معرفی کتاب « پیک جنوب »، نوشته آنتوان دو سنت اگزوپری
صحبت نه بر سر سنت اگزوپری است و نه آثارش، پیش از این زیاد گفته و نوشته شده، از جمله در مقدمهٔ مفصل خودم بر «زمین آدمها». اما از آنجا که پیک جنوب اولین رمان اگزوپری است (نه اولین اثر، چون پیش از آن، در آوریل ۱۹۲۶ داستان کوتاه «هوانورد» را نوشت که منتقدان «پیک جنوب» را روایت گستردهتر همان داستان میدانند) و گام نهادنش به دنیای ادبیات، شاید لازم باشد نکتههایی چند را یادآور شوم.
«پیک جنوب» را در ۱۹۲۷ نوشت و در ۱۹۲۸ منتشرش کرد. بعضیها هم آن را یکی از ماجراهای «شازده کوچولو» به شمار میآورند، اما نکتهٔ بسیار مهم در مورد این کتاب، ظهور نویسندهای است در عرصهٔ ادبیات که خلبان است و نویسنده نیست و شور و اشتیاق برای هوانوردی، بر هر چیز دیگری در زندگیاش میچربد، درعینحال فراموش نکنیم که همهٔ نوشتههای سنت اگزوپری (به ویژه همین کتاب و «پرواز شبانه»، «زمین آدمها»، «خلبان جنگی» و حتا «شازده کوچولو») به پرواز و فراز و نشیبهای آن اختصاص دارد. سنت اگزوپری در واقع «ایکاروس» ی است در بند هزار توی زندگی خاکی، فکر و ذکرش رهایی از این زندان است، زندان تن، راه چارهاش پرواز است و وسیلهٔ پرواز: هواپیما. آن وقت در پهنهٔ بیکران آسمان و جنگجویان خطر آفرینش: باد، توفان، مه، راه گم کردن در دل صحرایی که همه جایش یکسان است، خلبان، راوی داستانهایش هم میشود، داستانهایی که داستان نیستند، حقیقتند، ماجراهایی هستند که برای خودش و رفقای هم پیشهاش اتفاق افتاده و از آنها جان سالم در برده یا جان باختهاند. اما این آدمی که با ماشین، با مسائل فنی، با پرواز و خطرها و مشکلات آن دست به گریبان است، طبعا نباید اهل اندیشه و سیروسلوک و کشف و شهود باشد، اما در حقیقت چون اهل این حرفهاست به هوانوردی رو میآورد. زمین برایش قفس تنگی است مانند بدنش، برای اندیشیدن و سیروسلوک نیاز به فضای بیکران دارد، چه جایی بهتر از صحرا و آسمان. صحرا با سکوت و انزوایش فرد را بهسوی اندیشیدن و سیروسلوک سوق میدهد. جایی که جز صدای ملایم یا زوزهٔ شدید باد، صدای دیگری نیست و گاهی هم سکوت مطلق. آسمان هم مانند صحرا گاه فریادها و عربدههای خاص خودش را دارد و گاه سکوت مطلق که فقط غرش یکنواخت موتور در آن منعکس است. حالا که «ایکاروس» از هزارتو رها شده و سنت اگزوپری از تخته بند تن، میتواند به چیزهایی بیندیشد که در اروپای اوایل قرن بیستم تازگی دارد و در نوشتن سبکی را پایه گذاری کند که بعدها پیروان بسیاری پیدا میکند: ساده و کوتاه نویسی، اما نه آسان برای درک و فهم. گاه جملهها مبتدا ندارند و با خبر شروع میشوند، یا مبتدا پس از خبر میآید، یا فعل ندارد، یا اسمی از گوینده و مخاطب در میان نیست و نویسنده فقط به ضمایر فاعلی و مفعولی مذکر و مؤنث بسنده میکند که برای خوانندهٔ فارسی زبان سردرگم کننده است، چون متوجه نمیشود راوی کیست و مخاطب چه کسی؛ یا چه شخصی دربارهٔ چه کسی یا کسانی دارد صحبت میکند. در چنین جاهایی (که تعدادشان کم هم نیست) ناچار شدهام بین رعایت کامل سبک نویسنده و درک خواننده یکی را انتخاب کنم. البته کوشیدهام حد وسط را بگیرم، نه سبک نگارش نویسنده کنار گذاشته شود و نه قابل درک بودن برای خواننده. این سبک در همهٔ آثار سنت اگزوپری (در نامههایش کمتر) دنبال میشود، گاهی مبهمتر و گاه روشنتر.
اما کاری که سنت اگزوپری با همین اولین داستانش آغاز میکند، جریان سیال ذهن و حدیث نفس است، راوی گاه خودش شخصیت ماجراست و گاه گزارشگر ماجراهای فردی دیگر، اما این دو بعضی وقتها چنان در هم میآمیزند که تشخیصشان دشوار میشود و درک و فراست خواننده را میطلبد تا به مفهوم واقعی رویداد پیببرد. قهرمان داستان در این کتاب که شروع کار نویسنده است در تشخیص رابطه میان واقعیت و پندار سرگردان است. در فکر پرواز نیست، به فکرکردن در حال پرواز است. از این راه میخواهد به خود آگاهی برسد. اگزوپری در قالب ژاک برنیس، قهرمان این داستان، رفتهرفته به این خودآگاهی میرسد و هر چیز غیر واقعی را طرد میکند. این خود آگاهی را از راه سؤال پیچ کردن خود و قهرمان کتابش میجوید، همچنین با به میان کشیدن صحرا، شنزار، آسمان، ابر، مه، باد، توفان، مهتاب، آفتاب و همهٔ پدیدههای طبیعی دیگر.
سنت اگزوپری در عمر کوتاهش، به مراحلی میرسد و به قلههایی دست مییابد که بزرگان اندیشه و سالکان راه، طی عمری طولانی رسیدهاند.
پ. ش
بخش نخست
۱
با بیسیم. ساعت شش و ده دقیقه. از «تولوز» به همهٔ ایستگاهها. هواپیمای پستی فرانسه ـ امریکای جنوبی، تولوز را در ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه ترک کرد. نقطه.
آسمانی صاف مانند آب زلال ستارهها را در خود غوطهور کرده و یکی یکی آشکارشان میکند. سپس شب فرا میرسد. صحرا تلماسه هایش را زیر پرتوهای ماه میگستراند. این روشنایی چراغ که اشیاء را مشخص نمیکند، بلکه آنها را در هم میآمیزد، زیر پیشانیهامان، هر چیزی را با لایهای نرم و ظریف میپوشاند. زیر پاهامان که صدایی از آنها برنمیخیزد پوشش شکوهمند و ضخیمی از شن نرم گسترده است. رها از سنگینی تابش خورشید با سر برهنه راه میرویم. شب: اینجا آشیان کرده…
اما چهگونه میتوانیم آرامشمان را باور کنیم؟ بادهای منظم گرمسیری، مدام به سوی جنوب روانند. ساحل دریا را با صدایی ابریشمین میروبند. دیگر آن بادهای اروپایی نیستند که میچرخند، فروکش میکنند. مانند قطاری سریعالسیر در حال حرکت بر ما میوزند. گاه، شب هنگام، چنان با خشونت به ما هجوم میآورند که ناچار میشویم رو به شمال به آنها پشت کنیم، با این احساس که دارند ما را با خود میبرند، سوار بر آنها به سوی مقصدی نامشخص روانیم. چه شتابی، چه دلشورهای!
خورشید میچرخید، روز را همراه میآورد. عربهای مغربی خیلی کم جا به جا میشدند. آنهایی هم که دست به خطر میزدند و تا نزدیکی دژ اسپانیایی میآمدند، تفنگهاشان را مانند بازیچهای با خود حمل میکردند. صحرا همچون پشت صحنهٔ یک نمایش بود: قبیلههای شورشی، حالت راز گونهشان را روی صحنه از دست میدادند و میشدند مانند سیاهی لشکرهایی بیاعتبار.
ما تنگاتنگ هم، رو در روی تصویر خودمان و با فاصلهٔ هرچه کمتر زندگی میکردیم. از اینرو نمیتوانستیم در صحرا تنها و منزوی بمانیم: باید به خانههامان برمیگشتیم تا به مفهوم دور بودنمان پی ببریم و آن را در چشمانداز خودش بازیابیم.
بیشتر از پانصد متر از قرارگاهمان دور نمیشدیم، از آن به بعد قلمرو شورشیان بود. هم اسیر خودمان و هم اسیر عربهای مغربی. نزدیکترین همسایگانمان، ساکنان «سیسنروس» یا «پورت اتیین»، هفتصد تا هزار کیلومتر با ما فاصله داشتند. آنها نیز در صحرا همچون صدفی در پوستهاش، گرفتار بودند. از دور و بر دژشان تکان نمیخوردند. آنها را با اسم کوچکشان و با عادتهاشان میشناختیم، اما میان ما هم همان سکوت ژرفِ میان سیارههای مسکونی حکمفرما بود.
امروز صبح دنیا به خاطر ما شروع کرده به برانگیخته شدن. بیسیم سرانجام تلگرافی برایمان فرستاد: دو آنتنی که در دل شنها کاشتهاند، یک بار در هفته ما را با این دنیا پیوند میداد:
هواپیمای پستی فرانسه ـ امریکای جنوبی، ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه از تولوز حرکت کرد نقطه. ساعت یازده و ده دقیقه از «آلیکانته» گذشت.
تولوز حالا به سخن درآمده بود، تولوز پایانهٔ آغازین، فرشتهٔ نجاتی در آن دوردستها.
ظرف ده دقیقه خبرها از «بارسلون»، از «کازابلانکا» و از «اقادیر» به دستمان میرسید و بعد به «داکار» گزارش میشد. به همهٔ فرودگاههای سر راه در طول پنج هزار کیلومتر مسیر پست هوایی هشدار داده شده بود. ساعت شش بعد از ظهر که شد، تلگرام دیگری به ما مخابره شد:
هواپیمای پستی ساعت بیست و یک در «اقادیر» به زمین خواهد نشست، ساعت بیست و یک و سی دقیقه به سمت «کابو ژوبی» حرکت میکند، با مخزن «میشلن» آنجا به زمین خواهد نشست نقطه. کابو ژوبی روشناییهای همیشگی را آماده خواهد کرد نقطه. دستور داده میشود با اقادیر در تماس باشید. امضا: تولوز.
از ایستگاه دیدهبانی کابو ژوبی، تک و تنها میان صحرا، ستارهٔ دنبالهدار دوردستی را پی میگیریم.
نزدیک ساعت شش بعد از ظهر جنوب پیام فرستاد:
از داکار به پورت اتیین، سیسنروس، ژوبی: خبرهای مربوط به هواپیمای در راه فورا مخابره شود.
از ژوبی به سیسنروس، پورت اتیین، داکار: پس از عبور هواپیما از «آلیکانته» در ساعت یازده و ده دقیقه دیگر خبری از او در دست نیست.
موتوری جایی در آسمان میغرید. از تولوز تا «سنگال» مراقب بودند صدایش را بشنوند.
۲
تولوز ساعت پنج و سی دقیقه.
خود رو فرودگاه درست جلو آشیانه که به روی شب آمیخته با باران دهان گشوده میایستد. لامپهای پانصد شمعی، اشیاء را عریان، مشخص و عاری از هرگونه ظرافتی، مانند نورافکنهای یک زمین بازی در معرض دید میگذارند. هر واژهای که زیر این طاق بلند ادا میشود طنین میاندازد، باقی میماند و سکوت را در هم میشکند.
ورقههای فلزی درخشان، موتور بدون پوشش. هواپیما نو به نظر میرسد. ابزارها و تجهیزات اندازهگیری ظریفش را مکانیسینهای ابداعگر با انگشت مینوازند. حالا از وسیلهٔ آماده به حرکت فاصله میگیرند.
«عجله کنیم آقایان، عجله کنیم…»
محمولههای پستی، کیسه به کیسه در دل هواپیما جا داده میشوند. بررسی سریع:
ـ بوئنوس آیرس… ناتال… داکار… کازا… داکار… سی و نه کیسه. درست است؟
ـ درست است.
خلبان شروع میکند به لباس پوشیدن. ژاکت، شالگردن، کت چرمی و پوتینهای با آستر پوست. بدن خواب آلودهاش سنگین و شل و ول است. صدایش میزنند: «برویم! عجله کنیم…» دستهایش پر است: ساعتش، ارتفاع سنجش، کیف نقشههایش، انگشتانش توی دستکشهای کلفت کرخت شدهاند، با سنگینی و ناشیانه خودش را توی اتاقک خلبان بالا میکشد. مثل غواصی بیرون از آب. اما همین که سرجایش قرار میگیرد، همه چیز سبک و آسان میشود.
مکانیسینی نزدیکش میآید و میگوید:
ـ ششصد و سی کیلو.
ـ خوب است. مسافر چند نفر؟
ـ سه نفر.
خلبان بیآنکه ببیندشان سوارشان میکند.
رئیس باند فرودگاه به طرف کارگرها برمیگردد و میپرسد:
ـ چه کسی این روپوش موتور را جفت و جور کرده؟
ـ من.
ـ بیست فرانک جریمه.
رئیس باند نگاه دیگری به دور و بر هواپیما میاندازد: همه چیز کاملاً مرتب است؛ حرکتهایی منظم انگار برای رقصی موزون. این هواپیما توی آشیانه سرجایش قرار دارد، درست مانند پنج دقیقه بعد توی آسمان. این پرواز هم دقیقا مانند به آب انداختن یک کشتی محاسبه شده است. این میلهٔ محوری که کم بود: چه خطای بزرگی. این لامپهای پانصد شمع، این نگاههای دقیق و کاوشگر و این خشونت به خرج دادن برای این است که رفتن از فرودگاهی به فرودگاه دیگر تا «بوئنوس آیرس» یا «سانتیاگو» در شیلی، پروازی بیعیب و نقص باشد نه کاری تصادفی. برای اینکه به رغم توفانها، مه، گرد بادها، به رغم هزاران دامی که پیش رو دارد، از قبیل فنر سوپاپ، یاتاقان و بخشهای دیگری که باید با هم جفت و جور باشند، کارشان را خوب انجام دهند و مشکلی پیش نیاید، مانند قطارهای تندرو، کشتیهای تجاری که با نیروی محرکهٔ بخار حرکت میکنند؛ هواپیما در کوتاهترین مدت در بوئنوس آیرس یا سانتیاگو در شیلی فرود آید.
ـ راه بیفتید.
کاغذی به دست خلبان میدهند: نقشهٔ کارزار.
«برنیس» میخواند:
«پرپینیان» گزارش میدهد هوا صاف، بدون باد. بارسلون: توفان. آلیکانته…
تولوز ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه.
چرخهای قدرتمند مانعها را درهم میکوبند. بادِ ملخ علفها را تا بیست متر عقبتر روی هم میخواباند، انگار نهری هستند جاری شده. برنیس با یک حرکت مچ دست آشوب به پا میکند و یا جلو آن را میگیرد.
صدا اکنون ابعاد بیشتری مییابد، با کم و زیاد شدنهای مکرر، سرانجام نواختی فشرده و کم و بیش ثابت پیدا میکند، به طوری که بدن را در خود به بند میکشد. موقعی که خلبان احساس میکند ضرب آهنگ صدا که تا آن موقع اقناعش نکرده اکنون رضایتبخش است، به خودش میگوید: خوب است. بعد نگاهی میاندازد به در پوش سیاه موتور که پشت به نور همچون لولهٔ خمپارهاندازی توی آسمان معلق است. چشماندازی سحرگاهی پشت سر هواپیما از فشار باد ملخ میلرزد.
پس از اندکی به کندی حرکت کردن، در حالی که باد را رو در رو دارد، اهرم گاز را به سوی خودش میکشد. هواپیما که نیروی ملخ آن را بلعیده به جلو میشتابد. اولین جهشهای نرم میان زمین و هوا به تدریج مستهلک میشوند، زمین سرانجام همچون نواری نرم زیر چرخها میدرخشد. خلبان پس از بررسی هوا که ابتدا غیر ملموس است بعد سیال و حالا سفت شده، بر آن سوار میشود و اوج میگیرد.
درختهای کنار باند خود را عقب میکشند و افق را نمایان میکنند. در ارتفاع دویست متری هنوز یک کودکستان، درختهای راست ایستاده، خانههای رنگ شده و جنگلها را که فشردگی خز مانندشان را حفظ کردهاند میتوان تشخیص داد: زمین مسکونی…
برنیس خمیدگی پشتی صندلی و محل درست تکیه دادن آرنجها را که برای آرامشش ضروریاند بررسی میکند. پشت سرش، ابرهای کم ارتفاعِ تولوز حالت دهانههای تاریک ایستگاههای راه آهن را دارند. حالا خلبان در برابر هواپیما که میخواهد بیشتر اوج بگیرد مقاومت کمتری از خود نشان میدهد و به نیرویی که با دست مهارش کرده اجازه میدهد گسترش یابد. با یک حرکت مچ دست هر موجی را که او را بالا میکشد آزاد میگذارد، موج همچون نوسانی در سراسر بدنش منتشر میشود.
تا پنج ساعت دیگر میرسد به آلیکانته و امشب هم به افریقا. برنیس در عالم رؤیا به سر میبرد. آرامش کامل دارد: «همه چیز را مرتب کردم.» دیروز پاریس را با قطار تندرو شبانه ترک کرده است، چه تعطیلات عجیبی. خاطرهٔ مبهم آن را همچون آشوبی گنگ در ذهنش نگه میدارد. بعدها بابت آن رنج خواهد برد، اما در حال حاضر همه چیز را انگار بیرون از او همچنان ادامه دارد، پشت سر رها میکند. اکنون چنین به نظرش میآید که دارد با سپیده دمی که در حال شکل گرفتن است، همچون کمکی صبحگاهی برای بناکردن روز، زاده میشود. فکر میکند: «کارگر سادهای بیش نیستم، دارم محمولههای پستی افریقا را با خودم میبرم.» و هر روز برای کارگری که شروع میکند به ساختن دنیا، دنیا آغاز میشود.
«همه چیز را مرتب کردم…» آخرین شب در آپارتمان. روزنامهها تا شده کنار تودهٔ روی هم چیدهٔ کتابها. نامههایی سوزانده شده، نامههایی دستهبندی شده، روکش مبلها کشیده شده، هر چیزی جمع و جور شده، از زندگی بیرون رانده شده و در فضا قرار گرفته. و این آشوب و هیاهوی قلب که دیگر مفهومی نداشت.
خودش را برای فردا، و برای سفر آماده کرده. روز بعد انگار برای سفری به امریکا سوار کشتی شده. بسیاری کارهای ناتمام هنوز او را به خودش وابسته میکرد. و حالا ناگهان آزاد شده بود. برنیس کم و بیش میترسید از اینکه خود را چنین آماده به خدمت و چنین فناپذیر مییافت.
«کرَکسو»، همچون فرودگاهی کمکی، از زیر پاهایش میگذرد.
چه دنیای خوب مرتب شدهای ـ سه هزار متر پایینتر ـ مرتب شده مانند آغل گوسفندهایش. خانهها، آبراهها، جادهها، بازیچههای آدمها. دنیای تقسیم شده، دنیای دیوارکشی شده که هر مزرعهای پر چینش را دارد و هر باغی دیوارش را. کرَکسو، جایی که هر زن خرازی فروشی زندگی و پیشهٔ جدهاش را ادامه میدهد. خوشبختی فروتنانهٔ محدود شدهای. بازیچههای خوب مرتب شدهٔ آدمها در ویترینشان.
دنیایی درون ویترین جا داده شده که زیادی در معرض دید پراکنده شده. شهرهای منظم روی نقشهٔ لولهشده که زمین به کندی و با حرکت گریزناپذیری شبیه جزرومدها آنها را میچرخاند.
خواب میبیند تنهاست. خورشید روی صفحهٔ ارتفاع سنج آینهوار میدرخشد. خورشیدی نورانی و یخزده. یک حرکت فرمان: سراسر چشمانداز از زیر پایش میگریزد. این روشنایی از جنس مواد معدنی است، زمین هم از همان جنس به نظر میآید.: آنچه لطافت، عطر و ضعف اشیاء زنده را میسازد ناپدید میشود.
با این همه زیر کت چرمی، بدنی گرم و آسیبپذیر جا دارد ـ بدن برنیس. ـ توی دستکشهای کلفت دستهایی شگفتانگیز مانند دستهای «ژنوی یو» که بلد بودند با پشت انگشتان چهرهات را نوازش کنند…
این هم اسپانیا.
پیک جنوب
نویسنده : آنتوان دو سنت اگزوپری
مترجم : پرویز شهدی
ناشر: انتشارات مجید
تعداد صفحات : ۱۴۲ صفحه
معرفی کتاب: کتابهای جدید را با سایت « یک پزشک » دنبال کنید.