کتاب «عاشقانه»، نوشته فریبا کلهر
۱
حالا که اتاقم را با حجم بیانتهایت پر کردهای بگو ببینم از خالبانو خبر داری؟ میتوانی کمکم کنی برای خالبانو اساماسی بفرستم؟ خالبانو را که میشناسی؟ باید بشناسیش. یعنی اینطور که به ما گفتهاند تو همه را میشناسی و از زیروروی زندگی ما خبر داری. همانطور نایست. ضعف اعصاب گرفتم از این همه سرپا ایستادن تو. بنشین و تکیه بده به دیوار. بگذار خوب نگاهت کنم و برایت از روزی بگویم که مثل همیشه برای خالبانو پیامک فرستادم: «خالبانو جان!» و منتظر ماندم جواب بدهد: «جان دلم.»
این رمز من و اوست. قرار من و اوست. صدازدن و جواب شنیدن. یک جور ابراز بیقراری و دلتنگی و توجه خواستن. به هم قول دادهایم جواب صدازدنهایمان را بدهیم. حتی اگر از هم دلخور باشیم، حتی اگر چشم دیدن هم را نداشته باشیم و یا به خون هم تشنه باشیم.حتی از توی چاه و یا از آن دنیا، حتی اگر در هپروت باشیم و یا به خواب و کما رفته باشیم، ضربهٔ مغزی شده باشیم و یا گیج گیجی بخوریم، مست و ملنگ باشیم و تلوتلو بخوریم و یا بدمستی کنیم و عربده بکشیم. قول و قراری سخت و حتی ناممکن. اما قول و قراری عاشقانه. برای همین در حال و روزی که هستم باید برایش پیامکی بفرستم. کمکم کن هرطور شده پیامکی برایش بفرستم.
گفته بودم: «خالبانو جان!» اما عمری گذشت و خبری از «جان دلم» او نشد. گفتم شاید هنوز خواب است. برایش نوشتم: «بالای سرت نشستهام و منتظرم بیدار شوی.»
جوابی نیامد. باید تا آن موقع بیدار شده بود. خالبانو کارمند نمونه است و یک ثانیه هم دیر سرکار نمیرود.
همیشه نگران هستم روزی او را از دست بدهم. من زخم خوردهام. در زندگیام کسانی بودهاند که تنهایم گذاشته و رفتهاند بیآنکه مستحق این تنهایی و رفتنها باشم. درستش این است که بعضیها طوری رفتار کردهاند که من تنهایشان گذاشتهام. اما به هر حال خودم هم تنها شدهام.
به تلفن همراه خالبانو زنگ زدم. خاموش بود. دلم را خوش کردم که حتما داشته دکمهٔ بارانیاش را میبسته تا برود سرکار وبا تلفن هم حرف میزده که تلفن از زیر گوشش لیز خورده و افتاده. وگرنه چه دلیلی داشت که اول صبحی تلفن همراهش را خاموش کند تا نشنود که صدایش میزنم: «خالبانو جان!»
نشستم به سیگار کشیدن و دودش را فرستادم لای شاخه و برگ درختهایی که تا طبقهٔ چهارم ساختمان روزنامهای که هنوز که هنوزه از آن متنفرم بالا رفته بودند. من خیلی سحرخیزم. میدانستی؟ درستش این است که از وقتی عاشق خالبانو شدهام از خواب و خوراک افتادهام. خوراکم چیه؟ نگاه کردن به حُسن و زیبایی او. انگار خداوند دیدن او را غذای من کرده است. حُسن خالبانو نان و آب من شده است. دم و بازدم من شده. نگاه کردن به او همه چیز من شده. این است که از وقتی او را ندیدهام هفت هشت کیلو وزن کم کردهام. دیگر لازم نبوده و نیست رژیم بگیرم تا این شکم گنده که حتی کمربندهای پت و پهن میدان انقلاب و میدان امام حسین هم نمیتواند سرپا نگهش دارد لاغر بشود. مشکلات احمقانهای که سر راهِ رسیدن من به او بوده بهتر از هر نسخه و رژیم درمانیهای الکی چربیهایم را آب کرده است.
۲
رفته بودم نشسته بودم توی مطب هشتمین دکتر پوست. دکتری که مطبش انتهای گیشاست و از پنجرهاش برج میلاد مثل آمپول آمادهٔ تزریق، تیز و نازک ایستاده و نگاهت میکند. لای انگشتهای پایم قارچ زده بود. گاهی پیش میآمد که از زور خارش میخواستم پاهایم را روی رندهای چیزی بکشم و یا پوستش را قلفتی بکنم و بیندازم جلوی گربههای گیشا که همیشه خدا چندتایی از آنها را میشود زیر سطلهای غولپیکر زباله در کنار خیابان پیدا کرد.
تا آن روز جورابم را جلو هفت تا دکتر پوست درآورده بودم و گذاشته بودم دکترها که سه نفرشان زن بودند دستکش یک بار مصرف دست کنند و انگشتهای کج و کولهٔ پایم را باز کنند و چشمهایشان را بگردانند روی پوستهها و عفونتهای لای انگشتهایم که خیلی چندشآور و در کل مایهٔ آبروریزی بود. آن هفت تا پزشک نتوانسته بودند کاری برای قارچ انگشتهایم بکنند. همهٔ لوسیونهای ایرانی و خارجی بیفایده بودند و عفونت قارچیام بهتر نمیشد. مدتی با تجویز خانگی همسر سرایدار ساختمانی که در آن زندگی میکنم سر کردم. بار اول خود حوری خانم که تازه مادر شده بود کاسهای حنا برایم درست کرد و داد دست شوهرش و به او یاد داد چه طور به انگشتهایم بمالد. بعد همانطورکه دور از من و شوهرش ایستاده بود و پسرش هم بغلش بود با پشت آستین، نوک دماغش را خاراند و به من گفت: «آقا یادت باشد حنا را خیلی شل درست نکنی که از کنار پات شُره کند و خانهات را به گند بکشد. بلد نبودی بگو مانا خانم برایت درست کنه.»
اگر همهٔ دنیا باور کند که من و مانا از هم جدا شدهایم این حوری خانم زیر بار نمیرود. شوهرش «حالتقلی» دستکش یکبار مصرف دستش کرد و حنا را به انگشتهایم مالید و دو تکه پارچه دورش پیچید و برای محکمکاری هر دو پایم را در دو تا کیسه فریزر فرو برد و با کشی که با خودش آورده بود دور کیسه را طوری بست که یک اتم اکسیژن هر چقدر هم خودش را کوچکتر میکرد و یا حتی نامرئی میشد نمیتوانست برود و با قارچها سلام و احوالپرسی بکند. حوری خانم از دور گفت: «اگر اهل دهات ما بودی خودت میدانستی اگر یک صبح تا شب بروی توی گِل و شُل، مرض پایت همچین خوب میشود که انگار از اولش نبوده. دوای دردت فقط گِلبازیه آن هم با گِل ولایتت.» و نخودی خندید و به حالتقلی چشمک قشنگ و ریزی زد. به فکرم نرسید بپرسم دهات شما کجاست که گِلهایش شفابخش هستند و دوای درد قارچهای بیپدر و مادری که ولشان کنی میخواهند تمام بدنت را صاحب بشوند.
چقدر خوب است همه ندانند چقدر دهاتی هستی و در روستای واران به دنیا آمدهای که یکی از هفت روستای منطقهٔ ییلاقی جاسب است. پنج کیلومتر مانده به دلیجان اگر توی جادهای بپیچی که پیش از اینها خاکی بوده و بیست و هفت کیلومتر را هم رد کنی از جاسب سر در میآوری. حالا خسته و درب و داغان میرسی که برسی. حالا راه به نظرت طولانی و کسلکننده میآید که بیاید. تقصیر خودت است که تمام راه با «سیاه کوهِلاشتر» و «تخترج» و «کوه گرگو» و تخته سنگهای دو طرف راه حال نکردهای و خیالت را به کار نگرفتهای و ندیدهای که یکی از آن سنگهای عظیم خاکستری نیمرخ زنی است که به پشت خوابیده و آن یکی مردی است که انگار تفنگی از کنار پایش آویزان است و کنارتر هم عقاب سنگی غولپیکری درصدد بلند شدن از روی زمین است. حتما گذرت به آن طرفها افتاده. مگر میشود جایی رد پای تو نباشد؟
هنوز هم نمیخواهی بنشینی؟ رفتارت را درک میکنم: نمیخواهی آنقدر خودمانی بشوی که برای اجرای حُکمات توی رودربایستی بیفتی. هرطور راحتی. اما فرصت بده قصهام را تمام کنم. دوست دارم این قصه تمام بشود، بعد هر چه باداباد.
انگشتهایم را کمی پیچوتاب دادم که حوری خانم گفت: «آقا زیاد ورجه ورجه نکن. بگذار تا صبح این حنا روی پایت بند بشود. صبح زیر آب ولرم بشور. به مانا خانم هم گفتهام اگر این حنا کار خودش را کرد شیرینی فراموش نشود. معجزه میکند این دارو.»
گفت معجزه میکند این دارو و نکرد. آنها رفتند و من با یک خروار حنا نشستم روی در توالت فرنگی توی حمام و لابهلای انگشتهای پوست پوست شدهام احساس خنکی کردم. فکرم پیش حنا بود که حتما هر چه میگذشت بیشتر رنگ پایم را شبیه موی پیرزنهای جاسبی و قشنگتر که فکر میکردم شبیه موهای آن شرلی میکرد. روز بعد که پایم را در وان حمام شستم و همه جا را به گند کشیدم دیدم معجزه نشده اما راستی راستی خارش پایم کمی تسکین پیدا کرده است.
نشسته بودم توی مطب دکتر هشتم. دکتری که روی تابلوش نوشته بود: «وازکتومی. داخلی.»
حرف از تخصص پوست و مو نبود. اما کسی که او را معرفی کرده بود گفته بود این آقای دکتر یه دورهٔ پوست و مو هم در سوئیس دیده. پرسیده بود: «یادت هست چه جوشهایی روی صورتم میزد؟»
یادم بود.
گفته بود: «این آقای دکتر با یک نگاه فهمید آنها جوش نیستند. تبخالند. تب خال روی گونه. حالا نگاه کن!»
نگاه کردم.
پرسیده بود: «تو یک تبخال هم روی گونهام میبینی؟»
نمیدیدم. ذوقزده گفت: «انگار آب شدهاند و رفتهاند توی زمین.»
خدایی جوشها و بگیریم تبخالهای روی گونه، آب شده بودند. ذوقزدهتر گفت: «انگار خاک شدهاند و باد آنها را برده.»
خدایی خاک شده بودند و باد برده بودشان. صورتش مثل پوست لیمو چه ترش و چه شیرین، صاف بود. یعنی صاف شده بود. قبلاً این طوری نبود. هر روز که از خواب بلند میشد و جلو آینه میرفت جیغ کوتاهی میکشید و میگفت: «نگاه کن، مثل دخترهای تازه بالغ شده صورتم پرِ جوشهای احمقانه.»
دارم دربارهٔ مانا و پوستش حرف میزنم. همسر سابقم. میشناسیش که!
توی مطب نشسته بودم و منتظر نوبتم بودم. دختر خانمی زودتر از من آمده بود و داشت مجله بهداشتی مطب را با بیحوصلگی ورق میزد. اگر سرش روی مجله بود من فقط میتوانستم قوز دماغش را ببینم. اما او گاهی سرش را از روی مجله بلند میکرد و حدود سی درجه به طرفم میچرخید، نگاهم میکرد و لبخند میزد. لبخندی که هیچ معنی خاصی نداشت و بیشتر از اینکه نشاندهنده خوش برخوردیاش باشد نشان میداد که بفهمی نفهمی گیج است و خودش هم نمیداند دارد به چی و یا کی لبخند میزند. با همین لبخندهای بیمعنی میتوانستم خال سیاه کنار لبش را ببینم که همینطور زل زده بود به من. خال، برجستگی آشکاری داشت و تمام صورتش را رصد میکرد. وقتی لبخند میزد خال سیاهتر به نظر میرسید و جابهجا میشد. انگار همین حالاست که بیفتد روی شال کرم قهوهایش و از آنجا سُر بخورد روی مانتوی خردلیاش و آخر سر هم بیفتد روی دست چپش که روی زانوش بود و اصلاً حلقه که هیچی یک انگشتر هم توی انگشتهای دست چپش نبود. اما یک انگشتر گندهٔ نقره ـ مس توی انگشت اشارهٔ راستش بود که نگین آکوامارین قشنگی داشت. مانا عاشق این نگینهای بزرگ است اما به انگشتهای ظریفش فقط انگشترهایی به ضخامت دم موش میآید. برای مانا که عاشق دنگ و فنگ و زرق و برق است داشتن انگشتهای باریک و بیجان بزرگترین غصه است.
فکر کردم لابد دختره هم قارچ دارد و حتما همسایهای دارد که سابقا همسرش بوده و پوست صورتش هم مثل لیموترش و دستبالا لیموشیرین صافه، از کجا میدانستم آمده آن خال محشر را بدهد دست یک دکتر وازکتومی و از او بپرسد خالش بدخیم شده یا نه. دختره بیهوا از من پرسید: «اولین باره میآیید پیش این دکتر؟»
تا آمدم جواب بدهم پرسید: «دکتر خوبیه؟ تعریفش را شنیدهاید؟»
تا آمدم حرف بزنم پرسید: «شما هم میخواهید خالتان را بردارید؟»
بیاختیار دستم رفت طرف چپ دهنم. همان جایی که خالی نبود تا با لبخندم جابهجا بشود و بیفتد روی بارانی سرمهایم و از آن جا قل بخورد روی شلوار فاستونی سرمهایم و دست آخر هم روی کفشهای بنددار سیاهم آرام بگیرد. مرا ببخش که اینطور میروم توی دلِ ریزهکاریها. کار من همین است. توجه به جزئیات توی خون من است. حالا تو دل توی دلت نیست که کارت را تمام کنی تأثیری روی خصوصیات من ندارد. بگذار این دم آخری بیشتر از همیشه خودم باشم.
دختره منتظر جواب بود که هول هولکی گفتم: «نه. نه.» خجالت کشیدم حرف از قارچ انگشتانم بزنم. شاید کنجکاو میشد بداند قارچ انگشتهای پایم چه شکلی هستند. قارچ پا چه جوری به وجود میآید و یا چه احساسی به آدم قارچی دست میدهد وقتی کفش پا میکند و انگشتها شروع میکنند به خاریدن. اگر دختره راستی راستی کنجکاو میشد اینها را بداند من چطور میتوانستم دیوهای حنایی را جلو او و منشی دکتر که پوست صورتش به خصوص نوک دماغش برق قشنگی میزد به نمایش بگذارم.
به دختره گفتم: «آدم برای چی میآید دکتر پوست و مو؟ برای خال مال دیگه.» و گذاشتم فکر کند لابد جایی از بدنم که دیدنی نیست خالی دارم که اذیتم میکند و میخواهم از دستش راحت بشوم.
دختره به منشی گفت: «انگار آقای دکتر تخصصهای دیگری هم دارند!»
انگار یک نیلبک داشت حرف میزد. اینقدر صدایش ظریف و خواستنی بود. خانم منشی دستمالی برداشت و آن را با ظرافت خاص یک منشی دکتر پوست روی پوستش گذاشت و برداشت. گذاشت و برداشت. گذاشت و برداشت. سی ساعت گذاشت و برداشت تا چربیهای پوستش جذب دستمال بشود. خیال جواب دادن هم نداشت. بالاخره که چربیزدایی از پوستش تمام شد، خواست جواب بدهد که دیگر دیر شده بود. چون مریض قبلی از اتاق آمده بود بیرون و دخترخانم بلند شده بود و کیف و بارانیاش را از روی صندلی کنارش برداشته بود. در همان حال نگاهی هم به من کرد و رفت توی اتاق آقای دکتر. همان لبخند گیج هنوز روی لبانش بود. آن وقت نمیدانم چرا به فکرم رسید قید معاینه را بزنم. واقعا در فکرم چی گذشته بود که بیخیالِ معاینه شدم؟
بلند شدم و پول ویزیت را از خانم منشی که داشت دستمال کاغذی چرب و چیلی مچالهای را تو سطل زبالهٔ زیر میزش میانداخت پس گرفتم و خداحافظی کردم و از مطب زدم بیرون. گاهی وقتها من بیشتر از هر کس دیگری زبل میشوم. این را بعد فهمیدم. بیست دقیقهٔ بعد که با آن دختر خانم توی کافیشاپ نشسته بودم این را فهمیدم.
۳
رفتم بیرون. دور شدم از مطب دکتر اما نه آنقدر دور که نفهمم دختر خانم خالدار و صدا نیلبکی کی از ساختمان پزشکان بیرون میآید. جلو در ساختمان ایستادم و سیگاری روشن کردم. از همین سیگارهای باریک مسخره که تا میآیی دو تا پک بهش بزنی میبینی دود شده رفته هوا و یک فیلتر مریض احوال لای دو تا انگشتت باقی مانده.
ایستاده بودم جلو در ساختمان پزشکان و دودهای لاغر سیگارم را میفرستادم به طرف برج میلاد که زل زده بود به سیگار من. به این فکر میکردم اگر همین الان برج میلاد لرزش بگیرد و بیفتد همین سمتی که من هستم و له و لوردهام کند آخرین کسی که من را دیده همان منشی صورت چرب و چیلی است. فکرهای بیربط! به این هم فکر میکردم که دیگر سنی از من گذشته و هنوز نوبل ادبیات را که نگرفتهام هیچ، حتی جایزهٔ جلال و گلشیری و غنیپور و مهرگان ادب را هم نگرفتهام. تا آن روز حتی نتوانسته بودم یکی از جایزههای قراضهٔ وبلاگهای ادبی را ببرم. من داشتم نفله میشدم و هیچکس قدرم را نمیدانست. در یک کلمه، هیچجا و جایگاهی در ادبیات نداشتم. یک ولمعطل ادبی بیشتر نبودم. بدتر این که صبح آن روز که دوش گرفته بودم و داشتم خودم را خشک میکردم توی آینه بخار گرفتهٔ حمام دو تا موی سفید پیچ پیچی دیده بودم که از میان جنگل موهای سینهام مثل پریهای جنگلی هی به من نگاه میکردند تا به یادم بیاورد که دارم پیر میشوم. از این یادآوری ترس برم داشت و گفتم ای دادِ بیداد، پیری هم از راه رسید و من هنوز نمیدانم کجای کارم. بدتر از همه این که هیچ کس هم نمیداند من کجای کارم!
باران نمنمک میبارید و هوا، خنکی شاهکاری داشت. هوا نیمه تاریک بود و دود بود که از سروکلهٔ برج میلاد بالا میرفت که همهاش از دود سیگار من نبود.
کمی بعد دختره آمد. من را که دید دوباره لبخند زد. دوباره خال کنار لبش جابهجا شد و این بار نمیدانم چرا دلم دنبالش رفت. لبهایش جنبش خفیفی کرد و من حدس زدم الان است که بپرسد: «شما چرا اینجا ایستادین؟ مگه…» اما او چیزی نپرسید و با لبخندی که گیجی از کنارش شُره میکرد از کنارم گذشت.
این هوا دود فرستادم طرف برج میلاد و دنبال دختره دویدم و گفتم: «ببخشید. این دکتره چطوره؟ کاربلد هست یا نه؟ من خیلی وسواسیام و خودم را دست هر دکتری نمیدهم.»
دختره در جا ایستاد و با همان دستی که یک انگشتر گنده از آن آویزان بود یک مشت موی سیاه را سُر داد بالا. دختره داشت شالش را روی سرش جلو و عقب میکرد. میخواست شال را جای خوبی پارک بکند و حتما داشت فکر میکرد جواب یک مرد وسواسی را بدهد یا نه که موبایلش زنگ زد. هول هولکی به من گفت: «خوبه. من که ازش راضیام.»
گفتم: «خالتون که هنوز…»
اما او داشت با موبایلش حرف میزد و دکمههای بارانیاش را هم میبست. کار سختی است که کسی بخواهد هم موبایلش را زیر گوشش نگه دارد هم دکمههای بارانیاش را با دستی که انگشتر گندهای از آن آویزان است ببندد. اگر میتوانستی موبایلی را در زیر گوشهایت که نمیدانم کجا پنهانشان کردهای، نگه داری، منظورم را میفهمیدی. صد در صد موبایل از زیر گوش سُر میخورد و میافتد و باتریاش یک طرف میرود و در پشتش یک طرف و بقیه قسمتها همه طرف. این دقیقا بلایی بود که سر موبایل دختری آمد که من از توی مطب اسمش را «خالبانو» گذاشته بودم.
۴
خالبانو ایستاد و زل زد به لاشهٔ موبایلش که جلو پوتینهای نوک تیزش پخش و پلا شده بود. بعد به من نگاه کرد و بیاختیار خندید. همراه خندهاش خم شد و تکههای موبایل را از را زمین جمع کرد. البته که من هم کمکش کردم. البته که دلداریاش دادم موبایلش درست میشود. و البته که او گفت: «این ششمی است که این طوری درب و داغان میشود.» و من فهمیدم که خالبانو قاتل موبایل است.
باتری موبایل را جا انداختم و درش را بستم و روشنش کردم. برای خودشیرینی گفتم: «خدا را شکر چیزیش نشده. حالا شمارهش چند هست که هیچیش نشده؟»
خالبانو موبایل را از دستم گرفت و با نگاهش گفت: «زبل خان!»
با دهان بسته خندیدم و احساس هَمِستری را داشتم که بادامش را توی لپش جا داده. گفتم: «باور نمیکنی که شمارهٔ موبایل در استحکام دستگاه موبایل نقش داشته باشد؟»
نگاهی به باران که داشت شُرشُر میبارید کرد و گفت: «جانمی! این دیگر کی شروع شد؟»
جوابش را ندادم. چون داشتم فکر میکردم اگر خالبانو برود و خالش را بدهد دست دکتری که تخصصش از اینجور چیزهاست من دق میکنم.
خالبانو همانطور ایستاده بود و زل زده بود به باران. گفتم: «نترس. برو توی دلش. بهش گفتهام باهات مهربان باشد.»
با گیجی نگاهم کرد و گفتم: «باران را میگویم. بهش گفتهام باهات دوست باشد.»
خالبانو پوزخندی زد و گفت: «حالا کی گفته من از باران میترسم!» و راه افتاد برود وسط باران. نمیدانم چی شد که پررویی کردم و پرسیدم: «من هم بیایم؟»
خالبانو از روی شانه نگاهم کرد و پرسید: «کجا؟»
چه سهرخ محشری داشت! فاصلهٔ بینی تا لبش بینظیر بود. گفتم: «بالاخره باید از یک جایی شروع بشود. من مخالف ازدواج سنتیام.»
او گفت: «من مخالف هر جور ازدواجیام.»
گفتم: «چرا؟ دلیل بیاور. من نمیتوانم ساکت بایستم و شما ادعا کنین که ازدواج…»
خودم هم میدانستم او ادعایی نکرده و من داشتم حرف توی دهانش میگذاشتم.
به این ترتیب دنبال خالش راه افتادم و قید قارچ پایم را زدم. تا حنا هست چرا باید رفت پیش متخصصی که یک دورهٔ کوتاهمدت پوست و مو در سوئیس گذرانده؟ دکتر قحطه؟ مگر درمان خانگی را از ما گرفتهاند؟
۵
موبایلش باز هم خاموش بود. اما من هی برایش پیامک فرستادم و وقتی امیدمو از دست دادم برایش نوشتم:
«خداحافظ. پیامهای دیگر را میریزم توی سطل زبالهٔ دلم.»
بنشین. بنشینی من بهتر و بیشتر احساس قصهگویی را دارم که دارد قصهای تعریف میکند. ممنون. معلوم است که قصهام را دوست داری و میخواهی بدانی چرا خالبانو موبایلش را خاموش کرده بود. اما هنوز تا رسیدن به این قسمت قصه باید صبر کنی. خندهام میگیرد. انگار شدهام شهرزاد قصهگو و برای زنده ماندن، قصه را هیجانانگیزتر میکنم، هی هیجانانگیزتر! و تو هی به من مهلت میدهی، هی مهلت میدهی!
۶
باران تندتر شده بود که خالبانو گفت: «من توی بانک کار میکنم.»
طوری گفت توی بانک کار میکند انگار مهم این بود که هیچ جای دیگری غیر از بانک کار نمیکند. انگار به شغلش افتخار میکند. افتخارش این بود که شغلش چیز دیگری نیست.
گفتم: «از قضا من هم توی بانک کار میکنم.»
ایستاد و از پشت قطرههای قلبی شکل باران نگاهم کرد و گفت: «شوخی؟ خب آره. چرا که نه.»
مغازههای اطراف داشتند به من نگاه میکردند که با کف دست مشغول خشک کردن سبیلهایم بودم. فقط سیزده دقیقه بود که نه به عنوان دو تا مریض یک پزشک وازکتومی با هم راه میرفتیم و تازه باران هم شروع شده بود تا آن بارانی قهوهای فقط کارش این نباشد که موبایلش را بیندازد و درب و داغان کند.
خالبانو هی به سبیلهایم نگاه کرد و گفت: «کف دست فایدهای ندارد. باید با حوله خشکشان کنی.»
عمدا چشمانش را ریز کرد و زل زد به سبیلهایم و گفت: «هرچند… خب آره.»
با انتظار نگاهش کردم و پرسیدم: «هان؟ چی میخواهی بگویی؟ خب آره معنیاش چی بود اینجا؟»
نگاهی به باران کرد و راه افتاد و گفت: «فایده ندارد. نمیشود با شعر زیر باران رفت و خیس نشد. میخواهم یک چتر بخرم.»
راهش را کج کرد به طرف مغازهای که چتری خوشگل مثل چتر مری پاپینز گذاشته بود توی ویترینش. دنبالش رفتم و انگار صد ساله که میشناسمش گفتم: «دست بردار. بیا برویم و خیس بشویم. دست کم بار اول باید بگویی عاشق خیس شدن در باران هستی.»
صورتش پر از شبنمهای آسمانی شده بود و اگر آن ریمل سیاه و خیسخورده دور چشمش پخش و پلا نشده بود عین فرشتهای بود که درست توی یک استخر فرود آمده باشد. طوری نگاهم کرد انگار تازه داشت من را میدید. انگار تازه چشم و ابروی مشکی و بینی کوتاهم را میدید. انگار تازه خال کوچک زیر چشمم را میدید. انگار تازه فهمیده بود من همچین مرد بد قیافهای هم نیستم و باید آب و خاکم از جایی مثل ده واران باشد که مردهایش از دم خوش قیافهاند. حالا دهاتی هستند که باشند!
دستمال کاغذی مچالهای را از توی جیب بارانیاش بیرون کشید و سیاهیهای دور چشمش را پاک کرد.
راه را نشان دادم. یعنی بفرمایید برویم. رفتیم و باران هم یکهو بند آمد. خالبانو هم یکهو ایستاد و سرش را گرفت طرف آسمان و انگار که دخترکی چهارده ساله باشد دور خودش چرخید و با صدایی که نیلبکیتر از قبل شده بود خواند: «مه لیچک نون ته میه م اَوته میه م خشکم که.»
حالا خوب بود هوا تاریک بود و کسی او را نمیدید که در چند متری برج میلاد ایستاده و دور خودش میچرخد و چیزی میخواند که اصلاً معلوم نیست چی هست؛ وگرنه چطور باید زنها و مردهای گیشایی را که میمیرند برای دیدن چنین صحنهای، از دوروبر خالبانو پراکنده میکردم؟
خالبانو چند بار این جمله را تکرار کرد و هر بار که میگفت بیشتر شبیه وردی میشد که از دهان افسونگری کاربلد بیرون میآید. پرسیدم: «چی میگویی؟ اولش را میفهمم. گنجشکک چی؟»
خالبانو راه افتاد و گفت: «گنجشکک نونت میدم آبت میدم خشکم کن.»
اما گنجشکک خیالی او نتوانست کار ماشین خشککن و سشوار و دستکم حوله را بکند و آو همانطور خیس و تیلیس ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «خب آره. این فقط یک شعر کودکانهس.» و من یاد شعرهای کودکانهٔ محمود افتادم که با شنیدن هر بیتش پوستم میافتاد به مورمور کردن و کودکیهایم زیر پوستم جاری میشد. حالا محمود برادر مانا هست که هست.
آن دم غروبی ما رفتیم کافیشاپ همان حوالی و خیس باران نشستیم به اسپرسو خوردن. من یکسره روستاییام و نشستن زیر دار و درخت را بیشتر دوست دارم. آنقدرها هم پول ندارم که توی این کافیشاپها خرج کنم که میز و صندلیهایشان تنهٔ خام و دست نخوردهٔ درخت است و یک چراغ موشی هم گذاشتهاند وسط میز و گارسونش هم از این پیراهنهای جلو بستهٔ سفید پوشیده که شعرهای مولوی را با خط شکسته و یا نستعلیق، کجکی رویش چاپ کردهاند. این را خالبانو همان جلسهٔ اول فهمید.
از پنجرهٔ کافیشاپ برج میلاد داشت ما را نگاه میکرد. اصلاً هر جای گیشا که باشی حتی توی سوراخ موشهای کانال گیشا هم که باشی برج میلاد تو را میبیند. الان هم اگر از پنجره به بیرون نگاه کنی برج را میبینی. کمی سرت را بالا بگیر، دیدی؟ چیزی که هست حس و حال برج بسته به اینکه کجا باشی، نسبت به تو فرق میکند. حالا کاری ندارم به حس و حال تو نسبت به برج میلاد.
آن موقع غروب نشسته بودم روبهروی خالبانو و فکر میکردم بوی گلگاوزبان و یا حتی چای کوهی حالتقلی خودمان، جادوییتر از بوی قهوه اسپرسو هست یا نه، که دیدم برج میلاد شکل دارتی شده که قلب آسمان را هدف گرفته. فکرهای بیربط! حالا بگیر من دارت و خالبانو هم آسمان.
خالبانو نگاه قشنگی بهم کرد و برای اولین بار در عمر سی و دو سالهام دلم لرزید. طوری که فهمیدم این دختر همان کسی است که همیشه دنبالش میگشتهام. فهمیدم سی و دو سال کور بودهام و حالا بیدار شدهام. انگار من زیبای خفته بودم اما نه با بوسه که با اشعهٔ یک خال سیاه بیدار شده بودم.
به گارسون مو بلند که ابروی سمت چپش را تیغ انداخته بود و طوری بود که انگار توی بچگی خورده زمین و ابرویش پاره پوره شده نگاه کردم. داشت لیوانها را با دستمال خشک میکرد اما بیتردید ما را میپایید.
چشمم که دوباره به چشم گارسونه افتاد بهم لبخند زد و آمد طرفمان و پرسید: «چیزی لازم دارین؟»
همان جا بود که تصمیم گرفتم به گارسونهای کافیشاپ، کافیشاپچی بگویم. چه موهایشان دماسبی باشد چه نباشد. چه وسطِ رو به انتهای ابرویشان را تیغ انداخته باشند چه نینداخته باشند. حتی اگر روی پیراهن سفیدشان با خط نستعلیق نوشته باشند: «از نیستان تا مرا ببُریدهاند… ببُریدهاند.» و این ببریدهاند تا سجاف پیراهن همینطور ادامه داشته باشد، ادامه داشته باشد، داشته باشد، باشد، شد د د د.
عاشقانه
نویسنده : فریبا کلهر