شکلی جدیدی از چپاول و غارت کشورها در قالب اشکالی از حقوق انحصاری و حقوق مالکیت فـکری
چـکیده:
جهانگشایی و مستعمره کردن کشورها توسط غرب، سابقهای چند صد ساله دارد. پاپ و حاکمان و پادشاهان کـشورهای غـربی، دسـت در دست هم، به تصرف و استعمار مناطقی از دنیا میپرداختند و منابع و ثروتهای آنها را چپاول میکردند، اما آن چـه امروز شاهد آن هستیم، شکلی جدید از چپاول و غارت کشورها است که در قالب اشکالی از حـقوق انحصاری و حقوق مالکیت فـکری رخ نـموده است. این شکل جدید از استعمار، به مدد دانش و ابزار «بیوتکنولوژی»، میسر شده است و میرود تا به منابع و حیات طبیعی مناطق مختلف جهان، چنگ بیاندازد.
اشاره
«چپاول دانش و طبیعت» نام اثری اسـت از خانم دکتر «واندانا شیوا» که در سال 1997 در آمریکا منتشر شد. وی به عنوان یکی از برجستهترین متفکرین و بومشناسان در عرصه جهانی شناخته میشود که صاحب صدها مقاله و دهها کتاب در حوزههای مختلف اجتماعی، فرهنگی و زیست مـحیطی اسـت.
آن چه در پی میآید، مقدمه کتاب مذکور است؛ کتابی که وی در آن، دستاندازی دولتها و شرکتهای چند ملیتی بر منابع طبیعی و تنوعزیستی کره خاکی را که در قالب معاهدهها و قوانین بینالمللی و نیز با توسل به تغییرات گـسترده عـلمی و تکنولوژیکی سامان داده میشوند، به چالش میخواند و همگان را متوجه تهدیدی جهانی میکند که در سالهای آینده، همه جوامع، خواه سنتی و خواه پیشرفته را
این اثر، مشتمل بر هفت بـخش اسـت که نویسنده در نظمی منطقی روند شکلگیری و تأثیرگذاری استعمار غرب را که ریشههایش با آغاز رنسانس پاگرفته و برای بقا و حیات خود به ابزار و شیوههایی مختلف متوسل میشود، ترسیم میکند. غصب دانـش و مـیراثهای فـکری، فرهنگی و طبیعی کشورهای جهان سـوم، اسـتعمار حـیات با توسل به ابزار بیوتکنولوژیکی، هویتزدایی و بیارزش جلوه دادن سرمایههای زیستی، به نابودی کشیده شدن حیات در سایه علوم و فنون جدید و بالاخره نـمایاندن چـهره واقـعی جریان جهانیسازی و انگیزهها و پیامدهای آن را میتوان به عنوان مـهمترین مـوضوعات این کتاب معرفی کرد.
رجعت کریستوف کلمب
هفدهم آوریل سال 1492 م بود که «ملکه ایزابل» و «پادشاه فردیناند» امتیازاتی با عـنوان «کـشف و جـهانگشایی» به «کریستف کلمب» اعطا نمودند. یک سال بعد، در چهارم مـاه میسال 1493 م، «پاپ الکساندر ششم» با توسل به «فتوای بخشش» خود، همه جزایر و سرزمینهای اصلی کشف شده و آن چه را که قـرار بـود کـشف شود، یعنی مسافتی حدود پانصد کیلومتر از غرب و جنوب جزایر «آزورز»(1) تا هـند را کـه از کریسمس سال 1492 م تا آن زمان، توسط هیچ یک از شاهان و یا شاهزادگان اروپایی اشغال و تحت تصرّف قرار نـگرفته بـود، بـه دو فرمانروای کاتولیک یعنی ملکه ایزابل، حاکم منطقه «کاستیل» و پادشاه فردیناند، حاکم نـاحیه «آراگـون» اهـدا نمود. «والتر اولمان» در اثری با عنوان «پاپگرایی قرون وسطا» در این باره مینویسد:
«پاپ به عـنوان نـایب خـداوند در زمین، به این کره خاکی به نحوی فرمان میراند که گویی ابزاری در دستان او اسـت؛ وی کـه خود تحت حمایت کشیشها بود به جهان به مثابه اموال و مایملک خود مـینگریست؛ امـوالی کـه بایستی مطابق خواسته وی شکل بگیرند.»
و این گونه بود که چنین امتیازها، مجوّزها و حقوق انحصاریای، سرقت و غارت را بـه مـثابه خـواست و اراده الهی معرفی نمودند. اگرچه ملتها و اقوامی که به استعمار درآمده بودند و پاپ، آنها را به دیگران «مـیبخشید» مـتعلق به وی نبودند، اما رواج همین رویه مرسوم بود که شاهان مسیحی اروپا را بـه حـاکمان دیـگر ملتها در هر نقطهای از این کره خاکی و با هر کیش و مسلکی مبدّل ساخت. گسترش اصل «تـصرّف واقـعی» تـوسط شاهزادگان مسیحی، وجود نوعی «خلاء» در سرزمینهای هدف و «وظیفهای» که در قبال «مردمان وحـشی و غـیرمتمدّن» ابراز میشد، در واقع به این گونه امتیازها و حقوق اعطایی، مشروعیّت میبخشیدند.
فتوای پاپ، امتیاز اعطایی به کـریستف کـلمب و امتیازها و حقوقی که پادشاهان اروپایی به دیگران اعطا نموده بودند، بنیانهای اخـلاقی و حـقوقی شکلگیری نوعی استعمار و ابزار قلع و قمع مـلّتهای غـیراروپایی را مـهیا ساخت که نمونهای از این تاراج، کاهش جـمعیت بـومیان و ساکنان اصلی آمریکا از هفتاد و دو میلیون نفر در سال 1492 به کمتر از چهار میلیون نفر در قـرنهای آتـی بود.
پانصد سال پس از کریستف کـلمب، شـاهد گسترش تـفسیری بـه مـراتب ناسوتی و دنیویتر از این طرح استعماری هـستیم کـه این بار ابزار آن در قالب اشکالی از حقوق انحصاری و حقوق مالکیت فکری (معنوی)، تـجلّی یـافته است. هم اینک «فتوای پاپ» جای خـود را به «موافقتنامه عمومی تـعرفه و تـجارت» (گات) داده است. اصل «تـصرّف واقـعی» سرزمینها به وسیله شاهزادگان مسیحی، جای خود را به تصرفی واقعی توسط شرکتهای چـند ملیتیای که تحت حمایت حاکمان امـروزی قـرار دارنـد، داده است. وجـود نـوعی «خلاء» در موجودات و گونههای هـدف کـه امروزه به مدد ابزار بیوتکنولوژی مورد دستکاری قرار میگیرند، جانشین «خلاء» موجود در سرزمینهای هـدف شـده است. وظیفه مسیحی نمودن مردمان غـیرمتمدّن و وحـشی، جای خـود را بـه وظـیفهای دیگر یعنی الحاق نـظامهای اقتصادی ملّی و محلّی به بازار جهانی و اتکای نظامهای دانش غیرغربی به نوعی فلسفه «واگشتگرایی» کـه عـلم و تکنولوژی تجارتزده غرب بر پایه آن اسـتوار شـده، داده اسـت.
خـلق پدیـده مالکیّت با تـوسل بـه چپاول و سرقت ثروت و دارایی دیگران، تفاوتی با روال پانصد سال پیش خود ندارد. اعطای آزادیای که شـرکتهای چـند مـلیّتی را مجاز میسازد تا با اتّکا به اصـول «مـعاهده حـقوق مـالکیت مـعنوی مـرتبط با حوزه تجارتِ» پیمان گات، از حمایت از حقوق خود سخن برانند، در واقع همان آزادیای است که استعمارگران اروپایی از سال 1492 به بعد مدعی آن بودهاند. زمانی که کریستف کلمب بـه امتیازی که با هدف استیلای اروپا بر اقوام و ملتهای غیراروپایی صادر شده بود، به مثابه حق طبیعی بشر اروپایی نگریست، در واقع سنتی از تاراج و چپاول را باب کرد. اولین حقوق انحصاری، در قالب نـامگذاری و اعـطای مناطق و سرزمینهای مختلف توسط پاپ به پادشاهان و ملکههای اروپایی شکل گرفت و بدین وسیله آزادی و اختیار استعمارگران برای به انقیاد و بردگی کشانیدن مردمی که نسبت به موطن و زادگاه خود صاحب حق بـودند، مـشروعیت یافت. این تصرّف ظالمانه، با این استدلال که این ملتهای مستعمره، جلوهای و بخشی از طبیعت هستند، «طبیعی» معرفی شد که نتیجه آن انکار انسانیّت و آزادی آنـان بود.
از سویی دیگر، رساله «جـان لاک» در بـاب مالکیّت، عملاً به این روند سرقت و چپاول در دوران رواج جنبش حصر در اروپا چهرهای مشروع و قانونی بخشید. وی صریحاً آزادی نظام سرمایهداری برای ساختن و آباد کردن را با آزادی چنین نـظامی در سـرقت، یکسان معرفی کرد و مـدعی شـد که مالکیّت، محصول انتقال سرمایههای طبیعت و آمیختن آن با کار است و این «کار» نه به شکل فیزیکی، بلکه در قالبی «روحی» شکل میگیرد که نماد بارز آن، در کنترل سرمایه در عرصه بازار تجلّی مـییابد. بـر طبق نظر لاک، تنها کسانی که صاحب سرمایهاند، از حقی طبیعی برای مالکیّت بر منابع طبیعی برخوردارند؛ حقّی که جایگزین حقوق جمعی و مشترک دیگران میشود. بر همین اساس است که سرمایه بـه عـنوان منبع و مـنشأ آزادی تعریف میشود و در عین حال شاهد آن هستیم که استقلال کسانی که حقوقشان بر پایه کار و تلاششان استوار شـده، مورد خدشه قرار گرفته و آزادیشان در قبال استفاده از زمین، جنگلها، رودها و تـنوعزیستی تـوسط صـاحبان سرمایه ـ که چنین موهبتهایی را حقوق طبیعی خود برمیشمارند ـ انکار میشود. تغییر مالکیت خصوصی به مالکیت عمومی و اشـتراکی بـه مثابه محروم کردن مالک از سرمایه آزادیاش تلقی میشود. بنابراین، در نتیجه چنین روندی اسـت کـه امـروزه بر رعایا، کشاورزان و جنگلنشینانی که خواستار ایفای حقوق و دستیابی به منابع و ثروتهای خود هستند، بـه چشم دزدان و سارقان نگریسته میشود.
این اندیشههای اروپامحورانه نسبت به مقولههای «مالکیت» و «سرقت»، اسـاس و بنیانی است که بـر پایـه آن، قوانین، حقوق مالکیت فکری پیمان گات و سازمان تجارت جهانی شکل گرفته است. هنگامی که برای نخستین بار، اروپاییها، جهان غیراروپایی را به استعمار خود درآوردند، چنین احساسی در دل داشتند که این وظیفه آنـان است تا دیگر سرزمینها را «کشف کنند» و «تصرّف نمایند» و سپس آنها را «به کنترل خود درآورده، اشغال نموده و جزیی از مایملک خود معرفی نمایند.» هنوز هم به نظر میرسد که قدرتهای غربی با انگیزهای اسـتعماری در راسـتای کشف، استیلا، تصاحب و تملّک هر ثروتی، هر جامعهای و هر فرهنگی گام برمیدارند. امروزه دیگر دامنه مستعمرهها به فضاهای داخلی و امعاء و احشاء موجودات زنده یعنی «رمزهای ژنتیکی» آنها از میکروبها گرفته تـا گـیاهان و حیوانات و هم چنین انسانها گسترش یافته است.
«جان مور»، بیمار سرطانیای که تیرههای سلولیاش توسط دکترش به ثبت و انحصار درآمد، نمونهای از چنین روندی محسوب میشود. در سال 1996 شرکت آمریکایی داروسـازی «مـیریاد»، ژن سرطان سینه زنان را به نام خود به ثبت رسانید، تا بر روند تشخیص و معاینه این نوع سرطان انحصار یابد. هم چنین، امتیاز تیرههای سلولی قبیله «هاگاهای» در پاپوای گینهنو و «گوامیان» پانـاما تـوسط وزارتـ تجارت ایالات متحده به ثـبت رسـید.
در سـال 1996 مصوبه جاسوسی اقتصادی ایالات متحده، عملاً گسترش و تبادل طبیعی و آزادانه دانش را غیرقانونی اعلام کرد. این مصوبه که در هفدهم سپتامبر همان سـال در ایـن کـشور به عنوان یک قانون لازمالاجرا به رسمیت شـناخته شـد، به سازمانهای اطلاعاتی این کشور دستور داد تا روند فعالیتهای مرسوم و معمول مردم در گوشه و کنار جهان را مورد مطالعه و بررسی قـرار دهـند. در واقـع امروزه این قانون، حقوق مالکیت فکری شرکتهای آمریکایی را اساس امـنیت ملی این کشور برمیشمارد.
اندیشه سرزمینهای تهی و خالی از سکنه، در حال حاضر به اندیشه «حیات تهی» در بذرها و گیاهان دارویـی تـبدیل شـده است. به تصرّف درآوردن ثروتها و منابع طبیعی دیگر ملتها در روند گسترش اسـتعمار، بـا تکیه بر این فرض که چنین ملتهای سنتی و بومیای نتوانستهاند سرزمینهای خود را «بهبود» ببخشند، توجیه شـده اسـت. «جـان وین ثروب» در سال 1869 در این باره این گونه نوشت:
«از آن جا که بومیان «نـیوانگلند» زمـینهای آن نـاحیه را محصور نکرده و از سرپناه مناسبی برای خود برخوردار نبوده و از احشام اهلی هم چون خوک در بـهبود وضـعیت زمـینهای خود سود نمیجویند، از این رو از هیچگونه حق طبیعیای بر سرزمینهای خود برخوردار نیستند.»
چنین مـنطقی هـم اکنون با تعریف بذر، گیاهان دارویی و دانش طب سنتی به عنوان تجلیهایی از طـبیعت کـه فـاقد هرگونه مبنای علمی هستند، تصرّف و سرقت این داراییها و ثروتها را از مالکان و نوآوران اصلی آنها، پیـشه خـود ساخته است و حامیان چنین منطقی هستند که امروزه ابزار مهندسی ژنتیک را معیار و مـلاک «بـهبود» بـرمیشمارند. ارائه مسیحیت به عنوان تنها دین و معرفی کلیه اعتقادات و جهانبینیها به عنوان عقاید و اندیشههایی بـدوی، راهـ را برای تعریف علم تجارت مآب غرب، به عنوان تنها علم و معرفی دیـگر نـظامهای دانـش به مثابه نظامهایی بدوی و عقبافتاده، هموار ساخته است.
پانصد سال پیش، تنها کافی بود تـا فـرهنگی خـود را غیرمسیحی معرفی کند تا همه حق و حقوقش پایمال شود و امروزه یعنی بـا گـذشت پانصد سال از زمان ظهور کریستف کلمب، کافی است تا فرهنگی غیرغربی از جهانبینیِ متمایز و نظامهای دانشِ مـتفاوتی از جـهانبینی و علم غربی، بهرهمند باشد تا همه حق و حقوقش تضییع شود. در گذشته، انـسانیّتِ چـنین بشری و هم اینک خرد و فهم بشر غـیرغربی در حـال کـتمان شدن است. در امتیازها و مجوزهای انحصاری قرون پانـزده و شـانزده میلادی بود که مناطق و سرزمینهای به استعمار درآمده به عنوان مناطقی فاقد سـکنه مـعرّفی میشدند و از همین رو بود که طبیعتاً سـاکنان این سـرزمینها «تـحت سـلطه و کنترل» بشر غربی درمیآمدند. در ادامه چـنین رونـد تسخیر و کشورگشاییای است که به تنوع زیستی به مثابه طبیعتِ صرف نـگریسته مـیشود و در واقع، چنین تعریفی است که بـه نحوی حساب شده، سـهم فـکری و فرهنگی نظامهای دانش غیرغربی را انـکار مـینماید.
حقوق انحصاریِ امروزی، در حقیقت در تداوم با نمونههایی است که به افرادی هم چـون «کـریستف کلمب»، «سرجان کابوت»، «سرهامفری گـیلبرت» و «سـروالتر رالف» اعـطا شده بود. بـنابراین مـیتوانیم در یک جمعبندی، کشمکشها و اخـتلافهایی را کـه با مطرح شدن پیمان گات و اعطای حقوق انحصاری برای موجودات زنده و نیز به انـحصار درآوردن دانـش سنتی دیگران و هم چنین ظهور مـهندسی ژنـتیک شاهد آن بـودهایم، بـه عـنوان نمادی از رجعت کریستفکلمب مـعرفی کنیم.
در بطن «کشف» کریستف کلمب، نمادی از سرقت و چپاول به منزله حق طبیعی استعمارگران و لازمهای بـرای رهـایی و نجات مستعمرهنشینان، تجلی یافته بود و هـم اکـنون در کـانون پیـمان گـات و قوانین مرتبط بـا نـحوه اعطای حقوق انحصاری که نمادی از سرقت حیات هستند، به عنوان حق طبیعی شرکتهای غربی و لازمه «تـوسعه» کـشورهای جـهان سوم معرفی میشود.
سرقت حیات نیز نـمادی از «کـشف» کـریستف کـلمبی اسـت کـه پانصد سال بعد از ظهور وی تجلی یافته است و هنوز هم امتیازها و حقوق انحصاری، ابزاری برای حمایت از این نوع سرقت و چپاول ثروت جوامع غیرغربی و معرفی آن به عنوان حـقوق قدرتهای غربی است.
با توسل به این حقوق انحصاری و نیز مهندسی ژنتیک است که مرزهای استعمار جدید در حال شکلگیری است. زمینها، جنگلها، رودخانهها، اقیانوسها و جوّ و بلکه همه کس و همه چـیز بـه استعمار درآمده، تخریب شده و به آلودگی کشیده شدهاند. هم اکنون نظام سرمایهداری به مستعمرههای جدیدی، چشم دوخته تا برای انباشت بیشتر سرمایههای خود بدانها هجوم برده و آنها را نیز بـه اسـتثمار خود درآورد. به عقیده من، این مستعمرههای جدید، امعاء و احشاء بدن زنان، گیاهان و حیوانها است و از همین رو است که ایستادگی در برابر سرقت حیات، در واقع ایـستادگی در بـرابر استعمار غایی خود حیات مـیباشد؛ چـرا که آینده تکامل طبیعی حیات و نیز سرنوشت اندیشهها و سنتهای غیرغربی با سرنوشت این طبیعت آگاه گره خورده است، و چنین ایستادگیای است که به مـنزله نـوعی مبارزه و جهاد با هـدف حـمایت از آزادی گونههای ذیحیات و آزادی فرهنگهای گوناگون محسوب میشود، تا اینان در سایه چنین فضایی راه تکامل و سعادت را بپیمایند. و بالاخره این که، چنین ایستادگی و مبارزهای در واقع حافظ و نگاهدارنده تنوعزیستی و فرهنگی این کره خاکی خواهد بـود.
مجله سیاحت غرب- مرداد 1382