داستان زندگی آنتوان چخوف
نویسندهای شهیر با قلمی توانا و قلبی مهربان
چخوف در تیرهترین روزهای زندگی، درخشانترین آثار خود را به وجود آورده است.
این بار از نویسنده معروفی یاد میکنیم که در عمر کوتاه 44 ساله خود غنیترین آثار ادبی را به وجود آورد. تا آنجا که ماکسیم گورکی – تولستوی- بورنین و کوپرین- آثارش را بسیار ستودند. نویسندهای که در پایان عمر با بیمار جانسوز سل در کنار همسر زیبای خود بدرود زندگی گفت.
هرگز روا نیست که آنتوان چخوف را از روی عکسهای آخرین سالهای زندگانیاش که در دست است قضاوت کنید.
این عکسها سیمای او را پژمرده و چشمانش را زیر عینک ذرهبینی بی فروغ و صورتش را با ریش فراوان نشان میدهد. باشد که اما چخوف در جوانی غیر از این بوده است، چخوف در بیست سالگی چهره مطبوع و صاف و چشمانی جذاب و دوست داشتنی داشته است.
دریغ! که آخرین دوران زندگانی کوتاه این نویسنده بزرگ با درد و رنج و بیماری و خستگی دائمی و هول مرگ توام بوده است.
در دنیا و هیچ جا هرگز نبوغ و استعدادی مانند نبوغ و استعداد چخوف دیده نشده و هرگز کسی چون او تا این اندازه پای بند نام بلند و شهرت حقیقی و شرافتمندی و افتخار نبوده است.
(چخوف) هنرمندی بزرگ، بلکه بزرگترین هنرمند عصر و زمان خود بود!
(تولستوی) لب به ثنا و ستایش او و آثار او گشود و (شوپن) در آهنگهای جاویدان و پر شورش از او به عظمت و جلال یاد کرد.
این نویسنده پیش از اینکه به هنرمندی و نبوغ خود ببالد به انسان واقعی بودن میبالید. او بدون تظاهر پاک زندگانی کرد و با همان حال چشم از حیات فرو بست. او در عین نا امیدیها پیوسته امید میجست و دم از امیدواری میزد.
چخوف دوران کودکی خود را بدون اینکه از حیث سلوک و اخلاق و روحیه و ذهن کودک باشد سپری ساخت.
او در سال 1860 در تاگانروک با به عرصه وجود گذاشت. تاگانروک شهری تاریک و دلگیر بود که عدهای از راهزنان صحراهای سیبری و چپاولچیان یونانی آنرا بنا کرده بودند.
پدر چخوف در همان شهر دکان عطاری داشت. پدربزرگش در سال 1841 رعیتی و پیلهوری میکرد.
پدرش بیبضاعت بود و با صرفهجویی و سخت زیستی پولی جمع کرد و پس از ازدواج با دختر تاجر ماهوت به کسب مشغول شد.
چخوف مادری زیبا و نجیب و با عطوفت و طبعاً غمگین و آرام و حساس داشت.
فرزندان این زن همان قدر که او را دوست داشته و میپرستیدند از پدر میترسیدند. زیرا اولی ملایم و دومی مخوف بود.
نویسنده معروف در کودکی عاشق آهنگ و آواز بود و در کلیسا سرود میخواند این کلام از او به یاد مانده است.
ما باید استعدادهای خود را از پدر و قلب خود را از مادرمان داشته باشیم.
از این پدر و مادر شش بچه به عرصه وجود آمد که فقط یکی از آنها دختر بود.
هر وقت پدر برای مسافرتی غیبت میکرد پسران دکان عطاریاش را اداره میکردند.
در آن زمان (چخوف) شروع به خواند و فرا گرفت زبان لاتین کرده بود.
این کار برای او فتح باب مطالعه و پرورش استعدادهای نهفته بود.
پدرش از ذوق او به لاتین با خبر شد گفت:
هه! وقتی من بیرون میروم آنتوچو (مقصودش چخوف بود) درون دکان چه میکند؟
این حرف اثر میکرد و چشمان کودک از اشک پر میشد و به خود میگفت:
دکان به چه درد من میخورد وظایف دیگری برای آینده من در پیش است.
پدرش میگفت: در دکان بنشین و وقت را بیهوده نگذران! ظاهراً به نظر او مطالعه و تحصیل کار بیهوده بود.
با این ترتیب شریفترین و سر بلندترین نویسندگان در کودکی را ه و رسم تجارت و کسب را زیر نظر تهدیدآمیز و چماق پدر یاد گرفت.
او در روزهای تمرین زبان وظیفه داشت که برود سرود مذهبی را در کلیسا بخواند و پدرش با تعصب شدید مذهبی بیشتر اوقات را در کلیسا و نزد صلیب میگذرانید او گاه به گاه کودکانش را به حدی کتک میزد که بینندگان به لرزه در میآمدند و مادر مهربانشان سعی مینمود آنها را از دست پدر بی رحم نجات دهد.
با این طرز زندگانی چخوف معنی شفقت و مهربانی و رحم و نوازشگری را یاد گرفت.
شاید این سرمایه معنوی را مادرش به او داده بود.
طبع آزمایی ادبی آنتوان چخوف از پانزده سالگی وقتی در روزنامه دبیرستان به کمک تنی چند از همکلاسهایش مطالب تفریحی مینوشت شروع شد.
او بین مطالب خندهآور و حزن انگیز باید یکی را بر میگزید ولی او هر دو را با هم برگزید.
در سال 1876 پدرش (که به آینده خود فرزندان لاابالی بود) خانه ملکیشان را در تاگانروک فروخت و به مسکو رفت.
آنتوان برای ادامه تحصیل ناچار در تاگانروک تنها ماند. چون از پدر کمکی نمیرسید برای تهیه مخارج تحصیل در مقابل مواجب و دستمزد به این و آن درس سر خانه داد.
فروش خانه پدری برای شدایدی آماده ساخت.
چخوف در یکی از نمایشنامههای خود به نام (لاسریزه) با صدایی مبهم از این ناراحتی یاد کرده است.
رنج و شکنجه، عذاب و بدبختی مثل همه نویسندگان بزرگ در چخوف موجب ظهور بعضی استعدادهای زودرس گردید.
با وجود فقر و حقارت وقتی او توانست کتابهای بزرگ را بخواند پی به اصالت و شرافت فکر و مناقب درونی خود برد.
این چیزی است که در شانزده سالگی به برادرش نوشته است.
برادر عزیزم این کتابها را با خود داشته باش و پیوسته مرور کن.
- دون کیشوت اثر زیبای سروانتس که شخصیتهای کتابش نظیر شخصیتهای آثار شکسپیر است:
- هاملت که لا به لای صفحات و سطورش الهام و احساس و فهم خوابیده است.
او این توصیه را به سایر برادرانش هم کرده و از جمله مثلاً در اینجا اشاره به مقام والای انسانی کرده است.
میشا برادر گرامیام نامهای که برایم فرستاده بودی مطالعه کردم.
چقدر خوب مینویسی من هیچ غلط صرف و نحوی در آن ندیدم نه تصور کنی که به آن با چشم محبت بلکه با چشم انصاف مینگرم.
بله نامهات خوب بود اما از یک چیز خوشم نیامد و آن اینکه چرا امضاء کرده بودی برادر حقیرم آیا تو قبول میکنی که آدم بی اهمیت و کوچکی هستی!؟
در مقابل خداوند متعال بلی همه حقیریم اما در میان جامعه بشری هرگز نباید وجود خود را حقیر شمرد باید به مقام و مرتبت خود ایمان و عقیده داشته باشی.
چخوف در 1879 در مسکو به خانوادهاش ملحق شد و در دانشکده پزشکی به تحصیل پرداخت.
بچهها و پدر و مادرش وضع خوبی نداشته و در حیاط کوچکی میلولیدند. یکی از برادرانش سل گرفته بود و از سینهاش خون میآمد. خدایا چه باید کرد؟ نمیتوان اجازه داد اینها در عسرت بمانند.
چخوف در عین تحمل زحمات تحصیل برای تحصیل در آمد شروع به نوشتن حکایتها و داستانهای کوچک مینمود و به روزنامهها میفروخت.
او میگوید:
همانطور که پرندهها بدون رعایت قاعده و اصول چهچه میزنند من نیز مینوشتم. گاهی داستان خوشمزه. گاهی یک مطلب تحلیلی یا یک نمایشنامه مختصر:
حالت من نیز گاوی بود یا مرغی که در علفزار رها کنند. جست و خیز میکردم. دم میجنباندم و چرا و چنیه میکردم، میخندیدم و میخنداندم. اتفاقاً دستمزدم خیلی کم بود مثلاً:
از سه یا چهار منات تجاوز نمیکرد گاهی هم ناشر و مدیر روزنامه میگفت:
آنچه نوشتهای خوبست اما پول نداریم به شما بدهیم اگر میل دارید به جای دستمزد یک بلیط تاتر بگیرید نمیخواهید؟ پس این شلوار را قبول کنید!
مع ذالک جیخوف پیوسته چیز مینوشت و هر ماه صد منات اجرت میگرفت و به خانوادهاش میداد.
چخوف در عین حال مطالعات پزشکی خود را دنبال میکرد. هرگز نشنیدهایم کسی در خصوصی نقشی که چخوف در پزشکی ایفا نمود اشارهای به میان آورده باشد.
این رشته به او یاد داده بود که چگونه به کار و عمل احترام بگذارد.
چخوف نویسندگان کم مایه و کوته فکر را جدا حقیر میشمرد. او در تمام نمایشنامههایش از پزشکی با خستگی و در عین حال با علاقهمندی یاد کرده است. بالاخره در سال 1884 امتحان پزشکی را با موفقیت گذرانید. و گواهینامه گرفت. داستانهایی که او در این تاریخ مینوشت برایش با پیروزی واقعی توام بود.
در با 1886 با نویسنده بزرگی بنام گریگوروویچ ملاقات نمود، گریگوروویچ برای او نوشته بود.
شما دارای استعدادی سرشار هستید بلی استعدادی که شما را مافوق همه نویسندگان معاصر قرار میدهد.
چخوف در جواب استاد اینطور نوشت.
عالیجناب تعریف شما از من ضمن نامهای که لطفاً مرقوم فرموده بودید مانند برقی بود که مرا روشن کرد. من از شدت خوشحالی به گریه افتاد.
بعد در پایاننامهاش توضیح داده بود که آنچه نوشته با عجله نوشته و برای روزنامهها فرستاده است.
اما حالا که مورد قدردانی و ستایش استاد قرار گرفته است حس میکند باید به شتابزدگیهایش فائق آید و دقت بیشتری بعمل آورد.
بعد استاد چخوف را به سوورین مدیر روزنامه عصر جدید روسیه معرفی کرد: و منبعد نه عصر جدید نه فقط نوشتههای او را به شکل پاورقی به چاپ میرسانید، بلکه مدیرش دوست صمیمی او گردید و به وی توصیه کرد که از پزشکی دست بر دارد.
چخوف در جواب آقای سوورین چنین گفت:
شما آقای عزیز به من توصیه میکنید که در آن واحد دو خرگوش را دنبال نکنم و منظورتان اینست که فکر پزشکی را از سر بیرون نمایم اما من نمیدانم به چه دلیل نباید در عقب دو خرگوش بدوم؟
من وقتی فکر میکنم به جای یک شغل دو شغل را عهده دار هستم در خود اظهار خرسندی و اعتماد بیشتری مینمایم.
آقای عزیزم حرفه پزشکی به منزله زن شرعی و قانونی من است اما به ادبیات مانند معشوقه مینگرم و وقتی مدتی با یک باشم و از او خسته شوم شب را با آن دومی یا سوگلی میپردازم.
طی سال 1885 چخوف با علاقه و اشتیاق در بیمارستان یکی از دهکدهها مشغول وظایف پزشکی بود.
در آن دهکده مانند دکان پدرش با همه طبقات مردم تماس میگرفت.
حرفه پزشکی او مانند حرفه کشیشی و وکالت دعاوی هونوره دو بالزاک با حرفه خبرنگاری دیکنس با معشارتهای عمومی توام بود و از این بابت اظهار رضایت میکرد:
طب اثر مهمی در روی کارهای ادبی من دارد. علم من و بیماری شناسی باعث بسیط و توسعه محیط تفکرات و ملاحظات ذهنی من است.
مؤانست با علوم طبیعی و متودهای علمی مرا علیه دروغ پردازی مجهز میسازد.
در سال 1888 پسر یک عطار حقیر شهر تاگانروک در بیست و هشت سالگی یکی از نویسندگان مشهور گردیده و موفق به نوشتن چندین کتاب حاوی داستان و نمایشنامه مخصوصاً نمایشنامه ایوانوف گردید و به اخذ جایزه پوشکین نائل آمده بود.
در مورد جایزه پوشکین چخوف طی نامهای به سوورین مدیر روزنامه نوهورمیا (عصر جدید) چنین مینویسد:
باور کنید این خبر اثر عجیبی در من نمود. پدر و مادرم از شدت خوشحالی نمیدانند چه بکنند و خواهرم این خبر را به همه دوستان و آشنایان داده است.
از آن پس چخوف احساس بیماری در خود میکرد و به پاره معالجات متوسل میشد و گاهی وقتی سرفه به او دست میداد دستمالش را جلو دهان میگرفت و با ترس و وحشت رگههای خون در دستمال مشاهده مینمود و از التهاب ریتین پی به بیماری خود میبرد.
چخوف وقتی مختصر پولی بدست آورد خانهای در ملیکونف واقع در حوالی مسکو خریداری و آنجا تا سال 1898 باقی ماند و سرفههای دائم را با کار توام کرد و در این زمان چندین داستان و سرگذشت و رمان و نوول و تاریخ از طبع خود به وجود آورده بود.
در سال 1898 بیماری وبا در روسیه بروز کرد و چخوف علیه آن به مبارزه برخاست زیرا او پزشک بود.
روزی نمیدانم به چه مناسبت به مدیر روزنامه عصر جدید چنین نوشت:
آقا به نظر من دوستی بین دو نفر و دو موجود ما فوق عشق است، دوستانی که من دارم همه خواستنی هستند و من باطناً آنها را دوست میدارم و آنها نیز گمان میکنم با هم دوست و متحدند ولی اگر پای زنی که آها در آن واحد به وی علاقمند شوند پیش بیاید معلوم نیست کار این دوستی به کجا بکشد!
چخوف با وجود اینکه از بیماری سینه رنج میبرد دمی از نوشتن فراغت نداشت گویی میدانست عمرش کوتاه و وقتش غنیمت است.
اثر زیبای سه سال زندگی من و نمایشنامه مرغابی و نمایشنامه دیگری موسوم به عموو انبا را چخوف در آن اوقات به وجود آورده است.
چخوف پس از چندی دست از خانه و مزرعهاش در ناحیه ملیکونف نزدیک مسکو برداشت و خانه و ملک دیگری در یالتا یکی از شهرهای مجاور شبه جزیره کریمه برای خود خریداری کرد.
خوشبختانه آب و هوای کریمه به مزاج او سازگار بود و رنج و درد و بیماری سینه او تخفیف یافت.
در یالتا با زن جوان و زیبایی به نام اولگاکنی پر هنرپیشه تئاتر آشنا شد و با همدیگر ازدواج کردند.
متاسفانه آنها مجبور بودند دور از هم به سر برند زیرا چخوف به واسطه بیماری سل نمیتوانست یالتا را ترک گوید و اولگا نیز به مناسبت شغل هنرپیشگی مجبور بود در مسکو بماند.
(چخوف) در یالتا با نویسندگان معروف روسیه به نام ماکسیم گورگی و تولستوی و بورنین و کوپرین ملاقات کرد آنها از او و آثارش تعریفها نموده و به سفر مسکو تشویقش کردند. و در مسکو ضیافتهای مجللی به افتخارش ترتیب دادند.
در یالتا حال چخوف رو به وخامت میرفت و بیماری سینه او شدت یافت در بهار سال 1904 پزشکان معالج او را به آلمان فرستادند. در این مسافرت اولگاکنی پر زنش همراه او بود.
اولگا مهربان آخرین ساعت زندگانی چخوف را این طور شرح میدهد:
دکتر به بالینش آمد و گفت برای تقویت مزاج یک گیلاس شامپانی بخور. چخوف بر خاسته نشست و به زبان آلمانی شکسته و بسته گفت: دکتر میبینم دارم میمیرم!
دکتر گفت: بیا دوست من این گیلاس شامپانی را بخور حالت جا بیاید.
چخوف گفت: ای به چشم و هماندم گیلاس را به دست لرزان خود گرفت و به طرف من متوجه شد و تبسمی در لبان کم رنگش نمودار و چهرهاش نور افشان گردید. هر وقت به یاد این تبسم عجیب میافتم بی اختیار مرتعش میشوم.
او خندید و گفت:
چه شراب خوبی است و مدتها است که من شامپانی نخوردهام.
بعد گیلاس را سر کشید و به پهلوی چپ خوابید.
چنان خوابی که هرگز در پی خود بیداری نداشت.
سکوت آن شب مخوف را پروانه سیاه و درشتی که دائماً تقلا میکرد و خود را به لامپ الکتریک میزد مختل ساخت.
جسمی سرد و ساکت وسط اطاق افتاده بود!
رفته رفته پایان شبه سیه فرا رسید و فجر دمید و طبیعت بیدار گردید.
پرندگان اولین دسته از جنبندگان بودند که از فراز شاخسارهای درختان گویی برای موجودی که به خواب ابدی رفته بود سرود و آهنگ عزا میخواندند.
صدای ارگ نمازخانه مجاور شنیده میشد.
موجودات انسانی هنوز در خواب ناز بودند.
آنچه در این بامداد شوم به نظر میرسید زیبایی و آرامش و عظمت مرگ بود. مرگی ساده و با ابهت و قطعی و بی منتها.
چخوف قبل از اینکه سال 1904 منقضی گردد چشم از جهان فرو بسته بود.
او موقع مرگ 44 سال داشت.
نوشته: آدره موروآ
ترجمه و تلخیص از: م. فخرایی
منبع: مجله دانشمند آذر 1343