داستان کوتاه «گدای میلیونر» از اسکار وایلد
![](/wp-content/uploads/2017/12/12-4-2017-11-13-07-PM.jpg)
امروزه آدم باید فقط ثروت فراوانی به چنگ بـیاورد وگـرنه دارا بـودن هرگونه امتیازی با جیب خالی مایهٔ دردسر است. حتی اگر کسی صاحب اندام متناسب و قـیافهٔ تودلبرو باشد ولی پول و ثروت نداشته باشد کسی تحویلش نمیگیرد. فقر و تنگدستی مثل خوره اسـت، همه از آن فرار میکنند. مـن بـعد از یک عمر تجربه به این نتیجه رسیدم که در دنیای کنونی داشتن تمول و ثروت بهتر از هرچیز حتی خوشگلی است. آقای هوگی ارسکین جوانی نورسیده و بیتجربه است و خودش این حقیقت تلخ را درک نمیکند.
بیچاره هـوگی! به راستی همهگونه نقطه مثبت در زندگی او یافت میشود، بسیار فروتن، بیپیرایه و زودباور است از سخنان او سادگی، مهربانی و متانت میبارد و کلمهای که دلیل سوء نیت، بدطینتی و شرارت باشد از زبانش شنیده نمیشود. ظاهراً آدم زیاد خـنگ و یـا تیزهوشی نیست. تنها چیزی که در وهلهٔ اول معرف منش و شخصیتش میباشد خوشقلبی است. از طرفی موهای بلند، صاف و بلوند، چشمان آبی آسمانی، بینی تراشیده و قلمی و خلاصه چهرهٔ شاداب و زیبایش جذابیت کمنظیری به او داده اسـت. نهتنها این قیافه مورد توجه و علاقه زنهاست بلکه مردها هم از دیدن او احساس وجد و رضایت خاطر میکنند. تمام خصوصیات خوب انسانی در او جمع است ولی از لحاظ پولوپله، آه در بساط ندارد که با ناله سـودا کـند. پدرش به تازگی با زندگی وداع گفت و عمرش را به شما داد. ارثیه او عبارت بود از یک قبضه شمشیر و 15 جلد کتاب جنگهای راهزنان دریایی، دارایی او همین ارثیه سرشار بود. غیر از این میراث آبا و اجدادی، فروغ امـیدی در زنـدگی درویـشانهاش دیده نمیشد.
هوگی مـیراث اولی را به دیوار اطـاقش آویزان کرد و کتابها را در فقسه کتابخانهاش جای داد. چون درآمدی نداشت عمه سالخوردهاش همه ساله دویست پوند مقرری برایش حواله میکرد. عجیب ایـنکه ایـن جـوان با داشتن همهگونه محسنات و خصوصیات اخلاقی باید بـا ایـن درآمد ناچیز یکسال امرار معاش کند. چون احساس کرد که این درآمد کم برای زندگیاش کافی نیست ناچار تـن بـه فـعالیت درداد. بیچاره هـوگی! خیلی تلاش میکرد، شش ماه سال را به زدوبـند و دادوستد سهام میگذراند ولی خودمانیم! چگونه میتوانست در برابر رقیبانی گرگصفت که مژه را از کنار چشم میربودند برابری کند.
مدتی در گـیرودار مـعاملات چـای بود، اما از این کار هم طرفی نیست، در پایان به خریدوفروش نـوشابه پرداخـت. چون اینکار هم برایش سودی نداشت دیری نپایید که از کارهای تجاری زده شد و کنار کشید. بالاخره چه کاره شد؟ هیچکاره! آدمـی بـود خوشتیپ و جذاب با پز عالی و جیب خالی. بدتر از همه عشق هم برایش قـوزبالاقوز شـد زیـرا تا خواست بخود بیاید به دختر قشنگی بنام لارا مارتون دل باخت. این دوشیزهٔ زیبا تـنها فـزرند یـک افسر بازنشسته ارتش بود.
پدر لارا همه چیز حتی سلامتی تن و جان خود را در مأموریت هندوستان از دسـت داده و آدمـی عصبی شده بود و تا آخر عمر هم تنوانست این موهبت خداداد را دوباره بـدست آورد. لورا هـوگی را بـه حد پرستش دوست داشت و این جوان آسوپاس هم حاضر بود خاک پای دلدار زیبا را سرمهٔ چشم نـماید. عـجیبتر اینکه هیچکدام از آنها پشیزی در بساط نداشتند.
پدر به راستی از نامزد دخترش خردسند است ولی هرچه سـروگوش آب میدهد از مراسم نامزدی و عروسی خبری نیست، سبب این است که پدر به داماد آیندهاش اخطار کرد موقعی میتواند هـمسر دخـتر قشنگش شود که حداقل ده هزار پوند پول نقد رد کند، درحالی که هوگی (9 ریـال میخواهد تـا یک تومن) هشتش گرو نه است. او تنها به دیدن لورا اکتفا میکند و آتش التهاب درونش را با دیـدن روی زیـبای او فـرومینشاند و آرامش خاطر بدست میآورد. صبح یکی از روزها که از خیابان جلوی هاید پارک مـیگذشت کـه به خانه لارا برود، در راه آلن ترور یکی از دوستان قدیمی خود را دید. ترور نقاش بود از جمله نقاشانی که آن روزها مـانند اکـسیر اعظم کمتر در گوشه و کنار شهر پیدا میشدند.
آلن قیافه مردانهای داشت رویش آبـلهگون و دارای ریش زبر و قرمزی بود. وقتی قلم نـقاشی را بـدست مـیگرفت به راستی معجزه میآفرید و تابلوها و تصویرهای او نظیر نـداشت. از هـوگی خوشش آمده بود و فریفتهاش شده بود بدون شک دوستی بخاطر زیبایی بیش از حـد هـوگی بود. نقاش بیپرده میگفت: مـا هـنرمندان به کسانی دل مـیبندیم کـه خـیلی قشنگ و تودلبرو باشند ما عاشق زیـباییهای طـبیعت هستیم. زنان و مردان زیبا موهبتهای طبیعت بشمار میروند و خدا بدان جهت ایـن نـعمت را به آنها ارزانی داشته تا دیـگران هم از اینهمه لطف خـداداد بـهرهمند شوند. خلاصه اینکه نقاش هـوگی را بـخاطر سیمای خوش، روح شاداب، سخاوت، دستودلبازی فراوان پشت و پا زدن به قیدوبند زندگی دوست میداشت و از او خـوسته بود که در هر فرصت مـناسب بـه سـراغش برود.
روزی هوگی طـبق مـعمول و بنابر عادت دیرین بـه دیدن نـقاش رفت. به محض ورود به کارگاه دریافت که وی دست اندر کار کشیدن تابلویی زیبا از گدای پیـری میباشد. مرد فقیر خود حضور داشت و به دستور نـقاش روی سکوی نسبتاً بـلندی در جـلویش ایستاده بود. گدا پیـرمردی مفلوک و ناتوان بود. گذشت زمان، تلاش معاش، فقر و نیازمندی چین و چروک زیادی بر پیشانی او افـکنده اسـت. فقر و نکبت همراه با غم و انـدوهی جـانکاه از چـهرهٔ سـالخوردهاش مـیبارید. کت ژنده و وصـلهداری را روی شـانهاش افکنده که پاره و سوراخسوراخ بود. پوتینهای نتراشیده نخراشیده و کهنهای بپا داشت که از بس وصله خورده بودند بـه نظر خـیلی سـنگین و ناهنجار میآید. با یک دست به عصای کلفت و کـجومعوجی تـکیه داده بـود و بـا دسـت دیـگر کلاه پارهپاره و فرسودهای را که متعلق به عهد رستم دستان است نگه داشته بود که مردم نیکوکار بعنوان کمک پول خورد یا خوراکی در آن بریزند.
هوگی پس از ورود به کارگاه یکراست بطرف نـقاش رفت و با او دست داد و آهسته در گوشش گفت: “عجب تابلو شگرف و چه قیافهٔ هیولایی است.”
نقاش با آوازی بلند در جواب گفت:
-من هم نظر ترا تأیید میکنم، همینطور است. راستش را بخواهی این قـبیل گـدایان امروزه کمتر در این شهر و دیار به چشم میخورند، خدایا! اگر رامبراند زنده بود از خوشحالی غش میکرد چون او در تمام عمر برای پیدا کردن چنین مدلهایی به اینطرف و آنطرف شهر پرسه میزد.
-(هـوگی گـفت) بیچاره گدای ژندهپوش! گوئی هیولای نکبت و ادبار بر رخسارش سایه افکنده، فقر و بینواییاش از دور داد میزند. با این حال چهرهاش برای شما هنرمندان ایدهآل اسـت و تـابلویی جالبتر از این پیدا نمیشود.
-آلن گـفت: ما نباید انتظار داشته باشیم که با سیمای خوشحال و خندان یک گدای بیچاره و مفلوک برخورد کنیم اگر تصادفاً چنین کسی را ببینیم کاملاً مصنوعی اسـت و ارزش هـنری ندارد.
هوگی نگاهی بـه اطراف انـداخت و روی یک صندلی چوبی فرسوده و شسته که در کنارش بود نشست و پس از کمی آرمیدن با صدایی آهسته پرسید:
-“کشیدن این مدل برای تو چقدر تمام میشود.”
-ساعتی یک شیلینگ (بیست شیلینگ برابر یـک پونـد)
-آلن راستی این تابلو چند میارزد؟
-تقریباً حدود دو هزار
-منظورت دو هزار پوند است!
-منظورم دو هزار گنس است (یک گنس برابر یک پوند و پنج پنس است) بدان که هنرمندان، اطباء و شعرا، همیشه در بـرابر حـقالزحمه بـجای پوند گنس دریافت میکنند.
-(هوگی با خنده و کنایه گفت) به عقیده من این قبیل مدلها مانند این گـدای مفلوک بینوا در مقابل زحمتی که تحمل میکنند باید مبلغ قابل تـوجهی بـعنوان پورسـانتاژ دریافت نمایند. به راستی وظیفه آنها دشوار است و وجود آنهاست که به آثار آبورنگ خاصی میدهد.
-ابداً ایـنطور نـیست! هوگی مزخرف نگو! چرا یکطرفه قضاوت میکنی! بنظر من هیچ اشکالی ندارد کـه یـک نفر مـدتی در مقابل یک نقاش بایستد تا تابلویی از او تهیه شود. بیشتر اتفاق میافتد، من از صبح تا شـام در مقابل یک تابلو سرپا میایستم و با دقتی هرچه تمامتر رقم میزنم! البته گـفتنش آسان است تا کـسی در کـوران کار نباشد سختی کار را نمیفهمد. گذشته از این لحظاتی فرامیرسد که نقاش در اوج احساسات و هیجان قرار میگیرد و گاه چنان از خود بیخود میشود که سر از پا نمیشناسد. میدانی اصلاً قرار نبود فضولی کنی! نـمیبینی من در این لحظه چقدر گرفتار و درگیرم! سیگاری روشن کن، مشغول باش، ساکت بنشین و بیش از این دم نزن.
در این اثنا پیشخدمت وارد کارگاه شد و آهسته بسوی نقاش رفت و به او گفت:
-قابساز با شما کـار دارد و میخواهد در موردی مذاکره کند.
-(نقاش رو به هوگی کرد و گفت) با عرض معذرت چند لحظه میروم و برمیگردم. همین جا باش و بیرون نرو با من بیایم. نقاش با عجله از کارگاه خارج شد. مرد فقیر که تا ایـن لحـظه با همان وضع ناهنجار بصورت مدل در مقابل استاد کارگاه ایستاده بود برای چند لحظه از فرصت استفاده کرد و روی صندلی چوبی رنگورورفتهای که پشت سرش بود آرمید. او براستی به اندازهای مفلوک و زواردررفته بـود کـه حس ترحم هر موجودی را بخود جلب میکرد. هوگی که هنوز در اندیشه این بیچاره اشرف مخلوقات بود دلش بحال او سوخت و بیاختیار دست در جیب کرد تا مبلغی کمک کند. ضمن بررسی جـیبهای لبـاس بـلافاصله دریافت که بیش از یک پونـد و چـند سـکه چیزی در جیب ندارد. از تهیدستی خود شرمنده شد زیرا جوان پاکباخته علاقمند بود حداقل میتوانست مبلغ قابل توجهی باین فقیر نـیازمند کـمک کـند.
از همه بدتر اینکه با این موجودی ناچیز هـم مـیبایست مخارج یکی دو هفته خود او تأمین شود. ولی چه کند به راستی خیلی از وضع این گدای بینوا متأثر و اندوهگین بود. بیدرنگ از جای بـرخاست و بـطرف آن بـیچاره رفت و آهسته موجودی جیبش را در کف دست مرد بینوا گذاشت. گـدا بیاختیار از جا برخاست و در مقابل نوعدوستی و عمل انسانی هوگی تبسمی حاکی از رضایت روی لبهای چروکیده و پریدهرنگش نقش بست و با احـترام و فـروتنی کـه خاص او بود گفت.
-آقا متشکرم! خیلی ممنونم!
دیری نپایید نقاش از راه رسـید و پس از لحـظهای دوباره به کار تابلو پرداخت. هوگی خداحافظی کرد و از کارگاه بیرون رفت و یکسره رهسپار منزل شد در راه بیاد آورد کـه تـمام مـوجودی را بخشیده است و حالا میبایست فاصله بین کارگاه نقاشی و خانه را پیاده گز کـند. از کـاری که کـرده بود پشیمان و شرمنده شد. در این لحظه کمی خون زیر پوست گونههایش خزید و زیبائی او را دوچـندان کـرد. آن روز را با ناراحتی گذراند شب برای سرگرمی به کلوپ شبانه رفت. کلوپ امشب خیلی شـلوغ بـود و هوگی بزحمت یک صندلی خالی پیدا کرد. همینکه روی صندلی آرمید متوجه شـد آلن نـقاش هـم پهلویش نشسته است. سیگاری چاق کرد و یکی به آن زد سپس رو به آلن کرد و پرسید:
-خـوب کـار تابلو به کجا رسید؟ تمام شد یا نه؟
-پسرم! کار تابلو تمام شد، قاب هم شد. راسـتی مـدل نـقاشی خیلی از تو راضی بود (منظورش پیرمرد گدای مفلوک بود) وقتی تو از کارگاه بیرون رفتی از وضـع حـال و کاروبار تو جویا شد! او بیشتر اصرار داشت بداند، تو کی هستی؟ کجا زندگی میکنی؟ چه کارهای، چـقدر پول داری، چـه آرزویی داری؟ و بدنبال چه هدفی میگردی.
هوگی که حرفهای نقاش برایش شگفتآور و غیر منتظره بود با مـسخره و کـنایه گـفت.
-آلن! عزیزم! نکند طرف در خانه به انتطار من ایستاده باشد. میدانم شوخی میکنی، امـا بیچاره مدل تو! دل سنگ بحالش کباب میشود. دلم میخواست میتوانستم او را از این حال فلاکت نجات بدهم. حقیقتاً وضـعش غـیر قابل تحمل است. آیا ممکن است کسی تا این اندازه بینوا و قـابل تـرحم باشد. من در خانه یک کپه لباس کـهنه دارم فـکر میکنم بدرد این بیچاره بخورد. از همه بدتر وضـع لبـاسش خیلی اوراق و چندشآور است راستی لباس به تنش گریه میکند.
-(نقاش گفت) امـا نمیدانی این لباسها چه قیافهٔ جـالبی بـه او داده است. واقعاً مـدل بـینظیری است. برعکس اگر لباسهای نوی به ـتن داشـت، به هیچ وجه مدل جالبی نبود، و من ابداً به این فکر نمیافتادم که از او تابلویی تـهیه کـنم در هر صورت مراحم تو را به او ابـلاغ میکنم.
-(هوگی درحالی که قـیافهٔ جـدی بخود گرفته بود با نـاراحتی گـفت) آلن! شما جماعت نقاش خیلی بیرحم هستید.
-عقل هنرمند در چشم اوست. کار ما ایـجاب مـیکند دنیا را هر طور میبینیم برای دیـگران تـجسم کـنیم و درست نیست آنـچه در جـلو دید ما قرار مـیگیرد بـدتر یا بهتر از آنچه هست جلوه دهیم. هنرمند کسی است که هر صحنهای را بیکموکاست روی تـابلو مـجسم کند. خوب لارا چطوره؟ فکر میکنی تابلو پیرمرد گـدا را مـیپسندد.
-راستی در مـورد نـامزدم بـه پیرمرد چیزی نگفتی؟
-چرا! گـفتم او همهچیز را میداند! جریان عشق تو نسبت به لارای قشنگ را به اوگفتم. از توقع زیاد پدر نانجیب نامزدت آگاهش کـردم. به ـخصوص از موضوع ده هزار پوند پیشنهادی او که سـد راه تو است بـاخبر اسـت.
-(هـوگی که از شدت خـشم نـاراحت و برافروخته شده بود فریاد زد) تو چرا تمام اسرار زندگی مرا به این پیرمرد مفلس گفتهای. آخر دانـستن اسـرار زنـدگی داخلی من به او چه ارتباطی دارد.
-(نقاش بـا تـبسم مـهرآمیزی گـفت) پسـرم! حـق به جانب توست! این پیرمرد فقیر را که امروز در کارگاه دیدی و دلت به حالش میسوزد نمیشناسی. او ثروتمندترین فرد اروپاست! او قادر است شهر لندن را با تمام ثروت و عظمتی که دارد یکجا بـخرد. در هرکدام از پایتخت کشورهای جهان دارای ویلا و قصری باشکوه است. کلیه وسایل آشپزخانهاش از طلاست. غذایش را در ظروف زرین میل میکند. مهمتر از همه اینکه اگر صلاح بداند و اراده کند میتواند روسیه را از جنگ بازدارد.
-(هـوگی کـه از تعجب میخواست شاخ دربیاورد فریاد زد) این مهملات چیست به هم میبافی.
-باور کن آنچه میگویم حقیقت است. این پیرمرد فقیر بارون هامبرگ معروف است. بارون از دوستان قدیمی من است کـه بـه نقاشی و هنر علاقهٔ عجیبی نشان میدهد. هر نوع تابلو گرانبهایی را میخرد و در موزهٔ خانهاش میگذارد. بیشتر دلباخته بیقرار تابلوهایی است که نمودار زندگی مـردم فـقیر و تنگدست میباشد. حدود یک ماه پیـش بـه کارگاه آمد و از من خواست که تصویر مرد گدایی را برایش تهیه کنم و اضافه کرد که همه افراد فقیر و سرشناس شهر را از مد نظر گردانده است و تـاکنون قـیافه قابل توجهی که نـظر او را جـلب کند مشاهده نکرده است. مدتها بدنبال مدل پیرمرد فقیر سالخورده و ژندهپوشی میگشت ولی متأسفانه در تمام شهر چنین کسی پیدا نشد.
(هوگی که از شنیدن حرفهای نقاش دهانش بازمانده بود از ناراحتی زبانش بـند آمـد و به لکنت افتاد)
-آلن…این…این مرد بارون هامبرگ بود! خدای من! چه اشتباه بزرگی! یک پوند پول کف دستش گذاشتم. از تعجب خشکش زد و در جایش فسرد. دیگر حرفی نزد دچار سرگیجه شد و زمـین دور سـرش میچرخید.
نـقاش که از تغییر حالت و شنیدن حرفهای رفیقش بیش از این نتوانست کنترل خود را داشته باشد بیاختیار خنده را سرداد، بـا مسخره پرسید.
-یک پوند به او پول دادی؟ پسرم ناراحت نباش، دیگر او را نمیبینی.
-آلن چرا او را مـعرفی نکردی؟ اگر قبلاً بـارون را میشناختم هرگز این کار احمقانه از من سر نمیزد.
-فکر نمیکردم بیگدار به آب بزنی، البته پی بردم که بـیاندازه مـجذوب و فریفته نقاشی شدی. ولی نمیدانستم که تا این حد دستودلباز هستی و ولخرجی میکنی. به علاوه وقـتی وارد کـارگاه شـدی چون بارون لباس مناسبی بتن نداشت کار درستی نبود که او را معرفی کنم زیرا بیم آن میرفت که از اینکار خوشش نیاید و ناراحت شود.
-فکر نمیکنی مرا آدم خنگ و احمقی بداند.
-نـه، ابداً، پسرم! نگران نـباش! او اهـل این حرفها نیست، بارون دارای شخصیت ممتاز و روح بزرگی است. وقتی تو از کارگاه بیرون رفتی، او زیر لب کلماتی را زمزمه میکرد و گاهی دستهای ناتوان و چروکیدهاش را به هم میمالید و میخندید. دربارهٔ تو سؤالاتی کرد به طوریکه این خـود برای من هم معمایی شده بود و نمیدانستم علت کنجکاوی او دربارهٔ تو چه بود و چرا میخواست از زندگی تو سردربیاورد.
-حالا متوجه پرسشهای او شدم و گوشی دستم آمد. پسرم! بارون پولت را خرج میکند و در عوض هر مـاهه یـک مقرری برای این بذل و بخشش بیمانندت درنظر میگیرد، این ماجرای عجیب برای او یک خاطرهٔ فراموش نشدنی میشود و چهبسا پس از صرف غذا و در مواقعی که سرحال و شنگول است داستان را برای دیگران تعریف کـند.
-مـن در حقیقت آدم بدشانس و بدبیاری هستم. روحا خیلی کسلم بهتر است بروم خانه استراحت کنم، خواهشم از تو این است که این ماجرا را به کسی نگویی. اگر دریابم کسی از این راز سردرآورده است دیگر از خـجالت تـوی این شهر آفتابی نمیشوم.
-پسرم! ناراحت نباش! گفتم موضوع آنقدر هم که فکر میکنی اهمیت ندارد. این کار تو دلیل احساسات پاک و ضمیر صاف و بدون شیلهپیله تو است. و حرفهای بـیپیرایهات نـمایانگر روح بـزرگ و مهربان تو است، بیخودی ناراحت نـباش، سـیگارت را روکـن، پوکی بزنم و ماجرا را فراموش کنیم. لارا کجاست و حالش چطوره؟ کی عروسی میکنی؟ دلم میخواهد هر چی در این مورد توصیه داری برایم بگویی.
هوگی از شدت ناراحتی روی پایـش بـند نـبود و نتوانست بیش از این تحمل بیاورد. به ناچار راهی خـانه شـد و نقاش را با همه مسخرهبازیها و خندههایش ترک گفت. صبح روز بعد هنگامی که مشغول صرف صبحانه بود مستخدم وارد اطاقش شد و کـارتی بـدستش داد روی کـارت نوشته بود “از طرف آقای بارون هامبرگ، گوستاونادین”
هوگی به محض ایـنکه چشمش به کارت افتاد اندیشید که بدون شک آقای بارون این مرد را برای پوزشخواهی و رفع سوءتفاهم فرستاده است. بیدرنگ به پیشخدمت دستور داد که مرد را به داخل خـانه رهـنمون شـود. دیری نپایید مردی سالخورده، با عینکی طلائی و موهای پرپشت و جوگندمی داخل اطاق شد و به ـمحض دیـدن او شـرط ادب بجای آورد و پرسید”ببخشید میتوانم چند لحظهای افتخار ملاقات داشته باشم.”
هوگی از جا برخاست بـا او دسـت داد و پس از سلام و تعارف معمول میهمان تازهوارد را در کنار خویش نشاند سپس تازهوارد رو به میزبان کـرد و گـفت:
“مـن از جانب آقای هامبرگ آمدهام…بارون هامبرگ معروف”
هوگی با فروتنی تمام بدون مقدمه گـفت:”خـواهش میکنم که صمیمانهترین درود مرا به عالیجناب بارون هامبرگ ابلاغ کنید و نسبت به مـاجرای گـذشته از جـانب من از ایشان معذرت بخواهید.”
مرد سالخورده با مهربانی همراه با لبخند پدرانه گفت:
-آقای بـارون هـامبرگ از من خواسته است که این نامه را به شما تقدیم کنم و بیدرنگ پاکتی سـربه مهر از جـیب آورد و بـه هوگی داد.
پشت پاکت نوشته بود “هدیه ناچیزی به هوگی ارسکین و لارا مارتون…تقدیمکننده بارون هامبرگ”
وقـتی هـوگی پاکـت را گشود محتوی پاکت فقط یک برگ چک به مبلغ ده هزار پوند بود. مـراسم عـروسی به زودی برپاشد و بارون مانند پدر مهربانی در این مراسم شرکت کرد و به سلامتی عروس و داماد جوان جام شراب سـرکشید.
این نوشتهها را هم بخوانید