کتاب آدمهای خوشبخت کتاب میخوانند و قهوه مینوشند ، نوشته آنیس مارتن لوگان
«مامان، خواهش میکنم!»
«کلارا (۱)، گفتم نه.»
«دایان (۲)، کوتاه بیا. بذار با من بیاد.»
«کالین (۳)، فکر نکن من احمقم. اگه کلارا باهات بیاد، میرین ولگردی و مجبور میشیم با سه روز تأخیر بریم تعطیلات.»
«خُب، خودت هم با ما بیا و مراقبمون باش!»
«معلومه که نمیآم. ندیدی چقدر کار دارم که باید انجام بدم؟»
«خُب، همین هم یه دلیل دیگه برای اینکه کلارا با من بیاد. اگه با من بیاد تو راحت میتونی به کارهات برسی.»
«مامان!»
«باشه، خیلی خُب. به سلامت! بزنید به چاک! دیگه نمیخوام ببینمتون.»
آنها رفتند و سر و صدایشان پلهها را پُر کرد.
بعدها فهمیدم آنها توی ماشین در حال دلقکبازی بودهاند وقتی کامیون بهشان زده. به خودم میگفتم آنها در حال خنده مُردند و من هم باید با آنها میبودم.
و در تمامی این یکسال مدام با خودم تکرار کردهام که ترجیح میدادم من هم با آنها بمیرم. اما قلبم سرسختانه میتپد و همچنان زندهام؛ و این بزرگترین بدبیاری زندگیام است.
وقتی درِ ورودی باز شد، روی کاناپه دراز کشیده و به حلقههای دود سیگارم خیره شده بودم. فلیکس (۴) برای اینکه بیاید خانه من، دیگر منتظر دعوتم نمیشد. بدون اینکه تقریباً خبری بدهد، وارد خانه میشد. هر روز هم میآمد پیش من. بزرگترین اشتباهم این بود که کلید خانه را به او دادم.
ورود او من را از جا پراند و خاکستر سیگارم روی پیژامهام ریخت. خاکستر را فوت کردم تا روی زمین بیفتد. برای اینکه نبینم فلیکس دوباره نظافت روزانه خانه را از سر گرفته است، به آشپزخانه رفتم و برای خودم قهوه ریختم اما وقتی برگشتم هیچچیز از جایش تکان نخورده بود. زیرسیگاریها هنوز پُر بودند و فنجانهای خالی، ظرفهای یکبار مصرفِ غذا و بطریها همچنان روی میز کوچکِ جلوی کاناپه صف کشیده بودند. فلیکس نشسته بود، پاهایش را روی هم انداخته و به من خیره شده بود. دیدن این چهره جدّیاش کمی نگرانم کرد، اما آنچه بیش از هرچیز باعث تعجبم شد سر و وضعش بود. چرا کتوشلوار پوشیده بود؟ با شلوارِ جینِ سوراخِ همیشگی و تیشرتهای چسبانش چه کرده بود؟
«اینجوری کجا میخوای بری؟ عروسی یا تشییعجنازه؟»
«ساعت چنده؟»
«جواب سؤال من این نیست. به من ربطی نداره ساعت چنده. سر و وضعت رو عوض کردی که باز هم یه پسر خوشتیپ تور کنی؟»
«ترجیح میدادم اینجوری باشه. ساعت دو بعدازظهره و تو باید بری دوش بگیری و آماده بشی. نمیتونی با این سر و وضع بیای اونجا.»
«کجا؟»
«عجله کن. پدر و مادرت و والدین کالین منتظرمونند. باید تا یه ساعت دیگه اونجا باشیم.»
برقی از بدنم عبور کرد و دستهایم شروع کردند به لرزیدن و از کوره در رفتم.
«من نمیآم سر خاک. بحث هم نکن. میفهمی چی میگم؟»
بهآرامی پاسخ داد: «بهخاطر اونها. بیا بهشون ادای احترام کن. امروز باید بیای اونجا. یه سال گذشته. همه میآن بهت دلداری بدن.»
«من دلداری هیچکسی رو نمیخوام. نمیخوام به این مراسم یادبود احمقانه بیام. شما فکر میکنین میخوام برای مرگ اونها بزرگداشت بگیرم؟»
صدایم میلرزید و نخستین قطرههای اشک آن روز روی گونههایم جاری شد. از پشت پرده اشک، فلیکس را دیدم که بلند شد و آمد نزدیک من. مرا در آغوش گرفت و به سینهاش فشرد.
«دایان، خواهش میکنم بهخاطر اونها بیا بریم.»
او را با خشونت پس زدم، اما داشت دوباره به سمت من میآمد، فریاد کشیدم: «بهت گفتم نه، کری؟ از خونه من برو بیرون.»
از نشیمن به سمت اتاق خوابم دویدم. با وجود لرزش دستهایم، توانستم در را دوقفله کنم. پشتم را به در کردم، روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل کردم. آهِ فلیکس سکوت آپارتمان را شکست.
«عصر برمیگردم.»
«دیگه نمیخوام ببینمت.»
«دستکم برو دوش بگیر وگرنه خودم میآم میکِشمت زیر دوش.»
قدمهایش دور شد و با صدای در فهمیدم که او بالاخره رفته است.
دقایق زیادی سرم روی زانوهایم بود و به همان حال باقی ماندم. سپس به تختخوابم نگاه کردم. چهاردستوپا و بهسختی به سمت تختم رفتم. بهزحمت از آن بالا رفتم و خودم را در ملافه پیچاندم؛ درست مثل همیشه که زیر ملافه پناه میبردم و شامهام به دنبال عطر کالین میگشت. مدتها بود بوی او از بین رفته بود، اما من بعد از او ملافهها را عوض نکردم. میخواستم باز هم بویش را احساس کنم. میخواستم بوی بیمارستان و مرگ را فراموش کنم؛ بویی که آخرین باری که سرم را در گردنش فرو بردم، پوست او را انباشته بود.
تصمیم گرفتم بخوابم. خواب باعث میشد همهچیز را فراموش کنم.
یک سال قبل، وقتی همراه فلیکس به اورژانس رسیدم، به من گفتند که کار از کار گذشته و دخترم در آمبولانس تمام کرده است. آنقدر حالم بد شد که شروع کردم به بالا آوردن، اما کمی که بهتر شدم، دکترها گفتند کالین هم بیشتر از چند دقیقه یا در نهایت چند ساعت وقت ندارد. اگر میخواستم با او وداع کنم نباید زمان را از دست میدادم. میخواستم هوار بزنم و سر آنها داد بکشم که دروغ میگویند اما نمیتوانستم. در چنبره کابوس هولناکی گرفتار شده بودم و دلم میخواست باور کنم که خیلی زود از خواب بیدار خواهم شد. اما پرستاری ما را بهسوی اتاقی برد که کالین آنجا بستری شده بود. تمامی کلمات و حرکاتِ درون آن اتاق در ذهنم ثبت شده است.
کالین آنجا بود؛ روی تختی عریض خوابیده و تودهای از دستگاههای پرسروصدا و چشمکزن به او وصل شده بود. بدنش بهسختی تکان میخورد و صورتش پُر از خونمردگی بود. دیدن این صحنه چند دقیقهای مرا سرِ جایم میخکوب کرد. فلیکس مرا همراهی میکرد و حضور او بود که باعث میشد از حال نروم. کالین بهآرامی سرش را به سمت من چرخاند و چشمهایش را به چشمهایم دوخت. توانست لبخند کمرنگی بزند؛ لبخندی که مرا به سمت او کشاند. دستش را در دستهایم گرفتم، دستم را فشار داد.
بهسختی گفت: «الآن باید کنار کلارا باشی.»
«کالین، کلارا…»
فلیکس حرفم را قطع کرد: «کلارا تو اتاق عمله.»
سرم را به سمت فلیکس برگرداندم. نگاهش را از من دزدید و به کالین لبخند زد. صدایش در گوشم میپیچید، جزءجزء بدنم میلرزید و چشمهایم تار شده بود. احساس میکردم کالین دستم را شدیدتر فشار میدهد. وقتی او به فلیکس چشم دوخته بود که اخبار کلارا را برایش میگفت و توضیح میداد که حالش خوب خواهد شد، من به کالین نگاه میکردم. این دروغ بهشدت مرا متوجه واقعیت امر کرد. کالین با صدایی رنجور گفت که کامیون را ندیده و با کلارا در حال آوازخواندن بودهاند. دیگر حرفزدن به کار من نمیآمد. به سمتش خم شدم و دستهایم را در موهایش فرو بردم. دوباره صورتش را به سمت من چرخاند. اشکهایم چهره او را محو میکرد، او داشت از دست میرفت و من نفسم بند آمده بود. دستش را بلند کرد تا گونهام را نوازش کند.
«آروم باش عشقم، آروم باش. شنیدی که فلیکس چی گفت. کلارا بهت نیاز داره.»
هیچ راهی برای فرار از نگاه پُرامیدش درمورد دخترمان نداشتم.
سرانجام توانستم چند کلمهای حرف بزنم: «پس تو چی؟»
قطره اشکی را روی گونههایم پاک کرد و گفت: «اون مهمتره.»
هقهقم بیشتر شد و صورتم را به کف دستش، که هنوز گرم بود، فشار دادم. او هنوز آنجا بود؛ هنوز و من به این «هنوز» چنگ زده بودم.
زمزمه کردم: «کالین، نمیخوام از دستت بدم.»
«تو تنها نیستی. کلارا رو داری و فلیکس هم خیلی خوب ازتون مواظبت میکنه.»
بیآنکه جرأت کنم به او نگاه کنم، سرم را تکان دادم.
«عشقِ من، بهتره بری. باید بهخاطر دخترمون شجاع باشی…»
ناگهان صدایش خاموش شد. ترسیدم و سرم را بالا آوردم. بهنظر میرسید خیلی خسته است. مثل همیشه آخرین توانش را هم برای من بهکار برده بود. به او چسبیدم تا ببوسمش و او با اندک رمقی که برایش باقی مانده بود به من واکنش نشان داد. سپس کنارش دراز کشیدم و به او کمک کردم سرش را روی سینهام بگذارد. تصور میکردم تا وقتی در آغوشم باشد نمیتواند مرا ترک کند. کالین برای آخرین بار زمزمه کرد دوستم دارد و من توانستم به او پاسخ بدهم و ناگهان به خواب آرامی فرو رفت. چندین ساعت او را کنار خودم نگه داشتم، بهآرامی تکانش دادم، او را بوسیدم و وجودش را نفس کشیدم. پدر و مادرم سعی کردند مرا از او جدا کنند، اما داد و هوار راه انداختم. والدین کالین هم آمده بودند پسرشان را ببینند اما به آنها اجازه ندادم او را لمس کنند. او فقط به من تعلق داشت. صبر فلیکس هم برای آنکه مرا متقاعد کند از او جدا شوم تمام شده بود. او از فرصت استفاده کرد تا به من یادآوری کند که باید با کلارا هم وداع کنم. دخترم همیشه تنها موجود روی زمین بود که میتوانست مرا از کالین جدا کند. مرگ نیز هیچ چیز را تغییر نداده بود. دستهایم از هم باز شد و جسد شوهرم را رها کردم. برای آخرین بار لبهایش را بوسیدم و از اتاق خارج شدم.
در راهی که مرا بهسوی کلارا میبُرد، مه مرا در برگرفته بود. گیجومنگ بودم و فقط جلوی در توانستم واکنشی نشان دهم. به فلیکس گفتم: «نه، نمیتونم.»
«دایان، باید بری ببینیش.»
بیآنکه چشمهایم را از درِ اتاقی بردارم که جسد دخترم در آن بود، چند قدمی عقب رفتم و در راهروی بیمارستان شروع کردم به دویدن. از دیدن دختر مُردهام امتناع کردم. میخواستم تنها لبخندش، طرههای موی بلوند بههم ریختهاش که دور صورتش را میگرفت و چشمهای پر از شیطنتش را در صبحی که همراه پدرش رفت بهیاد بیاورم.
آن روز، مثل همه روزهای یک سال گذشته، سکوت در آپارتمان ما حکمفرما بود. نه خبری از موسیقی بود، نه خندهها و نه گپهای بیپایان. پاهایم مرا ناخودآگاه به سمت اتاق کلارا میکشاند. همهچیز آنجا صورتی بود. از لحظهای که فهمیدم ما صاحب دختر خواهیم شد، دستور دادم همه تزئینات اتاق به این رنگ باشد. کالین ترفندهای عجیبی بهکار برد تا نظرم را عوض کند، اما تسلیم نشدم.
به هیچچیز دست نزده بودم؛ نه به پتویش که لولهشده بود، نه به اسباببازیهایش که چهارگوشه اتاق پراکنده بودند، نه لباسخوابش که روی زمین افتاده بود و نه چمدان کوچک چرخدارش که وقتی میخواستیم به تعطیلات برویم عروسکهایش را در آن میگذاشت. دو تا از عروسکهای مخملیاش دیگر آنجا نبودند؛ یکی عروسک محبوبش که با خودش بُرد و دیگری عروسکی که من وقت خواب آن را بغل میکردم.
بعد از آنکه در سکوت در اتاق او را بستم، به سمت کمد لباسهای کالین رفتم و از آنجا پیراهن نویی برداشتم.
کمی بعد از اینکه خودم را برای دوش گرفتن در حمام حبس کردم، شنیدم که فلیکس برگشته است. آینه حمام را پارچه بزرگی پوشانده و همه قفسهها، بهجز قفسه ادکلنهای کالین، خالی بود. هیچ نشانهای از زنانگی در قفسهها دیده نمیشد؛ نه خبری از لوازم آرایشی بود، نه انواع کِرِمها و نه جواهرات.
سرمای کاشیها هیچ اثری در من نداشت. هیچ چیز برایم اهمیتی نداشت. آب در حالی روی بدنم جاری میشد که کوچکترین احساس خوبی در من بهوجود نمیآورد. کفِ دستم را با شامپوی توتفرنگی کلارا پُر کردم. بوی مطبوعش اشکهایم را، که با تسلی بیمارگونهای درهم آمیخته بود، جاری کرد. آئینِ همیشگی من آغاز شده بود. ادکلن کالین را به خودم زدم؛ نخستین لایه حمایتکننده. دکمههای پیراهنش را بستم؛ لایه دوم. پلیور کلاهدارش را پوشیدم؛ لایه سوم. موهای خیسم را بستم تا بوی توتفرنگی بین آنها باقی بماند؛ لایه چهارم.
آشغالهای اتاق نشیمن محو شده بودند، پنجرهها باز بود و بهنظر میرسید توی آشپزخانه نبردی در جریان است. قبل از اینکه به فلیکس ملحق شوم، مدتی در گوشه دنج اتاق نشستم. سایهروشن آنجا بزرگترین دلخوشی من بود.
فلیکس سرش را در فریزر فرو برده بود. به چارچوب در تکیه دادم تا ببینم چهکار میکند. پیشبندش را بسته بود و سوتزنان پشتش را تکان میداد.
«چی شده که انقدر حالت خوبه؟»
«بهخاطر شبنشینی دیشبه. بذار شام رو آماده کنم، همهچیز رو برات تعریف میکنم.»
به سمتم برگشت و به من خیره شد. نزدیکم شد و چند باری نفس عمیق کشید.
«بسه دیگه. انقدر مثل سگ مَن رو بو نکش.»
«باید دست از این کارها برداری.»
«الان دیگه برای چی غر میزنی؟ رفتم دوش گرفتم که.»
«کار خوبی نیست.»
گونهام را بوسید و دوباره سر کارش برگشت.
«از کِی تا حالا آشپزی یاد گرفتی؟»
«آشپزی نمیکنم که. ماکروویو رو راه میاندازم. هنوز خیلی مونده که یه چیز هیجانانگیز برای لمبوندن پیدا کنم. فریزرت بدتر از صحرای گوبیه (۵).»
«اگه گرسنهای پیتزا سفارش بده. تو که بلد نیستی چیزی بپزی. حتی غذای یخزده رو هم از بین میبری.»
«برای همین بود که توی این دَه سال اخیر تو و کالین مَن رو سیر کردین دیگه. پیشنهاد خوبی برای غذا دادی و من وقت زیادی دارم که اون رو عملی کنم.»
رفتم روی کاناپه ولو شدم. باید آماده میشدم داستانِ شبِ هوسآلودی را بشنوم که فلیکس از سر گذرانده بود. بهسرعت لیوانی شراب قرمز جلوی چشمهایم ظاهر شد. فلیکس روبهرویم نشست و پاکت سیگارش را به سمتم گرفت. بلافاصله یکی از سیگارهایش را روشن کردم.
«پدر و مادرت بهت سلام رسوندن.»
دود را به سمت او بیرون دادم و گفتم: «خوش به حالشون».
«نگرانت هستن.»
«دلیلی نداره نگرانِ من باشن.»
«دوست داشتن بیان ببیننت.»
«نمیخوام. ولی تو خوشحال باش، چون تنها کسی هستی که هنوز دارم تحملش میکنم.»
«من رو که اصلاً نمیتونی بذاری کنار. هیچکس نمیتونه جای من رو بگیره.»
«فلیکس!»
«خیلی خُب، حالا که اصرار داری شبنشینی دیشبم رو با کوچکترین جزئیات برات تعریف میکنم.»
«نه، تو رو خدا. هرچی میخوای بگو بهجز چیزهایی که مربوط به زندگی جنسیات میشه.»
«همیشه اینجوریه. باید هرچی تو میخوای تعریف کنم؛ حالا چه موضوع ورجه وُرجههای من باشه، چه حرفِ پدر و مادرت.»
«خیلی خب، بگو. گوش میدم.»
فلیکس در بیان جزئیات مستهجن خساست بهخرج نمیداد. برای او زندگی خلاصه میشد در جشنی باشکوه، همراه با تمایلات جنسی افسارگسیخته و مصرف مواد که بهعنوان پیشدرآمد همه اینها امتحان میکرد. شروع کرده بود به تعریف داستانش و حتی منتظر نمیشد که من به او پاسخ بدهم. بیوقفه حرف میزد و حرف میزد. حتی وقتی زنگ در به صدا درآمد هم حرفش را قطع نکرد.
مرد موادفروش به او یاد داده بود که چطور میتواند خودش را به تختخواب یک دانشجوی بیستساله برساند. باز هم یکی دیگر که فلیکس مأمور شده بود به او درس زندگی بدهد.
«اگه قیافهاش رو دیده بودی. شبیه کلم ریزهمیزه بود. اگه امروز صبح بهم التماس نکرده بود که دوباره برم سروقتش، همهچیز برای همیشه تموم شده بود.»
درحالیکه وانمود میکرد اشکهایش را پاک میکند، گفت: «من رو غمگین کرد.»
«واقعاً آدم پستی هستی.»
«حدس میزدم همچین چیزی بگی ولی چه انتظاری داری، وقتی کسی مزه فلیکس رو بچشه بهش معتاد میشه.»
اگرچه بیشتر از دو سه جرعه از نوشیدنیام را، آن هم با بیمیلی، نخورده بودم، اما حس میکردم دارم منفجر میشوم. هنوز بهنظر نمیرسید قصد رفتن داشته باشد. ناگهان بهشکل غریبی ساکت شد، بقیه چیزها را جمع کرد و در آشپزخانه ناپدید شد.
«دایان، حتی نپرسیدی مراسم امروز چطور برگزار شد.»
«علاقهای ندارم بدونم.»
«خیلی فرق کردی. چطور میتونی انقدر بیتفاوت باشی؟»
ناگهان از جا جستم و فریاد زدم: «خفه شو، من هرچیزی هستم جز یه آدم بیتفاوت. بهت اجازه نمیدم همچین چیزی رو بهم بچسبونی.»
«گُه! یه نگاه به خودت بنداز. انگار یه آدم زهوار دررفتهای. دیگه هیچکاری نمیکنی. کار هم که نمیکنی. زندگیات خلاصه شده تو سیگار کشیدن، مشروب خوردن و خوابیدن. آپارتمانتون شده معبد. دیگه نمیتونم ببینم که هر روز کمی بیشتر داری تو این وضعیت غرق میشی.»
«هیچکسی نمیتونه من رو درک کنه.»
«معلومه که همه میفهمن تو چه زجری میکشی. ولی این دلیل نمیشه که خودت رو بُکُشی. یکساله که اونها از دنیا رفتن، الآن وقت زندگیه. مبارزه کن. بهخاطر کالین و کلارا این کار رو انجام بده.»
«بلد نیستم با خودم بجنگم و بههرحال همچین قصدی هم ندارم.»
«خُب، بذار کمکت کنم.»
بیش از این نمیتوانستم او را تحمل کنم، برای همین گوشهایم را گرفتم و چشمهایم را بستم. فلیکس مرا بغل کرد و مجبورم کرد بنشینم. باز هم نوبت یکی از نوازشهای خفهکنندهاش رسیده بود. هیچوقت نفهمیدم چه نیازی دارد که مرا با فشار دادن به خودش له کند. پرسید: «چرا امشب با من نمیآی بریم بیرون؟»
درحالیکه سعی میکردم خودم را از دستانش بیرون بکشم، پاسخ دادم: «تو هیچی نمیفهمی.»
«از خونه برو بیرون، بیا آدمها رو ببین. دیگه نمیتونی تو لاک خودت بمونی. فردا با من بیا بریم کافه آدمها (۶).»
«اهمیتی به آدمها (۷) نمیدم.»
«خب، بیا دوتایی بریم سفر. میتونم کافه رو تعطیل کنم. محله میتونه چند هفتهای رو بدون کافه ادبی ما سر کنه.»
«دلم نمیخواد برم سفر.»
«ولی من مطمئنم نظرت برعکس اینه. کلی میخندیم. من بیستوچهارساعته ازت مراقبت میکنم. این چیزیه که تو نیاز داری تا بتونی دوباره سرپا بشی.»
ندید که از فکر اینکه او همیشه در کنارم باشد، چشمهایم را چپ کردم. برای اینکه او را آرام کنم، گفتم: «ببین، بذار بهش فکر کنم.»
«قول میدی؟»
«آره. حالا میخوام برم بخوابم. گم شو دیگه.»
قبل از اینکه گوشی تلفنش را از جیبش درآورد، بوسه صداداری روی گونهام گذاشت. دفتر تلفن باشکوه گوشیاش را بالا و پایین کرد و بعد به استیون (۸) نامی، فِرِد (۹) نامی و الکس (۱۰) نامی زنگ زد. کاملاً از چشمانداز شب عیاشیای که در انتظارش بود، هیجانزده شده بود و بالاخره مرا به حال خودم گذاشت. ایستادم و قبل از اینکه به سمت در ورودی بروم سیگاری روشن کردم. وقتی داشت میرفت یک بار دیگر مرا در آغوش گرفت، صحبت با مخاطبش را رها کرد و دمِ گوشم زمزمه کرد: «تا فردا. البته رو من برای صبحِ خیلی زود حساب نکن. شب سنگینی در پیش دارم.» به جای اینکه به او پاسخی دهم، چشمهایم را به آسمان دوختم. احتمالاً فردا صبح هم کافه سر وقت باز نمیشد.
فلیکس مرا خسته کرده بود. خدا میداند که چقدر دوستش داشتم اما دیگر نمیتوانستم تحملش کنم.
توی تختخوابم، دوباره بهیاد حرفهایش افتادم. بهنظر میرسید میخواهد مرا به واکنش وادارد. باید به هر قیمتی بود راهی مییافتم که از دستش خلاص شوم. وقتی چنین فکرهایی به سرش میافتاد، هیچ چیز نمیتوانست جلویش را بگیرد. او میخواست حالم بهتر شود، اما من نمیخواستم. چه راهی میتوانستم پیدا کنم؟
۲
خیلی زود یک هفته از زمانی گذشت که فلیکس پروژه «دایان را از افسردگیاش بیرون بکشیم» را اجرایی کرد. رگباری از پیشنهادهای یکی از دیگری عجیبتر بر سرم فرود آمد. نقطه اوج آنها وقتی بود که راهنمای تورهای مسافرتی را روی میزِ اتاق نشیمن تلنبار کرد. بهخوبی میدانستم چه نقشهای در سر دارد؛ سفر به منطقهای گرمسیری و استفاده از همه امکاناتی که چنین سفرهایی در بردارند: باشگاه گردشگران، قایقهای اقیانوسپیما، درختان نخل، کوکتل که پایه اصلی آن رام (۱۱) ناخالص است، بدنهای برنزه و براق، ورزشهای آبی و خیره شدن به آدمها؛ این رؤیای فلیکس بود و کابوس من. همه گردشگرانی که در ساحلی کوچک کنار هم جمع میشدند و یا جلوی میز غذا با هم میجنگیدند تا شب را از سر بگذرانند و از این فکر وحشتزده بودند که نکند فرد قلنبه کناری آخرین تکّه سوسیس را بدزدد؛ این انسانهای خوشبخت که دهها ساعت همراه با بچههای تُخسِ جیغجیغویشان در کابین کشتی حبس میشدند؛ همه این چیزها حال مرا بهم میزد.
به همین دلیل بود که پشتم را به او کردم و چنان به سیگارم پُک زدم که گلویم سوخت. خواب هم دیگر پناهگاه من نبود. به جای خواب، فلیکس با مایو مرا مجبور میکرد که در کلوب شبانه برقصم. تا زمانی که تسلیم نمیشدم او دست از نقشهاش نمیکشید. باید راهی پیدا میکردم که فرار کنم. به او رودست بزنم، او را خاطرجمع و خودم را از دستش خلاص کنم. دیگر نمیتوانستم در خانهام بمانم. راهحل قطعی رفتن و ترک کردن پاریس بود. باید گوشه دنجی مییافتم که نتواند مرا پیدا کند.
ورود به دنیای زندهها اجتنابناپذیر شده بود، قفسههای آشپزخانه و فریزرم به شکل ناامیدکنندهای خالی بود. چیزی جز بستههای بیسکویت تاریخ گذشته ـکه زمانی عصرانه کلارا بودندـ و آبجوهای کالین پیدا نکردم. یکی از آبجوها را برداشتم و قبل از اینکه تصمیم بگیرم درش را باز کنم، آن را از همه طرف چرخاندم. طوری آن را بو کردم انگار در حال استشمام عطر تاکستانی وسیع هستم.
نخستین بوسه من و کالین طعم آبجو داشت. چند بار به این داستان خندیده بودیم؟ در سن بیست سالگی خبری از احساسات شدید در ما نبود. کالین فقط آبجوی قهوهای مینوشید. او زنهای موطلایی را دوست نداشت و همیشه از خودش میپرسید پس چطور مرا انتخاب کرده است؛ سؤالی که همیشه برای او به قیمت ضربهای تمام میشد که توی سرش میزدم.
آبجو در انتخاب محلهای گذراندن تعطیلاتمان هم نقش مهمی داشت. کالین میخواست چند روزی برویم ایرلند، بعد ادعا کرد که باد و باران و سرما باعث شده از این سفر منصرف شود. اما حقیقت این بود که او میدانست من چقدر آفتاب گرفتن و برنزه کردن را دوست دارم و برای همین نمیخواست مرا جایی ببرد که خوشایندم نباشد و مجبور شوم در طول تعطیلات تابستانیمان بادگیر و لباسهای گرم بپوشم.
بطری از دستهایم افتاد و خُرد شد.
در اتاق کار کالین نشسته بودم، اطلسی جلوی چشمهایم باز بود و نقشه ایرلند را از نظر میگذراندم. چطور گورم را زیر آسمان خدا انتخاب کنم؟ کجا میتوانست آرامش و آسودگی لازم را برایم به همراه داشته باشد تا بتوانم با کالین و کلارا تنها باشم؟ هیچ شناختی از این کشور نداشتم و نمیتوانستم نقطه سقوط را انتخاب کنم؛ بنابراین، چشمهایم را بستم و انگشتم را برحسب اتفاق روی نقشه گذاشتم.
یکی از چشمهایم را باز کردم و سرم را جلو بردم. قبل از اینکه انگشتم را برای دیدن نام جایی که انتخاب کرده بودم بردارم، چشم دیگرم را هم باز کردم. دست سرنوشت کوچکترین آبادی ممکن را برایم انتخاب کرده بود؛ آنقدر که نام آن بهسختی روی نقشه قابل خواندن بود. «مولرانی»(۱۲). من به مولرانی کوچ میکردم.
وقتش رسیده بود به فلیکس بگویم میخواهم بروم ایرلند زندگی کنم. سه روز زمان مناسبی بود که بتوانم شهامت لازم را بهدست بیاورم. تازه شام را تمام کرده بودیم و مجبور شده بودم برای جلب رضایت او هر لقمه را ببلعم. بیحال در مبل فرو رفته بود و یکی از دفترچههای راهنمای آژانسهای مسافرتی را ورق میزد.
«فلیکس، مجلههات رو بذار کنار.»
«تصمیمت رو گرفتی؟»
با یک پرش از جا بلند شد و دستهایش را بهم مالید.
«خُب، بریم کجا؟»
«تو رو نمیدونم، ولی من میخوام برم ایرلند زندگی کنم.»
سعی کرده بودم لحن صدایم در طبیعیترین حالت ممکن باشد. فلیکس همچون ماهیای که در حال خفهشدن باشد نفس میکشید.
«بگیر بشین.»
«داری شوخی میکنی باهام؟ جدی نمیگی. آخه کی همچین فکری رو تو سرت انداخته؟»
«خوب فکر کن کالین.»
«صحیح! عجب فکر مسخرهای. حتماً الآن هم میخوای بگی کالین از دنیای مُردهها اومده تا بهت بگه بری ایرلند.»
«نمیخواد انقدر بدجنس باشی. کالین دوست داشت بره ایرلند، همین. حالا من به جای اون میرم.»
فلیکس، با لحنی کاملاً مطمئن به خود، گفت: «نخیر، تو نمیری ایرلند.»
«اونوقت چرا نمیرم؟»
«تو هیچ کاری تو اون کشورِ… تو اون کشورِ…»
«کشورِ چی؟»
«تو کشور بازیکنهای راگبی که گوسفندها رو دُرُسته قورت میدن، نداری.»
«بازیکنهای راگبی تو رو ناراحت میکنن؟ چیز تازهای میشنوم. اونها معمولاً روی تو تأثیر خوبی میذاشتن که. حالا فکر میکنی رفتن به تایلند و نشئه شدن توی ساحل وقتی ماه کامله و برگشتن با خالکوبی براندون، عشق ابدی روی باسن سمت چپم بهتره؟»
«خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم… زنیکه پتیاره! اینها اصلاً ربطی به هم نداره. تو الآن ناخوشی، ولی اگه این کار رو انجام بدی و بری ایرلند، دیگه هیچجوری نمیشه درمانت کرد.»
«بسه دیگه. من تصمیم گرفتم چند ماه برم ایرلند و تو هم هیچی نمیتونی بهم بگی.»
«روی من حساب نکن، باهات نمیآم.»
بلند شدم و شروع کردم به مرتب کردن هرچیزی که دور و برم بود.
درحالیکه به او نگاه میکردم، فریاد زدم: «چه بهتر، چون تو اصلاً دعوت نشدی. دیگه تحمل ندارم که پشت سرم یه هاپو راه بیفته. تو من رو خفه میکنی!»
«یه کلمه دیگه حرف بزن تا پاشم دوباره خفهات کنم!»
پقی زد زیر خنده و بدون اینکه از من چشم بردارد، بهآرامی سیگاری روشن کرد.
«میدونی چیه؟ فقط دو روز بهت فرصت میدم و تو خجالتزده برمیگردی و بهم التماس میکنی که تو رو با خودم ببرم.»
«به هیچوجه. هرکاری دوست داری بکن، اما من این کار رو برای درمان خودم میکنم.»
«روشت اشتباهه. مطمئنم، مثل یه پاندول، دوباره برمیگردی سر جای اول.»
«دوستهات منتظرت نیستن احتمالاً؟»
دیگر نمیتوانستم نگاه بازجویانه او را تحمل کنم. بلند شد و آمد نزدیک من.
«انتظار داری برم هوس تازهات رو جشن بگیرم؟»
صورتش تیره شده بود. دستهایش را روی شانههایم گذاشت و چشمهایش را به چشمهایم دوخت.
«واقعاً میخوای از این شرایط خارج بشی؟»
«معلومه.»
«خب، پس قول میدی که توی چمدونت نه هیچ پیراهنی از کالین باشه، نه هیچکدوم از عروسکهای کلارا و نه هیچ عطری جز عطرهای خودت؟»
توی تلهای گیر افتاده بودم که خودم ساخته بودم. همه بدنم درد میکرد. نمیشد از چشمهایش، که مثل زغال سیاه بود و انگشتهایش که شانههایم را فشار میداد، فرار کرد.
«البته، میخوام حالم بهتر بشه و کمکم خودم رو از وسایل و خاطرات اونها جدا کنم. باید از این مسئله خوشحال باشی. مدتهاست میخوای همین کار رو بکنم.»
معجزه بود که صدایم مرا لو نداد. فلیکس آه عمیقی کشید.
«تو آدم بیمسئولیتی هستی و هیچوقت موفق نمیشی این کار رو انجام بدی. کالین اگه بود هیچوقت بهت اجازه نمیداد همچین کاری بکنی. درسته دنبال چیزی گشتی که از این وضعیت بیای بیرون، اما لطفاً بیخیال این فکر شو. میگردیم یه چیز دیگه پیدا میکنیم. میترسم حالت بدتر بشه.»
«بیخیال نمیشم.»
«برو بخواب، فردا صبح دوباره درموردش حرف میزنیم.»
لبولوچهاش از روی ناامیدی آویزان شد، گونهام را بوسید و بدون هیچ حرفی راه خروجی را در پیش گرفت.
توی تختم، خودم را در ملافه پیچانده بودم، عروسک کلارا را بغل کرده بودم و به خود فشار میدادم و سعی میکردم ضربان قلبم را آرام کنم. فلیکس اشتباه میکرد. کالین تنها به این شرط موافقت میکرد تنهایی به سفر خارج از کشور بروم که خودش آن را ترتیب داده باشد. وقتی میخواستیم برویم سفر، همه چیز را خودش جفتوجور میکرد؛ از بلیت هواپیما گرفته تا رزرو هتل و بررسی اوراق هویتم. هیچوقت پاسپورت خودم یا کلارا را به من نداد. میگفت سر به هوا هستم. بنابراین، آیا امکان داشت که برای چنین برنامهای به من اعتماد کند؟ ابداً.
هرگز تنها زندگی نکردهام. خانه والدینم را وقتی ترک کردم که میخواستم با کالین زندگی کنم. حتی از یک تلفن زدن ساده برای درخواست اطلاعات یا بیان اعتراض میترسیدم. کالین میتوانست همه کارها را انجام بدهد. باید تصور میکردم او حضور دارد و مرا برای آماده کردن همهچیز راهنمایی میکند. باید کاری میکردم که او به من افتخار کند. اگر این یکی از آخرین کارهایی بود که پیش از مرگم انجام میدادم، باید به همه نشان میدادم که میتوانم تا پایان ماجرا پیش بروم.
بعضی چیزها تغییر نکرده بود. مثل مهارت من در بستن چمدانهایم. گنجه لباسهایم خالی بود و چمدانهایم در مرز انفجار. تنها در عرض یکربع چمدانهایم را بستم. فقط باید کتابهایم را از کافه برمیداشتم و البته خودم را سرسخت نشان میدادم.
چند وقت بود که از آن مسیر عبور نکرده بودم؟ اگر فلیکس مرا میدید که به کافه نزدیک میشوم، پشت پیشخان از حال میرفت. در کمتر از پنج دقیقه، به خیابان ویییـدوـتامپل (۱۳) رسیدم. خیابانِ من. زمانی روزهایم را آنجا میگذراندم؛ در تراسها، مغازهها، گالریهایش و در کافه خودم. قبلاً فقط بودن در آن خیابان مرا خوشحال میکرد.
آن روز خودم را زیر کلاه یکی از پلیورهای ورزشی کالین پنهان کرده بودم و از ویترینها، اهالی و گردشگران آن خیابان میگریختم. طوری قدم میزدم که به تیرکهای مزخرفی برنخورم که آدم را مجبور میکردند بهصورت مارپیچ حرکت کند. همهچیز به من هجوم میآورد، حتی عطر خوشِ نان گرم که از نانواییای بلند شده بود که عادت داشتم از آنجا خرید کنم.
به کافه آدمها که نزدیک شدم از سرعتم کم شد. بیش از یک سال میشد که پایم را داخل آن نگذاشته بودم. جلوی کافه در پیادهرو ایستادم، بدون اینکه به داخل کافه نگاه کنم. بیحرکت و با سری پایین، دستم را در یکی از جیبهایم فرو بردم. به نیکوتین نیاز داشتم. کسی به من تنه زد و صورتم ناخودآگاه به سمت کافه کتابم چرخید. آن ویترین کوچک چوبی، دری که در وسط قرار داشت و زنگولهای که داخل آویزان بود، آن اسم که پنج سال قبل انتخاب کرده بودم، «آدمهای خوشبخت کتاب میخوانند و قهوه مینوشند»، همه و همه مرا بهیاد زندگیام با کلارا و کالین میانداخت.
صبح روزی که قرار بود کافه افتتاح شود با هولوهراس همراه بود. کارها تمام نشده بود و ما هنوز کتابها را از بستههایشان در نیاورده بودیم. فلیکس نرسیده بود، تنها بودم و سعی میکردم کارگرها را مجبور کنم سریعتر کار کنند. کالین هر یکربع یک بار به من تلفن میزد تا مطمئن شود برای افتتاحیه شب آماده خواهیم بود. هر بار، اشکهایم را فروخورده و مثل مُرغ خنده سر داده بودم. سروکله همکار بسیار عزیزم، مثل یک کامیون، وسط بعدازظهر پیدا شد. من در آستانه جنون بودم، تابلوی کافه هنوز بالای سردر نصب نشده بود. داد زدم: «فلیکس، معلومه تو کجایی؟»
دستهای از موهایم را با حالت منزجرکنندهای بالا برد و گفت: «رفته بودم آرایشگاه. خودت هم باید بری آرایشگاه.»
«آخه کی برم؟ هیچی برای امشب آماده نیست. از صبح به کالین دروغ گفتم. گفته بودم که این پروژه محکوم به شکسته. این محل یه هدیه نفرین شده است. چرا وقتی گفتم میخوام یه کافه کتاب داشته باشم، پدر و مادرم و کالین به حرفم گوش دادن؟ دیگه نمیخوامش.»
صدایم تبدیل به جیغ شده بود و به معنای واقعی کلمه اضطراب داشتم. فلیکس همه کارگرها را بیرون کرد و به سمت من آمد. بازوهایم را در دستهایش گرفت و مثل درخت گیلاس شروع کرد به تکان دادنم.
«بس کن! از الآن به بعد من همه کارها رو میکنم. برو برای افتتاحیه آماده شو.»
«وقت ندارم!»
«درست نیست که ما کافه رو با رئیسی افتتاح کنیم که شبیه گورگون (۱۴) شده.»
تا در پشتی ـکه به اتاقکی میرسید که همراه کافه اجاره کرده بودیمـ مرا هل داد. در اتاق پیراهن تمیزی پیدا کردم و هرچیزی که نیاز بود تا دستی به سر و رویم بکشم. دسته گل بزرگی روی زمین قرار داشت؛ گلهای رز و سنبل. پیام کوتاهی را که کالین همراه گلها فرستاده بود، خواندم. او باز هم تکرار کرده بود که تا چه اندازه مرا باور دارد.
کارهایمان برای آمادهسازی کافه تقریباً به پایان رسید و ما سرانجام افتتاحیه بسیار موفقی داشتیم. فلیکس خودش را مسئول صندوق معرفی کرد. چشمکها و لبخندهای کالین به من دلگرمی میداد. کلارا بغلم بود و من میز به میز، بین خانواده، دوستان، همکارانِ شوهرم، آشناهای مشکوکِ فلیکس و مغازهدارهای همسایه میچرخیدم.
آن روز، پنج سال بعد از آن تاریخ، همهچیز تغییر کرده بود. کالین و کلارا دیگر آنجا نبودند. هیچ قصدی برای بازگشت به کار نداشتم و همهچیز در آن مکان یادآور شوهر و دخترم بود: غرور کالین وقتی میخواست پیروزیاش را در دادگاهی جشن بگیرد، اولین قدمهای کلارا بین مشتریها، نخستین باری که کلارا اسمش را نوشت روی پیشخان نشسته بود و جلویش لیوانی آب انار قرار داشت.
سایهای کنار من، روی پیادهرو، نقش بست. فلیکس مرا غافلگیر کرد و در آغوش گرفت.
«متوجه هستی که حدود نیمساعته اینجا وایسادی؟ دنبال من بیا.»
سرم را تکان دادم.
«بیدلیل که نیومدی اینجا. وقتش شده که بیای سری به کافه بزنی.»
دستهایم را گرفت و مرا از خیابان رد کرد. وقتی در کافه را باز کرد، دستم را محکمتر فشار داد. صدای زنگوله بالای در که طنینانداز شد، اشکم سرازیر شد.
فلیکس گفت: «من هم هربار که صداش رو میشنوم به کلارا فکر میکنم. برو پشت پیشخان.»
بدون هیچ مقاومتی اطاعت کردم. عطر قهوه که با بوی کتابها مخلوط شده بود شامهام را پُر کرد. ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم. دستم روی پیشخان چوبی لغزید. چسبناک بود. فنجانی برداشتم، کثیف بود. فنجان دیگری برداشتم، آن یکی هم چندان تمیز نبود.
«فلیکس، تو درمورد آپارتمانم نسبت به کافه سختگیرتری. وضعیت کافه واقعاً افتضاحه.»
شانههایش را بالا انداخت و گفت: «برای اینه که خسته شدم. وقت هم ندارم که بخوام دقیق به کارها رسیدگی کنم.»
«جوری حرف میزنی انگار انقدر مشتری داری که اینجا جای سوزن انداختن نیست.»
به سمت تنها مشتریاش رفت که با چشمکهایی که ردوبدل میکردند، بهنظر میرسید با هم صمیمیاند. او نوشیدنیاش را تمام کرد و با کتابی که زیر بغلش بود، بدون آنکه پولی پرداخت کند، رفت.
فلیکس بعد از اینکه برای خودش نوشیدنی ریخت از من پرسید: «خُب، دوباره برگشتی سر کار؟»
«چی داری میگی واسه خودت؟»
«اومدی اینجا چون دوباره میخوای کار کنی، درسته؟»
آدمهای خوشبخت کتاب میخوانند و قهوه مینوشند
نویسنده : آنیس مارتن لوگان
مترجم : ابوالفضل اللهدادی
ناشر: انتشارات بهنگار
تعداد صفحات : ۲۰۸ صفحه