصرحجازی اونقدرا از نظر ورزشی بالا نرفت ، بخاطر همین کاراش ، اما بجاش تا ته قلب ادمای بسیاری رفت
متن زیبایی بود…آفرین برشما که چنین روان وساده می نویسید…واژه هارا نمی پیچانید …درعین این که باکلام واحساسات بازی می کنیدولی راه را گم نمی کنید…نوشته ی شمارا ذخیره(همان “سیو”به عبارتی)کردم
vere vere gooooooooooooooooooooood
میدونی اسم چندتا آدم تو تاریخ مونده که به نیکی یاد میشه به نظرم انگشت شمار اسم ناصر خان هم موندگاره
متنتون منو به گریه انداخت شدید ، ناصر خان و همه آدمهای خوب همینجا پیش ما هستن دارن نگامون می کنن. امیدوارم موفق باشی فرانک جان