معرفی کتاب: دلبند عزیزترینم: نامههای چخوف و الگا کنیپر
شاید اغراق نباشد اگر بگوییم هنوز پس از گذشت بیش از یک قرن از مرگ چخوف، از درخشش خیره کنندهٔ او در عرصهٔ ادبیات داستانی و نمایشی چیزی کم نشده است.
آنتوان پاولویچ چخوف در 1860 در اوکراین به دنیا آمد و از بیست سالگی به نوشتن داستان کوتاه و نمایشنامه پرداخت.
در ۱۸۹۹ با اولگا کنیپر بازیگر سرشناس تئاتر آشنا شد. کنیپر در بیشتر نمایشنامههای چخوف نقش اول زن را داشت و استانیسلاوسکی از او به عنوان هنرپیشهای بزرگ، بااستعدادی حیرت انگیز یاد میکرد.
چخوف مبتلا به مرض سل شد و این زمانی بود که هنوز پنیسیلین کشف نشده بود و سلی چون سرطان امروز، جان اکثر مبتلایانش را میگرفت.
چخوف بلافاصله پس از آشنایی با اولگا، با او ازدواج کرد. ازدواجی که در آن اولگا مجبور به اقامت در مسکو برای بازی در تئاتر بود و چخوف ناگزیر به اقامت در شهری دور از مسکو به خاطر مریضیاش، زندگی مشترک آنها چهار سال طول کشید و با مرگ چخوف در 1904 پایان یافت.
آنها در این چهار سال، بیشتر از چند ماه در زیر یک سقف نزیستند اما در عوض نامههایی که بین آنان رد و بدل شد از زیباترین و خواندنیترین مجموعههای نامههای عاشقانهٔ جهان شد.
اولگا کنیپر در 1868 به دنیا آمد و در ۱۹۵۹ از دنیا رفت. او پس از چخوف ۵۵ سال زندگی کرد و ازدواج نکرد.
خاطرات
در زندگی لحظاتی هست که درخشندگی ویژهای دارد. برای من سال ۱۸۹۸ چنین بود. در این سال بود که از دانشکدهٔ تئاتر فارغالتحصیل شدم. در این سال تئاتر هنری مسکو شروع به کار کرد و سرانجام در این سال بود که با «آنتوان چخوف» آشنا شدم.
سالهای بعدی نیز چنین بودند، سالهایی پر از شادی و خلاقیت، کار، عشق، اعتماد، احساساتی والا و اعتقادی ژرفت. راه ورود من به صحنه دشوار بود. من در خانوادهای به دنیا آمده بودم که تحمل فقر را نداشت. پدرم مهندس بود و مدت زمان کوتاهی مدیریت کارخانهای را در «گلازوف» به عهده داشت. من در این شهر به دنیا آمدم. دو سالم بود که پدر و مادرم به مسکو نقل مکان کردند و از آن تاریخ به بعد من در این شهر ساکن بودهام. مادرم استعدادی شگرف در موسیقی داشت. از صدای خوبی بهرهمند بود و پیانو را بسیار خوب مینواخت اما به اصرار پدرم و به خاطر خانواده هرگز به صورت حرفهای پیانو نزد و حتی به کنسرواتوار هم نرفت. پس از مرگ پدرم زندگی نسبتاً راحت مادر به پایان رسید. معلم و استاد آواز مدرسهٔ «فیلارمونیک» شد.
گاه گاهی در کنسرتها شرکت میکرد، اما نمیتوانست خود را متقاعد سازد که موسیقی را به عنوان شغل انتخاب کند. من تحصیلات متوسطه را در دبیرستانی خصوصی به پایان رساندم و پس از آن زندگی ویژهای را که در آن زمان، مناسب یک دختر خانم جوان بود دنبال کردم. تمامی وقتم صرف یادگیری زبان، موسیقی و نقاشی میشد. پدرم آرزو داشت مترجم یا نقاش شوم. من از همان سنین پایین داستان ترجمه میکردم. این کار برایم بسیار لذت بخش بود. تنها دختر خانواده بودم، بیش از اندازه به من توجه میکردند و مرا از زندگی واقعی دور نگه میداشتند.
در زمان بچگی و نوجوانی با دوستانم هر سال نمایشهایی اجرا میکردیم. سالنی را در خانه مبدل به تئاتر کرده بودیم و در آن نمایشهای غیرحرفهای را به دوستان و آشنایان ارائه میکردیم. گاه گاهی هم در خانهٔ آنها یا برای امور خیریه نمایش اجرا میکردیم. اما در بیست سالگی وقتی به طور جدی به فکر تشکیل یک گروه حرفهای تئاتر افتادیم، پدرم با دیدن ذوق و شوق من، با احتیاط اما با قاطعیت فوراً به این افکار خاتمه داد و من به نوعی زندگی زندانیوار ادامه دادم. دست به خیلی از کارها میزدم بی آن که فایدهای در آنها پیدا کنم.
پس از مرگ پدرم مشکلات مادی تغییرات جدی در زندگیمان به وجود آورد. ما حتی مجبور شدیم به قرص نان فکر کنیم. همهٔ آنچه برایمان باقی ماند عبارت بود از یک آپارتمان بزرگ اجارهای، پنج مستخدم و کلی قرضوقوله. آپارتمان را عوض کردیم، عذر پیش خدمتها را خواستیم و انگار که روحی تازه در جانمان دمیده شده باشد، با انرژی فوقالعادهای شروع به کار کردیم. با داییهایم نوعی «کمون» تشکیل دادیم (یکی از داییهایم «کارل» دکتر بود و دیگری «ساشا» افسر ارتش) و سخت و کوشا به کار پرداختیم. مادرم تعلیم آواز میکرد و من موسیقی درس میدادم. برادر کوچکترم که دانشجو بود سرپرست گروه رقص شد. برادر بزرگترم هم که مهندس بود در «قفقاز» به کار مشغول شد. این دوران برایم زمان تغییر و تحول اساسی بود. از یک دختر خانم جوان مبدل به یک فردی مستقل شدم که زندگیام را خودم اداره میکردم. روزهای اول این زندگی برایم بسیار جالب بود اما اشتیاق دیرینهٔ من برای ورود به دنیای تئاتر روزبه روز قوت میگرفت. کمکم صحنهٔ تئاتر تبدیل به رؤیایی میشد که باید به آن واقعیت میبخشیدم. دیگر به هیچ چیزی جز هنرپیشگی فکر نمیکردم. دور از چشم مادرم وارد مدرسهٔ تئاتر «مالی» شدم. مرا به گرمی پذیرفتند. چند ماه آنجا بودم تا اینکه ناگهان اعلام شد قرار است امتحانی از ما بگیرند. پس از این امتحان به من گفتند باید مدرسه را ترک کنم و به صراحت اعلام کردند که دیگر نمیتوانم به تحصیل ادامه دهم.
این بسیار مسخره بود. بعدها معلوم شد که من در بین چهار نفر هنرآموز آنجا تنها کسی بودم که پارتی و آشنایی نداشتم و آنها دنبال کسی بودند که یک پارتی بسیار قوی داشته باشد. این برای من ضربهٔ مهلکی بود. درواقع آن روزها تئاتر برایم همه چیز شده بود، بودن یا نبودن، روشنایی یا تاریکی، مادرم که ناراحتی مرا دید علیرغم تمام مخالفتهایی که همیشه با روی صحنه رفتن من شده بود و با وجود این که یک ماه از موعد ثبت نام گذشته بود با کمک دوستانش در مدرسهای «فیلارمونیک» ترتیبی داد تا من وارد بخشی تئاتر شوم. سه سال در کلاسهای «نمیروویچ دانچنکو» و «آ. آ. فِدو توف» درس خواندم.
کلاسها را با شتاب زیادی میگذراندم چون باید هم کار میکردم و هم خرج تحصیلم را درمیآوردم. در زمستان 8-1897 درسم را تمام کردم. آن روزها شایعات مبهمی پراکنده شده بود که در مسکو تئاتر ویژهای پایه گذاری میشود. قیافهٔ پر ابهت «استانیسلاوسکی» را با موهای جو گندمی و سبیل مشکی همراه «سانین» با آن تیپ خاصش در مدرسه دیده بودیم. روزی آن دو برای تمرین «لاکوکاندیرا» آمدند. آن روز قلب ما از هیجان به شدت میتپید. اواسط زمستان «نمیروویچ دانچنکو» به «ساوتیسکایا»، «میرهولد» و من گفت که قرار است عضو تئاتر شویم و این موضوع میبایست کاملاً پوشیده بماند.
«نمیروویچ دانچنکو» با هیجان تمام از «مرغ دریایی» سخن میگفت و میخواست آن را برای امتحانات پایانی ما روی صحنه بیاورد. این نمایشی روی صحنهٔ تئاتر «مالی» اجرا شد. رؤیای من واقعیت یافته بود و من به هدف خود رسیده بودم. من هنرپیشه شده بودم و آن هم در یک تئاتر جدید و ویژه. «چخوف» را برای اولین بار در ۹ سپتامبر دیدم. روزی بود ویژه و خاطره انگیز، هرگز نمیتوانم آن لحظه را که یادداشت «نمیروویچ دانچنکو» را در جعبه اعلانات دیدم فراموش کنم. در یادداشت نوشته شده بود که «چخوف» قرار است روز ۹ سپتامبر در تمرین نمایشنامهٔ «مرغ دریایی» حضور داشته باشد. هرگز نمیتوانم حال غریب خود را هنگام ورود به «هانتینگ کلاب» که قرار بود تمرین در آنجا انجام شود از خاطر ببرم. همهٔ ما مسحور آرامش، جذابیت، سادگی و در عین حال ناتوانی او در «تدریس» یا بهتر بگویم «نمایش» بودیم. نمیدانستیم چه بگوییم. او نگاهی به ما انداخت. اول لبخندی زد و بعد ناگهان خیلی جدی شد. وقتی از او سؤالی میکردیم، جوابهایش تا حدی غیرقابل انتظار، نامربوط و بسیار کلی بود. نمیدانستیم این جوابها را جدی بگیریم یا به حساب طنز او بگذاریم. اما همهٔ این سردرگمی برای چند دقیقه بود.
پس از آن بود که از ژرفای این اظهارات به ظاهر نامربوط نکات و اشارههای ظریف او پدیدار شد. «چخوف» یک بار دیگر هم برای دیدن تمرینهای نمایشنامهٔ «تسار فئودور» در تئاتر جدیدمان «هرمیتیج» که قرار بود آن فصل را در آن بازی کنیم آمد. بعدازظهرها در محوطهٔ نیمه تمام و خاکستری، به روی صحنهای با شمعهایی که به جای شمعدانی در بطری فرو کرده بودند تمرین میکردیم. چه قدر دل انگیز بود که بدانیم در آن سالن خالی، آن گوشه یک «روح» است که ما عشقش هستیم و دارد به ما گوش میدهد. بعد در یک روز بارانی و غمزده ما را به قصد «یالتا» در جنوب که اصلاً تمایلی به دیدنش نداشت، ترک کرد. بهار بود که به مسکو آمد. البته میخواستیم او «مرغ دریایی» را ببیند اما تئاتر خودمان را نداشتیم. هر جا که میشد تمرین میکردیم. یکی از شبها تصمیم گرفتیم «پارادیز» را که تئاتری سیار بود کرایه کنیم. تئاتر سرد بود و دکور صحنه مال ما نبود. در آن زمستان بود که با «چخوف» و خانوادهٔ مهربانش آشنایی بیشتری پیدا کردم. با خواهرش در همین زمان آشنا شدم و بلافاصله جلب هم دیگر شدیم.
یادم است که در یکی از اجراهای «مرغ دریایی»، «ویشنیوسکی» «ویشنیوسکی» او را به اتاق رختکن آورد. هنوز هم روزهای پر از شادی، روزهای آفتابی، اولین روز عید پاک، صدای شادی بخش ناقوسها را که هوای بهار را پر از لذت و آرزو میکرد، به یاد دارم. در اولین روز عید پاک بود که «چخوف» به دیدارمان آمد. او هرگز به دیدار کسی نمیرفت. در همین روز آفتابی بود که با او به دیدن نمایشگاه آثار «لویتان» رفتیم. در ماه مه سه روز فوق العاده را در «ملیخووه»، زمین کوچکی که متعلق به «چخوف» بود، گذراندم. همه چیز بوی یک زندگی ساده و سالم را میداد. میشد به راحتی حضور خانوادهای بسیار پر محبت را احساس کرد. مادر او یک زن جذاب و آرام روسی بود. بیش از اندازه دوستش داشتم. خیلی سرحال و شاد بود. «چخوف» قلمرو خود را به من نشان داد، آبگیری با ماهی کپور که خیلی به آن افتخار میکرد. او به ماهیگیری علاقهٔ فراوانی داشت و باغچهای که خودش در آن چیزهایی کاشته بود. عاشق باغبانی بود. اصلاً تمامی نعمتهای زمین را عاشقانه دوست داشت. همه چیز در آنجا مسحورکننده بود. خانه، کلبهٔ کوچکی که «مرغ دریایی» را در آنجا نوشته بود. باغ، آبگیر، درختان پر از شکوفهٔ میوه، گوسالهها، مرغابیها و معلم مدرسهٔ ده که با بچههای مدرسه در جاده میدوید. آن سه روز پر از آفتاب و شادی، نوید آیندهٔ زیبایی را میداد. فصل تئاتر که تمام شد من پیش برادرم و خانوادهاش که در ویلایی نزدیک «مِسخت» در «قفقاز» زندگی میکردند رفتم. زمانی که در مسکو بودم به «چخوف» قول داده بودم که از «قفقاز» به «کریمه» جایی که «چخوف» در آن زمینی خریده بود و آن را میساخت.
الگا کنیپر
دلبند عزیزترینم: نامههای چخوف و الگا کنیپر
نویسنده: چخوف و الگا کنیپر
مترجم: احمد پوری
نشر نیماژ، ۱۳۹۴
۳۴۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید
چخوف واقعا یکی از اسطوره های ادبیات نمایشی است از نظر من واقعا شخصی بود که به درجه ی بالا انسانیت رسیده بود چون تمامی صحبت هایش درد و غمش رسیدن به دنیای از آرامش و محبت بود و همدلی میان مردم.