داستان علمی-تخیلی: جنگ آخر

بعضیها تصور میکنند که در داستانهایی که برچسب علمی-تخیلی میخورند، فقط باید به دنبال رؤیاهایی نابخردانه در مورد فضا و دستگاههای پیشرفته و تعامالات ناپخته بین کاراکترها بود. باورش دشوار است، اما تلقی بسیاری از داستانهای علمی-تخیلی اینگونه است.
کسانی که انس و الفتی با این ژانر از داستانها دارند که در زیر پوسته این داستانها، مانند هر داستان دیگری میتوان مضامینی انسانی را پیدا کرد و جالب است که ویژگیهای خاص این داستانها گاه، امکان بیان مضامینی را میدهند که طرحشان در داستانهای معمولی، ناممکن یا دستکم دشوار است.
به سبک ظهر روزهای جمعه این بار داستانی علمی -تخیلی دیگری را برای شما انتخاب کردهام، این داستان «جنگ آخر» نام دارد و توسط نویسندهای به نام «و. بکرووسکی» نوشته شده بود و در مجله دانشمند با ترجمه «م. کاشیگر» به چاپ رسیده بود. قسمت اول این داستان را که در زیر میخوانید، در زمان نوجوانی به به خاطر اتمام مجله، تا همین دو سه سال پیش نخوانده بودم. متأسفانه جستجوی من در اینترنت برای پیدا کردن اطلاعاتی در مورد این نویسنده یا اثرش به جایی نرسید.
داستانی که خواهید خواند طرحی ضد جنگ دارد. این روزها با جستجویی ساده در اینترنت میتوانید انبوهی از کتابهای ضد جنگ را بیابید که بسیاری از آنها هم به فارسی ترجمه شدهاند یا فیلمهای اقتباسشده از آنها در دسترس هستند. این داستان در خرداد سال 67، یک ماه قبل از پذیرش قطعنامه 598 به چاپ رسیده بود و تصور میکنم نخستین داستان ضد جنگی بود که تا آن زمان خوانده بودم.
داستان با هوشمندی با جان بخشیدن و شخصیت بخشیدن به بمبها، آنها را به مانند یک کاراکتر در مقابل آدمها قرار میدهد.
جنگ آخر – 1
داستان علمی – تخیلی
نوشتهٔ و. بکرووسکی
ترجمهٔ م. کاشیگر
بمبها از انبار فرار کردند. جمعا” 1485 تا بودند. جمهوری برقرار کردند و خطاب به همه کشورها اعلام کردند: کاری بهکارمان نداشته باشید، وگرنه همگی با هم در یکلحظه خودمان را منفجر خواهیم کرد!
مرد: «اگر دست من بود، بنای یادبود آن انسانی را میساختم که وقتی برای اولینبار بمبهای خردمند ساخته شد بهاین فکر میافتاد که رویشان تابلویی بزند و بنویسد: «لطفا” هرکس رد میشود تف کند!» جدا” که فکر ساختن بمبهای مغزدار جنایتکارانهترین فکرها بود. البته منظورم فقط آن مردکی نیست که بمبهای خردمند را ساخت: همهٔ آن کسانی که به جرمش گوش دادند و کارش را تأیید کردند، آنهایی که پول و کارخانه و آزمایشگاه در اختیارش گذاشتند. جانیانی که ماشین حسابهایشان و فرمولهایشان را به کار انداختند و محاسبه کردند بمب چطور ساختهشود تا چند میلیون نفر بیشتر را بکند. همه و همه جنایتکار بودند.
من البته اینرا میفهمم که توی دعوا حلوا پخش نمیکنند. قبول دارم وقت جنگ کمتر کسی نگران مسائل اخلاقی است و هدف فقط برنده شدن است و بس. درک میکنم که از این دیدگاه شاید وجود بمبهایی قابلتوجیه باشد که بتوانند خودشان اوضاع را بسنجند و خیلی سریع و مناسب تصمیم بگیرند. انتخاب هدف، شناسایی بهترین نقطهٔ نفوذ. محاسبهٔ دقیق مسیر. در رفتن از سیستم دفاعی دشمن، کمین کردن و بعد منفجر شدن، اینها بود چیزهایی که از این بمبهای خردمند میخواستند. اما بمب کجا و خرد کجا؟ مگر میشود، مگر روا بود که به بمب عقل و خرد داده شود؟
و بعد جنگ نشد، جنگ هر سال و هر سال عقب افتاد و بمبهای خردمند همینطور در انبارها روی ننوشتههایشان ماندند در انتظار این که سرانجام چه وقت به سراغشان خواهند رفت…
عقل و خرد یک کامپیوتر جزئی از تکنولوژی روز است. نیست که هر وقت خواستی از برق بکشی. عقل را ممکن است بشود موقتا” تخفیف داد، اما نمیتوان برای همیشه از بین برد. عقل بر حافظه متکی است و اگر حافظه نباشد عقلی هم نیست. جنگ هر سال عقب میافتاد و در این مدت بمبها فکر میکردند، به رادیو گوش میدادند، خبرها را به حافظهشان میسپردند و با هم بحث و تبادل نظر میکردند… تا این که سرانجام معاهدهٔ خلع سلاح کامل امضا شد و توافق بر این قرار گرفت که بمبهای خردمند به کلی از صحنهٔ گیتی محو شوند.
مسائل از همین لحظه شروع شد.
بمب: وقتی انفجار را برایمان ممنوع کردند، ملال و کلافگی به سراغمان آمد. ما البته هیچ کداممان نمیدانستیم انفجار چیست، اما خب همهمان در آرزوی منفجر شدن بودیم. انفجار یکچیز عجیب بزرگ، عجیب داغ و عجیب سیاه بود. به سیاهی کهربا؛ عجیب پر هیاهو بود و در همان حال عجیب ساکت. یکی از بروبچههایمان حساب کرده بود که ماها تا کسری از ثانیه پس از انفجار هنوز زنده خواهیم بود چون هنوز همهچیز در درونمان بههم نخواهدریخت و ساختارمان هنوز پابرجا خواهدبود. شاید یک هزارم ثانیه، شاید هم یک میلیونم ثانیه، اما توی این فاصلهٔ کوتاه همهٔ نیروی پنهانمان خلاص خواهد شد و ما این خلاصی را خواهیم دید: انفجارمان را خواهیم دید! انفجارمان که توانمند، آنی، نورانی و عظیم است خواهیم دید!
زندگیِ روی زمین برای مغز ما زیادی سخت است، چون خیلی کند است. در زمین، میان دو رویداد یک ابدیت فاصله است. در حالی که سرعت فکر ما بمبها خیلی بالاست. این سرعت که در جنگ خیلیخوب است، وقتی جنگ نباشد کلافهکننده میشود. بمب، دائم کلی چیز بیخود یادش میآید و نمیتواند یکلحظه تمرکز داشته باشد.
اما خب ما همه یکچیز را فهمیده بودیم: بنا بود نابود شویم، آن هم بدون اینکه منفجر شویم!
یک روز یک نفر ناشناس وارد انبار شد و بیآنکه سلام کند چراغ را روشن کرد و رفت پیش میز فرمان. همین گوش بهزنگمان کرد، چون نگهبانها و نظافتچیها همیشه با ما چاق سلامتی میکردند و حرف میزدند. از نظر ما بمبها و آدمها همه شکل هماند، اما این یکیرا من تصور نمیکنم. قیافهاش هرگز از حافظهٔ هیچ بمبی زدوده شود: چهرهای رنگ بریده، چشمهای خیره.
انبار روشن شده بود- چیزی که خیلی کم اتفاق میافتاد- و ما رقص نور را روی تنهایمان میدیدیم. توی ننوهایمان تاب میخوردیم و بازتاب نور به هر سو لیز میخورد.
درِ کناری انبار خیلی آرام باز شد و گاری خودکار آزمایشگاه وارد شد و رفت زیر ننوی بمب شمارهٔ هفت ایستاد. البته ماها بمب شماره هفت را به یک اسم دیگر صدا میکردیم. اما ترجمهٔ اسمش به زبان آدمها خیلی مشکل است.
مردک دکمههای میز فرمان را فشار داد و ننوی شمارهٔ هفت کج شد.
هفت گفت: چه کار کنم؟ میخواهند مرا بکشند و من نمیخواهم بمیرم!
– همههان خواهند کشت!
– من نمیخواهم بمیرم!
– چه کار کنیم؟
– من نمیخواهم بمیرم!
نمیشد صدای بمبها را از هم تشخیص داد و فهمید که صدا از کیست.
قیل و دادمان خیلی طول کشید: چندین و چندهزارم ثانیه. شده بودیم مثل آدمها: به جای اینکه به سوالی که ازمان شده بود جواب بدهیم، هر کداممان حرف خودمان را میزدیم.
هفت یکهو گفت: گاز را ول میدهم.
– نه! آن یارو کشته خواهد شد!
– بشود!
یکی فریاد کشید: «خودت را نجات بده»! و ناگهان شعلهای از هفت زبانه کشید.
هوای انبار کمی گرم شد. همه نگاهمان به مرد بود: رخت و لباسش پودر شد و خودش فقط توانست دو دست را به چهرهاش ببرد. بعد افتاد. من یکی که قیافهاش را هرگز فراموش نخواهم کرد.
هفت از ننویش پایین آمد و کنار گاری بیمغز که هی چنگکهایش را در هوا تکان میداد ایستاد. هفت به طرف در لغزید. ما هم دنبالش سر خوردیم.
مرد: بمبها از انبار فرار کردند. جمعا” 1485تا بودند. نگهبانها را تار و مار کردند، نوعی جمهوری برقرار کردند و خطاب به همهٔ کشورها اعلام کردند: کاری به کارمان نداشته باشید، وگرنه همگی با هم در یکلحظه خودمان را منفجر خواهیم کرد!
چنین انفجاری به معنای نابودی سیاره بود. همه ترسیدند، خاصه آن که هیچ کاری هم نمیشد کرد، فقط میتوانستیم شب و روز، بیوقفه، مراقبشان باشیم. ماهوارهها گزارش پشت گزارش میفرستادند و همه از اینخبر میدادند که بمبها پیوسته در جنب و جوشاند و دائم حرف میزدند. راجع به چه؟ معلوم نبود. از بس زیاد حرف میزدند و تند، یک لشکر از متخصصان کشف رمز گذاشته بودیم و این لشکر نمیتوانست حرفشان را بفهمد. تنها امیدمان به این بود که بالاخره را بفهمد. تنها امیدمان به این بود که بالاخره سوختشان تمام خواهد و آن وقت گیرشان خواهم انداخت. اما وقتی سوختشان تمام شد، فهمیدیم که در این فاصله یاد گرفتهاند خودشان سوختشان را از زمین بگیرند.
بمب: انرژیمان داشت تمام میشد. همه در انتظار مرگ بودیم که یکیاز بمبها – حالا دیگر یادم نمیآید کداممان – به این فکر افتاد که ما هیچ مجبور نیسیتیم تا ابد الدهر هر از همان سوخت استفاده کنیم و میشود به جای سوخت قبلی از مخلوط دیگری استفاده کرد که اجزایش در همهجا هست: آب و سیلسیوم و آلومینیوم.
اما برای تأمین سوخت نیازمند دست بودیم… با محملهای تلسکوپیمان کانال کندیم، خاکِ آهندار را کوبیدیم و ابزار ریختیم. کار در اوایل خوب پیش نمیرفت. اما کمکم ماهر شدیم. بسیاری از ما ربای موفقیت برنامهمان هر چه داشتند دادند و بیسوخت مردند.
از دست دادن انرژی رنج وحشتناکی است، رنجی است که هیج رنجی را نمیتوان با آن مقایسه کرد. اول قدرت حرکت را از دست میدهی، بعد صدایت ضعیف میشود و شنوایی و بیناییات از بین میرود. آخرین چیزی که هنوز در وجودت گرمای ولرمی دارد رادیو است: خرخری میشنوی که قبلا” صدا بود. اگر به خودت زحمت بدهی. اما ضعف و خستگی چنان بر جانت چنگ میاندازد که…
یک ماه بعد دست داشتیم و خیلی کارها ازمان ساخته بود.
مرد: بعد مشخص شد که صلح نخواهد بود: تا بمبی باشد، خیال صلح عبث است.
بمبها مثل سوسک به هر کجا رسوخ میکردند. شهری را که نزدیک انبار بود و از سکنه تخلیه شده بود اشغال کردند، خانهها را خراب کردند و سرگرم ساختمان شدند! جدا” که مسخره بود! اما معلوم بود قصد دارند برای مدتی طولانی در شهر اقامت کنند.
در آن زمان بود که هنگ مخصوص تشکیل شد. امیدوارم که هنگ ما آخرین ارتش در تاریخ بشر باشد.
من آن وقتها بچه بودم و کنجکاو و ماجراجو. به محض آن که اعلام شد سرباز میگیرند، فوری دویدم و اسمم را نوشتم. فکر میکردم باید این کار را بکنم.
اولین درسی که به ما دادند این بود: انضباط مهم است و وقتشناسی! بقیه چیزها را همه فراموش کنید! سرنوشت بشر به شماها بستگی دارد!
و یادم میآید که روی این کلمه “بشر” تاکید میشد.
فرماندهی جوخهٔ ما با آدمی بود به اسم کلاس تسامبرگوئر. مردی بود با پس گردن باریک و چهرهای پهن و همچون چهرهٔ دائمالخمرها سرخ. اما لب به مشروب نمیزد. طوری بود انگار خونش نه از قلبش بلکه از ته اندرونههای تنش به بیرون میجوشد.
تمرینها موفق بودیم، از خوشحالی در پوست نمیگنجید. اصلا” از او خوشمان نمیآمد.
اولین بمب را کلاس کشت.
آن بمب وسط خیابان مشغول کاری بود. کلاس از پنجره او را میپایید. فکر میکنم کلاس 24 ساعتی را مراقب بمب بود و بعد با لیزر تن بمب را شکافت و مغزش را سوراخ کرد.
بمبها دیگر فرصت مناسب را برای انفجار دستهجمعی از دست داده بودند و بعد از آن هرگز نتوانستند به اتفاق نظر برسند.
شاید هم که دیگر علاقهای به انفجار نداشتند.
بمب: فرصت مناسب را برای منفجرشدن از دست داده بودیم.
قتل عام ما شروع شد و ما روزگار را بهدفع الوقت میگذراندیم. برخی از بمبها میگفتند که حالا دیگر وقت انفجار رسیده است. اما برخی دیگر بر این باور نبودند و میگفتند که هنوز وقتش نرسیده. چون هنوز عملا” با هیچ انسانی روبهرو نشده بودیم و بالاخره هم همین عده برنده شدند. چرا که راستش- بیآنکه شهامتش را داشته باشیم که به این موضوع اعتراف کنیم- دلمان میخواست یکجوری زنده بمانیم. یکروز هم که بالاخره با انسانها روبهرو شدیم، این روبهرو شدن هم نتوانست انگیزهای برای انفجار باشد، چون اگر عدهای در فکر کشتن ما بودند لزومی نداشت ما همهٔ مردم را بکشیم و کافی بود همین وعده را از بین ببریم.
در این که ما بمبها غریزهٔ بقا نداریم حرفی نیست، اما ما میخواستیم زنده بمانیم چون زندگی جالب بود.
همیشه حملههایشان نامترقبه بود. پارازیت میفرستادند و مانع از این میشدند که ما بمبها با هم تماس داشته باشیم. عدهای از ما سعی کردند به فضا بروند و فرار کنند، اما کشته شدند.
ما هم البته از خودمان دفاع میکردیم. کمکم دیگر نمیشد خیلی ساده به نزدیکمان رسید و ما را کشت. ما هم شروع کردیم به کشتن. من خودم یکی را کشتم. ما هنوز اسلحه نداشتیم. پاهایش را دیدم که پشت یک اتوبوس قایم شده، لیزرش را به کار انداخت، جاخالی کردم و اتوبوس را روی تنش برگرداندم. یک ابدیت جیغ زد و بعد مرد.
سلام« داستان قبلی که خودتون نوشتین برم جذاب تر بود.به نظرم ایده مناسب تری داشت هر چند که با دو موضوع کاملا متفاوت روبرو شدم ولی انسجام قبلی رو بیشتر پسندیدم.
با تشکر
جدا عالی بود، عجیبه چطور اصلن یادم نبود این داستان. دانشمندای اون سالو همشو داشتم.
خیلی خلاقانه بوده، خصوصا اونجایی که به تفاوت سرعت فکر کردن بین نورنهای الکتریکی مغز بمب ها و اتفاقات کند دنیای انسانها اشاره می کنه 🙂 حتی الان این مقدار هم محاسبه شده!
آخه یه مغز الکترونیکی واقعا باهوش می تونه سه میلیون بار سریعتر از مغز شیمیایی ما فکر کنه و واقعا پیگیری رفتارهای سه میلیون بار کند تر مثل این میمونه که ابدیتی بین لحظه ها باید صبر کنی.
البته ممکنه نویسنده خودش دقیقا این مطلب مد نظرش نبوده! اما امروزه گاهی میشه منظور نویسنده رو بهتر از خودش فهمید 🙂
یک ابدیت جیغ زد!
لطفا اگه یکی از داستان های یون-تیخی رو دارین(اونی که تکثیر میشه تو فضا پیما) اونو بذارین ، خیلی من دنبالش گشتم و حتی سالای 80-83 دو بار نمایشگاه کتاب به غرفه مجله دانشمند هم رفتم، نتونستم پیداش کنم.
اوم….ایده جالبی بود……بمب های با هوش
سلام
داستان خوبی بود
شما خودتون تا حالا داستان ترجمه کردید؟
به نظرم اگه امتحان کنید بد نیست. برای مثال یه داستان از هاین لاین که تاحالا ترجمه نشده یا از استانیسلاولم میتونه خیلی جالب باشه.
اگه هم از داستانهای یون تیخی بذارید خیلی عالیه
تا حالا داستانی به این سبک نخونده بودم. جالب بود برام
واقعاخسته نباشید
بعضی جمله هاش خیلی تاثیرگذار بود “شده بودیم مثل آدمها: به جای اینکه به سوالی که ازمان شده بود جواب بدهیم، هر کداممان حرف خودمان را میزدیم.”
هر چند که شخصا علاقۀ چندابی به این سبک از داستــــان ندارم ولی با خواندن چند داستان با این سبک در داستان ِ همشهری نظرم به کلی تغغیر کرد.
دو اشتباه نگارشی در متن داستان وجود دارد:
1. قسمت مکالمه
– همههان خواهند کشت!
اون یکیش هم یادم رفت!
here is the correct info about the name and author:
http://www.isfdb.org/cgi-bin/title.cgi?1479497