داستان علمی -تخیلی : گومث (قسمت1)
مقدمه: این جمعه به خاطر مشکل اتصال اینترنتی و همچنین مشغله کاری، نزدیک بود فرصت نکنم پرونده فرهنگی هفته را دنبال کنم، خوشبختانه فعلا اتصال اینترنتیام وصل شده است. سعی میکنم در ساعات باقیمانده عقبافتادگیام را جبران کنم.
در این هفته قسمت اول یک داستان علمی-تخیلی جالب را میخوانید که نوشته سیریل م. کارنیلوث است. این داستان در آذر 66 در مجله دانشمند به چاپ رسیده بود.
راستش یکی از مزایای خواندن دوباره رمانها و داستانهای قدیمی این است که آدم با دیدی تازه به روند داستانها نگاه میکند، بعد از 25 سال، خواندن دوباره این داستان برای من هم جالب بود.
کارنیلوث در سال 1923 در نیورک به دنیا آمد، از همان نوجوانی به ادبیات علمی تخیلی و آیندهبینی علاقهمند شد، در دوره جوانی در جنگ جهانی دوم شرکت کرد و بعد از جنگ تحصیلاتش را در دانشگاه شیکاگو پی گرفت، از او تعداد زیادی داستان و رمان به جای مانده است. کارنیلوث در جوانی در 34 سالگی به دنبال سکته قلبی درگذشت.
او داستان گومث Gomez را در سال 1954 نوشته بود.
نخست پیشنهاد میکنم، داستان را بخوانید، در انتهای داستان در مورد یک دانشمند هندی –رامانوجان– که در این داستان از او نام برده شده است، توضیحاتی اضافه کردهام.
گومث (قسمت1)
نوشته سیریل م.کارنیلوث
ترجمه و بازنویسی: م. کاشیگر
حالا دیگر میتوانم همهچیز را بگویم: دیروز تلگرافی از «روزا» به دستم رسید و به من خبر داد که شوهرش و دوستم -«خولیو گومث»- در سن سی و نه سالگی درگذشته است …
من با خولیو گومث بیست و دو سال پیش آشنا شدم، وقتی خودم به چهل نزدیک میشدم و گومث تازه هفده سالش شده بود.
دیگر نمیدانم سالگرد چه واقعهٔ هستهای بود: بمباران هیروشیما، راه افتادن نخستین راکتور هستهای، انفجار نخستین بمب هیدروژنی یا واقعهای دیگر از این دست، روزنامه از من خواسته بود به مناسبتی بروم و با یکی از بزرگان فیزیک نوین مصاحبهای بکنم. من هم رفتم سراغ پروفسور سوگارمان، رئیس گروه فیزیک دانشگاه … و از همکاران نزدیک منهتن دیستریک، یعنی همان ادارهٔ پژوهشی ارتش آمریکا که نخستین بمب اتمی را ساخت …
– خب جناب پروفسور، با تشکر از این فرصتی که به ما دادهاید، میخواستم از شما نظرتان را راجع به امروز و فردای انرژی اتمی، مسئله سلاحهای اتمی و کلاً این را بپرسم که به اعتقاد جنابعالی مهمترین عامل برای پیشرفت باز هم بیشتر چیست؟
– آموزش آقای محترم، آموزش فنی!
– این نظر جالبی است پروفسور، ممکن است خواهش کنم بیشتر توضیح بدهید؟
– حتماً. ببینید، آنچه در غایت پایان تاریخ معاصر را رقم خواهد زد، میزان آموزش فنی است. من شخصاً از یک مسئله بسیار احساس نگرانی میکنم و آن هم این است که مردم –منظورم عامهٔ مردم است- هیچ اطلاعی از معنای علم و هدف علم ندارند، ما دانشمندان را آدمهایی میدانند سر بههوا! اینطور فکر میکنند که میتوان یک شبه راه صد ساله پیمود، حال آن که اینطور نیست: علم، کاری جدی و طولانی میخواهد. برای مثال… کجا گذاشتمش؟… اینجاست!… این نامه را میبینید، من آنرا چند روز پیش دریافت کردم. جوانکی به اسم مسخرهٔ … چه بود اسمش؟ … اینجا نوشته: خولیو گومث… بله این آقای گومث نظرم را راجع به چرندیاتی خواسته که به فکر بیمارش خطور کرده! … اما بهتر است خودتان نامه را بخوانید. خیلی مسخره است!
نامه را گرفتم چنین خواندم (من البته غلطهای املایی و انشایی نامه را که نشان میداد نویسندهٔ نامه آمریکایی نیست حذف میکنم):
جناب پروفسور
از این که وقت جنابعالی را میگیرم قبلاً معذرت میخواهم. اما داشتم روی تئوری طیفهای جذبی نوترونی آلیاژ بور در راکتور، کار میکردم. متوجه شدم که رآکتورهای باز تولیدی در مورد آلیاژ بور تابع فرمول زیرند:اما فرمول طیف جذبی نوترونی چشمهای جامدی که من میشناسم به قرار زیر است:
اگر دو فرمول بالا را با هم مقایسه کنیم. رابطهٔ زیر به دست میآید:
نتیجه آن که سوددهی کم است. من از این سوددهی راضی نیستم. آیا میتوانید راهنماییام کنید که چطور میشد سوددهی را افزایش داد؟
با معذرت دوباره از اینکه وقتتان را میگیرم و با پوزش از بدی انشای نامه، اما من اصلا پورتوریکوییام، تازه یک سال است به آمریکا آمدهام و هفده سال بیشتر ندارم.
« ارادتمند- خولیو گومث »
– بله جناب پروفسور خیلی مسخره است. طرف چه فرمولهایی هم نوشته! راستی چطور است این نامه را چاپ کنیم؟ مطمئنم خوانندگانمان خیلی خواهند خندید.
– چه اشکالی دارد؟ چاپش کنید. اما اسمی از من نبرید. بنویسید: این نامه به یکیاز فیزیکدانان مشهور مملکتمان رسیده…
احساس میکردم دارند با پتک به مغزم میکوبند. ضربهها هر لحظه شدیدتر میشد که … چشم باز کردم و فهمیدم چنان بر در خانهام میکوبند که کم مانده است در از پاشنه کنده شود.
– کیست؟
– بهنام قانون باز کنید!
نگاهی بهساعت دیواری انداختم: دو صبح بود. چراغ را روشن کردم و هنوز در را باز نکرده بودم که دو مرد مسلح به داخل پریدند و تا بیایم به خودم بجنبم مرا کف زمین روی شکم خواباندند و یک نفرشان تپانچهاش را به سینهام چسباند.
– تکان بخوری مغزت را داغون میکنم.
دومی چنان محکم نگهم داشته بود که جای تکان خوردن نداشتم.
– خوب بگردینش!
خواستم سرم را برگردانم که آن رویم با کف دست به پشت گردنم زد و صورتم محکم به زمین خورد.
– مسلح نیست.
– ولش کنید.
نشستم و با تعجب دیدم سردبیر روزنامه و مرد میانسالی که همهٔ وجنات وجودش داد میزد نظامی است کنار ایستادهاند.
– چه خبر شده؟
– ساکت باش. این ماییم که سؤال میکنیم. این را تو نوشتهای؟
مرد میانسال بریدهای روزنامه را به دستم داد. فوری آن را شناختم:
«در رابطه با مصاحبهٔ بالا با جناب پروفسور سوگارمان، بد نیست نامهٔ جوانی هفده ساله را که مملو است از فرمولهای ریاضی (!) بخوانید. این نامه که به یکی از فیزیکدانان برجستهٔ مملکت نوشتهشده، گواه آن است که عامه در مملکت ما چقدر کار علمی را سرسری میگیرند»
در ادامهٔ این مطلب نامهٔ خولیو گومث آمده بود.
– بله من نوشتهام.
– این نامه را چه کسی نوشته؟
– جوانکی به اسم خولیو گومث.
– نشانیاش کجاست؟
– الان به شما میدهم.
دست دراز کردم تا اصل نامه را که پروفسور سوگارمان به من داده بود و حاوی نشانه فرستنده بود از جیب کتم دربیاورم که یکی از دو مرد مسلح به رویم شیرجه رفت و دوباره مرا بهزمین کوبید. دومی به سراغ کتم بر روی صندلی رفت و نامه را از آن درآورد و به مرد میانسال داد. این یکی، نظری به آن انداخت و گفت:
– برویم!
دو مرد مسلح سلاحها را غلاف کردند و آمادهٔ خروج شدند. دم در، مرد میانسال ایستاد، برگشت و نگاهی به من و سردبیر روزنامه انداخت که ماتومبهوت و انگار غرق در رویا بر روی یک صندلی افتاده بود.
– آقایان، طبعا به این نکته توجه دارید که احدی نباید از واقعهٔ امشب با خبر بشود. شب به خیر؟ مرد پشت کرد تا خارج شود که صدای سردبیر بلند شد.
– جناب دریاسالار مک دانلد، یک لحظه تحمل بیاورید.
پس حدسم درست بود و طرف نظامی بود.
– بله؟!
– خواستم به شما بگویم که صبح فردا، پانصد هزار خوانندهٔ روزنامهٔ ما واقعهٔ امشب را در صفحهٔ اول خواهند خواند.
رنگ از روی دریاسالار پرید.
– گفتم که احدی از واقعهٔ امشب با خبر شود. امنیت ایالات متحده آمریکا چنین اقتضا میکند.
– امنیت ایالات متحدهٔ آمریکا چنین اقتضا میکند که شما ساعت یک صبح به خانهٔ من بریزید، مرا کشانکشان به این جا بیاورید، خبرنگار روزنامهام را از تختخوابش بیرون بکشید، کمک بزنید و بعد با کمال پررویی و بدون دادن هیچ توضیحی شب به خیر بگویید و بروید؟ خوانندگان ما خودشان در این باره قضاوت خواهند کرد.
– من چارهٔ دیگری نداشتم.
– یعنی شما نمیتوانستید از دادستانی حکم بگیرید و رفتاری مؤدبانه داشته باشید؟
– فرصت نبود. اما…
جناب دریاسالار انگار توی بد مخمصهای گیر کرده بود. لابد حساب این را میکرد که تا صبح وقت این را ندارد که برای جلوگیری از انتشار روزنامه کاری بکند مگر این که هر دو نفر ما را بکشد…
– بله آقایان حق با شماست، رفتار ما درست نبود و من معذرت میخواهم، اما بههرحال نباید احدی از واقعهٔ امشب با خبر شود.
– چرا؟
– امنیت ایالات متحده چنین اقتضا میکند.
سردبیر در فکر فرو رفت. بیگمان در این اندیشه بود که آیا ارزش داشت هستی روزنامهاش را با در افتادن با یکی از سازمانهای امنیتی به خطر بیندازد یا نه.
– قبول میکنم دریاسالار…
– خیلی ممنون. مطمئن باشید کسانی که باید از این خدمت شما به مملکت آگاه خواهد شد.
– اما یک شرط دارد جناب دریاسالار…
– خیلی ممنون. مطمئن باشید کسانی که از این خدمت شما به مملکت آگاه خواهند.
– اما یک شرط دارد جناب دریاسالار.
– چه شرطی؟
– این قضیه، قضیهٔ امشب سری است و باید سری بماند. من این را خوب میفهمم. اما تا ابد که لازم نیست سری بماند، درست است؟
– بله.
– من انحصار خبر را برای بعدها میخواهم، برای وقتی که خودتان گفتید انتشارش بلامانع است. اما انحصار خبر کامل را به همین دلیل هم ایشان- اشاره ای به من کرد- همراه شما خواهند و به ماجرا پوشش خبری خواهندداد. تکرار میکنم، خبر وقتی شما اجازهاش دادید منتشر خواهد، اما روزنامهٔ ما و خبرنگار ما، فقط همین یک خبرنگار، از همین حالا پوشش خبری ماجرا را به عهده میگیرد. قبول است یا نه؟
دریاسالار مدتی به فکر فرو رفت و بعد با اکراه گفت: قبول است.
امروز که بیست و دو سال از آن شب میگذرد. امروز که حتی خولیو گومث هم مرده است، امروز که سالهاست دریاسالار مک دانلد مرده است. امروز که همهچیز فراموش شده. امروز که… هنوز که هنوز است گزارش خبری که من پس از آن شب تهیه کرده بودم منتشر نشدهاست. امروز نیز جزو افرادی انگشتشمار کسی نمیداند خولیو گومث که بود و ماجرای او چه بود. امروز جز من کسی از اصل ماجرایی که بعدها اتفاق افتاد خبر ندارد…
گومث را در یک رستوران پیدا کردیم. در آنجا ظرفشویی میکرد. به هر تدبیری بود دریاسالار او را به بهانهای واهی بازداشت کرد و همه با یک هواپیمای اختصاصی راهی مقر سرویسهای ایمنی کمیسیون انرژی اتمی در واشینگتن شدیم. دریاسالار ریاست این سرویسها را داشت…
در مدت پرواز اینطور از دریاسالار فهمیدم که صبح دیروز که روزنامه منتشر شد، در ابتدا توجه کسی به موضوع جلب نشد، اما دیشب که رئیس کمیسیون انرژی اتمی به خانهاش برگشت و روزنامه خود را خواند از تعجب شاخ درآورد، زیرا خودش شخصاً” دربارهٔ رابطهای که گومث در نامهاش بهآن اشاره کرده بود تحقیق میکرد و تحقیقاتش هم فوقمحرمانه بود….
– میفهمید که؟ … حالا روسها از این فرمولهای لعنتی فوق مخفی با خبر شدهاند. ما باید بفهمیم که این یارو گومث، این پسرک ظاهراً” چطور به یکی از مخفیترین رازهای اتمی ما پی برده است.
– شوخیتان گرفته دریاسالار، مگر ممکن است؟
– باور بفرمایید که جدی میگویم. کافی است روسها بگیرند و معادلاتی را که این پسرک نوشته و شما چاپ کردهاید بررسی کنند. وقتی ببینید که همهاش درست است، وای بهحال ما!
– این معادلهها را از کجا گیر آوردهای؟
گومث با حیرت همهٔ ما را نگاه کرد. تازه متوجه شده بود که او را به دلیلی سوای آنچه در نیویورک گفته بودند به واشینگتن آوردهاند. طفلی پسرک حتماً” در طول راه خودش را خورده بود. چون جرم آدم هرقدر هم سنگین باشد او را پس از بازداشت فوری سوار هواپیمای اختصاصی نمیکنند…
– پرسیدم که این معادلهها را از کجا گیر آوردهای؟
– آنها را خودم ساختهام.
– ببین جوان. نه وقت ما را تلف کن، نه وقت خودت را، بگو که کِی، کجا و چطور با روسها تماس گرفتی؟
چشمان گومث از تعجب گرد شد:
– روسها؟ اما جناب دریاسالار من که آمریکایی را هم درست بلد نیستم حرف بزنم تا چه رسد به روسی. پارسال من و بابا و مامان به آمریکا آمدیم و من از آن روز فقط با آمریکاییها تماس داشتهام و با پورتوریکوییهایی که به رستوران میآمدند.
– خب، پس بگو این معادلهها را از کجا گیر آوردهای؟
– گفتم که آنها را خودم ساختهام.
– چاخان نکن!
گومث از کوزه در رفت: ممکن است با نامهای وقت پروفسور سوگارمان را گرفته باشم و او از من به شما شکایت کرده باشد که بازداشتم کنید. اما من دروغگو نیستم. خودم این معادلهها را ساختهام!
– اگر راست میگویی، بگو چطوری؟
– این که کاری ندارد: پروفسور اوپنهایمر پنج سال پیش مسیر نوترونها را در مکانیک ماتریسی اعلام کرد. من فقط معادلههای مسیرهای فرضی را به قلمرو طیفها بسط دادهام و به شکل ناحیههای جذبی درآوردهام و سریهای u و v را به دست آوردم. بعد از بدست آوردن سریهای u و v هم رسیدن به رابطهٔ میان u و v که کاری ندارد.
دریاسالار که معلوم بود از حرفهای گومث هیچ سر در نیاوردهاست، به طرف منشیاش برگشت و پرسید:
– چیزی را که گفت نوشتید؟
– بله.
– برایم فوری پروفسور مینز را در بروکهاون بگیرید.
آنگاه خطاب به گومث گفت:
– خیال کردی حرفت را به همین سادگی باور میکنیم؟ پروفسور مینز مخ این چیزهاست. وقتی گفت که همهٔ حرفهایت بیسر و ته است، خودت ناچار خواهی شد اعتراف کنی که کِی، کجا و چطور با روسها تماس گرفتهای.
– پروفسور مینز روی خط سه است.
دریاسالار گوشی را برداشت و در حالی که نگاهش به تندنویسی منشیاش بود گفت:
– پروفسور مینز؟ دریاسالار مک دانلد از واشینگتن. میخواستم نظرتان را دربارهٔ این چند جمله بشنوم.
و گفتههای گومث را به کلمه تکرار کرد.
– چطور؟ نخیر پروفسور، این جملهها را نه فِرمی گفته و نه اینشتین. من اجازه ندارم اسم شخصی را که گویندهٔ این جملههاست بهشما بگویم. پروفسور، ممکن است خواهش کنم تا ده دقیقهٔ دیگر آماده شوید. یک هواپیما میفرستم دنبالتان بیاوردتان به واشینگتن.
دریاسالار گوشی را گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
گومث پرسید: چه خبر شده؟
گفتم: نگران نباش. ظاهرا” که روی اینها را خوب کم کردهای!…
پروفسور مینز چند ساعت بعد رسید و دریاسالار فوری او را به اتاق دیگری برد و ربع ساعتی با او در خلوت حرف زد. پروفسور مینز را دورادور میشناختم. پنتاگون از او دلخوشی نداشت. چون فعالیت سیاسی میکرد و خواستار برقراری حکومتی جدید بر روی کرهٔ زمین و برچیده شدن همهٔ انواع سلاحهای کشتار جمعی بود. اما بههرحال سرویسهای امنیتی چارهای نداشتند جز این که در مسائل مربوط به اتم نظر او را جویا شوند، چون به همانطور که دریاسالار گفته بود: «پروفسور مینز مخ این چیزها بود. »
پس از ربع ساعت، پروفسور مینز به اتاق ما آمد، به طرف گومث رفت، لبخند دوستانهای زد و گفت:
– آقای گومث؟ پروفسور مینز. از آشنایی شما خیلی خوشحالم. قضیه چیست؟ این دریاسالار مک دانلد از من خواسته نظر بدهم که آیا شما جاسوس دشمنان مایید یا نابغهای گمنام. چه میشود کرد؟ بعضیها این جوریاند دیگر.
گومث گفت: من جاسوس باشم؟ من پارسال به تابعیت آمریکا درآمدهام.
– این موضوع از نظر آقایان زیاد مهم نیست. خود منهم که الآن خدمت شما نشستهام تا چندی پیش از نظر این آقایان زیاد مهم نیست. خود من هم که الان خدمت شما نشستهام تا چندی پیش از نظر آقایان جاسوس روسها بودم و با کارهایم آب به آسیاب دشمن میریختم. ته دلشان را که نگاه کنی میبینی هنوز هم باورشان نشده که من جاسوس نیستم. امنیتیاند دیگر و کاریاش هم نمیشود کرد. اما از این حرفها بگذریم. آقای گومث، دریا سالار ادعا میکند که شما گفتهاید رسیدن به رابطهٔ میان u و v کاری ندارد. لطف میفرمایید که چطور این رابطه به نظرتان بدیهی میرسد؟ چون تا جایی که بنده میدانم این چیز “بدیهی” یکی از عالیترین تجریدهای ممکن در تئوری کسرها و حاصل ضربهای مختلط است.
در دو ساعتی که گومث و پروفسور مینز با هم بحث کردند، ما حاضران در آن جلسه از حرفهایشان هیچچیز نفهمیدیم. کاغذ خواستند، برایشان کاغذ آوردند. باز کاغذ خواستند و باز کاغذ گرفتند. مینز که در ابتدا لبخند میزد اول کتش را درآورد و گره کراواتش را شل کرد، بعد کراواتش را کامل درآورد و جلیغهاش را هم کند. پروفسور هر لحظه منقلبتر میشد و گومث با خونسردی تمام مینوشت و حرف میزد.
بالاخره پروفسور مینز «بُرید».
– بس است گومث، دیگر کافی است. من باید چند ساعتی دربارهٔ همهٔ این چیزها فکر کنم. مینز از جا برخاست و همچون آدمی مست تلوتلو خوران به طرف در رفت. دریاسالار جلو او پرید.
– نتیجه؟
مینز انگار متوجه منظور او نمیشد.
– گفتم: نتیجه؟
– نتیجهٔ چه؟ ها بله …
مینز لبخندی زد: این جوان بزرگترین فیزیکدانی است که من در تمام عمرم دیدهام… از من که خیلی بیشتر میداند.
– چطور ممکن است؟
– جناب دریاسالار من یقین دارم که شما به رغم کار با دانشمندان هرگز نام رامانوجان را نشنیدهاید؟
– این دیگر کیست؟ جاسوس روسهاست؟
– مطمئن بودم که اسمش را نشنیدهاید. رامانوجان هندی فقیر بیچارهای بود که در سال 1887 به دنیا آمد و در سال 1920 هم درگذشت. دو بار در کنکور دانشگاه شرکت کرد و هر دو بار رد شد. اما همین آدم فقط با خواندن یک کتاب کهنهٔ ریاضیات به یکی از بزرگترین ریاضیدانان زمان خودش بدل شد. رامانوجان در سال 1913 به یکی از استادان دانشگاه کیمبریج نامهای نوشت و با او دربارهٔ نظریههایش در ریاضیات وارد بحث شد. این استاد از او دعوت کرد به انگلستان بیاید و کار رامانوجان آنچنان بالا گرفت که حتی به عضویت جامعهٔ سلطنتی ریاضیات انگلستان درآمد.
– منظور؟
– رامانوجان برای رسیدن به تئوریهایش و بدل شدن به یکی از بزرگترین ریاضیدانان قرن توسط یک کتاب کهنهٔ ریاضی در اختیار داشت. آنرا خواند، فهمید و تعمیم داد. او در هند زندگی میکرد در حالی که گومث در نیویورک زندگی میکند، در جاییکه بهترین کتابهای ریاضی و فیزیک در اختیار اوست. آنچه در اتم اسرار نظامی به شمار میرود از همان اصولی بدست آمده که در این کتابهاست. گومث هم یک نابغه است، نابغهای که برای رسیدن به رابطههای نو نیازی به استدلال ندارد، چون آنها را به طور غریزی میبیند. در جایی که آدمی مثل من باید دهدوازده مرحلهٔ مشکل را پشتسر بگذارد تا از یک نتیجهگیری به نتیجهگیری بعدی برسد، گومث فقط یک جست میزند و به نتیجه میرسد. با آنچه ما به آن میگوییم استدلال محکم بیگانه است، اما برای نتیجهگیری از استدلال بینیاز است. چون نتیجه را غریزتا” میبیند. سوال دیگری هم بود؟
– بله، گفتید که خیلی بیشتر از شما سرش میشود؟
– همینطور است.
– خیلی ممنون، میتوانید تشریف ببرید.
مینز که خارج شد، دریاسالار به منشیاش دستور داد: فوری رئیس کمیسیون انرژی اتمی را برایم بگیر. پرسیدم: میخواهید چه کار کنید؟
– حالا که گومث جاسوس روسها نیست، من کارم با او تمام شده.
– پس آزادش میکنید برود؟
– مگر مغز خر خوردهام. او را بهکمیسیون میفرستیم تا ازش استفاده کنند.
داشت حالم به هم میخورد. پرسیدم: میخواهید ازش مثل یک ماشین کار بکشید؟
– نه مثل یک ماشین، بلکه مثل یک سِلاح!
رامانوجان که در این داستان از او نام برده شده است، یک شخصیت کاملا واقعی است.
سرینیواسا رامانوجن ( ۱۸۸۷ تا ۱۹۲۰)، عضو انجمن سلطنتی یا FRS، یک ریاضیدان خودآموختهٔ اهل قوم تامیل هندوستان بود که تقریبا بدون هیچ آموزشی در ریاضیات محض توانست به گونهٔ شگفتانگیزی رابطههای مهمی را در آنالیز ریاضی، نظریه اعداد، سریها و کسر مسلسل از خود بجای بگذارد. گادفری هارولد هاردی ریاضیدان انگلیسی دربارهٔ استعداد رامانوجن گفتهاست که او هم ردیف ریاضیدانهایی چون گاوس، اویلر، کوشی بود و باید او را یکی از ریاضیدانان بزرگ دانست.
رامانوجن در ارود، تامیل نادو در هند در یک خانوادهٔ فقیر برهمایی به دنیا آمد. وی برای اولین بار در سن ۱۰ سالگی با ریاضیدانهای معمولی آشنا میشود و از خود استعداد و توانایی زیادی را در این زمینه نشان میدهد، برای همین یک کتاب پیشرفتهٔ مثلثات نوشتهٔ لونی (S. L. Loney)، به او میدهند.
او تا سن ۱۲ سالگی بر این کتاب مسلط میشود و حتی چند قضیه را نیز خود به تنهایی پیدا میکند، مانند تساوی اویلر که او آن را به تنهایی و کاملا مستقل به دست میآورد. او در دوران مدرسه، استعداد شگفتانگیز و کمتر دیده شدهای از خود نشان میدهد و مورد ستایش دیگران قرار میگیرد و بسیاری از جایزههای ریاضی را برنده میشود. او تا سن ۱۷ سالگی به تنهایی شروع به تحقیق دربارهٔ اعداد برنولی و ثابت اویلر میکند. او بورس تحصیلی کالج دولتی در کومباکونام را برنده میشود ولی چون نمیتواند در درسهای غیر ریاضی خود موفق شود به ناچار این امتیاز تحصیلی را ازدست میدهد. او به کالج دیگری میرود تا بتواند تحقیقات انفرادی خود در ریاضی را ادامه دهد و هم زمان به عنوان کارمند حسابدار (عمومی) در Madras Port Trust Office شروع به کار میکند تا بتواند هزینههای زندگی خود را تامین کند.
در سالهای ۱۹۱۲ تا ۱۹۱۳ او چند نمونه از تلاشهای خود در ریاضی را برای سه نفر از استادان دانشگاه کمبریج میفرستد. هاردی متوجه استعداد ویژهٔ رامانوجن در ریاضی میشود و او را به کمبریج دعوت میکند تا هم او را ببیند و هم با او کار کند. پس از آن رامانوجن به عضویت انجمن سلطنتی و کالج ترینیتی کمبریج در میآید.
تنش زیاد کاری، کمبود غذا در طول جنگ جهانی اول و کمبود ویتامین،در کنار ابتلا به بیماری سل، باعث شد که بعد از بازگشت به هند، به شدت بیمار شود و در 32 سالگی فوت کند. تحلیل مدارک پزشکی او نشان میدهد که او احتمالا آمیبیاز کبدی -یک بیماری انگلی- داشته است، او همچنین دو دوره اسهال خونی درماننشده قبل از بازگشت به هند داشت.
او در طول عمر کوتاهش به تنهایی نزدیک به ۳۹۰۰ اتحاد جبری و معادله بیان میکند که تعداد بسیار کمی از آنها اشتباه بود، بعضی از آنها در جای دیگر توسط دیگران گفته شده بود، ولی درستی بیشتر آنها اثبات شد، بسیار از نتایج رامانوجن که اولین بار بوسیلهٔ خود او گفته شده بود، غیرمتعارف بودند مانند اعداد اول رامانوجن و تابع تتای رامانوجن که اینها خود الهامبخش بسیاری از تحقیقات بعدی بودند. جامعهٔ ریاضی با سرعت کمی، رابطههای پیدا شده به وسیلهٔ رامانوجن را پذیرفت اما اخیرا دانشمندان متوجه کاربرد بعضی از فرمولهای او در زمینهٔ بلورشناسی و نظریهٔ ریسمان شدهاند.
مجلهٔ رامانوجو (Ramanujan Journal) که به صورت بین المللی انتشار مییابد، به توضیح تاثیر کارهای او در تمامی بحثهای ریاضی میپردازد.
لابد با خواندن این زندگینامه و داستان یاد یک فیلم افتادهاید! فیلم ویل هانتینگ نابغه، فیلمی که در سال 1997 با بازی مت دیمن، رابین ویلیامز و بن افلک ساخته شد.
سلام ، واقعا کارتون عالیه فقط یک جای متن نوشته بود گومث از کوزه در رفت!
من این داستان را در گذشته خوانده بودم. البته نه در هنگام انتشار بلکه چند سال بعد وقتی داستان های کوتاه جمع شده را در مجموعه ای می خواندم، به این داستان برخوردم.
سنت بازخوانی داستان های قدیمی، کار جالب و شیرینی است و بابت لحظات لذت بخشی که در این نیمه شب به من هدیه شد، تشکر می کنم.
ممنون به خاطر این داستان خوب
به این میگویند داستان خوب. چرا که با همان جملهی اول کلی کار میکند. «حالا دیگر میتوانم همهچیز را بگویم.»
یک: مخاطبِ داستان به شدت تحریک میشود که داستان را ادامه دهد.
دو: کشمکش اولیهی داستان در همین جمله خودنمایی میکند: راوی داستان چیزی میدانسته که لابد مهم بوده، اما نمیتوانسته بگوید.
سه: برای مخاطب سؤالهای مهم ایجاد میکند. سؤالهای مهم، مهمترین دلیلی هستند که مخاطب را به اثر هنری منگنه میکنند. سؤالهایی مثلِ: «راوی چه میدانسته؟»، «چرا نمیتوانسته دانستههاش را فاش کند؟» و «چرا حالا میتواند؟»
هفتهی قبل، پایین نظر من بر داستان قبلی، در مورد ساختارها پرسیده بودید، و من متاسفانه تازه آن نظر را دیدم. ببخشید که بیپاسخش گذاشتم. اما حالا… ساختار؟ ساختار محکم یعنی چیزی که این داستان- لااقل تا اینجاش- دارد. یعنی به چیدمان عناصرش وفادار است. یعنی اگر با جملهی اول، چنان سؤالهایی را مطرح میکند، در طول داستان سعی میکند همان سؤالها را جواب دهد. و در ادامهی داستان میبینیم که شروع میکند به پاسخ دادن به سؤالها، به ترتیبِ عکسِ اولویت. میتوان پیشبینی کرد که مهمترین سؤال، پس از همه پاسخ داده میشود. (یا بعد از همه، توسط مخاطب حدس زده میشود.)
اما برای توضیح بیشتر در مورد ساختار داستان بگذارید مثالی بزنم. فرض کنید داستانی با طرحِ یک سؤال برای مخاطب کارش را شروع کند. اما در ادامه، در طیِ جستوجو برای کشفِ پاسخ آن سؤال- احتمالاً توسط شخصیت اصلی داستان- به جای رسیدن به پاسخ، به سؤالی دیگر- ولو بیربط- برسیم. اگر همین اتفاق، در ادامهی داستان- مثلاً- دو بار دیگر هم تکرار شود، باز ساختار داستان محکم است؛ چراکه روندش را ادامه داده و احتمالاً درپی نمایش پیوستگی جهانها و حوزههای مختلف بوده.
یک چنین ساختار محکمی، همان چیزی است که در داستان هفتهی قبل از ری بردبری یافت نمیشد. بخش اعظم داستان به توضیح تأثیراتی میپرداخت تغییرات بسیار کوچک در گذشته، میتواند بر آینده اعمال کند. بخشی طولانی، گزافهگو، خستهکننده و غیرداستانی. اما در نهایت آنچه برجسته میشد، رأی آوردن فلان کاندیدای فاشیست به جای آن گزینهی دموکرات بود. درحالیکه داستان به هیچ عنوان به تأثیر رأی آوردن احتمالی آن شخص فاشیست بر زندگی شهروندان نمیپرداخت.
اما از این که بگذریم، در مورد ایرادهای وارده بر آن داستان- یا شاید نسخهی ترجمهاش- به دو مورد دیگر هم اشاره میکنم:
یک: داستان باید حرکت داشته باشد. داستان ایستا اصلاً داستان نیست. تغییر و حرکت. اگر داستان فرار یک زندانی از زندان را در نظر بگیریم، یا زندانی در حال قاچاق یک قاشق فلزی به سلولش است، یا در حال کندن، یا حبس نفس هنگام دیدنِ نور چراغقوهی نگهبان، یا دویدن و… حالا اگر در پنج پاراگراف از داستان، زندانی ما نشسته توی حیاط و درحالیکه خیرهی آسمان است، به یاد گذشتهاش میافتد و معلم “جبر” مدرسهاش که مدام او را با خطکش تنبیه میکرد، اگرچه حرکت در لایهی بیرونی داستان حضور ندارد، اما مخاطب حرفهای ادبیات، متوجه حرکت یا تغییری در ذهن شخصیت میشود. خیرگی به آسمان به مثابهی آرزوی پریدن، و تنبیههای مدرسه به مثابهی تن دادن به نظم و قانونی که با او رفتار نادرست میکرده. واقعاً هم شاید لازم نباشد که با استعارهای گلدرشت به یاد فرار از مدرسه بیفتد.
همین زندانی ممکن است روزی در کتابخانهی زندان تصادفاً کتابی در مورد اجرام آسمانی را مطالعه کند. ممکن است ما هم مجبور شویم همراه او دو سه صفحه خصوصیات شهابها را بخوانیم، اما فقط به شرطی که جایی بخوانیم: «شهاب هنگام برخورد با جو زمین شعلهور میشود.» آنوقت زندانی ما انگشت اشارهاش را توی یقهی تنگ و خفهی لباسش بیندازد، دور بگرداند، و باز بخواند: «در حقیقت جو زمین مثل حلقهای محافظ عمل میکند.»
اما در داستان ری بردبری، در آن بخشهای شبهعلمی گزافهگو، داستان عملاً متوقف میشد تا ما پیشفرضهایی را بدانیم که لازمهی شوکِ نهایی داستان بود.
دو: اما کاش آن بخشها فقط پیشفرضها را ارائه میداد. متأسفانه داستان به دنبال شیرفهم کردن مخاطب بود، و هیچ چیز برای یک مخاطب بدتر از این نیست که احمق فرض شود؛ و ایضاً برای داستان. اما زیادی شیرفهم کردن مخاطب یک ضرر دیگر هم دارد. داستان را زودتر از آنچه باید لو میدهد. البته یکی از نشانههای موفقیت داستانهایی از این دست، این است که مخاطب کمی زودتر، پایان داستان را حدس بزند. اما به دو شرط: اول این که فقط “حدس” باشد و به قطعیت نرسد، و دوم این که مخاطب احساس باهوشی کند. احساس کند «این من بودم که فهمیدم.» یعنی احساس مشارکت در ساختن و پرداختن داستان. احساس این که شاید دیگران نفهمیده باشند. شاید دیده باشید مخاطبان فیلمها را که وقتی با هم گپ میزنند مدام به هم میگویند «فلانجا را گرفتی؟» این سؤال مصداق همان حس خوب، و برانگیختن آن حس خوب در مخاطب است.
اما در موردِ داستان بردبری… توضیح میدهم: در طول سفر به گذشته، ما پاراگرافهای متعددی میخوانیم از تأثیر احتمالی که تغییر در گذشته میتواند بر آینده اعمال کند. خُب طبیعی است ما بفهمیم که قرار است کسی تغییری در گذشته ایجاد کرده و لاجرم آینده (حال) را تغییر دهد. و اگر نه، پس چرا اینهمه رودهدرازی؟ پس ذهن مخاطب به دنبال چیزی در آینده (حال) میگردد که قرار است در پایان داستان تغییر کند. اما جالب است که ما هیچچیز از این آینده (حال) نمیدانیم مگر مسئلهی انتخابات و رئیسجمهور. و مضرات انتخاب احتمالی کاندیدای فاشیست. تکلیف روشن است، و داستان لو میرود.
شاید کسی بگوید که اینها را همهی مخاطبان نمیفهمند. شاید، اما داستان خوب برای مخاطب باهوش هم خوب است، برای مخاطب حرفهای ادبیات هم خوب است.
شاید میان فیلمهای علمی-تخیلی، اودیسهی فضایی 2001 و مخاطبان غیرحرفهای ایرانی روی خوشی به هم نشان نداده باشند. پس برای شاهد آوردن بر حرفهام تماشای فیلم منطقهی نُه (District 9) را پیشنهاد میکنم. و البته بررسی فروش گیشهاش از یک طرف و نقدها و جایزههاش از طرف دیگر.
ممنونم از نظرات ارزشمند شما. در مورد قسمت دوم کامنت (قسمت خصوصی)، برنامههایی قطعا دارم. ممنونم میشوم زمان انتشار ان پستها نظر شما را بدانم. ممنونم.
من فقط جمعه ها و شنبه ها به امید داستان های شما می یام.
خیلی جالب و روون بود متنش هم روون و هم هیچ مشکلی نداشت به غیر از یه اشتباه لپی که آقای حمید دوستمون گفتن (کوزه)
خیلی زیبا امیدوارم همینجوری ادامه داشته باشه
زنده باشی دکتر خیلی با حال بود
خوب بود …امیدوارم زود هفته آینده برسه …..درست مثل قدیم ها که منتظر دانشمند بودیم …..
واقعا عالی بود
ساعت ۲۰ و ۴۰دقیقه مونده تا افطار که حالی نداشتم ولی با خوندن این مطلب حسابی شارژ شدم
خدا خیرتون بده
سلام. داستان و پست جالبی بود. فقط یک پیشنهاد به نظرم باید به جای کلمه “سوددهی” از بازده یا رادمان در ترجمه استفاده کنید