معرفی کتاب: « خاطرات خانه مردگان »، نوشته فئودور داستایفسکی
پیشگفتار نویسنده
در اعماق سیبری، میان استپ، کوه و جنگلی غیرقابل عبور، اینجا و آنجا، دهکدههایی دیده میشود. حداکثر دو هزار نفر در آن زندگی میکنند و جز کلبههایی چوبی محقر و دو کلیسا یکی در مرکز ده و دیگری کنار گورستان چیز دیگری در آن به چشم نمیخورد. شهر نیست، بیشتر دهکدهٔ بزرگی است شبیه آنچه دوروبر مسکو وجود دارد. اغلب ساکنانش را، رؤسای دادگاه، قضات و کارمندان دونپایه تشکیل میدهند. اگر در سیبری هوا سرد است، در ادارهها و تشکیلات دولتی هم اتاقها چندان گرم نیستند. ساکنان دهکده مردمانی ساده و خوشنیت هستند، با آداب و رسومی آبا اجدادی و بسیار ریشهدار. کارمندان دولت که طبقهٔ اشرافی این جامعه را تشکیل میدهند، یا از اهالی قدیمی سیبری هستند، یا روسهایی که بیشترشان از پایتخت یا مراکز استانها میآیند، آن هم به دلیل حقوق بیشتر، هزینهٔ سفرهای هنگفت و امیدهای فراوان برای پیشرفتهای آینده. میان این دسته، زرنگترینشان، کسانی که بلدند مشکلات زندگی را حل کنند، از این گونه جاها خوششان میآید و برای همیشه میمانند و از مزایایش استفاده میکنند. اما آنهایی که پای ماندن در یک جا را ندارند، کسانی که اهل زدوبند و دادوستد نیستند، از همان موقعی که پا به این جور جاها میگذارند کسل میشوند و مدام تکرار میکنند: «لعنت بر شیطان، آمدهام اینجا چه بکنم؟» آنها به هر جانکندنی شده سه سال تعهد اجباریشان را میگذرانند و به محض دریافت حکم انتقالشان، با شتاب ضمن لعنتفرستادن به سیبری، سر خانه و زندگیشان برمیگردند. اینها خیلی در اشتباهند. در واقع مزایای شغلی و ترقی به کنار، اینجا از هر نظر سرزمینی پربرکت است. آب و هوایش عالی است. آدم با بازرگانهایی بسیار ثروتمند، بسیار مهماننواز، مردمانی غیربومی و بسیار محترم، دخترانی جوان به طراوت برگ گل و رفتاری بیعیب و نقص سروکار دارد. شکار از هر نوعی که دلتان بخواهد توی کوچه و خیابان فراوان است و با پای خودش توی خورجین شکارچی میپرد. نوشیدنی مانند جوی روان است، خاویارش معرکه است، گندم در بعضی نقاط، یک به پانزده محصول میدهد… بهطور خلاصه سرزمین نعمت و فراوانی است، اما آدم باید بلد باشد از آن بهره ببرد. ساکنان سیبری خیلی خوب بلدند این کار را بکنند.
در یکی از این دهکدههای شاد و دلپذیر که ساکنانش خاطرهٔ خیلی خوبی در دلم بهجا گذاشتهاند، با شخصی که در گذشته اصیلزاده و زمیندار بوده، بهنام آلکساندر پتروویچ گوریانچیکف آشنا شدم که به جرم کشتن همسرش به زندان با اعمال شاقهٔ درجهٔ دو، یعنی انجام کارهای ساختمانی محکوم شده بود. پس از گذراندن دوران محکومیت دهسالهاش، آرام و بیسروصدا در شهر «ک» ساکن شده بود. بهطور رسمی او باید در یکی از بخشهای مجاور این شهر سکونت میکرد، اما در «ک» با درسدادن به بچهها هزینههای زندگیاش را تأمین میکرد. آموزگارهایی از این دست در سیبری فراوانند که کسی هم داخل آدم حسابشان نمیکند. بیشترشان زبان فرانسه تدریس میکنند که برای پیشرفت در جامعه جزو اولین ضرورتهاست و در این مکانهای دورافتاده، هیچ کس بدون دانستن آن نمیتواند راهی در اجتماع بگشاید. اولین بار با آلکساندر پتروویچ در خانهٔ ایوان ایوانیچ گوسدیکف، پیرمردی بسیار محترم و خوشبرخورد و پدر پنج دختر بسیار زیبا و دلپذیر، آشنا شدم. الکساندر پتروویچ چهار بار در هفته برای درسدادن به دخترها به آنجا میآمد و در ازای هر ساعت درس سی کوپک دریافت میکرد. رفتارش توجه مرا جلب کرد. مرد کوچکاندام و لاغری بود، بهشدت رنگپریده و نحیف، اما هنوز جوان ــ نزدیک به سیوپنج سال سن داشت ــ همیشه هم به سبک اروپایی و به طرز مناسبی لباس میپوشید. موقعی که با او صحبت میکردید، نگاهش را که به طرزی غیرعادی ثابت بود به شما میدوخت و با ادب و دقت فراوان به حرفهاتان گوش میداد، انگار میخواهید معمایی را برای حلکردن به او بگویید یا رازی را با او در میان بگذارید؛ بعد در چند کلمهٔ مختصر و روشن پاسختان را میداد، کلماتی چنان حسابشده، چنان مناسب حال که ناگهان احساس ناراحتی میکردید و بیشتر از آن نمیخواستید به گفتوگو ادامه دهید. پس از رفتنش، بیدرنگ دربارهٔ او از ایوان ایوانیچ سوآل کردم؛ به من گفت گوریانچیکف آدمی است موجه با رفتاری خدشهناپذیر ــ اگر بهجز این بود درسدادن به دخترهایش را به او نمیسپرد ــ ولی بسیار گوشهگیر و منزوی. خیلی باسواد، کتاب زیاد میخواند، از مردم میگریزد و چنان کمحرف است که آدم نمیتواند سر گفتوشنودی دنبالهدار را با او باز کند. بعضیها او را دیوانه میانگارند، اما این را عیب بزرگی بهشمار نمیآورند. بیشتر شخصیتهای کلهگندهٔ شهر طرفدارش هستند: به هر مناسبتی که بتواند، خدمات بزرگی برایشان انجام میدهد، بهطور مثال دادخواستهایی به مقامهای بالا بنویسد. همه بر این عقیدهاند که او از خانوادهٔ محترمی است، احتمالاً از طبقهای بسیار بالا، اما این را هم میدانند که از زمان محکومیتش با خانوادهاش کاملاً قطع رابطه کرده، بهطور خلاصه خودش را تنبیه کرده. وانگهی همه از ماجرای زندگیاش آگاه بودند: در همان سال اول ازدواجشان، از روی حسادت همسرش را کشته و بعد هم رفته خود را تسلیم دستگاه عدالت کرده بود، موضوعی که باعث تخفیف در مجازاتش شده بود. همهٔ مردم جنایتهایی از این دست را یک نوع شوربختی به شمار میآورند و به حال مرتکبشوندهاش دل میسوزانند. با این همه، این آدم استثنایی، جز برای درسدادن از خانه بیرون نمیآمد.
در آغاز هیچ توجه خاصی به او نکردم؛ اما بعد، فقط خدا میداند چرا، رفتهرفته به این آدم معماگونه علاقهمند شدم. موفق نمیشدم او را به حرفزدن وادارم. البته بهطور کامل به پرسشهایم پاسخ میداد و حتی این کار را برای خودش نوعی وظیفه میدانست، اما طرز پاسخدادنش چنان ناراحتم میکرد که جرئت نمیکردم دوباره چیزی از او بپرسم، بس که از چهرهاش خستگی و درد و رنج میبارید. در یک شب دلپذیر تابستان با همدیگر از خانهٔ ایوان ایوانیچ خارج شدیم. ناگهان از او تقاضا کردم بیاید خانهٔ من تا سیگاری با هم دود کنیم. وحشتی را که در نگاهش پدید آمد نمیتوانم توصیف کنم. با سردرگمی چند کلمهای زیرلب زمزمه کرد و بعد با نگاهی آکنده از نفرت، ناگهان در جهت مخالف شروع کرد به دویدن. خیلی ناراحت شدم. از آن به بعد، هر موقع میدیدمش، وحشتزده مرا میپایید. اما من به همینجا بسنده نکردم: چیزی مرا به سوی گوریانچیکف میراند و یک ماه بعد، بدون عذری موجه به خانهاش رفتم، کاری، اقرار میکنم، احمقانه و بیجا. او در انتهای شهر، در خانهٔ پیرزنی سکونت کرده بود که دختر بینوای مسلولش، بچهای ده دوازده ساله داشت، خندهرو و بسیار دوستداشتنی. موقعی که وارد اتاق آلکساندر پتروویچ شدم، داشت به این دخترک خواندن میآموخت. با دیدن من چنان ناراحت شد که انگار مچش را در حال ارتکاب جرم گرفتهام، با شتاب از جا برخاست و با چشمانی از هم دریده به من خیره ماند. سرانجام هردومان نشستیم. نگاه زلزدهاش به من، با سماجت وراندازم میکرد، انگار نیتهای محرمانهٔ بدی را در من مییافت. حدس زدم که بدگمانیاش تنه به جنون میزند. با نگاهی چنان آشکارا خصمانه وراندازم میکرد که انگار میخواهد بگوید: «ببینم، نمیخواهی از اینجا گورت را گم کنی؟» من با او دربارهٔ دهکدهمان و خبرهای روز حرف میزدم؛ اما فقط با لبخندی پرخاشجویانه جوابم را میداد. بهزودی پی بردم هیچ اطلاعی از مهمترین وقایع روز ندارد و حتی هیچ کدام هم مورد علاقهاش نیستند. بعد دربارهٔ منطقهمان و نیازهایش صحبت کردم، بی آنکه جوابی بدهد به حرفهایم گوش کرد، آن هم با نگاهی چنان خیره و ثابت که سرانجام از گفتوگو با او پشیمان شدم. با این همه برای اینکه او را از این حالت بیتفاوتی بیرون بکشم، کتابها و مجلههایی را که تازه با پست برایم رسیده و هنوز بازشان نکرده بودم به او هدیه دادم. نگاهی آزمندانه به آنها کرد، اما بیدرنگ جلو خودش را گرفت و ضمن ردکردن آنها عذرخواهی کرد که وقت خواندنشان را ندارد. سرانجام او را ترک کردم و موقع بیرونرفتن از اتاقش احساس کردم باری سنگین و تحملناپذیر را از روی شانههایم زمین گذاشتهام. به نظرم خجلتآور و حتی مسخره آمد که چرا اینگونه مزاحم مردی شدهام که فکر و ذکر اصلیاش این است که از عالم و آدم کناره بگیرد. اما به هرحال حماقت را مرتکب شده بودم. توی اتاقش متوجه شدم کتاب چندانی ندارد: پس مردم اشتباه میکردند که میگفتند خیلی کتاب میخواند. با این همه، دوبار دیروقت، موقعی که با کالسکه از جلو خانهاش میگذشتم، دیدم پنجرههایش روشن است. پس تا این موقع شب چرا بیدار مانده بود؟ آیا چیزی مینوشت و در این صورت چه چیزی؟
نزدیک سه ماه از ده غیبت داشتم، موقعی که در دل زمستان به آنجا برگشتم، اطلاع یافتم الکساندر پتروویچ در پاییز گذشته، در تنهایی کامل و بدون اینکه حتی یک بار به پزشک مراجعه کند، مرده است. هنگام برگشتنم، همه کموبیش او را از یاد برده بودند. اتاقش خالی بود. بیدرنگ به دیدن پیرزنی که اتاق را به او اجاره داده بود رفتم و دربارهٔ اشتغالهای روزانهٔ آن مرحوم پرسشهایی از او کردم. در برابر دریافت بیست کوپک، رفت سبدی پرکاغذ و دفتر را برایم آورد، ضمن اینکه اعتراف کرد دوتا از دفترها را تاکنون از بین برده. زنی بود بداخلاق و کمحرف، چیز تازهای دربارهٔ مستأجرش به من نگفت. بنا به گفتهٔ او، مستأجرش ماهها دست به هیچ کاری نمیزد، نه کتابی میخواند و نه چیزی مینوشت. برعکس شبهای زیادی رابه قدمزدن در اتاق و یا حرفزدن با خودش میگذراند.
نوهٔ خردسال پیرزن را میپرستید، بهویژه پس از اینکه فهمیده بود اسمش کاتیاست. هر سال، در عید سنت کاترین میرفت برای روح کسی که همین نام را داشت دعا میخواند. تحمل دیدار کسی را نداشت، فقط برای درسدادن از خانه بیرون میرفت، حتی نیمنگاهی هم به پیرزن که هفتهای یک بار میآمد اتاقش را تمیز و مرتب کند نمیانداخت؛ طی سه سالی که مستأجرش بود، حتی یک کلمه هم با او حرف نزده بود. من از کاتیا پرسیدم آیا چیزهایی از آموزگارش یادش میآید؟ بی آنکه جوابی بدهد مرا ورانداز کرد، بعد برگشت به طرف دیوار و شروع کرد به گریستن. به این ترتیب، یک نفر این مرد را بهرغم همه چیز، دوست داشت.
کاغذها را برداشتم و یک روز تمام را در خانهام به مرتبکردنشان پرداختم. سهچهارم آنها چرکنویسهایی بیاهمیت بود، تکلیفهای تصحیحشدهٔ بچهمدرسهایها. سرانجام دفتر نسبتا ضخیمی را میان آنها یافتم، با نوشتههایی به خطی ظریف، اما ناتمام، که بیشک نویسندهاش آن را کنار گذاشته بود: شرح دهسال دوران محکومیتش بود. در این روایت ناتمام، گاه مطالب درهم و برهم و عجیبی یافت میشد، خاطراتی تنفرانگیز که بینظم و ترتیب، باحالتی تشنجوار، انگار برای آسودن، نوشته شده بود. بارها آنها را خواندم و دوباره خواندم و کموبیش باورم شد که در بحرانی جنونآمیز نوشته شدهاند. اما این یادداشتها دربارهٔ زندان با اعمال شاقه، این «صحنههایی از خانهٔ مردگان» آنگونه که خود آلکساندر پتروویچ در جایی از دستنوشتهاش چنین نامی بر آنها گذاشته بود، به نظرم جالب آمدند. دنیای این آدمهای راندهشده از اجتماع، دنیایی مطلقا تازه، که تا آن روز نفوذناپذیر مانده بود، غیرعادیبودن بعضی از رویدادها و ملاحظاتی عجیب، دقت و کنجکاویام را جلب کرد. با این همه در مورد ارزش این اثر ممکن است دچار اشتباه شده باشم. امروز چند فصلی از آن را منتشر میکنم: خوانندگان خودشان دربارهٔ ارزش یا بیارزشی آنها قضاوت خواهند کرد…
بخش نخست
۱. خانهٔ مردگان
زندانمان در انتهای دژ کنار دیوار بلند آن قرار دارد. موقعی که از درزهای حصار، میکوشیدیم نگاهی به دنیای بیرون بیندازیم، فقط گوشهٔ کوچکی از آسمان و خاکریز بلندی را میدیدیم پوشیده از علفهای انبوه که نگهبانها شب و روز روی آن قدم میزدند. بیدرنگ به خودمان میگفتیم سالها خواهند گذشت و ما با نگاهکردن از درزهای این حصار، همیشه همان خاکریز، همان نگهبان و همان گوشه از آسمان را خواهیم دید، نه آسمان دژ را، بلکه آسمانی دیگر، آسمانی دورتر، آسمانی آزاد.
حیاط وسیعی را درنظر مجسم کنید، دویست پا درازا و صدوپنجاه پا پهنا به شکل شش گوشهای نامنظم. حصاری با تیرهای بلند که در عمق زیاد در زمین فرو کرده بودند، و با الوارهایی کلفت که از پهنا محکم به یکدیگر متصلاند، نوک تیرها باریک و تیز تراشیده شده. این حصارها که دورتادور محوطه کشیده شده بود، دیوارهای زندانمان را تشکیل میداد. در یک طرف این حصار درِ کالسکهرو بزرگ و محکمی وجود داشت که همیشه بسته بود و نگهبانی هم مدام کنارش ایستاده و هرگز هم باز نمیشد، مگر بنا به دستور و برای عبور زندانیها و رفتن سرکارشان.
در آن سوی این در، دنیای روشنِ آزادی بود و در این سو همچون یک سراب، دنیای شگفتآور و پررمز و راز زندان. دنیای ما هیچ شباهتی با دنیای بیرون نداشت: دنیایی بود از مقررات، رسمها، خلقوخوهای خاص، خانهای زنده ـ مرده، زندگیای سوای همهٔ زندگیها و آدمهایی سوای آدمهای دیگر. این است ناکجاآبادی که میخواهم برایتان توصیفش بکنم.
آدم وارد محوطه که میشود، چندین ساختمان میبیند. دوطرف این محوطهٔ بزرگ، دو ردیف ساختمانهای یک طبقه است که از تنههای پوستکندهٔ درختها ساخته شدهاند. اینها خوابگاههای زندانیها هستند. زندانیها بنا به نوع محکومیتشان در آنها زندگی میکنند. در انتهای محوطه ساختمان دیگری است از همین نوع که به دو بخش تقسیم شده و آشپزخانه را تشکیل میدهد، باز هم عقبتر، ساختمان دیگری که شامل زیرزمین، انباری و بخش زیر شیروانی است. وسط قلعه، محوطهای است بزرگ، عریان و مسطح. زندانیها برای آمارگیری آنها جمع میشوند. صبح، ظهر و غروب، گاهی هم بیشتر، موقعی که سربازهای نگهبان به تعداد زندانیها شک میبرند، حاضرغایب میکنند: میان ساختمانها و پرچینها هنوز فاصلهٔ زیادی وجود دارد. اینجا محلی است که بعضی از زندانیهای کجخلق و گوشهگیر در ساعتهای بیکاری، دور از چشم دیگران میروند قدم میزنند یا در افکارشان غرق میشوند. موقعی که طی این قدمزدنها به آنها برمیخوردم، دوست داشتم چهرهٔ گرفته و بیحرکتشان را بررسی کنم و ببینم در ذهنشان چه میگذرد. یکی از آنها اوقات بیکاریاش را به شمردن تیرهای حصار که در زمین فرو کرده بودند میگذراند. تعداد این تیرها هزار و پانصدتا بود و او همه را از حفظ بود. هریک از آنها برای او در حکم گذراندن یک روز در زندان بود. هر روز یکی از تعداد آنها میکاست، درنتیجه با شمردن تعداد تیرهایی که باقی مانده بود، میتوانست با یک نگاه بفهمد چه مدت دیگر را باید در زندان بگذراند. موقعی که تیرهای یکی از ضلعهای ششگوش پرچین را از تعداد کل کم کرده بود، از خوشحالی در پوست نمیگنجید؛ هنوز بیشتر از یک سال باید انتظار میکشید، اما زندان با اعماق شاقه مدرسهٔ خوبی برای شکیبایی آموختن است. یک روز زندانیای را دیدم که پس از بیست سال آزاد شده بود و داشت از رفقایش خداحافظی میکرد. بعضیها یادشان میآمد کی به زندان آمده بود، در آن موقع جوان و بیخیال بود، نه به جرمش میاندیشید و نه در فکر مجازاتش بود. حالا با موهای فلفلنمکی، چهرهٔ گرفته و غمگینِ مردی سالخورده زندان را ترک میکرد. ساکت از شش تا اتاقی که خوابگاهمان بود گذشت؛ وارد هر کدام که میشد در برابر شمایل مقدس دعا میخواند و به سینهاش صلیب میکشید. بعد تا کمر جلو زندانیها خم میشد و از آنها خواهش میکرد خاطرهٔ بدی از او به دل نگیرند. دهقانی اهل سیبری را هم به یاد میآورم که زندگی مرفهی داشته، یک شب او را دم در زندانی خواستند. شش ماه پیش با اندوه فراوان باخبر شده بود که زن سابقش دوباره ازدواج کرده. باری آن شب همان زن بود که آمده بود صدقهای به او بدهد. دو دقیقه با هم گفتوگو کردند، اشک ریختند و برای همیشه از هم خداحافظی کردند. موقعی که برگشت توی خوابگاه قیافهاش را دیدم… بله، زندان با اعمال شاقه واقعا مدرسهٔ خوبی برای شکیباییآموختن است.
غروب که میشد همه میرفتیم توی خوابگاه و در را به رویمان میبستند. همیشه ترککردن محوطه و رفتن توی آن فضای دربسته برایم کار دشواری بود. شمعها نور اندکی در آن سالن دراز، با سقف کوتاه و عجین از بویی تهوعآور میپراکندند. امروز هنوز باورم نمیشود چهگونه توانستم دوسال در آنجا سر کنم. روی تختههایی که بهعنوان تختخواب بهکار میرفتند، جا برای سی نفر چنان تنگ بود که فضایی بیشتر از سه تا تخته به هرکداممان نمیرسید.
به گمانم در این سالن نمایندهای برای هرگونه جرم و جنایتی وجود داشت. بیشتر زندانیها افراد غیرنظامی بودند. این افراد که برای همیشه از حقوق مدنی محروم شده و از جامعه رانده شده بودند، داغی با آهن گداخته روی پیشانیشان داشتند که نشانهٔ طردشدنشان برای همیشه از اجتماع بود. آنها هشت تا دوازده سال در این زندان میماندند و بعد بهعنوان تبعید ابد به گوشهای دورافتاده از سیبری فرستاده میشدند. مجرمهای ارتشی هم میانمان بودند، اما بنا به رسم گروهانهای انضباطی اینها از حقوق مدنی محروم نمیشدند. پس از گذراندن دوران محکومیتشان که نسبتا کوتاه هم بود، دوباره به ارتش برمیگشتند و مأمور خدمت در گردانهای مرزی سیبری میشدند. بسیاری از آنها، طولی نمیکشید که به علت ارتکاب جنایتی بزرگتر و این بار برای بیستسال به آنجا برمیگشتند. این بار جزو بخش مجرمهای دائمی میشدند، اما باز هم از حقوق مدنی محرومشان نمیکردند.
زمستانها خیلی زود ما را به خوابگاه برمیگرداندند. دستکم باید چهار ساعت میگذشت تا همه بخوابند. تا آن موقع چه فریادها، خندهها و ناسزاها که در فضای خوابگاه طنینانداز نمیشد. صدای جرینگ جرینگ زنجیرها، بوی زنندهٔ عرق بدنها، بخار انبوه تنفسها، سرهای تراشیده، صورتهایی با داغِ آهنِ گداخته، لباسهای پاره و ژنده، همهچیز رایحهای از شرم و بیآبرویی داشت… بله آدم موجود جانسختی است! موجودی که به همهچیز عادت میکند، به گمانم این بهترین توصیفی است که از یک موجود بشری میتوان کرد.
زندانمان همیشه بهطور متوسط دویست و پنجاه نفر را در خود جا میداد: عدهای میآمدند و عدهای میرفتند، بعضیها هم میمردند. همهگونه آدمی در آنجا میشد یافت. به گمانم هر ایالت و هر منطقه از روسیه نمایندهای در آن جا داشت. حتی افرادی غیربومی هم آنجا بودند که بعضیهاشان از قفقاز آمده بودند. همه را بنا به نوع جرم و مدت زندانشان دستهبندی میکردند. آخرین بخش که تعدادشان هم زیاد بود، مربوط میشد به پیشکسوتان جرم و جنایت، بیشترشان هم ارتشی بودند… اسم آنها را گذاشته بودند: «بخش ویژه». مجرمهایی را از سراسر روسیه به این بخش میفرستادند. از آنجا که نمیدانستند چه مدت باید آنجا بمانند، خودشان خود را محکومان به حبس ابد میپنداشتند. بنا به قانون، آنها باید دو تا سه برابر دیگران کار میکردند. آنها را در انتظار انجام کارهای اجباری بهویژه بسیار دشوار، در زندان نگه میداشتند. آنها به بقیهٔ زندانیها میگفتند: «شما برای مدتی اینجا هستید، ما برای تمام عمرمان.» بعدها شنیدم این بخش را منحل کردهاند: آنها را با بقیهٔ زندانیهای غیرنظامی به جای دیگری فرستاده و فقط محکومان ارتشی را در این زندان نگه داشتهاند؛ تشکیلات اداری طبعا تغییر کرده بود. بنابراین من رویدادهای مربوط به گذشته، روشهای فسخشده و ماجراهای از مدتها پیش فراموششده را مینویسم.
بله، از خیلی وقت پیش. امروز اینها همه به نظرم خواب و خیالی بیش نیست. به یاد روزی میافتم که به زندان رسیدم. غروب یک روز از ماه دسامبر بود. بهزودی شب میشد. زندانیها از بیگاری برمیگشتند، آنها را برای آمارگیری آماده میکردند. درجهداری سبیلو سرانجام در را به رویم باز کرد. در این مکان که باید سالهای زیادی در آن میماندم و تأثرها و ناراحتیهایی را تحمل میکردم که اگر به سرم نمیآمدند باورم نمیشد، چنین چیزهای عجیب وجود دارند. بهطور مثال هرگز نمیتوانستم درک کنم تحمل رنج وحشتناک، هیچوقت تنها نماندن، حتی برای ده دقیقه طی ده سالی که دوران محکومیتم طول میکشید یعنی چی. هنگام بیگاری، زیر نظر نگهبانها بودم و در زندان میان دویست نفر دیگر و یک بار ــ بله، حتی یک بار ــ تنها نماندم! با این همه باید با این رنج ناگفتنی عادت میکردم!
میانشان کسانی بودند که برحسب تصادف مرتکب جرمی شده بودند، عدهای هم مجرم حرفهای، راهزن و رئیس گروه جنایتکاران بودند. همچنین آدمهای دزد، ولگرد، سارقهای زبردست، کلاهبردارها و جیببرها، از همه نوعی آنجا حضور داشتند. در مورد بعضیها هم آدم از خودش میپرسید به چه جرمی به این جا تبعید شدهاند. با این همه هر کسی ماجرایی برای خودش داشت، مبهم و نامشخص مثل صبحِ پس از شبی میگساری. وانگهی آنها دربارهٔ گذشتهشان حرفی نمیزدند، دوست نداشتند ماجراهاشان را تعریف کنند، حتی میکوشیدند دربارهاش فکر نکنند. با جنایتکارهایی میان این جمع آشنا شدم که چنان شاد بودند و چنان بیخیال که هرگز ــ میشد در این مورد شرط بست ــ کوچکترین عذاب وجدانی احساس نکرده بودند. اما افراد دیگری هم بودند، با قیافهٔ گرفته که کموبیش هیچ وقت حرف نمیزدند. بهطور خلاصه هیچکس از زندگیاش با کسی حرفی نمیزد، در زندان جایی برای کنجکاوی وجود نداشت. با این همه، گهگاه یکی از زندانیها به علت بیکاری چیزهایی از زندگیاش برای بغلدستیاش تعریف میکرد و او هم با قیافهای درهم و به سردی به حرفهایش گوش میداد. در اینجا هیچکس نمیتوانست باعث تعجب کس دیگری شود. بیشتر وقتها زندانیها با نوعی خشنودی وقیحانه میگفتند: «ماها آدمهای نادان و بیشعوری نیستیم».
یادم میآید یک روز جنایتکاری سرمست (در زندان گاهی نوشیدنی هم برای بعضیها میسر میشد) تعریف کرد چهطور بچهای پنج ساله را کشته است؛ او را بهوسیلهٔ بازیچهای گولزده، توی یک انباری برده و گلویش را بریده بود. همهٔ ساکنان خوابگاه ابتدا به مسخرهبازیهایش خندیدند، پس از آن، از ناراحتی چنان سروصدایی راه انداختند که طرف ناچار شد ساکت شود؛ این سروصدای دسته جمعی ناشی از عصبانیت نبود، بلکه حاکی از این بود که دربارهٔ «این چیزها» نباید در اینجا حرفی زد. گفتن این حرفها در این مکان ممنوع بود. باید این موضوع را هم یادآور شوم که بعضی از زندانیها به معنای واقعی باسواد و تربیت شده بودند. دستکم نیمی از آنها خواندن و نوشتن میدانستند. در کجای روسیه میشود میان جمعی عامی، دویست نفر را پیدا کرد که نیمی از آنها خواندن و نوشتن بلد باشند؟ یک نفر بعدها به من گفت به این نتیجه رسیده است که تحصیل باعث گمراهشدن ملتها میشود. بهنظر من این حرف اشتباه است. علت این انحطاط اخلاقی را باید در جای دیگری جستوجو کرد. در حقیقت تحصیل میتواند باعث غرور و خودبینی فرد شود، ولی بهنظر من نمیتواند شخص را به چنین کارهایی وادارد.
بخشها را میشد از لباسشان تشخیص داد. در بعضیها، نیمی از کتشان قهوهای تیره بود و نیمی دیگر خاکستری، شلوارشان هم یک پاچهاش قهوهای تیره و یکی دیگر خاکستری بود. یک بار در موقع کار دخترکی فروشندهٔ کلوچه به ما نزدیک شد، مدتی طولانی به من نگاه کرد و بعد زد زیر خنده و فریاد زد: «آه، چه لباس زشتی، یعنی پارچه به اندازهٔ کافی نداشتهاند که همهٔ لباس را به رنگ قهوهای یا خاکستری بدوزند!» گروهی کتهایی به تنشان بود از پارچهٔ خاکستری با سرآستینهای قهوهای. سرها را هم متفاوت میتراشیدند. بعضیها نصف سرشان را از جلو به عقب میتراشیدند و عدهای را هم از این گوش تا آن گوش.
در نگاه اول، شباهت زیادی بین اعضای این خانوادهٔ عجیب دیده میشد. افراد از همه برجستهتر، از همه اصیلتر، آنهایی که بهرغم میل خودشان به دیگران برتری داشتند، میکوشیدند چشمگیر نباشند، همرنگ جماعت شوند. به استثنای چندنفری، شوخ و شنگبودن تمامنشدنیشان باعث تحقیر همگان میشد، بقیهٔ زندانیها همه گرفته، عبوس، حسود، پرمدعا، لافزن، حساس و بینهایت پایبند تشریفات بودند. مزیت برتر برای آنها در این بود که از چیزی تعجب نکنند. فقط برای ظاهرسازی زندگی میکردند. اما بیشتر وقتها قیافهٔ از همه گستاخانهتر بهسرعت برق جایش را به بزدلی و پستی میداد؛ میان آنها کسانی بودند ذاتا قوی، اینها آدمهایی بودند ساده و بیشیله پیله. اما عجیب بود که کسانی هم میان آنها خودپرستی بیمارگونهای از خود نشان میدادند. تکبر نشاندادن و حفظ ظاهر برایشان از همهچیز مهمتر بود. بیشترشان بینهایت فاسد بودند. تهمتزدن و حرف درآوردن برای این و آن عادت همیشگیشان بود: درونشان دوزخی واقعی وجود داشت و بیرونشان ظلمات محض. با این همه هیچ کس جرئت نمیکرد علیه مقررات و عادتهای جاافتاده قیام کند. بعضیها که آدمهایی قاطع و سرکش بودند، سرفرودآوردن در برابر این مقررات برایشان دشوار بود، ولی ناچار بودند تسلیم شوند. کسانی به ما میپیوستند که تکبر و فیس و افاده را از حد گذرانده بودند و ادعا میکردند جنایتشان را انگار بی آنکه بخواهند، در حالتی هذیانگونه یا بیخبری مرتکب شدهاند. ولی ما خیلی زود آنها را سرجایشان مینشاندیم، حتی آنهایی را که باعث رعب و وحشت شهرها و دهکدهها شده بودند. فرد تازهوارد، پس از این که نگاهی به دوروبرش میکرد، خیلی زود پی میبرد جای مناسبی نیفتاده که بتواند باعث شگفتی همگان شود و طولی نمیکشید که همرنگ جماعت میشد و با همان لحن دیگران حرف میزد. این لحن حرفزدن تشخص خودش را داشت، خیلی خاص بود و هیچیک از زندانیها نباید با لحن دیگری حرف میزد. انگار زندانی محکوم به اعمال شاقهبودن عنوانی ایجاد میکرد، عنوانی محترمانه! نه اثری از خجالت در آن وجود داشت و نه پشیمانی. به طرزی رسمی رفتاری ملایم و مطیعانه داشتند که به آرامی در حرکاتشان اثر میگذاشت. «ما افراد لعنتشدهای هستیم، بلد نبودیم آزادانه زندگی کنیم، حالا هم باید ما را به «کوچهٔ سبز (۱)» بکشند و برای حاضر غایبکردن به صف بایستیم. ــ وقتی آدم به حرف پدر و مادرش گوش نکند، سرانجام باید از غرش طبل اطاعت کند ــ وقتی کسی نخواسته با نخ طلایی کارهای ظریف دستی و گلدوزی انجام دهد، باید با تیشه سنگ بشکند.» همهٔ این حرفها گفته و بارها تکرار میشد، چه به صورت پند اخلاقی، یا کلمات قصار و یا ضربالمثل، اما نه با لحنی جدی… فقط حرف بود و بس. هیچ محکومی نبود که به جرمش اعتراف کند و تقصیرش را بپذیرد. اگر هم کسی پیدا میشد که بیرون از زندان محکومی را به خاطر جنایتهایش سرزنش کند، یا حتی به او ناسزا بگوید ــ کاری که روسها بهندرت انجام میدادند ــ هرگز این طعن و ناسزاگوییها پایان نمیگرفت. زندانیها هم در ناسزاگفتن استاد بودند. همبندهای ما با ظرافت، زیرکانه و هنرمندانه ناسزا میگفتند. توهینکردن را تا مرحلهٔ علمی بالا میبردند، با دقت خاصی کلماتی را انتخاب میکردند که بهظاهر برخورنده نبودند، اما در باطن و در معنی گزنده و توهینآور؛ مانند زهر کارگر میافتادند. مشاجرههای دائمیشان این دانش خاص را میانشان توسعه میداد، به حد کمال میرساند. از آن جا که این افراد به زور چوب و چماق کار میکردند، تنبل بار میآمدند و درنتیجه فاسد. اگر هم در گذشته فاسد نبودند در آنجا میشدند. چون برخلاف میلشان آنها را گرد هم آورده بودند، با هم زندگی میکردند و نسبت به هم بیگانه میماندند.
خاطرات خانه مردگان
نویسنده : فئودور داستایفسکی
مترجم : پرویز شهدی
ناشر: انتشارات مجید
تعداد صفحات : ۴۲۴ صفحه