معرفی کتاب « آقای رؤیا »، نوشته روبر پنژه
روبر پنژه در ۱۹۱۹ در ژنو پا به جهان گذاشت. تحصیلات خود را در رشته حقوق بهپایان رساند و بهمدت یک سال در آن شهر وکالت پیشه کرد. در ۱۹۴۶، بر اثر علاقهای که به نقاشی داشت سوییس را ترک کرد و به پاریس رفت و وارد دانشکده هنرهای زیبا شد. در ۱۹۵۰ نمایشگاهی از آثار خود برگزار کرد. سپس به انگلستان رفت و در آن کشور به تدریس زبان فرانسه پرداخت. در ۱۹۵۱، نخستین اثر او که مجموعهای از داستانهای کوتاه بود با عنوان «میان فانتوان و آگاپا» منتشر شد، سپس در ۱۹۵۲، نخستین رمان او با عنوان «ماهو»، و پس از آن، در ۱۹۵۳، «روباه و قطبنما». در ۱۹۵۶، انتشارات «مینویی» به پشتیبانی آلن روب گریه، از سردمداران رمان نو، و بهخصوص به یاری سموئل بکت، نمایشنامهنویس برجسته، که دوستی خود را تا پایان عمر با پنژه حفظ کرد، رمان «گراآل و فلیبوست» او را که نویسنده مشهور فرانسوی رمون کنو از چاپ آن در انتشارات گالیمار خودداری کرده بود، بهچاپ رساند. در ۱۹۶۰ «نامه مرده» او در تئاتر ملی فرانسه (T.N.P.) اجرا شد. پنژه در ۱۹۶۳ جایزه منتقدان را برای رمان «تفتیش عقاید» بهدست آورد و دو سال بعد، جایزه «فمینا» را برای رمان «یکی». در همین سال، پس از آنکه سموئل بکت نمایشنامه «اهرم» او را به انگلیسی برگرداند، این نمایشنامه در کشورهای انگلیسیزبان اجرا شد. پنژه از سال ۱۹۵۶ به تابعیت فرانسه درآمد، در شهر تور اقامت گزید و در آنجا رمانها و نمایشنامههای متعددی آفرید که از آن میان میتوان از «باگا»، «پسر»، «دشمن»، «شکاف» و بهخصوص از «آقای رؤیا» نام برد. پنژه بیست اثر برای اجرا در رادیو، تلویزیون و سینما نوشت اما نمیتوان آنها را از یکدیگر تفکیک کرد چون برای مثال، نمایشنامهای که برای رادیو نوشته شده بود، در تلویزیون یا تئاتر نیز اجرا شد و عکس این نیز رخ داد. همچنین بسیاری از رمانهای او را کارگردانان برای اجرا در تئاتر تنظیم کردند و به روی صحنه بردند.
روبر پنژه در شمار نویسندگان رمان نو قرار دارد چون همواره بهصراحت به اصول و ضوابط معمول در رماننویسی بیاعتنا بوده است و در ساخت داستانهایش از طرح و توطئه، روانشناسی شخصیتها، بافت تاریخی و جزآنها که از جمله مبانی رماننویسی است، اثری دیده نمیشود. آنچه بیشتر در رمانهای پنژه بهچشم میخورد تأملی درباره نوشتن است که او آن را با شرح حساسیتها و تحلیل حالات روحی خود درمیآمیزد.
داستانهای پنژه محتوایی از پیش تعیینشده ندارد بلکه بهتدریج به اقتضای صحنهای از زندگی واقعی در یکی از شهرستانها شکل میگیرد، با رخدادهای کماهمیت همان ناحیه و شخصیتهای معمولی و عادی: معلم، داروساز، نانوا، زنهای سخنچین و جز آنها. تنها اطلاعی که پنژه به ما میدهد نامها، شغلها، تاریخ رویدادها، مکانها، حرکات، و اصطلاحات زبانِ گفتاری است که به یاری آنها شخصیتها و رویدادها را توصیف و تبیین میکند. پنژه زبان گفتاری را ــ هنگامی که نوشته میشود ــ مناسبترین زبان برای داستان میداند چون مانع اغراق در بیان میشود و چندان مجالی برای شرح و بسطهای بیهوده باقی نمیگذارد. طنز پنژه نیز از همین زبان مایه میگیرد و نه از نوعی ویژگی فکری او. از این لحاظ میتوان گفت که سبک او تا حدی یادآور زبان تئاتر پوچی و بهخصوص آثار بکت است. هدف او طنز نیست بلکه طنز دستمایهای است برای پدید آمدن اثر. او خود در «کلیدواژه هنرشناسی» میگوید: «همین که وقت نوشتن میرسد، در کمال آگاهی، سازوکار ناخودآگاه را بهراه میاندازم، بهتر است بگویم که شیر ناخودآگاه، یا بهزبانی دیگر، شیر احساس را باز میکنم. این کار از لحاظ غیرارادی بودن در بالاترین حد است. شیوهای کموبیش ناخودآگاه برای نوشتن در عین آگاهی، یعنی تصفیه بیواسطه هرآنچه میتواند بسط یابد و میکوشم تا با همه دلزدگیام از بسط دادن بهطور عام و از رمان بهطور خاص، تنها جزء ناچیزی از آن را بسط دهم. اما چرا چنین ریاضتی را بر خود هموار میکنم؟ چون میخواهم حقیقتی را آشکار کنم که بهنحوی احمقانه معنوی است و به من تعلق دارد اما از آنجا که عمیقا در زیر تضادها پنهان شده است، بهجز هنر راهی برای کشفش ندارم.
به گفته منتقدان، نوشتههای پنژه پاسخی به درجه صفر نوشتار رولان بارت است. پنژه در تقابل با نظر بارت که رمان را وسیلهای برای نشان دادن ارتباطات اجتماعی و در پیوند با قصه میدانست، روایت را قرار میدهد.
ربگریه درباره پنژه میگوید که او مبدع رمانی است که خودبهخود ابداع میشود. از بیانات خود پنژه نیز چنین مفهومی برمیآید. او میخواهد خواننده آگاه باشد که «کتاب پیش چشمش نوشته میشود، با همه تردیدها، دودلیها، سوداها و هیجاناتی که نویسنده دستخوش آن است».
پنژه هرگز مانند بسیاری از نویسندگان در صدد نوشتن یادداشتهای روزانه یا خاطرات خود برنیامد اما مجموعه «دفترها» که آخرین نمود ذوق هنری او بهشمار میآید، و بهخصوص انتشار «آقای رؤیا» در ۱۹۸۲، بهمنزله یادداشتهای اوست و خود پنژه نیز هرگز انکار نکرده که آقای رؤیا به تعبیری «من دیگر» اوست. این رمان درواقع حدیث نفس پنژه است که به صیغه سوم شخص نوشته شده و هم از تخیل مایه گرفته است و هم از شرح حال. آقای رؤیا که پیرمردی بازنشسته است برای فرار از یکنواختی زندگی، خود را با نوشتن یادداشتهای روزانه، که آنها را «دفتر مشق» مینامد، سرگرم میسازد اما درواقع این یادداشتها چیزی جز شرح رویدادهای پیشپاافتاده و ملالآور روزمره نیست و شاید هدف آقای رؤیا از نوشتن آنها به فراموشی سپردن این نکته دردآور باشد که او درواقع از زندگی بازنشسته شده است.
روبر پنژه در ۱۹۹۷، اندکی پس از کنفرانسی که برای بحث درباره آثار او در شهر تور برگزار شد، در همین شهر بدرود حیات گفت.
کموبیش به مدت بیست سال، با سرهم کردن حکایتهای آقای رؤیا، خستگی کار را از تنم درآوردم. اکنون همه آنها را روبهراه کردهام و در یک جلد گرد آوردهام، باز هم میگویم، محض سرگرمی.
بازنشسته
داشت خوابم میبرد.
آقای رؤیا
۱
آقای رؤیا در ایوان خانه خود، زیر آفتاب، نشسته است. او مردی بازنشسته است. با یک خدمتکار زن، در ویلایی کنار دریا، نهچندان دور از آگاپا، تفریحگاه ساحلی کوچکی که تابستانها پر از جمعیت و زمستانها سخت ملالآور است، زندگی میکند.
روی میز مقابل آقای رؤیا، فنجان قهوه خالی قرار دارد، و روزنامه محلی که او آن را نمیخواند اما روزنامه به او، برای رویارویی با خویش، اعتماد بهنفس میبخشد. آدمی به سن او، که زندگیاش را به وارسی کوچکترین تمایلاتش، و توجیه یا محکوم کردن کوچکترین واکنشهایش گذرانده باشد، دیگر نمیتواند با فراغ بال زندگی کند. برخی گمان میکنند که پارهای از رفتارها را میتوان نمودار وضع روحی و وجدان آسوده مردی درخور احترام دانست. ساعت ده صبح بیروزنامه روبروی دریا نشستن، امری معمول نیست. آقای رؤیا همسایه دیوار بهدیواری ندارد که بتواند مراقب اعمالش باشد. اما موضوع این نیست. مدتهاست که آقای رؤیا دیگر نیازمند کسی نیست که به او بگوید چه بکند و چه نکند.
دانستن اینکه چرا روزنامهاش را نمیخواند، شاید خودش مسئلهای باشد گرچه چندان اهمیتی ندارد. علتش شاید خستگی باشد. شاید تنبلی. شاید خودخواهی.
ویلا، مشرف بر دریاست. روی تپهای که شیب ملایمی دارد ساخته شده است. طبقه پایین، چهار اتاق دارد که از آن میان، دو اتاق رو بهدریاست و درِ اتاق سوم و آشپزخانه به باغ، در سمت شمالی ویلا، باز میشود. در طبقه بالا، سه اتاق و یک حمام هست. اتاق کلفت رو به شمال است، اتاق آقا و اتاق دیگر که خالی است، هر دو ایوانی دارند که دریا را میتوان از آنجا تماشا کرد.
آقای رؤیا به قایق کوچکی که در دوردست، آهسته در حرکت است، نگاه میکند. دو تن را که در قایق ایستادهاند، تشخیص میدهد. باید ماهیگیرانی باشند که تورهای خود را، با آنکه دیر است و نزدیک ظهر، در آب انداختهاند. اما شاید در زمستان روال کارشان متفاوت باشد. در سمت راست ساحل، خلیج کوچکی بهچشم نمیخورد. بالای دماغه مرتفع قشنگی، با فاصلهای در حدود سه کیلومتر ــ البته بهآسانی نمیتوان مسافتها را برآورد کرد ــ فانوسی قرار دارد که از فراز بیشه کوچکی از درختان کاج نمایان است. در سمت چپ، جزیرهای هست که تختهسنگهایی به رنگ صورتی دارد. دو ماهیگیر، همچنان که سرگرم کارند، به جزیره نزدیک میشوند. شدت نور به اندازهای است که تماشاگر صحنه، برای بهتر دیدن، باید دستش را سایبان چشمش کند اما از این کار هم نتیجهای نمیگیرد چون درخشش آب دریا مانع دید میشود. سپس قایق در پشت جزیره کوچک پنهان میشود. آقای رؤیا منتظر است که قایق دوباره از آن سو نمایان شود اما در این لحظه، کلفتش او را از باغ صدا میزند. آقای رؤیا، بر روی ایوان خم میشود. زن، فریادکنان میگوید که نامهرسان، یک نامه سفارشی برایش آورده است.
۲
کلفت با خود میگوید اینکه هر روز مجبور است بیشتر از دو بار به طبقه بالا برود، صبحها در حدود ساعت هشت، پس از آنکه قهوه خود را نوشید، برای بردن صبحانه «آقا» و گردگیری، و شبها برای رفتن و خوابیدن، بیش از اندازه خستهاش میکند. او حتی بدش نمیآید که در طبقه پایین، روی نیمکت اتاق ناهارخوری که چسبیده به آشپزخانه است، بخوابد اما اربابش مخالف است. هرگز دیده نشده است که کلفتی در اتاق ناهارخوری بخوابد. وانگهی برای این کار، ناچار باید بعضی از اثاثیه آنجا را به اتاق پذیرایی منتقل کنند و بعضی از اثاثیه این اتاق را به اتاق سیگار و در این صورت دیگر نخواهند توانست به این اتاق پا بگذارند. زن به این فکر هم افتاده است که اتاق سیگار را به خود اختصاص دهد، اما آقای رؤیا باز هم با قاطعیت مخالفت کرده است چون در این اتاق از مهمانانی که سرزده وارد میشوند پذیرایی میکند در حالیکه اتاق پذیرایی را برای دیگران نگه داشته است. و تازه این هم هرگز دیده نشده است که کلفتی در اتاق سیگار بخوابد. در آنجا دچار حمله قلبی خواهد شد، همان سرنوشتی که او ادعا میکند با بالا رفتن از پلهها در انتظارش است. وانگهی اگر تنها روزی یکبار برای نظافت خانه از پلهها بالا برود احتمال اینکه دچار چنین وضعی بشود ضعیفتر خواهد شد؟ سرنوشت کاری بهکار اینگونه دوراندیشیها ندارد.
آقای رؤیا به کلفتش میگوید که تا لحظهای دیگر پایین میآید. به اتاقش میرود، از روی میز کنار تختخواب، خودکاری برای امضای رسید برمیدارد و از پلهها پایین میرود و به همکف میرسد. نامهرسان در بیرون، روی پلکان جلو ساختمان منتظرش است. آقای رؤیا به او میگوید که داخل شود و از کلفتش میخواهد که با یک لیوان نوشابه از او پذیرایی کند. معمولاً از نامهرسانی که نامه سفارشی میآورد، چنین پذیرایی میکند. کلفت اطاعت میکند. گیرنده نامه، رسید را امضا میکند، نامهرسان بسته کوچکی را روی میز میگذارد، نوشابه را مینوشد و از آنجا میرود.
آنوقت، آقای رؤیا به کلفتش میگوید چرا به جای اینکه مرا از راهرو صدا کنید، زیر پنجرهام میآیید و فریاد میکشید؟ صد بار به شما گفتهام که از چنین رفتاری خوشم نمیآید. زن در پاسخ میگوید که چون در حیاط درخت انار را آب میداده این کار به نظرش آسانتر بوده است و کمتر خستهکننده. آقا با کجخلقی تکرار میکند کمتر خستهکننده، کمتر خستهکننده، خواهیم دید.
از پنجره قدّی آشپزخانه بیرون میرود، در حالیکه تعداد قدمهایش را تا درخت انار میشمرد. فریاد میزند: بیست تا! سپس از درخت انار تا خانه، زیر پنجره اتاقش میرود. بیستوپنج! برمیگردد پیش کلفتش. برای رسیدن به پنجره اتاق من، باید پنج قدم بیشتر رفت. بنابراین شما بیستوپنج قدم، بهعلاوه بیستوپنج قدم، یعنی پنجاه قدم، بهعلاوه بیست قدم برای برگشتن به آشپزخانه راه رفتهاید که جمعش میشود هفتاد قدم. در حالیکه میتوانستید بیست قدم بردارید تا مرا از اینجا صدا کنید، بهعلاوه بیست قدم برای اینکه بروید و آب دادن به درخت انار را تمام کنید، که این میشود چهل قدم، بهعلاوه بیست قدم برای برگشتن، که جمعش میشود شصت قدم. حالا میبینید که حق با من بود؟ زن میگوید تعداد قدمها برایم مهم نیست، مهم این سه پله است. اگر آقا حساب دقیقش را میخواهند، بایستی شش پله بالا بروم و سه پله پایین بیایم. آقای رؤیا با خشم جواب میدهد بهعلاوه سه پله که باید دوباره پایین بیایید و سه پله که دوباره بالا بروید چون آبپاش را جا گذاشتهاید. سپس بستهای را که نامهرسان آورده است، برمیدارد و از آشپزخانه بیرون میرود.
۳
باغ زیبا و دلپذیر است و با در بزرگی از سمت جاده بسته میشود. ابتدا باید گذرگاهی را در پیش گرفت که به راست میپیچد و به پایین تپه میرسد. درختان میموزا بر آن سایه افکندهاند. سپس باید سربالایی را به سوی خانه، که پیرامونش را زمین صاف مرتفعی، با حاشیهای از گیاهان مکزیکی و گلهای خرزهره گرفته است پیمود. در آن بخش از ویلا که رو به دریا دارد، پلکانی هست که به ساحلی کوچک و نقلی منتهی میشود و آقای رؤیا هر روز آن را بهدقت تمیز میکند و با شنکش هموار میسازد. دریا، وقتی که هوا توفانی است، تکههای چوب، خزههای مرده و گاهی اشیائی پلاستیکی را که خدا میداند از کجا به این نقطه کشانده شدهاند، به ساحل میآورد. آقای رؤیا از هرچه که مایه بینظمی شود، نفرت دارد. بهخصوص به دیدن این اشیاء، بطریهای خالی، لفافها، و ابزارهای جوراجوری که با همه بیرمقی و فرسودگی نه در آب غرق میشوند و نه دستکم میپوسند، فریادش به هوا برمیخیزد. میگوید که جهان بهزودی پر از این آشغالهایی خواهد شد که او در گودالی، در میان تختهسنگی، پنهانشان میکند تا سر فرصت آنها را بسوزاند.
آقای رؤیا، پس از آنکه زمین را با شنکش پاک و هموار کرد میرود و روی نیمکتی بتُنی که کمی بالای ساحل، در سایه یک درخت انجیر قرار دارد، مینشیند، سیگاری میکشد و تکرار میکند انجیر، انجیر، چهطور به ذهن کسی خطور میکند که انجیر بکارد؟ چون از سویی تنهاست و با خود حرف میزند و از سوی دیگر، از انجیر خوشش نمیآید. بااینهمه، درخت در بخش عمدهای از تابستان، پر از انجیر است و دو بار میوه میدهد اما کسی آن را نمیخورد چون کلفت آقای رؤیا هم انجیر دوست ندارد. بنابراین، اگر ببینند که پسربچهای آمده است و میوه میچیند، خوشحال میشوند. انجیرها به زمین میافتند و میخشکند و نظم آنجا بههم میخورد. آقای رؤیا خم میشود و تا جایی که میتواند میوههای خشکیده را جمع میکند و آنها را در گودال مخصوص کیسههای پلاستیکی میاندازد.
سپس دوباره سربالایی را طی میکند و در ایوان جلو خانه، پشت یک میز آهنی مینشیند و میگوید احساس میکنم که دارم سرما میخورم. ژاکت بافتنیاش را که کلفتش روی صندلی گذاشته است، روی شانههایش میاندازد و کتابی را هم که او برایش آورده است، باز میکند. شعرهای ویرژیل، با چاپی نفیس و ترجمه آنها روبروی متن. آقای رؤیا این را هم، مثل روزنامه، نمیخواند. از جیب ژاکتش یک مشت صورتحساب بیرون میآورد و آنها را تا وقت ناهار، بهدقت بررسی میکند.
سپس نوبت به نمایش زنگی میرسد که کلفت به صدا درمیآورد. اولین باری که آقای رؤیا به این ویلا آمد، به دیدن زنگ بالای در آشپزخانه، گفت که این را برای اعلام ساعت غذا بهصدا درخواهیم آورد. بعد، وقتی که تنها شد، دور از چشم کلفت، افزود که صدای زنگ ناهار یادآور همه دوران کودکیام است، و ما هر وقت بتوانیم این دوران را زنده خواهیم کرد. حال، اینکه بتواند آن دوران را از این راه بهدلخواه خود بازیابد، موضوع دیگری است. شاید این کار بدیل پنهانی همان و کمابیش مانند آن باشد اما پاکی و سادگیاش را از دست داده است. در این مورد اشتباه میکند و چه بهتر برای او.
اکنون ساعت دوازدهونیم است، آقای رؤیا از جا بلند میشود و بهسوی خانه میرود. سری به آشپزخانه میزند و از کلفت میپرسد ناهار چه داریم. زن جواب میدهد ناهار چه داریم یعنی چه؟ آقا به من دستور داده است که اسکالپ با پوره سیبزمینی بپزم و من هم اسکالپ با پوره سیبزمینی پختهام. او همیشه با این لحن جواب نمیدهد چون بعضی روزها برنامه غذایی کمی تغییر میکند. باوجوداین هر روز «ناهار چه داریم یعنی چه؟» را با لحنی تکرار میکند که دلش میخواهد پرخاشگرانه باشد اما دیگر چنین نیست چون گذشت زمان هم از تأثیر این جمله قالبی کاسته و هم اراده او را ضعیف کرده است. میتواند به پاسخی بدون تکرار این جمله رضایت دهد اما گفتن آن دیگر عادتش شده است.
آقای رؤیا دستهایش را بههم میمالد، بعد آنها را در زیر شیر ظرفشویی میشوید و با کهنه مخصوص لیوانها خشک میکند. اوایل، کلفت به این کار اعتراض میکرد، اما دیگر نمیکند. آقای رؤیا به اتاق ناهارخوری میرود. و کلفت برایش غذا میبرد…
آقای رؤیا
نویسنده : روبر پنژه
مترجم : مهستی بحرینی
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۱۳۲ صفحه