معرفی کتاب: زندگی روزمره در سایه استالینیسم
در آن سالها تنها مردگان لبخند میزدند،
دلشاد از آرامش خود:
و شهر لنینگراد، همچون زائده بیفایده زندانهایش،
به این سو و آن سو میجنبید.
آن سالها بود که ایستگاههای راهآهن،
تیمارستان دیوانگان بود:
ترانه وداع لوکوموتیوها
کوتاه بود.
ستارههای مرگ،
بر فراز سرهایمان آویزان بود،
و روسیه معصوم،
زیر ضربههای چکمههای خونین،
و چرخ خودروهای حمل زندانی،
به خود میپیچید.
آنا آخماتوا، مرثیه
کتاب «زندگی روزمره در سایه استالینیسم» به قلم شیلا فیتز پاتریک، چنانکه در دیباچه آن آمده است، «اثری درباره زندگی روزمره مردمان عادی در زمانه غیرعادی است».
شیلا فیتز پاتریک با بهرهگیری از شواهد و آمار بر آن است از جنبههای مختلف، «زندگی شهری انسان شوروی را در عصر استالین» مورد کند و کاو نقادانه قرار دهد. نویسنده در ابتدا تصریح کرده است، به منظور فهم ماهیت زندگی آن روزگار، نیاز به درک روشنی از واژه «استالینیسم» وجود دارد.
از جنگ جهانی اول به بعد، استالین «مرد فولادین» پس از لنین در کنار آدولف هیتلر بیش از هر انسان دیگری در شکل بخشیدن به جهان امروز و تیرهبختیهای آن نقش داشته است. یوسیف ویساریو نوویچ در دسامبر 1879 در گوری گرجستان، در یک خانواده تهیدست به دنیا آمد. او را میتوان یگانه رهبر بلندپایه حزب کمونیست نامید که از اعماق فرودست جامعه تزاری برخاست. استالین در مدرسه الهیات در تفلیس درس خواند، اما اغلب به دلیل مواضع انقلابیاش تنبیه میشد. در سال 1899 مدرسه را ترک گفت یا اخراج شد و به زودی با اشتهای سیریناپذیر برای قدرت به انقلابی حرفهای بدل شد. او در جنبش سوسیال دموکراسی آغاز به فعالیت کرد. در حوالی سال 1904 با لنین و بلشویسم همراه شد تا آنکه در آغاز سال 1912 به عضویت کمیته مرکزی حزب انتخاب شد. چنانکه در زندگینامه او نوشتهاند از 1902 به بعد فعالیتهای سیاسی او اغلب به بازداشت، زندان، تبعید و فرار انجامیده است. چنانکه در سال 1913 به شمال سیبری تبعید شد و تنها پس از انقلاب روسیه در فوریه/مارس 1917 خلاصی یافت. بعد از انقلاب اکتبر 1917 و وقوع جنگهای داخلی راه پیشرفت برای او تسهیل گردید. در آوریل 1922 به سمت دبیر کلی حزب گماشته شد، و بعد از مرگ لنین در سال 1924 اپوزیسیون تروتسکی، زینوویف و بوخارین را یکی پس از دیگری در هم شکست. در سال 1929، یعنی مصادف با پنجاهمین سالگرد تولدش به رهبری بلامنازع حزب و دولت شوروی مبدل شده بود. در دهه 1930 روند صنعتی کردن و اشتراکیسازی کشاورزی را پیش برده و قحطی و پاکسازیهای پیدرپی را بر حال و روز مردمان نگونبخت ارزانی داشت.
بین سالهای 1941 تا 1945 که جنگ جهانی دوم با شدت ادامه داشت، و تفکر «جنگ میهنی» در شوروی اهمیت یافته بود، وی رهبری نظام را در اختیار گرفته پس از پیروزی متفقین در برابر فاشیسم، به یگانه رهبر نظامی مطلقالعنان تا هنگام مرگ در سال 1953 تبدیل شد. به تعبیر لشک کولاکوفسکی، استالین به عنوان یک خودکامه تبلور فردی نظامی بود که به گونهای مقاومتناپذیر میخواست در قامت شخصیتی کامل تبلور یابد. بسیاری از تحلیلگران و نظریهپردازان مسائل شوروی برآنند تاریخ این کشور از زمان مرگ لنین تا فروپاشی سه مرحله مشخص داشته است.
مرحله اول، «دوران نپ» است که از 1924 تا 1929 را تحتالشعاع خود قرار میداد. در این مرحله کمابیش بخشی از مبادلات اقتصادی به چشم میخورد. در سطح نخبگان حزب کمونیست نشانههایی از اختلافنظرها و مجادلات مشاهده میشد. به تعبیری میتوان گفت استبداد فردی هنوز نهادینه نشده بود.
مرحله دوم که در واقع شامل تمام ادوار حاکمیت مسلط شخص استالین است، نظامی شکل گرفت که وجه مشخصه آن استبداد فردی، نابودی کموبیش جامعه مدنی و نهادهای مختلف به جا مانده از دوران ماهعسل انقلابی، انقیاد فرهنگ در برابر رهنمودهای رسمی خودسر و قالببندی فلسفه و ایدئولوژی بود. شرایطی که تنها با مرگ استالین در 1953 (آغاز مرحله سوم) پایان یافت که تا حد چشمگیری از سیطره کیش شخصیت او کاسته شد.
مرحله نهایی توأم با عقب نشینیهایی در شعارهای انقلابی رژیم، سستی در منازعه جنگ سرد و پذیرش قابل توجه اصلاحات اقتصادی و سیاسی (پروستریکا و گلاست نوست) از سوی میخائیل گورباچف بود. نکاتی که در ادامه میآید تأملی است در دقائق سیاسی و فرهنگی دوران دوم که به مبنای تاریخی آن اشاره شد.
انتشارات امید صبا
ترجمه نگین نوریان دهکردی و محمد قزلسفلی
512 صفحه
35 هزار تومان
استالینیسم در نظر
لئون تروتسکی یار غار استالین در مراحل نخست انقلاب اکتبر که مدتی بعد از ساختار حاکمیت به بدترین حالت ممکن حذف شد، در وصف نظریه و عمل استالین او را همواره یک تجربهگرای یکدنده معرفی میکرد که تجلیبخش ایدئولوژی فراگیری بود که از سوی یک تاکتیک شناس و فرصتطلب برجسته و سیاستمداری بیرحم و بیاخلاق طراحی گردید. به اعتراف آگاهان هم با در اختیار داشتن چنین مواضعی در تحکیم رژیم شوروی و به تعویق انداختن مرگ ناگزیر آن نقش چشمگیری ایفا کرد. از این ایدئولوژی فراگیر میتوان تحت نام «استالینیسم» یاد کرد. درباره اینکه ماهیت و تعریف واژه مذکور چیست چندان اتفاق نظری وجود ندارد لیکن برای کمونیستهای منتقد، استالینیسم ماهیت و عمل رژیمی است که از اواخر دهه 1920، یعنی همزمان با قدرت مطلقه استالین آغاز و تا هنگام مرگش به انحاء مختلف در ساحت سیاست و اقتصاد و فرهنگ این کشور به اجرا در آمد. بر این اساس کمونیستهای منتقد شوروی برآنند که این اعمال با مواضع مارکسیسم اصیل و اهداف پایهگذاران آن متمایز است. پس استالینیسم عبارت است از کیش شخصیتپرستی! اما برخی دیگر مثل کولاکوفسکی معتقدند بهتر است اینطور بگوییم که استالینیسم، نظام سیاسی و اقتصادی و یک ایدئولوژی منسجم است که هدفهای خاص خود را در ساحت اندیشه یا نظریه مطرح و آنگاه در بستر جامعه و حاکمیت به اجرا در آورد.
از بعد نظری میتوان ادعا کرد نوشتههای نظری استالین علیرغم کممایه بودن آنها، تصویر روشنی از آنچه در ذهن نویسنده بوده است را منعکس میکند و البته او توانست به بسیاری از این افکار جامه عمل بپوشاند. او در ادوار مختلف زندگی و مسئولیتهای خود، آثاری را به نام خود ثبت کرده است. اولین آنها کتابی است با عنوان «آنارشیسم یا سوسیالیسم» که در جدلی نظری با افکار کروپاتکین آنارشیست به رشته تحریر در آورد. در سال 1938 کتاب «تاریخ مختصر حزب کمونیست» را نوشت. اثری که تا هنگام مرگ نه تنها بر اندیشه و عمل یا سیاستهای کمونیسم در داخل شوروی بلکه همچون مانیفستی بر جریانهای مارکسیسم خارج از اتحاد شوروی سایه انداخته بود. همچنین کتاب «مارکسیسم و مسئله ملی» را به اتفاق لنین منتشر کرد. در این کتاب خواننده شاهد دفاع پرشوری از ضرورت تأسیس حزب همگانی و فراگیر است. شخص استالین افکار خود را در چارچوب روایت «مارکسیسم لنینیسم» ترویج میکرد، عقیدهای که پیشتر لنین با یاد کردن از آن تحت نام «شوونیسم عظمتطلبانه روسی» محکوم کرده بود، اما اینک استالین آن را در ذیل نظریه «سوسیالیسم در یک کشور» و در مقابل مواضع تروتسکی موسوم به «انقلاب دائم» توسعه میداد. از سوی دیگر، مارکسیسم لنینیسم اعلام میکرد که لنینیسم نه تنها روایتی درست از مارکسیسم در کشوری دهقانی است بلکه همانا مارکسیسم عصر امپریالیسم و زمانه دیکتاتوری پرولتاریا بوده دارای اعتباری جهانی است. از سوی دیگر، روسیه به علت عقبماندگی نسبیاش و همچنین به علت انواع ستمی که بر آن رفته برای انقلاب مهیا و در نتیجه زادگاه واقعی تفکر لنینی است.
استالین در همین چارچوب به مانند لنین، بر نقش حزب به عنوان گردان پیشتاز و سازمانیافته طبقه کارگر و تجسم وحدت و اراده که با پالودن خود از عناصر فرصتطلب نیرومند میشود، تأکید داشت. به قول آر. دبلیو دیویس، اندیشه سیاسی استالین در پیوند با عمل همانا حرکت انقلابیگری روسی با ملغمهای ساختگی از پراگماتیسم آمریکایی بود که به زودی با نظریه «سوسیالیسم در یک کشور» (از پایان سال 1924 به این سو) در هم آمیخت. این اندیشه بر آن بود که ساختن سوسیالیسم در اتحاد شوروی میتواند بدون انقلاب سوسیالیستی در جاهای دیگر تکمیل شود. طی تحول دیگری در این آموزه در سال 1928 استالین اعلام کرد که همسو با پیشروی به سوی سوسیالیسم، پیکار طبقاتی هم شدت میگیرد. این ایدئولوژی آشکارا استالینی صنعتی کردن و اشتراکسازی را با راهکار بیرحمی و قساوتی پی گرفت که گویی هر یک پی دیگری ممکن نمیشد. از اینجاست که آموزه تشدید پیکار طبقاتی بنیان و ضرورت حذف «اغیار» یا دشمنان رژیم را فراهم میآورد. به قول فیتز پاتریک، «رژیم شوروی در ایجاد دشمنان خود استاد شده بود، در خلق کسانی که به توطئه بر ضد حکومت مشکوک بودند. افرادی که در صف اول آن نجیبزادگان و اشراف سابق، اعضای بورژوازی، کشیشان و کولاکهای زمیندار قرار داشتند».
استالینیسم در عمل
آنچه تحت عنوان استالینیسم در عمل در دوران حاکمیت خودکامه استالین مطرح میشد، ترکیبی بود از ویژگیهای شخصی او مثل جاهطلبی، شهوت قدرتطلبی و بدبینی جنونآمیز که با نظریه مارکسیسم لنینیسم پیوند میخورد.
ادوارد رازینسکی در کتاب «استالین» به نقل از بولگاکف مینویسد که چهره استالین تداعی کنندهی یک انسان کاملاً خودشیفته بود؛ چهرهای که در زندگی وی به عنوان یک نویسنده شاهد و ناظر جامعه همان نقشی را بازی میکرد که لوئی چهاردهم و تزار نیکولای اول در زندگی نویسندگانی چون مولیر و پوشکین ایفا کرده بودند. استالین به واسطهی خوی جاهطلبی خود بر آن شد به منظور اجرایی کردن افکارش در چند زمینه اقداماتی را صورت دهد.
در مرحله اول و در چارچوب آنچه شیلا فیتزپاتریک «اشتیاق رژیم به طرح و ادامه داستانهایی در باب پیشرفت و صنعتی شدن» مینامید، ایده «انقلاب از بالا» را به محک آزمون بگذارد. بخشی از تز مذکور عبارت بود از «اشتراکی کردن کشاورزی» در وضعیتی که اکثریت کلان کشور را دهقانانی تشکیل میدادند که اینک مجبور میشدند در کشتزارهای مشترک و دولتی گرد هم آیند. البته این سیاست در مناطق روستایی با مقاومتی سخت روبرو شد اما با عزم و قاطعیتی بیمانند و به بهای انسانی اسفناک اجرایی شد. بخش دیگر «انقلاب از بالا» عبارت بود از برنامه فوقالعاده بلندپروازانه صنعتی شدن که در طرح پنج ساله اول به سال 1929 به تصویب رسید و در سالهای بعد با بوق و کرنا و همه نوع سرمایهگذاری مادی و معنوی پیش رفت.
از آنجا که به اجرا در آوردن چنین سیاستهای توسعه نمیتوانست بدون تمرکز مفرط قدرت و سرکوب نیروها و نهادهای جامعه مدتی عملی گردد در 1932 در دستورالعملی سازمانهای مستقل فرهنگی و هنری در این کشور منحل گردید. دو سال پس از آن، در تاریخ اوت 1934 نخستین کنگره سراسری نویسندگان شوروی در مسکو برگزار شد. مهمترین هدف کنگره اعلام و تحمیل رئالیسم سوسیالیستی به عنوان یک راهنما و معیار در ساحت فرهنگی جامعه بود. این فرمان براساس آنچه که در مرامنامه حزب کمونیست آمده بود، هنر و تمام متعلقات عرصه فرهنگی کشور را به لزوم وفاداری مطلق از آرمانهای سوسیالیسم و تعهد به اصل مبارزه طبقاتی فرامیخواند. و در مقابل به برچیده شدن زیباییشناسی «بورژوایی» نظر داشت. همانطور که اسلاونکا دراکولیچ نوشته است، این گونهای از هنر و ادبیات در سایه استالینیسم بود که زیباییشناسی توتالیتری برازنده آن است. (دراکولیچ، 1392: 58) با محرومیت از حق استفاده از لوازم آرایش و حق انتخاب لباس، با غذای بد و بیکیفیت و کار سخت و طاقتفرسا که وقت فراغتی باقی نمیگذاشت، دیگر یکسانسازی برآمده از توزیع مساوی فقر و نادیده گرفتن نیازهای واقعی مردم کار دشواری نبود. هیچ روزنی برای پرداختن به خواستههای فردی وجود نداشت – نه برای زنان و نه برای مردان. از این لحظه تاریخی، دوران منحصر به فرد و البته اسفناکی در حیات سیاسی و فرهنگی بلشویکها آغازیدن گرفت که عموم از آن به شب دیجور استالینیسم یاد میکنند.
نخستین تعریف رسمی رئالیسم سوسیالیستی که از قضا در روزنامه دولتی «پراودا» انعکاس یافت میگفت: رئالیسم سوسیالیستی شیوه اساسی ادبیات و نقد ادبی شوروی است که از اهالی هنر و طبقه روشنفکران میخواهد در تولید و بازنمود راستین واقعیتها و دستاوردهای انقلاب را در تحول تاریخی احساس مسئولیت کنند، چنانکه در خواستههای شخص استالین نیز دیده میشود. تحت این شرایط، صداقت و عینیت تاریخیِ بازنمود هنرمندانه باید با وظیفه دگرگون ساختن ایدئولوژیک کارگران، آموزش آنان با روح سوسیالیسم و مآلاً حذف نخبهگرایی و در مقابل ترویح مردمگرایی صورت گیرد. این اصطلاح و شعار دادنها که از سوی طرفداران استالین پیدرپی در بوق و کرنا زده میشد، مقدمات رسیدن به هدف بزرگتر حکومت و حزب کمونیست یعنی تغییر بنیادین شهروندان و جامعه مدنی و سرانجام تبدیل آنان به «انسان جدید شوروی» یا آن چیزی میشد که نویسنده کتاب حاضر از آن با عنوان «انسان شوروی» یاد کرده است.
تحقق چنین آرمانهای ایدئولوژیکی هم در متن زندگی جامعهای با تاریخ پیچیده و تنوع زبانها و عقاید، در عین حال به معنای دگرگونسازی آنها در مسیر یک زبان، مرام و جهانبینی و نیازمند مبارزهای بیامان با «دشمنان سوسیالیسم» بود. پس عرصه جامعه و فرهنگ از جمله حوزههایی است که میبایست هرچه زودتر دگردیسیها را پشت سر میگذاشت. با توجه به بازتابهای سیاست انقلابی در متن واقعیات روز جامعه، اکنون حکومت شوروی خواستههای مسلکی خود را از طریق فرهنگ و طبقه روشنفکر متجلی میساخت. به قول یورگن روله در کتاب «ادبیات و انقلاب»، رئالیسم سوسیالیستی بیانگر صرف یک جهانبینی خاص یا مثلاً سبک زیباییشناختی نبود، بلکه از اینها مهمتر در درجه اول وسیلهای بود برای تأثیرگذاری بر اذهان تودهها، وسیلهای برای ترور روانی. یکی از مؤلفههای سیستم اعمال فشار اجتماعی، همان نقشی که دستگاه حزب و حکومت توتالیتر، برنامهریزی بوروکراتیک، سازمانهای تودهای، تبلیغات و پلیس مخفی هر یک به شیوه خود بازی میکردند. به نظر میرسد هیچکس بهتر از شخص استالین اجرای چنین خواستی را توصیف نکرده باشد. چرا که او در گردهمایی نویسندگان، آنها را «مهندسان روح انسانی» نامید.
شیلا فیتز پاتریک
استالین که به قول آیزایا برلین عضو نیمچه باسواد یک اقلیت ستمدیده بود و پر از کینه نسبت به افراد برتر و عموم روشنفکران، وظیفه این گروهها را عبارت میدانست از نشان دادن هدفهای اجتماعی بر اساس تحلیل علمی (مثلاً چیزی شبیه درک علمی ماتریالیسم تاریخی) جامعه و انسان و سپس به وسیله تعلیم و تربیت یا عادت دادن، کوک کردن ذهن شهروندان به شکلی که آن حقایق اثبات شده را جذب کنند و پاسخ مقتضی بدهند، مانند اجزای هماهنگ مکانیسمی تنظیم شده و کارآمد. این فکرن و عمل را باید «بلشویسم فرهنگی» و یا به قول الکساندر هرتسن «تزاریسم وارونه» خواند. فرآیندی از کنترل کامل و جامع از سوی کمیته مرکزی حزب و شاخههای وابسته آن، به صورتی که حتی در افراطیترین احکام مارکس و انگلس هم نمیشد برایش پشتوانه نظری پیدا کرد. به عبارت دیگر، در مرام استالینیستی وظیفه هنرمندان یا طبقه فکری به شکل ساده عبارت میشد از فایده رساندن به همین ساختار حکومتی تمامیتخواه! کمک کردن به ساختن جامعه کمونیستی وعده داده شده با ارائه گزارشهای اغراقآمیز از زندگی جدید انسان نوین. ساختن کارخانهها، مزرعههای اشتراکی، نیروگاهها، تخریب نهادهای کهنه، تولید وسایل ضروری اقتصاد سوسیالیستی مثل تراکتور، کمباین؛ غذا و لباسهای یکدست، خانههای تولید انبوده و کاملاً یکشکل و سرانجام از همه اینها مهمتر، به نمایش گذاشتن جنبههای مختلف زندگی شاد، نیکو، ساده و استاندارد. این تعقیب خیال آبادی مبنی بر مبارزه طبقاتی با دشمنان کمونیسم، و حذف هر عامل مزاحم داخلی و بینالمللی که ممکن بود به اهداف آن صدمه بزند، با ایده عملگرایانه و به تعبیری ضدانقلابی مبنی بر رفاه و خوشبختی مادی، در تعارض با همدیگر قرار داشت. به قول میلان کوندرا اگر قرار بود تابلویی از این وضعیت را ترسیم کنیم میباید میگفتیم: «در جلو، دروغ قابل فهم، و در زمینه عقب، حقیقت غیرقابل درک… »
پس قدرت حکومت خودکامه، در سیستم اجتماعی و فرهنگی بستهای که میسازد، تجلی مییابد. در فضایی مثل یک آکواریوم که آدمها در آن مانند ماهیهای طلائی مجبورند تنها در یک منطقه جغرافیایی خالی گردش کنند. در این فضا، زندگی همه چیز طوری سازمان داده میشود که انگار آکواریوم، خود دنیای واقعی است. به نظر اینطور میرسد تمام اشکال بیانگر زندگی، نیز جراید و هنر، کار و فراغت، به طور کامل از قوانین ضبط شده بر آداب لاجرم پیروی میکنند که پیشتر حزب کمونیست، مُهر تأیید بر آن زده است. شاعر شوروی یوگنی یوتوشنکو در لیتراتورنه گازتیا از شخصیتی حرف میزند که نوع واکنش او به شرایط بعد از کمونیسم میزان انسداد ذهنهای دربند به واقعیات پوشانده شده از دیدگان و زندگی شهروندان را به خوبی انعکاس میدهد. او در گزارش خود از زنی مینویسد که در کولخور کار میکرده است. همین زن وقتی در سال 1989 در فروشگاهی در برلین شرقی، بیست جور سوسیس را یکجا دیده بوده غش کرد. وقتی حالش جا آمده مدام با ناامیدی میگفته: «چرا، آخه چرا؟»
استالینیسم بر آن بود که افق دید آدمها، روشنفکران و هر کسی را با اسطورهها به گونهای محدود کند که هیچ روزنی باقی نماند. لذا ضروری بود دیواری آهنی بسازد و آنگاه رابطه ساکنان سرزمین خود را با جهان بیرون قطع کند. پس باید آزادی، زندگی خصوصی به وجهی سامان داده شود که هیچ گوشه دنجی باقی نماند که مردم احیاناً از فشار اتمسفری و همهجانبه به آنجا پناه ببرند. به قول ویتالی شینتالینسکی حتی زندان هم جای دنج و خلوتی نیست. چرا که هر آدمی حتی در آنجا هم در حلقه تنگ جاسوسان به سر میبرد. سرایدار جاسوسی مستأجر را میکرد، همینطور آرایشگر در مورد مشتری خود، مسافر راجع به راننده و زن در روابط با شوهرش دست به جاسوسی و خبرچینی میزد. فضایی ترسناک شبیه بخشی از کتاب «1984» جورج ارول که در آن از صفحه تلویزیونی سخن به میان میآید که ضمناً مثل یک جاسوس هم عمل میکرد. این به قدری ترسناک بود و چنان در اذهان ریشه دوانده بود که خیلیها در بلوک کمونیستی از ترس تلویزیون نمیخریدند. اگر با فیتزپاتریک همراه شویم که طنز در چنین مواقعی نه تنها راه غلبه بر فشار عصبی سرکوب شده است،
میتوان به مناسبتی در اینجا به طنزی تلخ اشاره کرد. لطیفه جالب اما قابل تأملی در آن دوران در اتحاد شوروی استالینی دهان به دهان میگشت:
-برای چی افتادی توی هلفدونی؟
– چون تنبلی کردم!
– چی؟
– دیشب برای رفیقم یک جوک تعریف کردم و بعد رفتم تو جام بخوابم. با خودم گفتم فردا میرم لوش میدم که چنین جوکی شنیدم. فردا صبح زود اونا منو گرفتند. آخه رفیقم زودتر از من بیدار شده بود.
فصل پنجم کتاب شیلا فیتز پاتریک با عنوان «آزردگان» به روشنی از این فضای طاعونی و خفقانآور سخن میگوید. «یک عکاس سالخورده به شاگردان تازهکار خود گفته بود: کیفیت کاغذ عکاسی پیش از انقلاب بهتر بوده است. پس از آن یکی از همین شاگردان از او شکایت کرد. در دسامبر سال 1937 عکاس بازداشت و مدتی بعد اعدام گردید.»
در سال 1934، استالین در اوج قدرت بود. لذا بر آن شد هر نوع مخالفتی را از پیش روی خود بردارد. نخستین بهانه برای قلعوقمع مخالفان و آنچه زمینهساز تصفیههای بزرگ شد، حادثه قتل سرگئی کیروف در دسامبر 1934 بود. کیروف دوست نزدیک استالین و دبیر کمیته مرکزی و مسئول تشکیلات حزب در لنینگراد بود. اغلب مورخان برآنند که طراح اصلی این ترور شخص استالین بود که توانست با یک تیر هم رقیب بالقوهای را از صحنه به در کند و هم بهانهای برای سرکوب عمومی و گسترده به دست آورد. در فاصله 1936 تا 1938 هزاران مقام حزبی و افسران ارتش در طی رشتهای از محاکمات نمایشی به خیانت متهم و همگی اعدام شدند. در سال 1939 از 1966 نمایندهای که در کنگره حزبی سال 1934 از کیروف پشتیبانی کرده بودند، 1108 نفر آنها اعدام شده بودند. زینوویف و کامنف بازداشت و زندانی شدند. در شهرهای بزرگ بهویژه مسکو و لنینگراد اعدام دستهجمعی صورت گرفت. پس از آن اهالی روسیه شاهد اجرای نمایشهای مربوط به «خود انتقادی» و خیانت مقامات ارشد حزبی بودند. لهیب سوزان تصفیهها در تاریخها و داستانها و خاطرات که بدترین آن در ارتباط با خیل متنوع هنرمندان و نویسندگان به اجرا درآمد.[5]
واقعیت این است که تهیه یک فهرست کامل از هنرمندانی که در طول حاکمیت تامه استالین و دوران ایمان به باورهای رئالیسم سوسیالیستی محکوم، سر به نیست یا تبعید شدند، کار سادهای نیست. در کتاب «استالین؛ پیروزیها و شکستها» اثر دمیتری ولکوگونوف که متکی بر اسناد و مدارک رسمی است، تصریح شده در فاصله 1929 تا 1953 تعداد قربانیان تا 22 میلیون نفر رسیده است که البته شامل تلفات جنگ کبیر میهنی نبود. فهرست دیگری را روی مدودوف در کتاب «در برابر تاریخ» آورده که اهالی هنر و ادب را هم شامل میشود. به عقیده او تنها در عرض 3 سال 600 تن از روشنفکران دستگیر و عدهی زیادشان به اشکال مختلف سر به نیست شدند. مدودوف تخمین زده که چهل میلیون نفر قربانی سرکوب استالین شدند که از این تعداد 20 میلیون در اردوگاهها جان باختند. رابرت کانکوئست پیش از آن به برآورد 20 میلیون جانباخته رسیده بود. ایزاک بابل که در سال 1941 در زندان مرد، برونو یانسکی هم در زندان سر به نیست شد. شاعر بزرگ اودیپ ماندلشتام، برای بار دوم در 1938 دستگیر شد و کمی بعد در تبعیدگاه مادگان از گرسنگی جان داد. پاول واسیلی یف، شاعر خوشقریحه در بیست و شش سالگی اعدام شد. اراسف هم او که در قیام انقلابی 1917 نقش عمدهای ایفا کرده بود، میخائیل کولتسف، آرتم واسیلی، تره تیاکف، ای کاتایف، ای. بسپالف، ب. کورنیلف، تاراسف، پیوتر اورشین، ولادیمیر کیریلف، میخائیل گراسیمف، میکولا کولیج، ایوان میکیتنکو، برونو یاسینسکی، تیتسیان تاییدزه، و دیگران در زیرزمین مخصوص تیرباران یا در اردوگاههای کار اجباری قربانی تصفیههای استالینی شدند.
در سرتاسر دهه 1930، «جاسوسها»، «تروریستها»، «خرابکاران»، و عناصر مخرب دستگیر میشدند، وادار به اعتراف میشدند، و سپس در دادگاههای نمایشی حاضر میشدند. در پشت پرده همه این نمایشها استالین قرار داشت. جاناتان گلاور در کتاب خود آورده است که استالین در نامهای به مولوتوف در سال 1930، محتوای برخی از اعترافات را پیشنهاد کرده بود: «و اما این آقایان، چطور است در دفاعیاتشان اشتباهاتشان را بپذیرند و به لحاظ سیاسی خودشان را رسوا کنند و در عین حال بر قدرت شوروی و درستی شیوه اشتراکیسازی اذعان کنند! اگر این کار را بکنند، بد نیست» در سال 1952 استالین فرمان قتل 24 تن از نامآورترین نویسندگان ییدیش زبان را صادر کرد. از جمله داوید برکلسون، ایتسیک ففر، لیب کویتکو، و پرتس مارکیش. روی مدودوف به طعنه و قلمی گزنده در نکوهش مرام کمونیسم مدعی عدالت مینویسد: از یورش بیرحمانه بلشویکها، نه فقط اهل فرهنگ، که حتی اموال به گفته رهبران انقلاب «تجملی» چون چرخ خیاطی، آینه و تخت خواب هم جان سالم به در نبردند.
بله، فرجام ادعای مبنی بر آزادی و خوشبختی در چارچوب سوسیالیسم استالینی چنین سرکوب و خفقانی بود که ایزایا برلین در کتاب «ذهن روسی در نظام شوروی» آن را به شب تیره و تار «سن بارتولومی» تشبیه میکند که کمتر کسی میتواند آن را به نسیان بسپارد. همین نویسنده که خود از نزدیک چنین وحشت و خودکامگی را تجربه کرده است، با حمله قرار دادن شعارهای آرمانی و حقیقتگرایی کمونیستی، مینویسد: بیشتر رذیلتهایی که مارکسیست لنینیستها مدام به سرمایهداری نسبت میدادند، به نابترین صورت در خود نظام شوروی یافت میشد. استثمار، قانون آهنین دستمزدها، تبدیل شدن انسانها به کالاهای بیارزش و صرف، و دیگر بهرهکشیهای غیر انسانی. حکومتهای تمامیتخواهی چون استالین، به رغم ادعاهایشان درباره واقعگرا بودن و انجام وظایف مربوط به رفاه عامه، همواره متکی به سرمشقهای دریافت شده از ایدئولوژیهایی هستند که «حقایق و واقعیت را تحقیر میکنند». به قول راجر بوشه نظامهای تمامیتخواه در این که حقایق را به دلخواه تغییر دهند تردیدی به خود راه نمیدهند. تاریخ استالینی انقلاب روسیه که در آن هر گونه اشارهای به «تروتسکی» حذف شده بود شاید نمونه برجستهای باشد درباره اینکه با پیروزی تمامیتگرایی، چگونه حقایق واقعی ممکن است عملاً از جهان ناپدید شوند.
رژیم استالین، گونهای نادر از شورونیسم و تزاریسم وارونهای بود که به جای پدیداری جامعه تراز نوین عادلانه و انسان خوشبخت که به زبان گزنده ویکتور ارافیف در رمان «استالین خوب»، میخواست آنقدر خوش باشد که انگار در آغوش خود خدا زندگی میکند، بالعکس شخصیت و انسانیتش از کانون آرمانهای اجتماعی حذف شد. و جای آن را دولت، به مثابه ماشینی گرفت که تنهای تنها یک مرد را بزرگ میکرد.
به عبارت دیگر، جای انسان با یک ماشین بیچهره عوض شد، حقیقت تلخی که از جمله نظر ویکتور شرر کمونیست را هم جلب کرده است. شرر در سال 1937 که دوران اوج هماوردطلبی استالینی بود، نوشت: در حکومت استالینی، انسان هیچ ارزشی ندارد.
میلوان جیلاس استالین را از نزدیک میشناخت و میدید که چگونه خودش را به دام انداخته است. در کتاب انسانیت: تاریخ اخلاقی سده بیستم، آمده است: شخص استالین هم خودش برده استبداد، دیوانسالاری، تنگنظری و نوکرمآبیای شده بود که بر کشورش تحمیل کرده بود. در واقع این گفتهای درست است که هیچکس نمیتواند آزادی دیگری را بدون سلب آزادی خودش، سلب کند. پس در یک جامعه تمامیتخواه تردیدی نیست که همه راهها و علایق به «روم» ختم میشود. در یادداشت 21 ژوئیه 1934 مربوط به میخائیل بولگاکوف نویسنده ناراضی روس اینطور آمده است:
دو تراموا در شهر کار میکنند، پارکابی یکی از ترامواها داد میزند: میدان انقلاب – زندان! دیگری فریاد میکشد: میدان شوروی - زندان! یا چیزی شبیه اینها. بنابراین باید گفت: همه راهها به روم ختم میشود.
منبع: مقدمه کتاب زندگی روزمره در سایه استالینیسم
تشکر از لطفطون خیلی کتاب خوبی است
با سلام و عرض احترام
بابت کتاب هایی که معرفی میکنید سپاسگذارم اما اگر قرار باشد من نیز کتابی معرفی کنم چند کتاب خوب را در ادامه نام میبرم
نفحات نفت رضا امیرخانی
متافیزیک از دیدگاه فیزیک
نیمه تاریک وجود
جامعه شناسی آنتونی گیدنز
ممنون