کتابی که می‌توانید با خیال راحت به دوست‌داران ریاضیات هدیه بدهید: خدمتکار و پروفسور

«چرا اعداد زیبایند؟ این مثل این است که بپرسیم چرا سمفونی نهم بتهوون زیباست . اگر تو زیبایی آنها را نمی فهمی هیچ کس نمی‌تواند به تو بگوید. من می‌دانم که اعداد زیبایند، چون اگر نباشند هیچ چیز زیبا نخواهد بود.»

پل اردوس

خب، تا دیر نشده و باز هم خللی در مسیر پست‌های معرفی کتاب اتفاق نیفتاده، یک کتاب دیگر را هم به شما معرفی می‌کنم.

خواندن بعضی از کتاب‌ها محتاج حواس جمع و صرف انرژی فکری زیاد است، در عین حال بعضی از کتاب لحنی صمیمانه و ساده دارند و در کوتاه‌مدت آدم می‌تواند خواندن آنها را تمام کند.

کتابی که امروز به شما معرفی می‌کنم، نثری ساده‌ دارد و در عین حال اگر شروع به خواندن کتاب کنید، احتمالا نمی‌توانید دیگر کتاب را روی زمین بگذارید.

این کتاب «خدمتکار و پروفسور» نام دارد، کتاب را یوکو اوگاوا نوشته است و نشر آموت آن را در 248 صفحه، با ترجمه کیهان بهمنی با بهای 10 هزار تومان منتشر کرده است.

خدمتکار و پروفسور

یوکو اوگاوا یک نویسنده ژاپنی است، او در سال 1962 به دنیا آمده است و تا حالا حدود سی اثر نوشته است که بیشتر آنها موفق بوده‌اند و برنده جایزه‌های ادبی متعددی شده‌اند.

ما در رمان خدمتکار و پروفسور، یک راوی داریم که زنی با تحصیلات مختصر است که شغل خانه‌داری دارد و پسر نوجوانی دارد، او قبول می‌کند که خانه‌داری یک استاد ریاضی را انجام دهد، استادی که سال‌های قبل تصادف کرده است و دچار ضایعه مغزی عجیب و غریبی شده است که باعث می‌شود هر هشتاد دقیقه حافظه‌اش از رخدادها پاک شود و فقط خاطرات قبل تصادف را به یاد بیاورد.

این استاد از طریق حل معماهای ریاضی منتشر شده در نشریات، روزگار می‌گذارند، عشق او به زیبایی اعداد تا به حدی است که حتی این خدمتکار ساده را وادار به کلتجار رفتن با اعداد و ریاضیات می‌کند.

داستان هم از نظر سوژه و برقراری ارتباط بین یک خدمتکار و یک انسان در انزوا رفته و هم از نظر روشن کردن شعله عشق به ریاضی در ذهن‌ها مستعد قابل توجه است.

خود من وقتی آن قسمت از کتاب را می‌خواندم که استاد از خدمتکار و پسرش خواست، راهی ساده برای جمع زدن یک رشته اعداد پشت سر هم (مثلا بین یک تا 100) پیدا کند، به مغزم فشار آوردم و چون فرمول تصاعدها را از یاد بردم، سعی کردم، این بار از دوباره فرمول را پیش خود پیدا کنم که تجربه جالبی بود.

اگر آدمی هستید که به ریاضیات عشق می‌ورزید، یا می‌خواهید به صورت  نامحسوس یک نفر را عاشق ریاضی کنید یا اگر دنبال هدیه‌ای خوب برای کسی با گرایش تحصیلی رایضی هستید، این کتاب هدیه‌ای ارزان و در عین حال ارزشمند است.

اما حتی اگر میانه‌ای با ریاضیات هم نداشته باشید، خواندن کتاب از جوانب دیگر هم می‌تواند جالب باشد.

گفته می‌شود که یوکو اوگاوا، شخصیت استاد تخیلی داستان را تا حدی از شخصیت پُل اردوس -ریاضی‌دان مشهور مجارستانی- برداشت کرده بود.

گرچه شمارگان چاپ کتاب در ژاپن را نمی‌شود با ایران مقایسه کرد، اما حتی در ژاپن هم آمار فروش یک میلیون جلدی در کتاب در سال سال 2005 که تنها در یک ماه ثبت شد، نشان از محبوبیت کتاب دارد.

05-28-2013 06-13-28 PM
یوکو اوگاوا

گویا این کتاب در ایران هم مورد استقبال قرار گرفته است و تجدید چاپ هم شده است، گرچه به خاطر وضعیت رقت‌بار کتاب و کتابخوانی در ایران، شمارگان کتاب در هر چاپ حدود 1100 جلد بوده است!

در سال 2006، از روی این کتاب، فیلمی توسط یک کارگردان ژاپنی ساخته شده است.

05-28-2013 06-15-08 PM

با خرید و هدیه کتاب از ناشران و نویسندگان و مترجمان حمایت کنید، نگذارید شعله لرزان شمع کتاب و کتابخوانی خاموش شود!

خرید آنلاین کتاب «خدمتکار و پروفسور»


مقدمهٔ مترجم

خانم یوکو اوگاوا، متولد سال ۱۹۶۲ ریاضی‌دان و نویسندهٔ ژاپنی تاکنون بیش از سی رمان نوشته و منتشر کرده است. وی در کارنامهٔ ادبی خود چندین جایزهٔ ادبی از جمله جایزهٔ یومیوری ( ۲۰۰۴) برای رمان پروفسور و خدمتکار و جایزهٔ شیرلی جکسن ( ۲۰۰۸) را ثبت کرده است. مردی که دستبند می‌فروخت ( ۱۹۹۸)، عبور (۱۹۹۶ )، کافه‌ای در شب و استخر زیر باران ( ۱۹۹۱)، روزشمار بارداری (۱۹۹۱ ) ، استعداد ریاضیات ( ۲۰۰۳)، استخر شنا ( ۱۹۹۱) و هتل آیریس ( ۱۹۹۶) رمان‌هایی هستند که از اوگاوا تاکنون به انگلیسی ترجمه شده‌اند.

رمان خدمتکار و پروفسور ( ۲۰۰۳)، با نام اصلی معادلهٔ محبوب پروفسور، ابتدا در سال ۲۰۰۶ با عنوان نبوغ اعداد توسط یوسئی سوگاوارا به انگلیسی ترجمه شد اما این ترجمه هیچ گاه چاپ نشد و در سال ۲۰۰۸ بار دیگر این رمان با نام خدمتکار و پروفسور توسط اِستفن اِشنایدر ترجمه شد.

این رمان در ژاپن با استقبال مخاطبان مواجه شد به گونه‌ای که ظرف یک ماه پس از چاپ یک میلیون نسخه از آن به فروش رفت. در کتابنامهٔ چاپ اصلی این رمان به کتاب مردی که فقط عاشق اعداد بود ( ۱۹۹۹)، زندگینامهٔ ریاضیدان شهیر پاول اردوس (۱۹۹۶ ـ ۱۹۱۳)، اشاره شده است.

همچنین براساس این رمان فیلمی با نام معادلهٔ محبوب پروفسور توسط تاکاشی کویزومی در سال ۲۰۰۶ ساخته شده است.

و اما نکته آخر این که حین ترجمه این اثر، از مشورت و راهنمایی‌های سرور گرامی جناب آقای دکتر اباصلت بداغی، استاد ریاضیات و عضو هیأت علمی دانشگاه، بهره بسیار بردم. همچنین لیلی فرهادپور گرامی با تمام لطفی که به بنده دارند زحمت بازخوانی این اثر را کشیدند که از ایشان نیز ممنونم.


۱

ما پروفسور صدایش می‌کردیم. او هم پسرم را جذر صدا می‌کرد چون می‌گفت بالای سر تخت و صاف پسرم او را یاد علامت رادیکال می‌اندازد.

پروفسور در حالی که موهای پسرم را پریشان می‌کرد، گفت: «مغز خوبی تو کلهٔ این پسر هست.» جذر هم که برای در امان ماندن از اذیت‌های دوستانش کلاه می‌گذاشت، با اوقات تلخی شانه بالا انداخت. «با همین علامت کوچک توانستیم بی‌نهایت عدد بشناسیم. حتی عددهایی که قابل مشاهده نیستند.» و با انگشت روی سطح خاک‌گرفتهٔ میزش یک رادیکال کشید.

* * *

در میان هزاران هزار چیزی که من و پسرم از پروفسور یاد گرفته بودیم، معنی جذر اعداد یکی از مهم‌ترین آن‌ها بود. بی‌تردید پروفسور از این‌که من مدام از واژهٔ بی‌شمار استفاده می‌کردم ناراحت می‌شد. به اعتقاد او این کلمه خیلی آبکی بود چرا که اعداد راهی برای توصیف و تشریح کل کهکشان بودند. اما خُب من هم کلمهٔ دیگری برای این منظور بلد نبودم. پروفسور به ما چیزهایی دربارهٔ اعداد اول و صدها هزار موقعیت متفاوت آن‌ها یاد داده بود. همچنین دربارهٔ بزرگ‌ترین عدد ثبت شده در کتاب رکوردهای گینس که فقط در بعضی اثبات‌های ریاضی کاربرد داشت و دربارهٔ مقولهٔ ماورای بی‌نهایت توضیحاتی داده بود. اما جالب‌تر از همهٔ این مقولات صِرف همنشینی با خود پروفسور بود. جلسه‌ای را که پروفسور مقولهٔ جادویی جذرگرفتن از اعداد را به ما یاد داد، خیلی خوب به خاطر می‌آورم. شبی بارانی در اوایل ماه آوریل بود. کیف مدرسهٔ پسرم روی فرش افتاده بود. اطاق مطالعهٔ پروفسور با نور ضعیفی روشن بود. بیرون از پنجره باران، شکوفه‌های زردآلو را سنگین کرده بود.

ظاهرا پاسخ صحیح ما به مسأله‌ها هیچ‌وقت برای پروفسور مهم نبود. پروفسور حدس‌های بی‌معنی و غلط ما را به جواب ندادن ترجیح می‌داد و حتی گهگاه از این‌که می‌دید حدس‌های بی‌معنی ما مسأله‌ای را پیچیده‌تر از اصل آن می‌کرد لذت می‌برد. پروفسور به‌خصوص احساس خوبی نسبت به چیزی داشت که خود آن را «محاسبهٔ صحیح غلط» می‌نامید چون به اعتقاد او اشتباهات به اندازهٔ پاسخ‌های صحیح گره‌گشا بودند. همین موضوع باعث اعتماد به نفس ما می‌شد حتی زمانی که تمام تلاش و محاسبات‌مان غلط از آب در می‌آمد.

پروفسور پرسید: «خوب، حالا اگر جذر یک عدد منفی را بگیریم چه می‌شود؟»

جذر پرسید: «باید ضرب یک عدد در خودش منفی یک بشود؟» تازه اعداد اعشاری را در مدرسه یاد گرفته بود و یک سخنرانی نیم ساعته توسط پروفسور کافی بود تا پسرم قانع شود که اعداد کمتر از صفر نیز وجود دارند که خُب البته این یک جهش تحصیلی بود. سعی کردیم جذر عدد منفی یک را در ذهن‌مان تصور کنیم: ۱ـ√. جذر عدد ۱۰۰ می‌شود ۱۰. جذر ۱۶ می‌شود ۴. جذر عدد ۱ می‌شود ۱. حالا با این حساب جذر منفی ۱ می‌شود…

پروفسور برای یافتن پاسخ، خیلی ما را در منگنه نگذاشت. برعکس موقعی که ما در حال محاسبهٔ این مسأله بودیم با علاقه‌مندی و در سکوت به چهره‌های ما خیره شده بود.

دست آخر من به حرف آمدم: «چنین عددی وجود ندارد.» که البته منظورم این بود که نظر پروفسور را بدانم.

پروفسور در حالی که به سینه‌اش اشاره می‌کرد گفت: «البته که وجود دارد. اینجاست. خجالتی‌ترین عدد است برای همین هیچ وقت طوری آفتابی نمی‌شود که بشود دیدش. اما اینجاست.» ما سکوت کردیم. سعی کردیم در نقطه‌ای دور و ناشناخته در ذهن‌مان جذر عدد منفی یک را تصور کنیم. تنها صدایی که شنیده می‌شد صدای بارش باران بیرون پنجره بود. پسرم دستی به سرش کشید. انگار می‌خواست شکل رادیکالی سرش را بیشتر نشان بدهد.

ولی پروفسور هیچ‌وقت سعی نمی‌کرد بیش از حد ادای معلم‌ها را در بیاورد. همواره دربارهٔ موضوعاتی که اطلاعات زیادی درباره‌شان نداشت با احترام بسیار برخورد می‌کرد و در مورد موضوعاتی مانند جذر اعداد منفی هم که آگاهی کاملی داشت رفتاری خاضعانه داشت. هر وقت به کمک من نیاز داشت در کمال ادب از من می‌خواست دست از کاری که می‌کردم بکشم و به او کمک کنم. حتی برای ساده‌ترین درخواست‌ها، مثلاً این که کمکش کنم تا زمان‌سنج روی دستگاه توستر را تنظیم کند، با این جمله حرفش را شروع می‌کرد: «من واقعا شرمنده‌ام اما ممکن است…» بعد وقتی زمان‌سنج را برایش تنظیم می‌کردم می‌نشست و با دقت قهوه‌ای شدن نان‌ها را تماشا می‌کرد. تماشای برشته شدن نان‌ها به اندازهٔ حل مسأله‌های ریاضی توسط ما برایش جذاب بود طوری که انگار هیچ فرقی بین توستر و قضیه فیثاغورث نیست.


مارس سال ۱۹۹۲ بود که شرکت خدمات خانه‌داری آکبونو به عنوان اولین کارم من را به خانهٔ پروفسور فرستاد. آن موقع من جوان‌ترین زنی بودم که در آن شرکت برای کار ثبت‌نام کرده بودم و البته پیش از آن ده سال سابقهٔ کار داشتم. شرکت آکبونو به شهری کوچک در اینلندسی خدمات می‌داد. بلد بودم با هر جور کارفرمایی کنار بیایم و حتی وقتی برای تمیزکردن خانهٔ سختگیرترین مشتری‌ها می‌رفتم، یعنی جاهایی که هیچ خدمتکار دیگری حاضر به رفتن به آن‌جاها نبود، هیچ وقت اعتراض نمی‌کردم. همیشه از این‌که در کار خودم یک حرفه‌ای به تمام معنا بودم به خودم افتخار می‌کردم.

در مورد پروفسور تنها یک نگاه به کارت مشتری او در شرکت کافی بود که آدم بفهمد با او دچار مشکل می‌شود. هر بار که مستخدم خانهٔ او را عوض می‌کردند یک ستارهٔ آبی پشت کارتش می‌خورد و بدین‌ترتیب آن موقع نُه تا ستاره پشت کارتش خورده بود. این در تاریخ حرفه‌ای من یک رکورد بود.

موقعی که برای مصاحبه به خانهٔ پروفسور رفتم بانویی سالخورده، لاغراندام و شیک‌پوش که موهای رنگ‌شدهٔ قهوه‌ای‌اش را پشت سرش بسته بود، با من صحبت کرد. لباس کاموایی به تن و عصایی در دست داشت.

گفت: «شما باید از برادر شوهر من مراقبت کنید.» اولین پرسشی که به ذهنم آمد این بود که چرا او وظیفهٔ مواظبت از برادر شوهرش را برعهده گرفته است. بانو ادامه داد: «هیچ‌کدام از خدمتکارهای دیگری که برای کار آمده بودند خیلی نتوانستند این‌جا را تحمل کنند و این موضوع دردسرهای زیادی را برای من و برادر شوهرم به وجود آورده. هر بار که یک خدمتکار جدید می‌آید دوباره روز از نو روزی از نو… کاری که ما می‌خواهیم خیلی هم پیچیده نیست. تو باید از دوشنبه تا جمعه هر روز رأس ساعت ۱۱ صبح بیایی، برایش نهار درست کنی، خانه را تمیز کنی، خریدهای خانه را انجام بدهی، شام درست کنی، ساعت هفت غروب هم بروی. همین قدر کافیه.»

با لحنی خاص و با طمأنینه کلمهٔ برادر شوهر را می‌گفت. لحنش کاملاً محترمانه بود اما موقع گفتن این کلمات انگشتانش به حالتی عصبی عصایش را لمس می‌کردند. به من نگاه نمی‌کرد اما گهگاه وقتی نگاه‌مان با هم تلاقی می‌کرد ناراحتی‌ای را در نگاهش احساس می‌کردم.

«جزئیات کار را تو متن قراردادی که با شرکت امضا کردیم نوشته‌ام. من فقط یکی را می‌خواهم که بتواند به برادر شوهرم کمک کند تا مثل آدم‌های دیگر یک زندگی عادی داشته باشد.»

پرسیدم: «برادر شوهر شما اینجاست؟» بانو با عصایش به کلبه‌ای که در انتهای باغ پشت خانه بود، اشاره کرد. سقف سنگی سرخ کلبه از بالای ردیف بوته‌های مرتب خفچه مشخص بود.

«نباید بین خانهٔ اصلی و آن کلبه تردد کنی. وظیفه تو مراقبت از برادر شوهر من است و آن کلبه هم یک در ورودی در قسمت شمالی املاک ما دارد. ترجیح می‌دهم اگر مشکلی داشتی سراغ من نیایی و خودت مشکلاتت را برطرف کنی. ازت می‌خواهم به این قانون احترام بگذاری.» با عصایش ضربهٔ آرامی به زمین زد.

من به این خرده‌فرمایش‌های بی‌معنی کارفرماها عادت داشتم: یکی ازم می‌خواست هر روز یک روبان با یک رنگ متفاوت به موهایم بزنم، یکی می‌خواست دمای آبی که باهاش چایی درست می‌کردم دقیقا ۱۶۵ درجه سانتی‌گراد باشد، یکی می‌خواست شب‌هایی که ستارهٔ زهره در آسمان است دعای خاصی را از حفظ بخوانم. بنابراین درخواست بانوی سالخورده خیلی برایم عجیب نبود.

پرسیدم: «حالا می‌توانم بروم و برادر شوهر شما را ببینم؟»

«لازم نیست.» طوری درخواستم را رد کرد که یک لحظه فکر کردم حرف بدی زده‌ام. «حتی اگر امروز هم ببینیش فردا تو را یادش نمی‌آید.»

«ببخشید؟ متوجه نمی‌شوم!»

بانو گفت: «مشکل حافظه دارد. اختلال مشاعیر ندارد. مغزش خیلی هم خوب کار می‌کند اما هفده سال پیش بود که در یک تصادف اتومبیل ضربهٔ سختی به سرش خورد. بعد از آن ماجرا اتفاقات جدید را به یاد نمی‌آورد. سال ۱۹۷۵ بود که حافظه‌اش دچار مشکل شد. قضیه‌ای را که سی سال پیش مطرح کرده به خوبی به خاطر می‌آورد اما اگر ازش بپرسی دیشب شام چه خورده یادش نمی‌آید. به زبان ساده این‌که انگار تو سرش فقط یک نوار هشتاد دقیقه‌ای است. مدام مجبور است اطلاعات جدید را روی اطلاعات قبلی‌اش ضبط کند. حافظه‌اش دقیقا هشتاد دقیقه را ضبط می‌کند، نه بیشتر نه کمتر.» شاید چون بانوی پیر قبلاً بارها و بارها مجبور شده بود این توضیحات را برای دیگران هم بگوید، یک نفس و بدون وقفه این حرف‌ها را گفت. تقریبا در کلامش هیچ احساسی نیز مشهود نبود.

یعنی آدمی که حافظه‌اش فقط هشتاد دقیقه را ضبط می‌کرد واقعا چه جور آدمی بود؟ من بارها از مشتریان بیمار مراقبت کرده بودم اما تجربیات گذشته‌ام در این مورد هیچ فایده‌ای نداشت. تنها چیزی که به ذهنم آمد دهمین ستارهٔ آبی پشت کارت پروفسور بود.

از داخل خانهٔ اصلی، کلبه متروکه و خالی به نظر می‌رسید. یک در کهنه و قدیمی بین بوته‌ها قرار داشت. اما قفل بزرگ و زنگ‌زده‌ای را که پوشیده از فضولات پرندگان بود به در زده بودند.

بانوی پیر گفت: «خب، پس من منتظرم تو کارَت را از روز دوشنبه شروع کنی.» و با این حرف پایان گفتگو را اعلام کرد. این طوری بود که کار برای پروفسور را شروع کردم.


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

31 دیدگاه

  1. حتماً این کتاب رو میخونم!
    دارم فکر میکنم یه پاراگراف بخونم، ولی اطراف خونه ما پر از سر و صداست! اگه سر و صدای بوق و دزدگیر ماشینا و همسایه های پر سر و صدا بگذریم، پرنده ها مجالی نمیدن! :‌)

  2. سلام
    فکر خوبیه، استقبال می کنم.
    من بیشتر مصرف کننده ی محتوا هستم تا تولیدکننده ی آن.

  3. سلام
    وقت ‌به‌خیر

    ممنون از مطلب و ایده‌ی خوب‌تون. به نظرم در کنار پادکست، این امکان رو هم فراهم کنید تا افراد علاقه‌مند به کتاب بتونن “یک پراگراف” که براشون جالب هست رو به اشتراک بذارند و در نهایت مثلاً ۵ پاراگراف رو در قالب یه پست منتشر کنید. فکر کنم با توجه به سرعت اینترنت این مورد یکم جالب‌تر باشه

    ممنون

  4. من خیلی اهل خواندن مطالب وبلاگهای با محتوا هستم ولی به جرات می گویم که جایی ندیده ام که کسی مثل شما با تبلیغ کتابخوانی به فرهنگ این مملکت کمک کرده باشد.
    همین مطالب معرفی کتاب دلیل سرزدن روزانه من به وبلاگ شماست هر چند مطالبی که زیاد نمی پسندم (مثل سندرم مرده متحرک) ظاهرا زیاد خواننده دارند.
    بگذریم. تلاش شما برای ارتقای فرهنگ کتابخوانی واقعا ستایش بر انگیز است.

  5. “به خاطر وضعیت رقت بار کتاب خوانی”

    رو خوب اومدی دکتر ..

    دکتر ای کاش اولش یه جمله خطر لوث شدن می زدی الان مزش رفت

  6. من فیلمش رو دیدم . . . رشتم ریاضیه . . خیلی چسبید . . من کلن کتاب نمیخونم : ) شرمنده . . . ولی فیلم زیاد میبینمااااا . . . من فیلمش رو توصیه میکنم . . . پروفسور و معاذله محبوبش . . . Professor and his beloved equation

  7. از معرفی کتاب سپاسگزارم.
    همچنین عجب ایده‌ی خوبی را دادید. من بی‌صبرانه منتظر پادکست‌ها هستم. امیدوارم کیفیت کار هم خوب باشد و با سلیقه‌ی من در مطالعه جور دربیاید.

  8. سلام. کاش این طرح رو به صورت یه مطلب جدا منتشر کنید که به اشتراک گذاشتنش توی شبکه های اجتماعی موثرتر باشه :)

  9. به عنوان یک شنونده مشتاق شروع این سری پادکست هستم ، کوچک ترین کاری است که از من بر می آید !

  10. ایده بسیار جالیبه اما من وقتی اول مطلتون بودم فکر کردم میخواین مثل دیالوگ هایی که جالب هستند و مینویسید باشه نه خوندن اونها و شاید کسایی که ار دایل اپ استفاده میکنند نتونن حجم 4 مگی رو براتون بفرستن در حالی که نوشتن اون گزینه بهتری باشه. به شخصه من ترجیح میدم مطلبی رو بخونم تا اینکه بشنومش شاید. اگه این گزینه رو هم به ایده تون اضافه کنید شاید بد نباشه
    ممنون برای معرفیه کتاب شاید برای منی که با ریاضی زیاد رابطم خوب نیست انگیزه ایجاد کنه ! اگه اسم انگلیسیه فیلم رو هم میزدین ممنون میشدم تا بتونم دان کنم

  11. سلام
    شما همیشه آدم را غافل‌گیری و ذوق زده می کنید. پیشنهاد ساخت پادکست کتاب خوانی این قدر من را به هیجان آورد که روی صندلی بند نمیشم

    امّا در مورد پادکست:

    1-مشخص کنید هر فایل صوتی حداکثر چند ثانیه یا چند دقیقه باید باشه

    2-هر چند اولویت انتشار فایل ها را میشه به کتاب های چاپ جدید داد(به خصوص در مورد کتاب های علمی) ولی نباید کتاب های قدیمی را هم کنار گذاشت. برای مثال خود من با این که زیاد مطالعه می کنم امّا به دلیل قیمت بالای کتاب ها(البته برای من) شاید آخرین باری که کتاب خریدم پارسال از نمایشگاه تهران بود و معمولا منتظر می مونم تا کتاب‌خونه‌هایی که عضوشون هستم کتاب های چاپ جدید را تهیه کنن تا بعد به امانت بگیرم.ضمن این که بسیاری از کتاب های چاپ های گذشته هم ناشناخته موندن و هم مطالب بسیار جالبی دارن و هم ممکنه به هزار و یک دلیل دیگه تجدید چاپ نشده باشن. همین چند وقت پیش من از کتاب‌خونه یک کتاب چاپ سال 1377 نوشته ی بورخس امانت گرفتم که توی اون در مورد داستان های هزار و یک شب حرف زده. این متن برای من به قدری دوست داشتنی و دلنشنین بود که حتی خودم هم فکرش را نمی کردم

    3-آیا متنی که انتخاب می کنیم فقط باید از کتاب ها باشه یا مطالب نشریات، روزنامه ها و وب سایت ها و وبلاگ ها و حتی نوشته های خودمون را هم میشه خوند؟

    4-موضوع کتاب و متنی که انتخاب می کنیم چی باید باشه؟ فقط کتاب های ادبی، شعر، داستان و … یا این که کتاب های تاریخی ، علمی ، فلسفی ، اجتماعی و … را هم میشه انتخاب کرد؟

    چه قدر خوبه که (اگه فایل های ارسالی خوانندگان شرایطش را داشته باشن) چند پادکست با موضوع های مختلف درست کنید، مثل سفرنامه، زندگی نامه، علمی، تاریخی، داستان کوتاه، رمان، شعر، روانشناسی و موفقیت و … و و قتی تعداد کافی فایل در یک موضوع به دست‌تون رسید از اون ها یک پادکست ایجاد کنید. حتی میشه داستان ها را هم بر اساس نوع‌شون (علمی تخیلی، فانتزی،…) دسته بندی کرد و در پادسکت های جداگانه ای منتشر کرد.
    یا این که هر پادکست چند بخش برای موضوع های مختلف داشته باشه(یعنی در یک پادکست همه ی موضوع های مختلف علمی،سفرنامه، زندگی نامه، داستان، شعر، روانشناسی و … وجود داشته باشن)

    فکر می کنم خوندن بخش جالبی از یک کتاب علمی می تونه جوّی ایجاد کنه که باعث بشه افراد بیش تری با کتاب های علمی موجود در بازار آشنا بشن و ترغیب بشن تا بیش تر، کتاب های علمی را بخونن.
    یا در مورد کتاب های تاریخی، علاوه بر این که موجب تشویق افراد به مطالعه در مورد تاریخ میشه (نه تنها تاریخ ایران بلکه تاریخ کل جهان و نه تنها تاریخ دوران باستان بلکه کل دوران های تاریخ) بلکه اگر بخش هایی از کتاب های نویسندگان معتبر خوانده بشه باعث میشه خوانندگان مشتاق به جای خواندن کتاب های کم مایه و زرد تاریخی که متاسفانه در کشور ما هم فراوان هستند ، کتاب هایی را بخونن که بر اساس روش علمی و آکادمیک و پذیرفته شده ی علم تاریخ نوشته شدن و به علاوه عرصه بر اون کتاب ها بی فایده و نویسندگانشون تنگ میشه.
    من به راحتی می تونم هفته ای یک پادکست برای معرفی کتاب تاریخی مناسب درست کنم.

    5-آیا فایل ها باید فرمت خاصی داشته باشن؟

    6-حتما از کسانی که متنی می خونن تقاضا کنید در ابتدا یا انتهای حرف هاشون مشخصات کامل کتاب(نویسنده، مترجم، ناشر، سال نشر، تعداد صفحه، موضوع کتاب، قیمت و … ) را ذکر کنن تا در صورتی که بقیه خواستن اون کتاب را تهیه کنن به راحتی این کار را انجام بدن

    7-حتی از بین کتاب هایی هم که مجوز انتشار گرفتن باز خودتون باید یک سری را حذف کنید تا مثلا کسی نیاد یک بخش از کتاب های فون دانیکن را بخونه

    8-از نظر من اگه مثل گذشته زمان انتشار پادکست های آخر هر هفته باشه بهتر هست و اگه بشه باز هم مثل سابق آخر هفته ها فقط پست های فرهنگی داشته باشید که نورعلی‌نوره

    9-اگه خودتون یک نمونه از این جور پادکست ها را طبق اون ویژگی ها و نکته هایی که مد نظرتون هست ، درست کنید و به عنوان نمونه روی سایت بگذارید خیلی خوب میشه

    فعلا همین ها به ذهنم رسید

  12. ایده ی جالبیه
    فقط کاش اینقدر محبوب بشه که بشه طیف زیادی از سلیقه ها رو در برگیره و اینطور نباشه که تنها از روی علاقه به ذات کار به پادکست گوش بدیم یا ایجاد کنیم، بلکه واقعا اون محتوا برامون جذاب باشه. که مصلما این امر با گوناگونی و تنوع حاصل میشه.

    متاسفانه خودم با وجود علاقه شاید نتونم ایجاد کنم، مخصوصا به دلایلی که خودتون فرمودید. تمام کتاب هایی که در سال اخیر خواندم، یا مجوز ترجمه و چاپ نخواهند گرفت، و یا بدلیل خفته بودن بازار کتاب و سلیقه ی ناشران، فرصت ترجمه و چاپ نخواهند داشت.

    خیلی دوست داشتم قسمت هایی از کتاب های Ian McEwan رو میخوندم که به نظرم عالی هستند، کتاب هایی مثل باغ سیمانی (Cement Garden)، تاوان (Atonement ) و عشق پایدار (Enduring Love)

    و یا کتاب های ریچارد داو.کینز مثل ژن خودخواه و ساعت ساز تابینا (که هر دو ترجمه غیر رسمی برای دانلود ذارند) و یا کتاب های کریستوفر هیچینز

    در ژانر علمی تخیلی، شاهکار 5 جلدی داگلاس آدامز، The Hitchhiker’s Guide to the Galaxy یا (راهنمای مسافرین سرراهی کهکشان)، که واقعا بی نظیر و جای تاسف داره که این شاهکار ترجمه نشده. دوست دارم حداقل بخشهاییش رو خودم ترجمه کنم و به اشتراک بگذارم.

    حتی موارد بسیار شناخته شده و محبوبی، مثل “نغمه ای از آتش و یخ” جدیدا فقط قسمت اول “بازی تاج و تخت” ترجمه و منتشر شده و من واقعا نمی دونم چقدر نسبت به متن اصلی تغییر کرده.
    متنی که پر از نقل قول های زیباست و شما خودتون چند موردش رو از سریالش در مطالبتون قرار دادید.

    اوضاع کتاب اصلا مناسب نیست، یا بازار طلب نمیکنه و فرصت انتشار بسیاری کتاب ها رو نمیده، و یا اصلا مجوز نمی گیرند و مجال پیدا نمی کنند.

    راه حلی که من خیلی وقته استفاده میکنم، یه کتاب خوان دیجیتال هست، و دانلود متن اصلی کتاب ها و حالا به میلیون ها کتاب دسترسی دارم. و البته برای من بسیار کم هزینه تر هم هست.

    امید وارم این ایده شما اونقدر محبوب بشه که بتونه سلایق مختلف رو پاسخگو باشه و هر روز افراد بیشتری رو مجاب کنه

  13. BBC has made a documentary on Paul Erdos, who truly was one of the greatest mathematicians of all times

    I wonder how long will it take for a film producer to make a movie on his unorthodox life, similar to the Beautiful Mind for John Nash

  14. و اینجاست که من سایت شما رو به زومیت و نارنجی ترجیح میدم (گرچه به اونجاها هم سر میزنم).تولید محتوا!
    ایده ی واقعا خوبیه …

  15. ممنون بابت مطالب زیبا و ایده جالبی که مطرح کردید.
    الان داشتم با خودم فکر میکردم که اگر یک پزشک نبود واقعا کمبودش احساس می‌شد و شما هیچ معادلی در وب فارسی ندارید.
    واقعا شماره یک هستید. خیلی خیلی ممنونم بابت زحماتی که می‌کشید.

  16. خیلی عالیه
    بهتره شما کتاب ها رو معرفی کنین تا هر کسی یه قسمتهاییش رو انتخاب کنه و ضبط کنه.
    این لینک هم ببینید . آموزش ساخت پادکست هست.
    http://weblogina.com/video/how-to-make-a-podcast/

  17. سلام. البته تلفظ صحیح اسم آن ریاضیدان مجارستانی «اردوش» هست و نه اردوس
    لینک زیر را ببینید
    http://en.wikipedia.org/wiki/Paul_Erd%C5%91s

  18. دوستان عزیز تازگی کتابی در مورد موفقیت خواندم که به نظر من با تمامی کتابهای دیگر در مورد موفقیت تفاوت داشت و دید زیبا و جدیدی به مقوله موفقیت پیدا کردم. کتاب کوچک، اما تاثیری زیاد. اسم کتاب شیب بود که نویسنده آن ست گودین میباشد. خوندن کتاب بیشتر از 2 ساعت طول نمیکشه.کتاب مال 92 بود اما نمیدونم نشرش چی بود.
    به هر حال اگه شما هم از دسته افرادی هستین که به انرژی و هیجان نیاز دارید این کتاب از بهترین هاست.

    1. نظر این دوست عزیز را در مورد کتاب شیب خواندم و حرفش رو درک کردم. در واقع این کتاب رو یکی از دوستان بهم هدیه کرد وقتی شروع کردم تا تمومش نکردم کتاب رو زمین نذاشتم. واقعا کتاب با تمامی کتابهای موفقیت فرق داره. الان کتاب دم دستمه. انشارات درنا قلم هست و شماره فروش هم زده ٧٧٣۵۴١٠۵

  19. سلام این طرح جالبی اما ای کاش به نقد کتاب می پرداختید یا حد اقل بخش های جالب اون رو می اوردید .من خودم این کتاب ها رو نخوندم ولی خیلی از دوستم شنیدم که خوبه…

  20. با سلام و تشکر فراوان بابت معرفی این کتاب دوست داشتنی
    کتاب رو هفته قبل از طریق سایت جیحون سفارش دادم
    دو سه روز بعد کتاب در یک بسته نسبتا بزرگ رسید کتاب رو جوری بسته بندی کرده بودند که انگار یه شی قیمتی رو بسته بندی کردن که واقعا هم شی با ارزشی است
    همراه کتاب یه کتاب کوچک به پاس تشکر هم وجود داشت
    کتاب رو بی وقفه و پشت سر هم خوندم و واقعا تا تموم نشه نمی تونی زمین بذاریش
    جدای از بحث ریاضیات کتاب داستان بسیار زیبایی داره که برای همه میتونه لذت بخش باشه

  21. من مدرس رباتیک هستم تو سطح ابتدایی…
    برای بچه ها یه مسابقه رباتیک گذاشتم و یه جایزه کتاب براشون در نظر گرفتم..
    جالب اینجاست که هیچکدومشون کتاب رو به عنوان جایزه قبول نداشتند..
    فک میکنم فرهنگ کتاب خونی از همون ابتدایی باید رواج پیدا کنه

  22. با سلام میخواستم بدونم این کتاب از انتشارات نگاه و با ترجمه آسیه و پروانه عزیزی چطور هستش اگه بخوام بخونم؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]