کتاب « ارباب زمان »، نوشته میچ آلبوم
پیشدرآمد
۱. مردی تنها در غار نشسته است.
موهایش بلند است. ریشش به زانوانش میرسد. دستش را زیر چانهاش گذاشته است.
چشمهایش را میبندد.
دارد به چیزی گوش میدهد، به صداها، صداهای پایانناپذیر. صداهایی که از حوضی در گوشهٔ غار برمیخیزند.
این صداها صدای مردم روی زمیناند.
که فقط خواهان یک چیز هستند.
زمان.
سارا لِمون یکی از این صداهاست.
او جوانی است در روزگار ما که روی تختی دراز کشیده و در حال تماشای عکسی در تلفن همراهش است: عکس یک پسر خوشتیپ با موهای قهوهای.
امشب او را خواهد دید. امشب ساعت هشت و نیم. او این ساعت را با هیجان برای خود تکرار میکند ـ هشت و نیم، هشت و نیم! ـ در این فکر است که چه بپوشد. شلوار جین مشکی؟ لباس آستین حلقهای؟ نه. از بازوهایش متنفر است. لباس آستین حلقهای نه.
میگوید: «وقت بیشتری میخوام!»
ویکتور دلامونت یکی از این صداهاست.
او مرد ثروتمند هشتاد و چند سالهای که در مطب دکتر نشسته و همسرش هم پشت سرش نشسته است. کاغذ سفید، تخت معاینه را پوشانده است.
دکتر با ملایمت صحبت میکند: «کار زیادی از ما برنمیآید.» ماهها درمان، کاری از پیش نبرد. غدهها. کلیهها.
همسر ویکتور سعی میکند حرف بزند، اما زبانش بند میآید. در عوض، ویکتور گلویش را صاف میکند و خودش جای همسرش حرف میزند.
«گرِیس میخواد بپرسه که… چهقدر وقت دارم؟»
کلمات او و کلمات سارا به آن غار دوردست و به گوش آن مرد تنها و ریشدار میرسد. آن مرد، ارباب زمان است.
شاید او را یک اسطوره در نظر بگیرید، مثل یک نقاشی روی کارتپستال سال نو؛ مردی باستانی، با چشمانی گودافتاده و عینک به دست، و پیرتر از هر کس دیگری در روی زمین.
اما ارباب زمان، حقیقی است. در حقیقت او پیر نمیشود. زیر ریش درهمتنیده و موهای آبشارگونهاش که نشانهٔ زندگی هستند و نه مرگ، بدنی لاغر و پوستی بدون چین و چروک دارد و در برابر همان چیزی که بر آن حکمرانی میکند، مصون است.
روزگاری، قبل از اینکه خدا را به خشم بیاورد، فقط انسانی ساده بود که بعد از اتمام روزهای زندگی، مرگ در انتظارش بود.
اما الان سرنوشت دیگری دارد: او به غاری تبعید شده است و باید در آن به تمام خواستهها برای دقیقههای بیشتر، ساعتهای بیشتر، سالهای بیشتر و زمان بیشتر گوش فرا دهد.
سالیان زیادی اینجا بوده است. دیگر امیدی ندارد. اما برای همهٔ ما، یک ساعت در جایی در سکوت تیکتیک میکند. یک ساعت حتی برای او نیز تیکتیک میکند.
ارباب زمان به زودی رها خواهد شد، تا به زمین برگردد.
و آنچه را که شروع کرده به پایان برساند.
۳. سارا لِمون از این میترسد که وقتش رو به اتمام است.
از حمام بیرون میآید و به حساب و کتاب میپردازد. بیست دقیقه برای سشوار کشیدن موهایش، نیم ساعت برای آرایش، نیم ساعت برای لباس پوشیدن، پانزده دقیقه برای رسیدن به محل قرار. هشت و نیم، هشت و نیم!
در اتاق باز میشود. مادرش، لورِین است.
«عزیزم؟»
«در بزن مامان!»
«باشه. تق تق.»
لورِین نگاهی به تخت میاندازد. گزینههای پیش روی سارا را میبیند: دو شلوار جین، سه تیشرت، یک پُلیور.
«داری کجا میری؟»
«هیچجا.»
«با کسی قرار داری؟»
«نه.»
«سفیده بهت میآد.»
«مامان!»
لورِین آه میکشد. حولهٔ خیس را از روی زمین برمیدارد و میرود.
سارا رو به آینه میایستد. به آن پسر فکر میکند. چربی دور شکمش را نیشگون میگیرد. اَه.
هشت و نیم! هشت و نیم!
قطعاً لباس سفید را نخواهد پوشید.
ویکتور دلامونت از این میترسد که وقتش رو به اتمام است.
او و گرِیس از آسانسور بیرون میآیند و وارد پنتهاوس خود میشوند. گرِیس میگوید: «کُتت رو بده به من.» و آن را در کمد آویزان میکند.
همه جا ساکت است. ویکتور با کمک عصا از راهرو و از کنار یک تابلوی نقاشی رنگروغن بزرگ فرانسوی عبور میکند. شکمش تیر میکشد. باید قرص بخورد. وارد اتاق کارش میشود که مملو از کتاب، لوح تقدیر و یک میزتحریر بزرگ به رنگ ارغوانی است.
ویکتور به دکتر فکر میکند. «کار زیادی از ما بر نمیآد.» این یعنی چه؟ ماهها؟ هفتهها؟ آیا این پایان خط است؟ این نمیتواند برای او پایان خط باشد.
او صدای پاشنهٔ کفش گرِیس را روی کاشیهای کف خانه میشنود. میشنود که دارد شماره تلفن کسی را میگیرد. او میگوید: «روت. مَنَم.» روت، خواهر گرِیس است.
گرِیس صدایش را پایین میآورد. «همین الان از پیش دکتر اومدیم…»
ویکتور تنها روی صندلیاش به حساب و کتاب زندگی رو به اتمام خود میرسد. نفس شکستهای از سینهاش برآمد. چهرهاش درهم فرورفت. چشمانش تر شدند.
۴. بچهها در حال بزرگ شدن جذب سرنوشت خود میشوند.
این اتفاق برای دُر، نیم و آلی هم رخ داد؛ همان سه بچهٔ روی تپه.
نیم بلندقامت و چهارشانه شد.
او برای پدرش که بنّا بود آجرها را حمل میکرد. از این خوشش میآمد که از بقیهٔ پسرها قویتر بود. نیم شیفتهٔ قدرت شد.
آلی زیباتر شد.
و مادرش همیشه به او هشدار میداد که موهای تیرهرنگش را ببافد و سربهزیر باشد تا مبادا زیبایی او هوا و هوس مردها را برنینگیزد. حقارت، پیلهٔ ابریشمیِ محافظ او شد.
دُر؟
خب. دُر اندازهگیر همه چیز شد. سنگها را نشانهگذاری میکرد، چوبها را خط میانداخت، ترکهها، سنگریزهها و هر چیز قابلشمارش را یک جا جمع میکرد. اغلب اوقات در رؤیا بود و به شمارهها فکر میکرد. وقتی برادرهای بزرگترش به شکار میرفتند، او را جا میگذاشتند.
در عوض، دُر با آلی از تپهها بالا میرفت؛ درحالیکه ذهنش جلوتر از او میدوید و او را به دنبال خود میکشاند.
سپس، در یک صبح داغ، چیز عجیبی رخ داد.
دُر که هماکنون یک نوجوان شده است، در گل و لای نشسته بود و چوبی را روی زمین اینور و آنور میچرخاند. نور آفتاب شدید بود و او متوجه سایهٔ چوب شد.
سنگی را در نوک سایه قرار داد. با خودش آواز خواند. به آلی فکر کرد. از کودکی با هم دوست بودند، اما الان دیگر او بلندتر شده بود و آلی لطیفتر. وقتی آلی با چشمان سر به زیرش، بالا را نگاه میکرد و با دُر چشم تو چشم میشد، حس عجز به دُر دست میداد. حس میکرد زانوهایش سست شدهاند و نمیتواند سر پا بایستد.
مگسی با صدای وزوزش از کنار او گذشت و رؤیای او را در هم کوبید. گفت: «اَه!» و با دست مگس را دور کرد. وقتی دوباره به چوب نگاه انداخت، فاصلهٔ سایهٔ آن با سنگ بیشتر شده بود.
دُر منتظر ماند، اما سایه کوچکتر از قبل شد چرا که آفتاب در آسمان بالاتر میرفت. تصمیم گرفت همه چیز را همانجا بگذارد و فردای آن روز برگردد. و فردا، وقتی آفتاب درست تا نقطهای نورش را بتاباند که سنگ قرار دارد، آن لحظه… همان لحظهای خواهد بود که امروز رخ داد.
در حقیقت با خود اینگونه استدلال کرد که آیا همهٔ روزها چنین لحظهای را در خود جای ندادهاند؟ لحظهای که سایه، چوب و سنگ در یک ردیف قرار میگیرند؟
او این را لحظهٔ آلی نام گذاشت و هر روز در این مقطع به آلی فکر میکرد.
ضربهای به پیشانیاش زد و به خود افتخار کرد.
و اینگونه بود که بشر شروع به علامتگذاری زمان کرد.
مگس برگشت.
دُر دوباره با دستش آن را دور کرد. ولی سایه این بار به یک نوار بلند سیاه بدل گشت که به سمت یک فضای تاریک و تیره باز میشد.
از آن فضای تاریک، پیرمردی با ردای سفید بیرون آمد.
چشمان دُر از ترس گرد شدند. سعی کرد فرار کند، داد بزند، اما بدنش هیچ واکنشی نشان نداد.
پیرمرد یک عصای چوبی طلایی در دست داشت. با آن به چوب آفتاب دُر سیخونک زد و چوب از داخل گل و لای بلند و به زنبورهای وحشی تبدیل شد.
زنبورهای وحشی که یک نوار جدید تیره و تار تشکیل داده بودند، مثل پرده از هم باز شدند.
پیرمرد وارد آن شد.
و دیگر اثری از او نبود.
دُر پا به فرار گذاشت.
او هرگز به کسی دربارهٔ این دیدار چیزی نگفت.
حتی به آلی.
البته نه تا ابدیت.
ارباب زمان
نویسنده : میچ آلبوم
مترجم : ندا نامورکهن
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۲۵۸ صفحه
معرفی کتاب: کتابهای جدید را با سایت « یک پزشک » دنبال کنید.