معرفی کتاب: دوست بازیافته ، نوشته فرد اولمن

فرانک مجیدی: کلیپی هست، مربوط به لحظات دیدنی فیلمهای سال 2013. در ابتدای تأثیرگذارترین بخش کلیپ، دیالوگی از «آل پاجینو» در فیلم Stand Up Guys پخش میشود: «میگن ما دو بار میمیریم. یه بار، وقتی که آخرین نفَس رو میکشیم و یه بار… وقتی آخرین کسی که میشناسیم اسممون رو صدا میزنه!»
«دوست بازیافته» را به پیشنهاد دوست عزیزم، مهسا، از «شهر کتاب» تبریز خریدم. داستان مربوط به برههای از تاریخ است که بسیار به آن علاقمندم، برآمدن هیتلر و سالهای بعد از آن. این بخش از تاریخ را میپسندم، چون بسیار عریان و بیتعارف، نشانم میدهد که آدمی برای دستیابی به قدرت، تا کجا ممکن است پایین برود. کتاب جیبی کوچکی است که «نشر ماهی» با ترجمهی «مهدی سحابی» در 112 صفحه و با قیمت 4000 تومان منتشرش کرده.
داستان، دربارهی دو نوجوان اهل ادب و فرهنگ 16 ساله اهل اشتوتگارت در سال 1932 است. هانس فرزند پزشکی یهودی است و کنراد، از نامدارترین خاندانهای اشرافی آلمان. بین آنها رفاقت دوستداشتنیای ایجاد میشود ولی هر دوی آنها هیچ ایدهای ندارند که تفاوتهای طبقاتی و سیاسی قرار است…
اولمن، نویسنده و نقاش یهودی آلمانی- انگلیسی متولد سال 1901 است و در سال 1985 در انگلستان فوت کرد. او در زمان قدرت گرفتن هیتلر از آلمان به پاریس رفت و به سختی با فروش نقاشیهایش به امرار معاش میپرداخت. او برای گذران زندگی سواحل اسپانیا و دوباره فرانسه را زیر پا گذاشت. یک بار در فرانسه کیف پول حاوی تمام مدارکش به سرقت رفت. در میان بدبیاریها، ازدواجی موفق داشت که نزدیک به 50 سال، تا پایان عمرش، دوام یافت. او در 70 سالگی این کتاب را نوشت. «آرتور کوستلر» 5 سال بعد، برای این کتاب مقدمهی زیبایی نوشت که به زیبایی داستان اندوه این کتاب را روایت میکند و تفاوت آن را با یک رمان یا یک نوول مینماید.
خواندن کتاب، بهشدت راحت است اما بعضی لغات انتخابشده توسط آقای سحابی را نمیپسندم. مثلاً نمیدانم Herr را چرا ترجمه نکرده به آقا!
همانطور که کوستلر میگوید، نقاش بودن اولمن باعث شده توصیف تمامعیاری از مناظر پیش چشم خواننده ساخته شود. حسهای انسانی، اضطرابها، لکنتها، شرمها، رنگها، بوها و کیفیت تلألو نورها همانطوری که نویسنده مایل است، پیش چشم خواننده میآید. کاراکتر قهرمان داستان و در پسِ آن، نویسنده، با افتخار وطنپرستانهای از آلمان پیش از چنگ میگویند و فرهنگ و هنر والایش را میستایند و از مناظر طبیعیش، از زمین تا آسمان را همچون زیباترین طبیعت در دنیا به تصویر میکشند. برای همین باور نمیکنم که وقتی قهرمان داستان در اواخر کتاب میگوید، از آلمان و هر چیزی که او را به آلمان پیوند دهد متنفر است، راست گفتهباشد. وقتی از جایی اینچنین بُریدهباشی، نمیتوانی چنین شورانگیز و دلتنگ وصفش کنی. نمیشود بدون بهیاد آوردن زشتیهایش از آن گفت. قهرمان تنها میخواهد خود را، راندهشدگیش را و از دست رفتن دوستیش را به نوعی با دوری گزیدن از هر آلمانی که ممکن است سر راهش قرار بگیرد، توجیه کند. نه برای فقر، و نه برای ثروت نبود که او به آرزوی شعر گفتنش جامهی عمل نپوشاند. من گمان میکنم این به آن خاطر است که شاعر نمیتواند با خود، فریبکار و ناصادق باشد.
قهرمان داستان (که اصرار دارم نامش را پیش از آنکه کتاب را نخوانید، ندانید) درست مانند امیر در «بادبادکباز» و یا «پری» در «و کوه طنین انداخت»، کاراکترهای آثار «خالد حسینی»، پیش از آنکه جنگ در بگیرد و فاجعهی واقعی اتفاق بیفتد، جلای وطن میکنند. آنچه از فجایع میبینند، چیزی است که رسانهها خبرش را میرسانند و این همیشه چیزی است که درد و زهرش گرفتهشده و روی صفحهی نشریات میآید. عمق درد را، تنها شاهد عینی در مییابد. امیر برمیگردد. برمیگردد چون میگوید «دیگر نمیخواهم فراموش کنم.» اما قهرمان داستان سالها را با خشم خود گذرانده. «موفق» است، اما «خوشبخت» نیست. آنقدر که حتی نام همسرش را نمیگوید، آنقدر که وقتی میگوید گاهی شاد میشود… دربارهی این نیست که شادی و موفقیت تحصیلی فرزندش و زیبایی همسرش و ثروت و رفاهش را میبیند، تنها برآمدن ماه و آفتاب و تماشای این مناظر شادش میکند.
او «خوشبخت» نیست، چون «خشمگین» است. خشمش به دلیل اینکه چرا آلمان کاراکتر بد جنگ جهانی شده، نیست. غمِ کیفیتِ دوریاش، چنان بر او فشار آورده که دیگر هیچ چیز نخواهد. او در زمانی که نیاز داشت، عزیزترین چیزی را که داشت، از دست داد: باور به ارزش دوستی. و این شاید تنها برای کسی مفهومی چنین پرقدرت بیابد که اقلاً یک دوست را با ایدهآلگرایانهترین مفهومش، چنانکه قهرمان داستان تعریف کرده، برگزیدهباشد: دوستی تا پای جان. اگر چنین کسی در زندگیتان نباشد، شاید داستان به نظرتان مصنوعی جلوه کند. خوشبختانه من یک دوست اینچنینی دارم و بدبختانه، با گوشت و پوست و روحم درک میکنم خطر از دست دادنش، چرا اینچنین قهرمان داستان را دلتنگ کردهاست.
ولی اولمن شاهکار اصلیش را درست در جملهی آخر کتاب رقم میزند. دربارهی خود من، چنان ضربهی هولناکی به قلبم وارد کرد که نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. آن جمله، تمام سالهای رفتهی قهرمان را همچون گردی بیارزش در باد، با خود میبرَد. سیل هولناکی از سئوالاتی که جرأتش را ندارید پاسخ بگویید، به ذهنتان هجوم میآورد: تمام مدت آن نقشه در ذهن دوست قهرمان داستان بوده؟ آن نامه را نوشته، چون میدانست ماندن قهرمان داستان به قیمت جانش است و میخواست کاری کند تا از او متنفر شود و راحت آلمان و خاطرات را پشتسر بگذارد؟ چنین کرد، چون قهرمان داستان را بسیار دوست داشت؟ پس تکلیف حقانتخاب قهرمان داستان چه میشود؟ تکلیف خشم و سرخوردگیش؟ تکلیف گناهی که وقتی فهمید دوستش واقعاً چه موضعی داشته؟
وقتی قهرمانان جوان داستان از دوستی در ایدهآلترین حالتش میگویند، میدانم از چه حرف میزنند. قهرمان داستان مُرده. همان طوری که آل پاچینو در دیالوگش گفت. آخرین کسی که برای او ارزش داشت تا بشناسدش، در گذشتههای دور جا مانده. اما نه… شجاعتش را ندارم که آن بلای جملهی آخر را تحمل کنم. نمیتوانم بمیرم!
مقدمه
چند سال پیش، هنگامی که برای نخستینبار دوست بازیافته را میخواندم، در نامهای به فرد اولمن (که در آن زمان او را بهعنوان یک نقاش میشناختم) نوشتم که کتاب او را یک شاهکار کوچک میدانم، و این عنوانی است که شاید به توضیح مختصری نیاز داشته باشد. کتاب را از آن نظر «شاهکار کوچک» خوانده بودم که حجم اندکی داشت و این احساس را به دست میداد که علیرغم موضوعش، که یکی از دردناکترین فاجعههای تاریخ بشر است، با لحنی آرام و سرشار از دلتنگی نوشته شده است.
این کتاب، از نظر حجم، نه رمان است و نه نوول؛ بلکه قصهایست. تفصیل و گستردگی رمان را ندارد اما نوول هم نیست؛ زیرا نوول معمولاً گوشه یا مقطعی از زندگی را مینمایاند، حال آنکه قصه از آن کاملتر و نوعی رمان بسیار کوچک است. فرد اولمن در نوشتن چنین رمان کوچکی بسیار موفق بوده است؛ شاید از اینرو که مانند همهٔ نقاشان خوب میداند چگونه جزییات تصویری را که میخواهد بکشد در چارچوب محدود بوم جا دهد، حال آنکه نویسندگان، متأسفانه، برای نوشتن تا بخواهند کاغذ در اختیار دارند.
موفقیت دیگر او در این است که توانسته است قصهٔ خود را به زبانی آهنگین بازگو کند که در عین حال هم سبُک و غنایی و هم ژرف و نافذ است. هانس شوارتس، قهرمان کتاب، میگوید: «زخمی که بر دل دارم هنوز تازه است، و هر بار که به یاد آلمان میافتم گویی بر آن نمک میپاشند.» با اینهمه، خاطرات گذشتهاش آمیخته است با آرزوی دیدار دوبارهٔ زادگاهش و «تپههای لاجوردی منطقهٔ شوآب که پوشیده از باغها و تاکستانها بود و بر جایجای آنها کاخهایی جلوه میفروختند» یا «جنگل سیاه که از درختان تیرهاش بوی قارچ و عطر اشکعنبری سقز در هوا پراکنده بود و جویبارهایی پر از ماهی قزلآلا در لابهلای آن ترنم داشت که در کنارههای آنها کارگاههای چوببری بر پا بود.» هانس شوارتس را از آلمان راندهاند، پدر و مادرش سرانجام از فرط سرگشتگی خود را میکشند، با اینهمه آنچه از این قصه در خاطر میماند عطر تاکستانها و دهکدههای کنارهٔ رود نکار و راین است. در این کتاب از خشم و خروش واگنری اثری نیست؛ چنان است که گویی موتسارت «غروب خدایان» واگنر را بازنویسی کرده است.
دربارهٔ دورانی که جسدهای آدمیان را ذوب میکردند تا از آنها برای پاکیزگی نژاد برتر صابون بسازند، صدها کتاب بزرگ و قطور نوشته شده است. اما یقین دارم که این کتاب کوچک برای همیشه جایی را در کتابخانهها از آن خود خواهد کرد.
آرتور کوستلر
لندن، ژوئن ۱۹۷۶
در فوریهٔ ۱۹۳۲ به زندگی من پا گذاشت و دیگر هرگز از آن جدا نشد. بیش از یکچهارم قرن، بیش از نه هزار روز دردناک و ازهمگسیخته از آن هنگام گذشته است؛ روزهایی که رنج درونی یا کار بیامید آنها را هرچه تهیتر میکرد؛ سالها و روزهایی که برخی از آنها پوچتر از برگهای پوسیدهٔ درختی خشک بود.
روز و ساعتی را به یاد میآورم که برای نخستین بار چشمم به پسری افتاد که از آن پس مایهٔ بزرگترین شادمانی و نیز بزرگترین سرگشتگی من شد. ساعت سهٔ بعدازظهر روزی تیره و گرفته از زمستان خاص آلمان بود. دو روز از شانزدهمین سالگرد تولدم میگذشت. در دبیرستان کارل آلکساندر (۱) اشتوتگارت (۲) بودم که معروفترین دبیرستان منطقهٔ وورتمبرگ (۳) بود و تاریخ بنیانگذاری آن به سال ۱۵۲۱ میرسید؛ یعنی سالی که مارتین لوتر با شارل پنجم، سرور «امپراتوری مقدس» و شاه اسپانیا، رو در رو شد.
همهٔ جزییات آن روز را به یاد میآورم: کلاس با میزها و نیمکتهای چوبی سنگین؛ بوی تند چهل بالاپوش زمستانی نمناک؛ لکههای خیس برف آبشده بر زمین؛ چهارگوشهای زرد بر دیوارهای خاکستری که از تصویرهای قیصر ویلهلم دوم و شاه ووتمبرگ، که پیش از انقلاب به دیوار آویخته بودند، به جا مانده بود. هنوز هم میتوانم چشمانم را ببندم و تصویر همشاگردیهایم را که از پشت میدیدم، در برابر خود مجسم کنم. بسیاری از آنان بعدها در استپهای سرزمین روسیه و در شنزارهای العلمین جان باختند. هنوز صدای بیرمق و یأسآمیز هِر زیمرمان (۴) را میشنوم که محکوم بود عمری را به آموزگاری بگذراند و به این سرنوشت خود با بردباری غمآلودی تن داده بود. زردچهره بود و موها، سبیل و ریش نوکتیزش به خاکستری میزد. از پس آن عینک پنسی که روی نوک بینیاش نشسته بود همهچیز را با حالت سگ ولگردی که در جستوجوی غذا باشد نگاه میکرد. با آنکه بدون شک بیش از پنجاه سال نداشت، به چشم ما هشتادساله میآمد. ما همه تحقیرش میکردیم زیرا مهربان و فروتن بود و بوی خاص مردمان فقیر را میداد. خانهٔ دو اتاقهاش شاید حمام هم نداشت. سرتاسر پاییز و زمستان طولانی را کت و شلواری وصلهپینهشده میپوشید که رنگی سبزگون داشت و برق میزد (یک دست کت و شلوار دیگر هم داشت که در بهار و تابستان میپوشید). رفتارمان با او تحقیرآمیز، و گهگاه بیرحمانه بود؛ بیرحمی سنگدلانهای که نوجوانان مرفه در رفتار با تهیدستان، پیران و انسانهای بیدفاع از خود نشان میدهند.
روز تیرهتر میشد، اما هنوز هوا آنقدرها تاریک نشده بود که چراغهای کلاس را روشن کنند، و از پس پنجره هنوز کلیسای پادگان بهروشنی دیده میشد. روی دو برج کلیسا که سینهٔ آسمان را میشکافت برف نشسته بود و آن ساختمان بسیار زشت اواخر قرن نوزدهم را کمی زیبا میکرد. تپههای سپید پیرامون نیز زیبا بود. در پس این تپهها که شهر زادگاه مرا در بر گرفته بود، گویی جهان پایان میگرفت و افسانه آغاز میشد. پلکهایم سنگین شده بود. روی کاغذ خرچنگقورباغه میکشیدم، خیالبافی میکردم، و گهگاه تاری از موهایم را میکندم تا خوابم نبرد. در همین هنگام در زدند. پیش از آنکه هِر زیمرمان فرصت کند بگوید «بفرمایید»، پروفسور کلت (۵)، رییس دبیرستان، وارد شد. اما هیچکس او را که مردی ریزنقش و شق و رق بود نگاه نمیکرد؛ همهٔ نگاهها بهسوی پسر ناشناسی برگشته بود که پابهپای او میآمد ــ همانگونه که فدون به دنبال سقراط میرفت.
همه به او خیره شده بودیم، انگار که شبحی را میدیدیم. شاید آنچه بیش از هر چیز دیگر بر همه و از جمله من تأثیر گذاشت، نه حالت سرشار از اتکای به نفس، ظاهر اشرافی و لبخند اندکی تحقیرآمیز او، بلکه برازندگیاش بود. شیوهٔ لباسپوشیدن ما چنان بود که از ما مجموعهای بدلباس و بیظرافت میساخت. احساس بیشتر مادران ما این بود که هر لباسی، به شرط آنکه از پارچهای محکم و بادوام ساخته شده باشد، برای مدرسه مناسب است. ما هنوز توجه چندانی به دخترها نداشتیم، از اینرو برایمان اهمیتی نداشت که آن کت و شلوارهای کوتاه را که زشت و بیقواره اما راحت و مرسوم بود، به تن کنیم؛ لباسهایی که به این امید خریده میشد که تا هنگامی که برایمان کوچک نشده دوام آورد.
اما لباس او چنین نبود. شلواری خوشدوخت، با اتوی بینقص به پا داشت که پیدا بود مثل شلوارهای ما دوخته خریده نشده است. کت بسیار برازندهاش از پارچهٔ جناغی و به رنگ خاکستری روشن، و بدون شک «انگلیسی اصل» بود. پیراهنی به رنگ آبی روشن به تن داشت و کراواتی سرمهای با خالهای سفید بسته بود. کراواتهای ما پیش کراواتهای او چرک و چرب و نخنما جلوه میکرد. و با آنکه هر نوع کوششی برای خوشپوشی و آراستگی به نظر ما حرکتی زنانه بود، به او که تصویر کامل تشخص و برازندگی بود، غبطه میخوردیم.
پروفسور کلت یکراست بهسوی هِر زیمرمان رفت، چیزی در گوش او زمزمه کرد و خارج شد، بیآنکه ما توجهی به او کرده باشیم، زیرا نگاه همهمان بهطرف تازهوارد بود. و او آرام و بیحرکت، بی هیچ نشانی از دستپاچگی، ایستاده بود. چنین مینمود که از ما مسنتر و پختهتر است، و تصور اینکه او همکلاسی جدید ما باشد مشکل بود. تعجبی نمیکردیم اگر به همانگونه که ساکت و اسرارآمیز وارد کلاس شده بود بیرون میرفت.
هِر زیمرمان عینک پنسی خود را روی بینیاش بالا داد، با چشمان خسته کلاس را از نظر گذراند، یک جای خالی درست جلوی من پیدا کرد، از سکو پایین آمد و در میان حیرت همهٔ ما تازهوارد را تا جایی که برای او در نظر گرفته بود همراهی کرد. سپس سر خود را کمی خم کرد ــ انگار که دلش میخواست به او سلام کند اما جرئت نمیکرد ــ و درحالیکه چشم از نوجوان ناشناس بر نمیگرفت آهسته و پسپس به سکو برگشت. پس از آنکه روی صندلی خود نشست، خطاب به تازهوارد گفت: «ممکن است خواهش کنم نام، نام خانوادگی، تاریخ و محل تولدتان را بگویید؟»
تازهوارد بلند شد. گفت: «گراف فون هوهنفلس (۶)، کنراد (۷)، متولد نوزدهم ژانویهٔ ۱۹۱۶، محل تولد بورگ هوهنفلس (۸)، وورتمبرگ» و نشست.
۲
بر این نوجوان عجیب، که درست همسال من بود، خیره مانده بودم؛ انگار از دنیای دیگری میآمد. و این بدان خاطر نبود که عنوان کنت داشت. چند همشاگردی با عنوان «فون» داشتیم، اما به نظر نمیرسید با ما که پدرانمان بازرگان، بانکدار، کشیش، خیاط یا کارمند راهآهن بودند، تفاوتی داشته باشند. یکی از همشاگردیهایمان فرایهر فون گال (۹)، پسرکی بینوا بود که پدرش افسری بازنشسته بود و نمیتوانست غیر از مارگارین خوراک دیگری برای بچههایش دست و پا کند. دیگری بارون فون والدسلوست (۱۰) بود که پدرش کاخی در نزدیکی ویمفنـ آمـ نکار (۱۱) داشت. ظاهرا یکی از اجداد این مرد بهسبب بعضی خدمات مشکوک در حق دوک اُبِرهارد لودویگ (۱۲) عنوان اشرافیت یافته بود. حتی یک شاهزاده به نام پرنس هوبرتوس شلایمـ گلایمـ لیختنشتاین (۱۳) داشتیم، منتها چنان احمق بود که حتی اصل و نسب شاهزادگیاش هم نمیتوانست مانع از آن شود که همه مسخرهاش کنند.
اما عنوان جوان تازهوارد چیز دیگری بود. سرگذشت خاندان هوهنفلس بخشی از تاریخ ما بود. درست است که کاخشان، که بین هوهنشتاوفن (۱۴)، تِک (۱۵) و هوهنتسولرن (۱۶) قرار داشت، رو به ویرانی میرفت و از پس برجهای درهمشکستهٔ آن نوک کوهها دیده میشد، اما شهرت خانواده همچنان پا برجا بود. خود من با کارهای افراد این خانواده به اندازهٔ کارهای سیپیون افریقایی (۱۷)، هانیبال و سزار آشنایی داشتم. هیلدبراند فون هوهنفلس (۱۸) در سال ۱۱۹۰ میلادی، هنگامی که میخواست فریدریش اول، شهریار هوهنشتاوفن، معروف به «ریشقرمز» را از دست آبهای خروشان رود کودنوس (۱۹) در آسیای صغیر نجات دهد کشته شد. آنوفون هوهنفلس (۲۰) دوست فریدریش دوم، سالار همهٔ شهریاران هوهنشتاوفن، معروف به «اعجوبهٔ جهان» بود، در نوشتن کتاب در باب فن شکار با پرندگان (۲۱) به او کمک کرد و در سال ۱۲۴۷ در سالرنو، در میان بازوان امپراتور جان داد. (جسدش هنوز در کاتانیا، در تابوتی از سنگ سماک که بر گردهٔ چهار شیر قرار دارد، غنوده است.) فریدریش فون هوهنفلس، که مزارش در کلوسترهیرشاو (۲۲) است، پس از آنکه فرانسوای اول، پادشاه فرانسه، را به اسارت گرفت در پاویا (۲۳) کشته شد. والدمار فون هوهنفلس (۲۴) در لایپزیگ (۲۵) به خاک افتاد. دو برادر از این خانواده، به نامهای فریتس (۲۶) و اولریش (۲۷)، در سال ۱۸۷۱ در شامپینیی (۲۸) کشته شدند. نخست برادر جوانتر کشته شد و سپس برادر دیگر که میکوشید جسد او را به جایی مطمئن ببرد، خود نیز جان باخت. یک فریدریش فون هوهنفلس هم بود که در وردن (۲۹) کشته شد.
و اکنون، یکی از اعضای این خاندان نامدار، در کلاس من، درست در فاصلهٔ نیممتری، پیش چشمان کنجکاو و حیرتزدهام نشسته بود. کوچکترین حرکاتش را دنبال میکردم: چگونه کیف واکسزدهاش را باز میکرد، چگونه دستهای سفید و بسیار پاکیزهاش را بهسوی کیف میبرد (دستهایی که آنهمه با دستهای کوتاه، بیظرافت و آلوده به جوهر من متفاوت بود)، و قلم خودنویس و مدادهای خود را که بهخوبی تراشیده شده بود، بیرون میکشید، چگونه دفترچهاش را باز میکرد و میبست. هرآنچه میکرد به کنجکاوی من دامن میزد: با چه دقتی مداد را به دست میگرفت، به چه حالتی مینشست ــ راست و باوقار طوری که انگار هر لحظه ممکن بود از جا برخیزد و خطاب به ارتشی ناپیدا فرمانی صادر کند ــ با چه حالتی دست در میان موهای بور خود میکرد. تنها هنگامی چشم از او برداشتم که او نیز مثل بقیه خسته شده بود و درجا میجنبید و صدای زنگ تفریح را انتظار میکشید. چهرهٔ غرورآمیزش را تماشا میکردم که خطوطی بسیار زیبا داشت، و حتم داشتم که هیچیک از شیفتگان هلن تروا او را با اینهمه توجه نگاه نکرده و در برابر او تا این حد به خواری خود پی نبرده بوده است. من که بودم که به خود جرئت دهم و با او حرف بزنم؟ هنگامی که فریدریش هوهنفلس دست آراسته به نگین خود را بهسوی آنوفون هوهنفلس دراز میکرد، نیاکان من در کدامیک از گتوهای اروپا میلولیدند؟ منی که پسر یک پزشک یهودی بودم و پدرانم همه خاخام، کاسب و فروشندهٔ احشام بودند، به این پسر که موهایی طلایی داشت و تنها نامش تا آن حد احترام و ترس مرا برمیانگیخت، چه میتوانستم عرضه کنم؟
و او، که سرشار از افتخار بود، چگونه میتوانست کمرویی، غرور و زودرنجی، و ترس از سرخوردگی مرا درک کند؟ میان او، کنراد فون هوهنفلس و من، هانس شوارتس که از اتکا به نفس و برازندگی و تشخص عاری بودم، چه چیز مشترکی وجود داشت؟
شگفت اینکه تنها من نبودم که در حرفزدن با او دچار دستپاچگی میشدم. به نظر میرسید که تقریبا همه خود را از او کنار میکشند. همکلاسیهای من عموما در رفتار و گفتار خود خشن و بیادب بودند، همواره به یکدیگر لقبهای زشت میدادند (ساس، خوک، سوسیس، کلهپوک)، بادلیل و بیدلیل با هم کلنجار میرفتند، اما همهشان در برابر او ساکت و دستپاچه میشدند، و هر بار که او از جای خود بلند میشد یا بهطرفی میرفت، خود را از سر راهش کنار میکشیدند. چنین مینمود که آنان نیز همه تحت تأثیر او هستند. اگر یکی از ما جرئت میکرد که مثل هوهنفلس لباس بپوشد همه بیرحمانه مسخرهاش میکردند. میشد گفت حتی هِر زیمرمان نیز نگران بود مبادا کاری کند که به او بربخورد.
دیگر اینکه، او در انجام تکالیفش دقت و ظرافت زیادی به خرج میداد. هِر زیمرمان معمولاً به همین مقدار بسنده میکرد که در حاشیهٔ تکالیف من عبارات مختصری از این قبیل بنویسد که: «جمله ناقص است»، «این یعنی چه؟»، «زیاد بد نیست» یا «لطفا بیشتر دقت کنید». اما توضیحات و تذکرات مفصلی که در حاشیه و ذیل تکالیف او نوشته میشد، آشکارا حاکی از آن بود که آموزگار ما به خود زحمت میدهد و برای دیدن آنها وقت زیادی صرف میکند.
ظاهرا او از این انزوای خود چندان هم ناراحت نبود. شاید عادت داشت. اما هرگز کوچکترین نشانهای از خودستایی و فخرفروشی در رفتارش دیده نمیشد و هیچگاه بر آن نبود که خود را تافتهٔ جدابافته بداند، مگر در یک مورد. در رفتار با ما همواره بسیار مؤدب بود؛ هر بار که چیزی به او میگفتیم لبخند میزد و هنگامی که کسی میخواست از کلاس بیرون رود در را برای او باز نگه میداشت. با اینهمه، به نظر میرسید که بقیه از او میترسند. گمان من این است که دیگران نیز، چون من، بهعلت اسطورهٔ خاندان هوهنفلس در برابر او خجل میشدند و دست و پای خود را گم میکردند.
دوست بازیافته
نویسنده : فرد اولمن
مترجم : مهدی سحابی
ناشر: نشر ماهی
تعداد صفحات : ۱۱۲ صفحه
اگر درست یادم باشه توی این کتاب یه جا از ایران میگه درست یادم نیست، چند وقت پیشا خوندمش فرش ایران یا چیزی شبیه این…
من که واقعا از خوندنش لذت بردم …
خواندن نقد مثبت در مورد کتابی که نمیتونی بخری مثل دیدن عکس غذائی است که نمیتونی بپزی (بخوری).
متاسفانه بیشتر کتابهای چاپ شده در ایران را نمیشه بصورت کتاب الکترونیکی خرید.
توصیه میکنم شما دوست عزیز کتاب گویایش را دانلود کنید و گوش کنید:
http://www.radiotehran.ir/boxesview.php?ID=212
چقدر مردن تلخه
واقعا ما دوبار می میریم ژبعضی موقع ها بهش فکر می کنم و تنم به لرزه می اوفته
بعد سعی می کنم اصلا بهش فکر نکنم
خوب با بند آخر این پست که یکم همه داستان لو رفت!
البته شخصا اعتقاد دارم کتب یا فیلم خوب اونیه که با دونستن داستانش، باز هم بشینی و ببینیش، ولی این مساله برای خیلی ها مهمه … .
بسیار لذت بردم لطفا کتاب تقصیر ستاره بخت ماست اثر جان گرین رو هم معرفی کنید خیلی ممنون.
با سلام شما ساکن تبریز هستین؟؟؟؟
بله خانم میکائیلی. نزدیک به 9 ساله 🙂
سوالم بیشتر به خاطر مطلبی بود که در مورد کنسرت همایون در تالار پتروشیمی تبریز نوشته بودین
من که با این کتاب حال نکردم. ولی عوضش چندتا کتابه باحال امسال خوندم که خیلی باهاشون حال کردم: یکیشون بود امروز چیزی ننوشتم. یکیشون بود کتابه نیست. یکی دیگه شکارچیانه سرزمینه پرواز. آخریشم خانواده پاسکوآل دوارته. در کل ممنون. خوبه که کتاب معرفی می کنین. بای.
شکارچیانه سرزمینه پرواز؟ روی جلد کتاب هم همینطوری نوشته شده؟!
چیزی که نظر منا خیلی به خودش جلب کرد دور شدن شخصیت اصلی داستان از تمام خواسته ها و علایقش بعد از سفر به امریکاست.حتی دلایلی که برای موفقیت خودش در کتاب اعلام میکنه براش چیزی جز راه فراموشی نیست.یه جور لجبازی با خودش برای فراموش کردن گذشته…گذشته ای که در انتهای کتاب مثل یه تصویر از جلوی چشمای من خواننده هم رد شد