فیلم اسب کهر را بنگر Behold a Pale Horse با بازی عالی گریگوری پک در نقش مانوئل آرتیگز – داستان، نقد و بررسی
اگر مقاومت و پایداری بر سر یک عقیده را تم مورد علاقهی فرد زینهمان بدانیم، مانوئل آرتیگز (گریگوری پک) فیلم اسب کهر را بنگر (1964) از بهترین شخصیتها در این زمینه است. او به عنوان رهبر چریکهای اسپانیایی، پس از خاتمهی جنگهای داخلی به فرانسه تبعید میشود و فیلم از این مقطع به بعد زندگی مانوئل آرتیگز را مورد توجه قرار میدهد.
زینهمان با اتکاء به این نقطهی مرکزی (مانوئل آرتیگز) فیلماش را با جملهای از کتاب مقدس (مکاشفه یوحنا/ 6و8) شروع میکند تا سرنوشت نافرجام قهرماناش را حدس بزنیم: «اسب کهری میآید و سواری دارد که ناماش مرگ است و جهان مردگان را در پی اون روان است. »
در همین فصل، مبارزین شکستخورده سر مرز صف کشیدهاند و یک به یک تفنگهایشان را تحویل میدهند. اما نوبت به مانوئل که میرسد بر میگردد و از تحویل تفنگاش خودداری میکند، زیرا حاضر به پذیرش شکست نیست. در شرایطی که مانوئل از سوی همرزماناش احاطه شده، این صدا روی تصویر میآید: «مانوئل جنگ تموم شده، چرا دست بر نمیداری؟ » در ادامه دوربین از مبارزین صف بسته در لب مرز که ناظر خلع سلاح شدن مانوئل و مقاومت او هستند عبور میکند و اینگونه به نظر میرسد که آنها با تحسین آمیخته با اندوه برای این چریک ناسازگار ادای احترام میکنند. موسیقی شنیدنی موریس ژار، همخوانی کامل با این حس مشترک مبارزین نسبت به مانوئل دارد.
زینهمان این تمرکز فیلماش روی شخصیت مانوئل آرتیگز را حفظ میکند. در صحنهای در اوایل فیلم که پاکو پسر نوجوان به خونخواهی پدرش خوزه داگلاس سراغ پدرو دوست و همرزم پدر خود به روستایی در فرانسه آمده، پدر اینگونه با احترام و غرور از مانوئل (همراه با نشان دادن عکساش به پاکو) یاد میکند: «هر کس اسپانیا رو دوست داره و خواهان آزادیه باید بدونه اون کیه. » پاکو که بیصبرانه دلاش میخواهد مانوئل انتقام خون پدرش را از کاپیتان وینیولاس (آنتونی کوئین) بگیرد، خطاب به پدرو میگوید: «میدونی تو شهر ما سنمارتین میگن هر موقع به مانوئل احتیاج باشه برمیگرده. »
اما زینهمان ترجیح میدهد تصویری واقعی (نه کاملاً اسطورهای) از این چریک قدیمیاش که به تبعیدی ناخواسته تن داده، ارائه دهد. در بدو ورود پاکو به محل اقامت مانوئل، وقتی که او از بچهها سراغ محل سکونت مانوئل را میگیرد یکی از پسران همسن و سال خودش میگوید: «همون دزده رو میگه. » پاکو بلافاصله واکنش نشان میدهد و میگوید: «ولی اون دزد نیست، بلکه یه آدم خیلی مهمیه… اون یه رهبر بود ولی حالا دیگه نیست. این قضیه مال خیلی وقت پیشه. »
پاکو در اولین برخورد با مانوئل آرتیگز در اتاقاش او را در وضعیتی به هم ریخته و بیحوصله در رختخواب میبیند که تک سرفه میکند و حتی اول به اشتباه میپرسد: «شما پدر مانوئل هستین؟ » مانوئل جواباش را نمیدهد، گویی از گذشتهاش فرار میکند. سپس در برابر پافشاری پاکو مبنی بر کشتن وینیولاس و تاکید او بر این موضوع که وینیولاس به خاطر مانوئل پدرش را که حاضر به لو دادن دوست مبارزش نبوده کشته، بلند میشود و پاکو را از اتاقش بیرون میکند و همزمان زیر لب با خودش حرف میزند: «وینیولاس را بکش» و در ادامه با لحنی عصبانی خطاب به پیرمردی که در سکوت کنار پنجره نشسته میگوید: ”اونا از جون من چی میخوان؟ “
اما زینهمان این تصویر پر کنترل است از یک مبارزه قدیمی تبعید شده را به یک لانگ شات از قله کوهی برفی و بخارگرفته کات میکند و آهسته به آن نزدیک میشود (نشانهای از شمایل واقعی مانوئل و پیشدرآمدی بر بپاخواستن دوبارهاش). همانگونه که در دیدار بعدی میان پاکو و مانوئل که پاکو موقعیت ساختمانی بیمارستانی که مادر مانوئل در آن بستری شده و درهای ورودی و خروجی آن را تشریح میکند، نهایتا با چهره بشاش مانوئل در حین رفتن پاکو مواجهیم. او به پاکو میگوید: «تو کمک بزرگی به من کردی، دلم میخواهد بهت یک هدیه بهت بدم. بگو به من از چی خوشت میاد؟ »
پاکو جواب میدهد: «سعی کن وینیولاس را بکشی. » مانوئل پس از مکثی کوتاه با لبخندی پر مهر پاکو را بدرقه میکند. در تداوم این رابطه عاطفی میان این دو در صحنه دیگر مانوئل به پاکو میگوید: «تو به جز سر بریده وینیولاس چی میخوای؟ » و بعد با چهرهای خندان او را ترک میکند. در واقع این پاکوست که تلنگری دوباره به مانوئل میزند و او را از پیری انزوا بیرون میآورد تا با یک انگیزه و هدف مشخص (کشتن وینیولاس) راهی سنمارتین شود.
حضور ناگزیر کشیش فرانسیسکو (عمرشریف) نزد مانوئل، زمینهساز دو بیان تفکر است. خط مشی چریکی و مسلحانه مانوئل چپ و تفکر مذهبی و ضدخشونت فرانسیسکو. اما میبینیم که بحث و جدل کلامی آن دو در طول این صحنه رفته رفته رنگ میبازد و در نهایت مهر و دوستی جایش را میگیرد. بخشی از این گفتگو را مرور میکنیم:
فرانسیسکو: تصمیم گرفتی با من چی کار کنی؟
مانوئل: چطور، فکر میکنی بکشمت؟
فرانسیسکو: سیو دو سال پیش که تو به بانک سنمارتین دستبرد زدی، یکی از کشیشهای ما اونجا بود. حمله تو باعث شد اون دیوانه بشود و تا امروز هم خوب نشده.
مانوئل (با خونسردی): جای کشیشها تو بانک نیست (همزمان قرص نانی را تکه تکه میکند و چند تکه از آن را داخل بشقاب، جلوی فرانسیسکو میگذارد) چرا خداوند حالا بهت کمک نمیکند؟
فرانسیسکو: از کجا معلوم؟
مانوئل: خدا بهت غذا نمیدهد، ولی من بهت میدهم.
فرانسیسکو در قبال این گفته مانوئل، بشقاب نان را از جلوی خودش برمیدارد و به طرف مانوئل میبرد. مانوئل در سکوت به فرانسیسکو مینگرد و با دیزالو روی چهرهی مانوئل (به نشانهی گذشت زمان در همان اتاق)، در نمای دو نفرهی بعدی مانوئل را جلوی پنجره پشت به فرانسیسکو میبینیم که او را مخاطب قرار داده:
مانوئل: نه برای من به هیچ وجه قابل قبول نیست، یک کشیش به خاطر من زندگیشو به خطر نمیاندازه. به علاوه، اگر قصد تو کمککردن به من باشه به زودی وینیولاس مطلع میشه و بلافاصله دستگیرت میکنه. اگر توقیفات کنه چی؟ هیچ وحشتی نداری؟
فرانسیسکو: نه، چون من یه جنایتکار نیستم.
مانوئل: اونایی هم که تو زندانای اسپانیا هستن، همهشون جنایتکار نیستن کشیش، چون در این صورت منم به خاطر حملاتی که به بانکهای اسپانیا کردم باید جنایتکار تلقی بشم. ببین من کجا زندگی میکنم. این خودش نشون میده من پولا رو برای خودم نگه نداشتم (با لبخند رو به فرانسیسکو) خیلی خوب کشیش، تو میتونی منو دزد خطاب کنی.
فرانسیسکو: تو خودتو بهتر میشناسی.
مانوئل: دلات برای من نسوزه، چون دلیلی نداره برام دلسوزی کنی. به دنبال آمدن کارلوس (دوست خائن مانوئل) و درگیر شدن مانوئل با او و فرار کارلوس، مانوئل خسته و پریشان و مستأصل از پلهها بالا میآید و در کنار فرانسیسکو میایستد. با دیزالو تصویر روی چهره مانوئل، اینگونه خودش را برای فرانسیسکو توضیح میدهد:
مانوئل: برای همین چیزا واسم دلسوزی میکردی؟ برای اینکه دارم پیر میشم؟
فرانسیسکو: تأثر من به خاطر وحشیگریهاته.
مانوئل: خیلی تند قضاوت میکنی، نکنه اینم قسمتی از وظایفته؟ (با خندهای تلخ) واقعاً که خیلی مضحکه. خبرچین زد به چاک، سارق بزرگم در پو نشسته که یک وقت خطری متوجهاش نشه، ولی تنها کسی باید اینجا زجر بکشه جناب کشیشه. کسی که حاضره به خاطر زندگی دیگران با قلب پاک فداکاری بکنه.
فرانسیسکو: آیا واقعاً خبرچین فرار کرد؟ آیا سارق بزرگ در امانه؟
مانوئل: تو اهل کجایی کشیش؟
فرانسیسکو: من در لورکا به دنیا اومدم.
مانوئل: لورکا (با تبسم) وقتی من 6 سالم بود هر روز به لورکا میرفتم… یکی از اهالی لورکا؟
به دنبالرفتن کشیش فرانسیسکو از آنجا، مانوئل بلند میشود و جلوی پنجره میآید. فرانسیسکو در انتهاب قاب برمیگردد و برای مانوئل دست تکان میدهد. انگار او مطمئن بوده که مانوئل اینگونه با نگاه بدرقهاش میکند. در این صحنه یک حس ناب عاطفی و مملو از رفاقت جاری است. عزم شدن جزم مانوئل برای رفتن به سن مارتین، همچون یک مناسک پرشور است. او ابتدا عکس دوران چریکیاش را نگاه میکند و روحیه میگیرد، توپی را که برای پاکو خریده بود از پنجره به کوچه پرتاب میکند و بعد دراز میکشد و فکر میکند و تصمیماش را میگیرد، بلند میشود و کولهپشتی و تجهیزات را برمیدارد و پوتین قدیمیاش را به پا میکند و بیرون میزند.
از نگاه پر غرور پدر و (دوست و همرزم مانوئل) که دورشدن مانوئل را در پهنهی دشت سرسبز تماشا میکند. شمایل اسطورهای یک چریک پیر ناسازگار خودش را به رخ میکشد. اما ورود مانوئل به شهر خفته و تبداری که حادثه را اخطار میدهد، انتخابی دلخواه و متکی به عقیده را برای او به همراه دارد. در انتخاب بین دشمن دیرین (وینیولاس) و دوست خائن (کارلوس)، اولویت کشته شدن با کیست؟ مسلماً دوستی که ناجوانمردانه تن به خیانت داده است.
گلولهباران شدن مانوئل و مکث دوربین بر چشمان باز و از حدقه در آمدهاش نمیتواند تصویری دلنشین برای این قهرمان خاکستری باشد. فرد زینهمان این فرصت را به او میدهد که چشم فرو بندد و به یاد پاکو بیفتد تا به توپی که از مانوئل هدیه گرفته بود ضربهای بزند و در دالان ذهنِ به آرامش رسیدهی چریک قدیمی اهل لورکا رهایش کند. این کشش عاطفی مانوئل نسبت به پاکو در دمدمای آخر عمرش، شاید نوعی ابراز شرمندگی از این باشد که نتوانست سر وینیولاس را برای او بیاورد.
نوشته جواد طوسی