داستان علمی -تخیلی: جنگ آخر- (آخرین قسمت)
جمعه پیش قسمت اول داستان علمی تخیلی «جنگ آخر» را خواندید، این داستان نوشته ولادیمیر والرویچ پوکروسکی است و در سال 1985 نوشته شده است.
این جمعه قسمت دوم و آخر این داستان را میخوانیم:
داستان از آنجا آغاز میشود که با امضای معاهدهٔ خلع سلاح کامل، توافق میشود که تمام بمبهای خردمند را از صحنهٔ گیتی نابود کنند. بمبها از این واقعه مطلع میشوند و از انبار خود فرار میکنند، و نبردی بین انسانها و آنها آغاز میشود.
داستان را یک مرد و یک بمب روایت میکنند. مرد، که شاهد آغاز تا انجام این نبرد بوده است در آغاز میگوید: «اگر دست من بود، بنای یادبود آن انسانی را میساختم که وقتی برای اولین بار بمبهای خردمند ساختهشد بهاین فکر افتاد که رویشان تابلویی بزند و بنویسد: ” لطفا هرکس رد میشود تف کند.» و..
مرد: به ما میگفتند: «لازم نکرده به حالشان دل بسوزانید. آنها که انسان نیستند، آنها اصولا برای مردن ساختهشدهاند. تنها کاری که ما میکنیم این ا ست که بیصدا میکشیمشان. دلشان میخواهد که زنده بمانند؟ همان قدر هم دلشان میخواهد که منفجر شوند. خودشان هم درست نمیدانند که از دنیا چه میخواهند».
یک لشکر روانپزشک را هم به هنگ ما فرستاده بودند. طفلیها وقت سر خاراندن نداشتند. آخر انسان عادت به قتل و کشتار را از دست داده بود. خودم بارها با خودم فکر میکردم این کاری که ما میکنیم هیچ کار درستی نیست. اما آیا نجات کره زمین کاری نادرست است؟
ما میکشتیم و بمبها هم میکشتند. دازوئر، گراندی و فروم مردند. ریلی هم دو پایش را از دست داد و هم طبع شوخش را و اینها که اسم بردم فقط از جوخهٔ من بودند. خود تسامبرگ دیوانه شد و کارش به تیمارستان کشید.
جای اینها آدمهای تازهنفس آمدند که همه درست مثل خودمان در آغاز جنگ، شاد و پرتحرک و تیز بودند. اما وضع هرروز بدتر میشد. حالا دیگر خیلی مشکل میشد بمبی را گیر انداخت. پنهان شده بودند و رادیوهایشان هم خفهخوان گرفته بود. دیگر نه از جمهوری بمبها اثری ماندهبود و نهاز هیچچیز دیگر. بمبها فقط به زندگی نکبتیشان دو دستی چسبیده بودند.
هرچه بیشتر میگذشت، کشتن هر بمب گرانتر تمام میشد و بیشتر کشته میگرفت. حالا دیگر بمبها هم یاد گرفته بودند تیراندازی کنند و اسلحه داشتند. ما دستهجمعی و بیآنکه در فکر تلفات خودمان باشیم حمله میکردیم، درست همانطور که گلهٔ نئاندرتالها روزگاری دور به ماموتها حمله میبردند. چارهای جز این نداشتیم. مسئله مسئلهٔ بقای انسان در کرهٔ خاک بود، آن هم نه یک یا چند یا چندین و میلیون انسان، بلکه بقای کل نوع بشر.
البته راستش را بگویم ما موقع حمله دیگر زیاد فکر بشر و انسان و این حرفها نبودیم. از بس برایمان از بشر و انسان حرف زده بودند، از شنیدن کلمهٔ بشریت فقط نفرتمان میگرفت.
بمب: وضع دفاعیمان هرروز بهتر میشد و قدرت مقابلهمان روزبهروز بیشتر افزایش مییافت. اما تعدادمان در مقابل پیوسته کمتر و کمتر میشد در حالی که تعداد آدمها پیوسته بیشتر و بیشتر میشد. در شهر پخش شده بودیم و با هم هیچ ارتباطی نداشتیم. توی زیرزمینها و خانهها قایم شده بودیم، ساکت شده بودیم و از اینکه محل اختفایمان را پیدا کنند میترسیدم. خیلی میترسیدم.
مرد: بمبها تعدادشان هر روز کمتر میشد تا این که بالاخره همهشان را کشتیم و فقط یکیشان ماند.حالا دیگر آزادانه در شهر رفتوآمد میکردیم. همهجا را گشته بودیم، اما این آخری را نمیتوانستیم پیدا کنیم. فقط میدانستیم که زنده است. یک روز یکی از سربازهای جوخهٔ سوم به اسم تسویی برنگشت.
فصلِ باران تمام شده بود و برف سنگینی میبارید. از سرما میلرزیدیم. همهٔ روزها را هم که در شهر میگشتی هیچکس را نمیدیدی. غروب همه به خیابان اصلی برگشتیم و در محل سابق پایگاه جمع میشدیم. هر روز تعداد بیشتری افراد تازهنفس میرسید، انگار که سرنوشت همهٔ بشریت به جان این تنها بمب باقیمانده بستگی داشت.
بمب: توی آخرین تونل مترو دراز به دراز افتاده بودم. دستهایم قطع شده بود. کنارم جسد مردی که میخواست بکشدم افتاده بود. فضا از هر چیز خالی بود، حتی صدای پارازیت هم شنیده نمیشد. فهمیدم فقط من زنده ماندهام. تصمیم گرفتم برای خودم دستهای جدیدی بسازم، اما حسابش را که کردم دیدم خیلی قبلاز اینکه کارم تمام شود، سوختم تمام خواهد شد. حتی چراغم را هم خاموش کردم تا کمی بیشتر زنده بمانم.
نه به چیزی فکر میکردم و نه چیزی را انتظار میکشیدم. فقط احساس تلخکامی میکردم یا شاید هم احساسی دیگر. نمیدانم اسم این احساس در زبان انسانها چیست.
مرد: درست یک ماه بعد از ناپدید شدن تسویی، پیدایش کردم.
بمب: دو میلیارد و نیم ثانیه بعد از قطع شدن دستهایم، مرد وارد تونل شد.
مرد: تونل را داشتیم میگشتیم که گم شدم. او را در یک تونل جانبی پیدا کردم. اصلا” از وجود این تونل خبر نداشتیم. وقتی نور چراغ قوهام رویش افتاد، اول نفهمیدم که بمب است.
بمب: سوختم داشت تمام میشد که مرد رسید. دیگر بیناییام را به مقدار زیادی از دست داده و نور چراغ قوهاش به نظرم مثل نور ضعیف یک جرقه رسید. اما به خودم فشار آوردم و توانستم محیط را از نظر گرمایی بسنجم. فهمیدم که کارم تمام شده.
مرد: با خودم گفتم که کارم تمامشده، اما اصلا” نترسیدم. فکر میکردم که اگر بمب مرا دیده باشد قبل از آن که بتوانم کاری بکنم دخلم آمده. به دیوار تونل تکیه دادم. اما بمب بیحرکت بود.
فهمیدم یا داشت میمرد یا مرده بود.
میتوانستم بکشمش اما دیوار مانعم بود. کمی هشیار شدم. با خودم گفتم: «این آخرین بمب است. الان او را خواهم کشت. با لیزر تکهتکهاش خواهم کرد و یک تکهاش را هم بر میدارم و یادگاری نگه میدارم و میزنم بالای تختم… » در این فکرها بودم که صدایش را شنیدم، صدایش خیلی ضعیف بود:
– کمک!
بمبها قبلش هیچوقت با ما حرف نزدهبودند، یا آنها ما را میکشتند یا ما آنها را، اما هیچوقت با هم حرف نمیزدیم.
آخر بین ما جنگ بود، جنگی که به قول کلاس «جنگ آخر» بود.
بمب: بهاو گفتم: «من دارم میمیرم». این را همینجوری گفتم، بیآنکه راجع به حرفم فکر کنم، وگرنه نمیگفتم چون این حرف هیچ معنا نداشت. مرد حرفی نزد. به دیوار تونل چسبیده بود و چیزی نمیگفت.
گفتم: دستهایم بریده شد.
سرفه کرد.
– سوخت هم دیگر ندارم.
مرد از دیوار تونل کنده شد و چراغ قوهاش را روی من انداخت.
مرد: امان نمیخواست، کمک میخواست. اگر امان خواسته بود شاید میکشتمش، اما کمک میخواست. وظیفهام این بود که بکشمش، اما نمیفهمیدم که چرا باید بکشمش.
بمب: مرد گفت: نمیفهمم ازم چه میخواهی؟
لیزرش را به طرف من نشانه گرفت.
– من دست میخواهم.
– من آمدهام تو را بکشم.
چرا توضیح میداد، مگر همهچیز روشن نبود؟
اما خیلی دلم میخواست که زنده بمانم.
– برو از بمب مردهای که آنجا افتاده سوختش و دستهایش را بردار و بیاور به من بده. این که کاری ندارد.
مرد ناگهان فریاد کشید: خدای بزرگ، این تسویی است!
نور را بر روی جسد انداخت و کنارش زانو زد.
– چرا صورت ندارد؟
– میخواست مرا بکشد و من هنوز نیروی کافی داشتم.
– تسویی است؟
– دستهایم را قطع کرد.
– باشد.
و مرد از جا بلند شد.
مرد: بعدها هر بار خواستم به یاد بیاورم که موقع تماشای تسویی به چه فکر میکردم، نشد. هر بار یکچیز دیگر به ذهنم میرسید و حالا اصلا” نمیدانم. با خودم فکر میکردم که مبارزهشان مبارزهای مساوی و عادلانه بود. درست است که تسویی حمله میکرد و او فقط از خودش دفاع میکرد، اما مبارزهشان باز یک مبارزهٔ منصفانه بود. در حالی که من باید کسی را که ازم کمک میخواست میکشتم و این خیلی سخت بود.
بالاخره با خودم گفتم که اصلا” گور پدر همهچیز… هم صلح و هم جنگ و به خصوص صلحی که برای برقرار شدن از من میخواهد جنایت کنم. هرچه که زنده است، حق زندگی دارد.
به من گفت که بمب مرده کجاست و من رفتم سراغش.
بمب: نفهمیدم کی برگشت: اما وقتی برگشت، سکوت تمام شد. چراغ را روشن کردم، کار میکرد. مرد کنارم در تکاپو بود.
– حسابی توی دردسرم انداختی، مارمولک عجوزه.
– من عجوزه نیستم و فقط دو سال دارم. تازه مارمولک هم نیستم و بمبم. نمیبایست با من اینطور حرف میزد. مرد خوبی بود، اما خیلی بددهن بود.
– راستی، دستی که برایت گذاشتم تصمیم داری چکار کنی؟
خیلی با هم حرف میزدیم. هرروز به دیدنم میآمد. هنوز دستهایم خیلی کار داشت تا دست بشود. خودم درست نمیدانم بعدش چه کار خواهم کرد. فقط دلم میخواست همینطور دراز بکشم و کسی در تعقیبم نباشد.
به این فکر افتادم که بعدا” زمین را بکنم و خودم را از راه زیرزمینی تا نزدیکیهای پایگاه فضایی برسانم. راه درازی بود. سیصد و چهل و چهار کیلومتر. باید از زیر هشت رودخانه و یک دریاچه میگذشتم. مسیر را نشانم داد. نباید زیاد عمیق میکندم. هرچه به سطح زمین نزدیکتر بود جهتیابی آسانتر میشد. البته نقشهام جنونآسا بود، اما اگر موفق میشدم خودم را به یک موشک برسانم و پرواز بکنم. همه اول فکر میکردند که یک پرواز معمولی است و بعد هم که میفهمیدند کاری از دستشان ساخته نبود. با خودم میگفتم روی کره ماه زندگی خواهم کرد. دربارهٔ سوخت هم نگرانی نداشتم، در محل یک کاری میکردم: سیلسیوم و آلومینیوم که همهجا هست، آب را هم خودم خواهم ساخت.
مرد: هر روز به دیدنش میرفتم. روزهای آخر بود که فهمیدم یک جای کار اشکال پیدا شده. البته اوایل به همهمان شمارشگر کایگر داده بودند، اما آنها را میگذاشتیم در خوابگاه بماند چون به هیچ دردی بمبها که تا منفجر شوند پرتو رادیواکتیو گسیل نمیکنند. وقتیکه هم منفجر شوند دیگر بهشمارگر کایگر نیازی نیست.
اما از او پرتو گسیل میشد. اینرا روزی فهمیدم که شمارشگرم را بردم. فوری فهمیدم که چرا بمب پرتو گسیل میکرد، لیزر تسویی در بد جایی تن بمب را سوراخ کرده بود.
فوری دویدم و قرص خوردم و روز بعد هم رفتم و ازش خداحافظی کردم.
بمب: امیدوارم نکشته باشمش. پس از این که فهمید پرتو گسیل میکنم، باز به دیدنم آمد، برای آخرین بار آمده بود خداحافظی کند. رنگش پریده بود.
گفتم: من امروز میروم.
– سفر خوش.
– به فضا خواهم رفت.
– آن طور که من میشناسمت اگر بگیرندت به همه خواهی گفت که من کمکت میکردم.
– دیگر نمیخواهم تو را ببینم.
– هی… موافقی به عنوان خداحافظی تکهتکهات کنم. یک تکهات را یادگاری نگه دارم؟
– چقدر بهدهن و در همانحال چقدر خوب بود.
– راستی مواظب دست راستت باش، زیاد محکم نیست.
– تو هم برو یک بیمارستان خودت را معالجه کن. خیلی نگرانم.
– راستش نمیدانم بروم یا نه. بدجوری احساس میکنم که خیانت کردهام.
– به تو قول میدهم که هرگز منفجر نشوم. نترس.
– از کجا خیالات برت داشته که میترسم؟
عجالتا” خداحافظ.
رفت.
مرد: قضیه خیلی جدی بود. دو هفتهٔ بعدش همهٔ انگشتهایم زخمی شده بود. ناچار رفتم پیش پزشک. سینجیم شروع شد. ازم میپرسیدند کجا در معرض تابش قرار گرفتهام و من فقط میگفتم نمیدانم. بعد موهایم ریخت. دکترها دلداریام میدادند، اما خودم یقینم شده بود که سرطان دارم.
من یک احمق بودم، یک احمق به تمام معنا. آخر دلم به حال چه کسی، چه چیزی سوخت؟ هرکس دیگر جای من بود، اول اول میکشتمش و بعد فکر رد. البته من حق ندارم خودم را جای همه بگذارم. اما مگر نه این که تسویی خواسته بود بکشدش؟ اما خودم چطور؟ مگر قبلا” چندتایشان را نکشته بودم؟ ولی هیچیک از بمبهایی که کشته بودم ازم تقاضای کمک نکرده بود. اما او دشمن بود و باید میمرد. ولی اگرچه دشمن بود، به هرحال زنده بود…
حتما” تا به حال به کرهٔ ما رسیده است و دارد زمین را میکند و دیگر حتی به یاد من نیست.
بمب: انفجاری خورشیدسا، عظیم و پرتوان، انفجاری از آندست که همهچیز را در اطراف خود ببلعد و نابود کند: زمین را، هوا را، فلز را، سنگ را، زندگی را… انفجاری که به هر چیز برسد آنرا ذوب کند… و این انفجار تویی، تو، تو که در همهٔ اطراف جهان پخش خواهی شد، تو که در درونت نیرویی است تصورناکردنی.
تو گلی، تو سبزهای، تو هوایی، تو انسانی، تو مارمولک عجوزهای. تو همه چیزی هستی که در یک نقطه متمرکز شده و در همان حال در چهار گوشهٔ عالم پراکنده است. تو جهانی، حتی لحظهای هست که زمان نیز در درون تو میمیرد. اما چرا باید برای درک ملموس اینهمه حتما” منفجر شوی؟ شاید همان بهتر باشد که برای یکبار هم شده برترست پیروز شوی و بیهوده سنگلاخهای ماه را نگردی. آیا زیستن واقعا” ارزشی دارد؟ برای رسیدن به غایت آرزوهایت به رؤیایی که از آغاز پیدایشت با تو عجین کردهاند، به انفجار، تو نیازی به زیستن نداری و فقط کافی است اراده کنی: منفجر خواهی شد. اما تو اگر انفجار را میخواهی، مرگ را نمیخواهی.
و تنهایی… تنهایی حسی است که اگر هنوز همه چیزت را از دست نداده باشی، خوب است. من روزگاری خیلی چیزها داشتم. بمبهای دیگر را که دوستانم بودند، جنگ را داشتم و زندگی را و شاید… خوشبختی را. گرسنگی و افسردگی هم بود و یک مرد، یک انسان که به دیدنم میآمد.
و حالا دلم میخواهد این انسان را ببینم، اما او روی زمین مانده است.
باید به زمین برگردم.
به آنها خواهم گفت:«من برگشتهام، اما باور کنید منفجر نخواهم شد چون قول دادهام منفجر نشوم. باور کنید دیگر تاب تحمل تنهایی را ندارم».
اما آیا حرفم را باور خواهند کرد؟
وقتی برمیگشت، متوجه وجودش شدند.
و آنگاه مرد همهچیز را تعریف کرد، از سیر تا پیاز. گفت که نمیداند چرا او را نشکسته است.
اما سوگند خورد که بمب منفجر نخواهد شد، چون به او قول داده است که منفجر نشود.
اما حرفش را باور نکردند و بمب را از دور منفجر کردند.
وقتی مرد خبر را فهمید، درد در او آنچنان شدید بود که دیگر قوهٔ تعقل نداشت. فقط میگریست و فریاد میکشید تا اینکه بالاخره آرام گرفت.
پیش از آن که بمیرد، گفت: اگر دست من بود، بنای یادبود آن انسانی را میساختم که وقتی برای اولین بار…
این نوشتهها را هم بخوانید
دکتر قراربود درمورد iq84 بنویسی.چی شد.
اینو توی دانشمند خوندم به وقت کودکی و تازه نصفه نیمه ، سپاس