زندگینامه « آنتوان چخوف »، نوشته لارنس سنه‌لیک

آنتوان پاولویچ چخوف در ۱۷ ژانویهٔ ۱۸۶۰ در شهر تاگانروگ در کنار دریای آزوف، در جنوب روسیه به دنیا آمد.۱ او سومین فرزند خانواده‌ای بود که پنج پسر و یک دختر داشتند. این امکان وجود داشت که او هم مثل پدرش پاول یگوروویج برده‌ای مادرزاد باشد، چون در سال ۱۸۶۱ بود که صحبت آزادی به میان آمد، اما پدر بزرگ او، یگور چخوف، مباشر قابل و فعالی بود و از توانایی مالی خوبی برخوردار بود که توانست آزادی خود و خانواده‌اش را بیست سال قبل از لغو برده‌داری یعنی در سال ۱۸۴۱ بخرد. یوگنیا مادر این پسر، دختر یتیم تاجر پارچه و مطیع محض شوهر مستبدش بود. او حساسیتی را که پدر فاقد آن بود به بچه‌هایش منتقل کرد. چخوف بعدها تا حدی بی‌انصافانه می‌گفت که آن‌ها استعداد خود را از پدر و روح خود را از مادرشان به ارث برده بودند.۲

این استعداد در کلیسا به نمایش درآمد. پاول چخوف جز ادارهٔ مغازهٔ بقالی کوچکی که پسرهایش ساعت‌های طولانی در آن کار می‌کردند، (چخوف می‌گوید در کودکی من کودکی معنا نداشت) به ظواهر پر زرق و برق مذهب علاقهٔ زیادی داشت. از دیدن مراسم مذهبی در کلیسای ارتدکس شرقی، نیایش‌های روزانهٔ خانوادگی، و به‌خصوص موسیقی مذهبی لذت می‌برد. او نام پسرهایش را در گروه هم‌سرایانی نوشت که خود او آن را بنیان گذاشته بود و رهبری می‌کرد و آرزو داشت که تبدیل به یکی از ارکان جامعهٔ تاگانروگ شود.

تاگانروگ و بندرگاه پررونقش، که اکنون لای گرفته و فراموش شده است، در زمان خردسالی چخوف بیش از پنج هزار نفر جمعیت داشت. خانواده‌های یونانی و سایر اروپاییان ثروتمند سهامدار شرکت‌های کشتی‌سازی از جمله ساکنان آن شهر بودند. شهر از چنان رفاه و رونقی برخوردار بود که نظام تزاری آن را تبدیل به نمایشگاهی متظاهرانه کرده بود و از این جهت پسران چخوف هم مورد توجه بودند، چون یکی از هدف‌های پاول فراهم کردن زمینه‌ای بود تا فرزندانش را به سطحی از تعلیم و تربیت برساند که لازمهٔ ورود به مشاغل عالی بود. تحرّک روزافزون نسل‌های گوناگون خانوادهٔ چخوف در شخصیت لوپاخین در نمایش‌نامهٔ «باغ آلبالو» منعکس شده است، میلیونر خود ساخته‌ای که پدربزرگ و پدرش رعیت ملکی بودند که او درصدد خرید آن است. پدر چخوف رعیت‌زاده‌ای بود که از خرده‌بورژوازی برخاسته بود تا تبدیل به عضوی از صنف بازرگانان شود و خود چخوف به‌عنوان پزشک و نویسنده‌ای حرفه‌ای نقش تعیین‌کننده‌ای در صحنهٔ ملی بازی کرد. او نمونه‌ای از raznochinets یا شخصی بدون مقام اجتماعی بود که کم‌کم در نیمهٔ دوم قرن نوزدهم جامعهٔ روسیه را تحت‌الشعاع قرار داد.

آموزش و پرورش تزاری برای جلوگیری از پیشرفت توده تأکید زیادی بر زبان‌های لاتینی و یونانی می‌گذاشت. در این مورد انسان به یاد کالیگین (kulygin) رئیس مدرسه در نمایش‌نامهٔ «سه خواهر» می‌افتد که برسرنوشت دوستی می‌خندید که چون نتوانسته بود بر ساختار ut consecutivum مسلط شود، از ارتقای شغلی باز مانده بود. چخوف معمولاً رؤسای مدارس را به صورت آدم‌های سطحی، متملق و دشمن خونیِ تخیل تصویر می‌کند و این امر بدون شک حاصل تجربهٔ خود او در تحصیل ادبیات کلاسیک و زبان‌های آلمانی، روسی و مدت کوتاهی فرانسوی بود. موضوع مورد علاقهٔ او کتاب مقدس بود. روزهای تاریک مدرسهٔ او را قصه‌های جن و پری دایه‌اش، خاطرات شگفت‌انگیز مادرش، تعطیلاتی که در ملک پدربزرگش می‌گذراند، ماهیگیری، شنا و بعداً رفتن به تئاتر روشن می‌کرد.

چخوف در کودکی کشته مردهٔ بازیگری بود. او و هم‌کلاسی‌هایش، برخلاف مقررات مدرسه، بارها و اغلب با ریش و سبیل مصنوعی و عینک آفتابی به تئاتر می‌رفتند. به‌علاوه چخوف با شرکت در تماشاخانهٔ فعال و غیرمبتذل تاگانروگ به بازی در نمایش‌های محلی و اجرای نقش‌های خنده‌داری مثل شهردار در نمایش‌نامهٔ «بازرس کل» نوشتهٔ گوگول و چوپرون (chuprun) کاتب در اپرای عامیانهٔ اوکراینیِ «جادوگر نظامی» می‌پرداخت. وقتی هنوز دانش‌آموز بود، نمایش‌نامه‌ای به نام «محروم از ارث» و نمایشِ واریته‌ای به نام «مرغ دلیل خوبی برای خندیدن دارد» نوشت. بعداً زمانی‌که دانشجوی پزشکی بود، سعی کرد آن‌ها ر ا بازنویسی کند، حتی کمدی لوده‌بازی دیگری هم نوشت. این نمایش‌نامه «منشی صورت دو تیغه» بود که بنا به خاطرهٔ میخائیل برادر کوچکش، خیلی بامزه بوده است. موضوع این نمایش ویرایش روزنامه‌ای مبتذل بود، و بخشی از صحنهٔ آن در یک تختخواب دو نفره می‌گذشت. این نمایش که هرگز تن به سانسور نداد، اینک گم شده است.

در سال ۱۸۷۶، پاول چخوف بر اثر سوءمدیریت در کسب و کار و از ترس این‌که بر اثر بدهی به زندان بیفتد، مخفیانه به شهر مجاور رفت تا از آن‌جا با قطار به مسکو برود. دو پسر بزرگ او در آن‌جا مشغول تحصیل بودند. او تا آن وقت نتوانسته بود مطالبات صنف بازرگانان را بپردازد و دوباره به موقعیت خرده بورژوازی، meshchamin، برگشته بود. این‌که آیا آنتوان بر اثر این از دست رفتن موقعیت طبقاتی، مثل ایبسن جوآن‌که او هم پدرش ورشکست شده بود، دچار لطمهٔ روحی شد یا نه جای تأمل دارد، به‌خصوص که عواقب احساسی ناشی از فروش خانه تأثیر خود را بر بسیاری از نمایش‌نامه‌های او گذاشت. خانه و اثاثیهٔ آن از دست رفت. مادر و سه فرزند کوچک‌ترش نیز به مسکو عزیمت کردند و او را در خانه‌ای که اکنون متعلق به یکی از دوستان پدرش بود، تنها گذاشتند. او مجبور شد برای این‌که خرج خودش را در بیاورد و سه سال باقی مانده از درسش را بگذراند، به تدریس خصوصی بپردازد. چخوف تا عید پاک سال ۱۸۷۷ به خانواده ملحق نشد و کرایهٔ سفر او را به مسکو الکساندر، برادر دانشجویش پرداخت. این نخستین دیدار او از مسکو و تالارهای تئاتر آن برای او معیارهایی برای سنجش کیفیت زندگی در شهرستان فراهم آورد. ناگهان، شهر تاگانروگ به‌نظر او تبدیل به شهری محقر و عقب افتاده شد.

درست قبل از آن‌که آنتوان چخوف بنا به مصلحت تاگانروگ را ترک کند، یک کتابخانهٔ عمومی در آن‌جا گشایش یافت. این کتابخانه به او امکان داد تا آثار کلاسیکی مثل «دون ژوان» و «هاملت» ـ اثری که مدام از آن یاد می‌کرد ـ و مثل دانش‌آموز عصر ویکتوریا، «کلبهٔ عمو تام» و «داستان‌های پر ماجرا» نوشتهٔ توماس ماین راید (Tomas Mayne Raied) را بخواند. سپس دست به مطالعهٔ آثار دشوارتری زد، آثار فلسفی باب‌روز مثل پژوهش پوزیتیویستی و شکاکانهٔ بوکله (Buckle) در تمدن اروپایی و تاریخ تمدن در انگلیس از آن جمله‌اند. چخوف بعدها در زندگی این «خود همه چیز خوانی» را به سخره گرفت و در «باغ آلبالو» یپیخودوف، کتابدار دست و پا چلفتی‌ای را واداشت که برای ارتقای خویشتن کتاب بوکله را بخواند.

در این زمان بود که چخوف دست به نوشتن زد و نمایش‌های کمدی خود را برای الکساندر در مسکو فرستاد، به این امید که مجله‌های طنز بی‌شماری که در پایتخت‌های اروپا پخش می‌شدند، آن‌ها را برای چاپ بپذیرند. او با بازیگران دوست شد، در پشت صحنه‌ها پرسه زد و آموخت که چه‌طور گریم کند. یکی از هم‌کلاسی‌های او به نام الکساندر ویشنوسکی (Vishnevsky) وارد این کار شده بود و بالاخره هم به عضویت هیئت مؤسس تئاتر هنر مسکو درآمد. نیکولای سولووتسوف (Nikolay Solovtsov) که کمدی «خرس» را به او تقدیم کرد و در اجرای آن نقش اول را ایفا کرد، دوست دیگری از دورهٔ تاگانروگ او بود.

چخوف در سال ۱۸۷۹ به مسکو رفت تا در دانشگاه با بورسیه‌ای که از مقامات شهرداری تاگانروگ گرفته بود، پزشکی بخواند و ناگهان خود را سرپرست خانواده‌ای یافت که هنوز در تنگناهای وحشتناکی به‌سرمی‌برد و در آپارتمان زیرزمینی تنگی در یکی از محله‌های فقیرنشین و بدنام زندگی می‌کرد. پدر او که اکنون کارمند دون‌پایه‌ای بود، شبانه‌روز در اداره زندگی می‌کرد؛ برادران بزرگ‌ترش، الکساندر نویسنده و نیکولای نقاش زندگی آلوده به الکل و قلندرواری در پیش گرفته بودند. سه خواهر و برادر کوچک‌ترش، ایوان، ماریا و میخائیل هم هنوز درس می‌خواندند. چخوف که در همین خانه اقامت کرده بود، مجبور شد دست به روزنامه‌نگاری بزند و هم‌زمان دورهٔ پنج سالهٔ سنگین پزشکی را بگذراند.

او در آغاز، ترجیحاً برای مجلات طنز مطلب می‌نوشت، حکایت می‌پرداخت، لطیفه‌ها را شرح و بسط می‌داد و گاهی بر طرح‌های نیکولای زیرنویس می‌نوشت و روزی ده دوازده کوپک از این چیزها درمی‌آورد. به‌تدریج به هزل‌نویسی، نوشتن داستان‌های کوتاه و پاورقی‌هایی مثل داستان‌های جنایی و یک پاورقی عشقی روآورد که این یکی چنان مورد استقبال قرار گرفت که در همان روزگار آغازین سینما چهاربار به فیلم درآمد. او و نیکولای لیکین (Leykin) ویراستار مجلهٔ اسپلینترز (Splinters) (اوسکولکی Oskolky) دوستی نزدیکی به هم زدند. لیکین ستونی از شایعات تئاتری را اداره می‌کرد که به او اجازه می‌داد به همهٔ رختکن‌ها و گوشه و کنار تئاترهای مسکو سر بزند. به این ترتیب او هم در زندگی کولی‌وار برادرش شریک شد.

در نامه‌ای به یک هم‌کلاسی قدیمی که مطبوعات روسیه آن را صرفاً به شکل یک نامهٔ هرزه چاپ کردند، نوشت: «دیشب، تمام شب سگدو می‌زدم و فقط پنج روبل پول عرق گیرم اومد… الانم دوباره دارم می‌رم سگدو بزنم.» ۵ در این زمان او نوشته‌های خود را به اسم‌های مستعار گوناگونی به چاپ می‌رساندکه مشهورتر از همه آنتوشا چخونته (Antosha Chekhonte) بود که از اسم بچه مدرسه‌ای گرفته بود. هم‌چنین فرصتی پیدا کرد تا نمایش‌نامهٔ «محروم از ارث» را بازنگری کند. نمایش‌نامه‌ای که جداً امیدوار به اجرای آن بود. هنگامی‌که آن را به هنرپیشهٔ زن مشهوری تقدیم کرد و او نپذیرفت، آن را آتش زد. اما نسخه‌ای از آن، بدون صفحهٔ عنوان، باقی ماند و نخستین بار در سال ۱۹۲۳ به چاپ رسید. از آن زمان به بعد این نمایش‌نامه را با نام پلاتونوف، شخصیت اصلی آن، می‌شناسند.

سال ۱۸۸۴ در زندگی چخوف سالی سرنوشت‌ساز بود. در سن بیست و چهار سالگی کار خود را به‌عنوان پزشک عمومی آغاز کرد و تحت تأثیر آثار هربرت اسپنسر دست به پژوهش در مورد پیشینهٔ پزشکی در کشور روسیه زد. بازی روزگار این بود که از دسامبر همان سال دچار دوره‌هایی از بیماری شد که در آن‌ها خون تف می‌کرد و احتمالاً تجربهٔ پزشکی او آن لکه‌های خون را به‌عنوان نشانه‌های بیماری ریوی سل تشخیص داده بود. هیچ‌کس نبود که او را ببیند و گمان کند که این مرد فعال، قوی‌بنیه و خوش‌قیافه گرفتار یک بیماری کشنده است. فقط در سال‌های آخر بود که تا حدی زمین‌گیر شد، ولی تا آن وقت همواره وانمود می‌کرد که این‌ها نشانهٔ یک بیماری کشنده نیستند. این ترفند را فقط برای کاهش ترس‌های خانواده‌اش به‌کار نمی‌برد. عمداً می‌کوشید تا پیش‌بینی مرگ خود را نادیده بگیرد.

سال ۱۸۸۴ هم‌چنین شاهد چاپ مجموعه‌ای از داستان‌های او بود که عنوان کنایه‌آمیز داستان‌های پریان ملپومن (Melpomene) را بر خود داشت: سوز تراژدی که در حکایت‌های موجزی از زندگی بازیگران فشرده شده بود. اکنون چخوف موقعیت بهتری پیدا کرده بود و مجلات پول بهتری برای چاپ داستان‌های او می‌پرداختند و می‌دانست که چگونه در مسکو روزگار بگذراند.

هنگامی‌که به همراه خانواده‌اش شروع به گذراندن تابستان‌ها در روستا کرد ـ اول با برادرش ایوان مدیر یک مدرسهٔ روستایی بود و سپس با سکونت در کلبه‌ای از املاک خانوادهٔ کیسلِف (Kiselev) ـ فرصت پیدا کرد تا موضوع مورد نظر خود را شرح و بسط دهد. طی این تابستان‌ها بود که چخوف اطلاعات دست اولی از خانهٔ اربابی به‌دست آورد که فضای آن را در بسیاری از نمایش‌نامه‌هایش به‌کار گرفت و با افسران توپخانه‌ای آشنا شد که در نمایش‌نامهٔ «سه خواهر» آن‌ها را مجسم ساخت. دیدگاه‌های هنری او نیز گسترده‌تر شد، چون خانوادهٔ کیسلف، که از دوستان نزدیک چایکووفسکی بودند، به موسیقی کلاسیک عشق می‌ورزیدند. مهمان تابستانی دیگری که تبدیل به دوستی مادام‌العمر شد، ایساک لویتان (Isaak Levitan) نقاش بود که منظره‌پردازی‌های امپرسیونیستی او از نظر نقاشی شبیه فنون نثرنویسی چخوف هستند.

در ۱۸۸۵ زندگی ادبی چخوف دستخوش تحولی آگاهانه شد. در دیدار سن‌پترزبورگ، از استقبالی که از او به عمل آمد، شرمنده شد، چون تشخیص داد که چیز چندان جدی‌ای ننوشته است. در چهارم ژانویهٔ ۱۸۸۶ به برادرش الکساندر گفت: «اگر می‌دانستم نوشته‌هایم را آن‌طور می‌خوانند، مثل قاطر نمی‌نوشتم.» کمی بعد نامه‌ای از د. و. گریگورویج (D.V.Grigorovich) منتقد برجستهٔ روس به دستش رسید که او را خوش‌آتیه‌ترین نویسندهٔ عصر خود برشمرده و از او خواسته بود که استعدادش را بیش‌تر جدی بگیرد. گرچه سروکلهٔ آنتوشا چخونته چند سالی دیگر هم در مطبوعات پیدا بود، اما آنتوان چخوف نخستین بار خود را در روزنامهٔ «روزگار نو» (Novoe Vremya)، روزنامهٔ معتبر سن‌پترزبورگ نشان داد. سردبیر این روزنامه الکسی سوورین (Aleksy suvorin) روستازاده‌ای بود که در اردوگاه محافظه‌کاران سیاسی تبدیل به غول کارچاق‌کن و تأثیرگذاری شده بود. او و چخوف قرار بود با هم متحد نزدیک بشوند، گرچه بعداً وقتی سوورین از خط ضد یهود در ماجرای دریفوس (Dreyfus) حمایت کرد، دوستی آن‌ها دستخوش تزلزل شد.

در سال‌هایی که چخوف به‌عنوان نویسندهٔ داستان‌های کوتاه شهره می‌شد، دوبار دیگر هم کوشید تا نمایش‌نامه بنویسد. نخستین کوشش، نوشتن نمایش‌نامهٔ «در شاهراه» (۱۸۸۵) بود که به مشکل سانسور برخورد و به بهانهٔ این‌که نمایش‌نامه‌ای «پراندوه و نکبت‌بار» است، توقیف شد. نمایش‌نامهٔ دیگرش «مضرات دخانیات» بود که آن را بر مبنای بسیاری از اتودهای نمایشی اولیه‌اش در مورد شخصیت خاصی که در ذهن داشت، نوشت. این نمایش‌نامه نخستین بار در یکی از روزنامه‌های سن‌پترزبورگ به چاپ رسید و چخوف تا آخرین چاپ آن در مجموعهٔ آثارش در ۱۹۰۳ بارها آن را از نو نوشت، طوری که تقریباً نمایش‌نامهٔ دیگری شده بود. دو کمدی لوده‌بازی «شاهزاده هاملت دانمارکی» و «قدرت هیپنوتیزم» (هر دو در ۱۸۸۷) هرگز از برنامه‌ریزی برای اجرا فراتر نرفتند.

در ۱۸۸۷ با استفاده از پیشنهاد سوورین به جنوب روسیه برگشت و این تجدید قوای ذهنی برای کار او بسیار مفید بود. داستان‌هایی که پس از آن نوشت، تبدیل او را به نویسندهٔ شاخصی در ادبیات داستانی، نوید جدی می‌داد. انتشار «گام» ۱۸۸۸، (The step) در «نورترن هرالد» (Northern Herald) صورت گرفت که یکی از مجله‌های به اصطلاح پروپیمانی بود که به آثار تورگینیف و تولستوی می‌پرداخت و یکی از ابزارهای تجلی عقاید عموم بود. در همین سال آکادمی سلطنتی علوم جایزهٔ ادبی پوشکین را برای مجموعه داستان «در شفق» (In the Gloaming) به او اعطا کرد. یکی از پرشورترین عوامل این‌جایزه ولادیمیر نمیرویچ دانچنکوی نویسنده (Vladimir Nemirovich Danchenko) بود که بعداً نقش مهمی در تثبیت شهرت چخوف به‌عنوان نمایش‌نامه‌نویس داشت.

«نورترن هرالد» از نظر سیاسی نشریه‌ای لیبرال بود و سردبیر آن آلکسی پلشچیف (Aleksey Pleshcheyev) در زندانی در صربستان هم‌بند داستایوفسکی بود. همان‌طور که انتظار می‌رفت، چخوف می‌توانست هم با پلشچیف و هم با سوورین در آن واحد دوست باشد و به نوشتن برای «روزگار نو» ادامه داد. اما این مقاومت در برابر تعیین موضع او را آماج گزنده‌ترین انتقادها از سوی اعضای هر دو ارودگاه سیاسی و به‌خصوص از طرف چپ پیشرو قرار داد. کاترین مانسفلد (Kalherine Mansfield) خاطرنشان کرد که «مسئلهٔ ادبیات بر ساختهٔ قرن نوزدهم است. یکی از مفاهیم موروثیِ «نقد مدنی» روسی مربوط به دههٔ ۱۸۴۰ این بود که نویسنده هم وظیفه دارد مسائل اجتماعی را نشان دهد و هم راه‌حلی برای آن‌ها پیدا کند و آثارش را به وسیله‌ای برای ارتقا و روشنگری تبدیل کند. این امر به‌طور معمول به معنای پشتیبانی از جهان‌بینی و خط‌مشی سیاسی است. چخوف را شاید تربیت پزشکی او تقویت کرده بود، دیدگاه عینی او و پایمردی‌اش گنجینه‌ای بود که حتی وقتی هم‌دردی‌اش برانگیخته می‌شد، از جانب‌داری پرهیز می‌کرد. او می‌نویسد: «خدا ما را از کلی‌گویی حفظ کند، عقاید بسیار شگرفی در این دنیا وجود دارد و بسیاری از آن‌ها پیروان دو آتشه‌ای دارند که هرگز مشکلی نداشته‌اند.»

در فاصلهٔ سال‌های ۱۸۸۶ تا ۱۸۹۰ نامه‌های او نشخوار عینی‌گرایی و بازتاب عقایدی بود که به‌طور ماهانه عوض می‌شدند، چیزی که خوانندگان ترجیح می‌دادند به‌عنوان دیدگاه‌های شخصیت‌های شاخص داستان او ببینند. در نامه‌ای به برادرش الکساندر (۱۰ مه ۱۸۸۶) تأکید می‌کند که در نوشته‌هایش هیچ تأکید مفرطی بر مسائل سیاسی، اجتماعی و یا اقتصادی نگذاشته است. نویسنده باید ناظری باشد که سؤال طرح می‌کند، اما پاسخی در آستین ندارد. او در ۲۷ اکتبر ۱۸۸۸ به سوورین مؤکداً گفت، این خواننده است که باید ذهنیت را به بار آورد. البته نویسنده نباید بی‌اعتنا باشد، اما خواننده نباید از درگیری ذهنی او با مسئله‌ای بو ببرد. در اول آوریل ۱۸۹۰ خطاب به سوورین نوشت:

شما مرا به دلیل عینی‌گرایی‌ام سرزنش می‌کنید و آن را بی‌اعتنایی به خیر و شر، نداشتن آرمان و اندیشه و امثال آن می‌نامید. هنگامی‌که من دزدهای اسب را نشان می‌دهم، از من می‌خواهید که بگویم دزدیدن اسب کار بدی است. اما بدون کمک من، مدت‌هاست که همه می‌دانند که دزدی اسب کار بدی است، غیر از این است؟ بگذارید هیئت منصفه‌ها دزدان اسب را محکوم کنند، چون به‌نظرم، کار من فقط این است که آن‌ها را، آن‌طور که هستند، نشان دهم.

در سال‌های قبل از نوشتن «گام»، نمایشی از چخوف بر صحنه رفته بود. فئودور کورش (Fyodor Korsh) مدیر تئاتر مسکو نمایش‌نامهٔ «ایوانوف» را کار کرد و آن را در ۱۹ نوامبر ۱۸۸۷ در تئاتر خودش روی صحنه برد. کار فوق‌العاده‌ای بود که سخت جنجال‌برانگیز شد. «علاقه‌مندان این همه مباحثی را که در نمایش‌نامهٔ من دیدند و شنیدند، به عمرشان ندیده بودند» (از نامهٔ چخوف به الکساندر، (۲۰ نوامبر ۱۸۸۷). این نمایش‌نامه را تئاتر الکساندرا، تالار سلطنتی در سن‌پترزبورگ، دست گرفت و پس از بازنویسی‌های پر تب و تاب برای روشن‌تر کردن دیدگاه‌های نویسنده و با توجه به قدرت و گروه بازیگران آن را از ۳۱ ژانویه ۱۸۸۹ روی صحنه آورد.

چخوف که در سن سی سالگی به شهرت و درآمد رسیده بود، دست به سفری شگفت‌انگیز به طول ده هزار مایل به سمت ساخالین جزیرهٔ بد آب و هوا در سال ۱۸۹۰ زد، این سفر از آن جهت طاقت‌فرسا بود که هنوز راه آهن به سیبری کشیده نشده بود. احتمالاً او در این مخاطره از تمایل ایثارگونه و نویافتهٔ تولستوی الهام گرفته بود. به هر حال حاصل پژوهشی مستند در مورد گروهی از محکومین الگویی از مطالعهٔ میدانی بی‌طرفانه شد و احتمال اصلاحاتی در مجازات زندان را فراهم کرد. این امر از نظر شخصی نوعی تمایل به سرخوردگی را در کار او تشدید کرد، چون علی‌رغم کسانی که او را تکذیب می‌کردند، خود او از نداشتن دیدگاه یا رسالت خاصی در عذاب بود. مرگ برادرش نیکولای و از دست رفتن سلامتی خودش به از میان رفتن آرمان‌ها و انگیزه‌هایش در نوشتن انجامید. این مرحله در زندگی او با داستانی کسل‌کننده (A Boring story, ۱۸۸۹) با راوی اول شخص گوشه‌گیر و آرمان از دست رفته، آغاز شد.

درآمد بی‌وقفه از حق تألیف‌ها به چخوف امکان داد تا در سال ۱۸۹۱ در ملیخوو (Melikhovo)، تقریباً در ۵۰ مایلی جنوب مسکو مزرعه‌ای بخرد و والدین و خواهر و برادرانش را برای سکونت به آن‌جا ببرد. او در آن‌جا دست به‌کار «چکاندن آخرین قطره‌های رنج از تن خود» (از نامه به سوورین، هفتم ژانویه ۱۸۹۹) شد. باغی از آلبالو کاشت و به میزبانی دست و دلباز تبدیل شد. این زندگی در روستا هم به نفع کار ادبی او، و هم به نفع دیدگاه‌های بشردوستانهٔ او تمام شد. او خود را به درون ماجراهایی مثل جاده‌سازی، اصلاح زندگی روستایی، تأسیس مدرسه و امثال آن انداخت. او در زمان شیوع بیماری شبه وبا در سال‌های ۱۸۹۲ و ۱۸۹۳ عضو فعال کمیسیون بهداشت و رئیس هیئت کمک به قحطی‌زدگان بود. این تجربیات به درون شخصیت دکتر آستروف (Astrov) در نمایش‌نامهٔ ‌«دایی وانیا» راه یافتند.

در طول این دوران چخوف داستان‌های بلند شاهکار خود را نوشت و در آن‌ها بن‌بست‌های زندگی را بررسی کرد. آثاری مثل «دوئل»، «اتاق شمارهٔ شش»، «راهب سیاه»، «معلم ادبیات»، «خانهٔ دو آپارتمانه»، «زندگی من»، و «دهقانان نثری درخشان» و روان‌شناسی دقیقی داشتند. آن‌ها بارها انگشت روی توهّماتی گذاشتند که برای قابل تحمل کردن زندگی ضروری به‌نظر می‌رسند، به کوشش‌های نومیدکننده در زندگی آدم‌های عادی اشاره کردند و به جذابیت درمان‌ناپذیر تنبلی‌ای پرداختند که مانع از این می‌شود که انسان‌ها به توانایی صداقت و شادمانی در خود پی ببرند. موضع‌گیری چخوف به لحاظ درمان انتقادی است، اما همیشه با نگاهی دقیق و دلسوزانه به جزئیاتی توجه دارد که خواننده را به درکی عمیق‌تر رهنمون می‌شود.

موفقیت «ایوانوف» و «پیش پرده‌های خرس» و «خواستگاری» (۸۹-۱۸۸۸) برای چخوف به‌عنوان نمایش‌نامه‌نویس درآمد زیادی به ارمغان آورد. چخوف بر اثر تشویق کورش و دیگران و نومید از طرح‌های نافرجامش برای نوشتن یک رمان، روی کمدی دیوجنگل (The wood Demon)، به سختی کار کرد. این نمایش فوراً از طرف تئاترهای یارانه بگیر مسکو و پترزبورگ رد شد و آن را بیش‌تر داستانی دانستند که به نمایش درآمده تا این‌که نمایش‌نامه‌ای اصیل باشد. آن‌ها توصیه کردند که چخوف دست از نویسندگی برای تئاتر بردارد. اجرا در تئاتر آبراموف در مسکو سردی همراه با تحقیری به‌همراه داشت و شاید باعث تصمیم چخوف به رفتن به ساخالین شد. به این ترتیب چند سالی تئاتر را ترک کرد. فقط کمدی «سالگرد» (۱۸۹۱) و کمدی نیمه تمام دیگری به نام «شب قبل از محاکمه» را نوشت.

در ژانویهٔ سال ۱۸۹۴ اعلام کرد که دست به نوشتن نمایش‌نامه‌ای زده است و یک سال بعد نیز نوشتن آن را انکار کرد: «در حال نوشتن نمایش‌نامه‌ای نیستم و حسی هم برای نوشتن نمایش‌نامه ندارم. پیر شده‌ام و ذوق خود را از دست داده‌ام. ترجیح می‌دهم رمان بلندی بنویسم که مثنوی هفتاد من کاغذ شود» (از نامه به و. و. بیلی بین Bilibin، ۱۸ ژانویه ۱۸۹۵). یک سال و نیم بعد بود که خبر داد «… باور می‌کنی، دارم یه نمایش‌نامه می‌نویسم… سرخوشی خاصی بهم می‌ده، گرچه بدجوری علیه قراردادهای تئاتر طغیان کرده‌ام. یه کمدیه، با سه نقش زن و شش نقش مرد، یه چشم‌انداز به یه رودخونه، کلی حرف دربارهٔ ادبیات، بدون هیچ حرکتی و یه خروار عشق» (به سوورین، ۲۱ اکتبر ۱۸۹۵).

این نمایش‌نامهٔ کمدی «مرغ دریایی» بود که شب افتتاحیهٔ سختی در تئاتر الکساندر در ۱۸۹۶ داشت: بازیگران درک نادرستی از آن داشتند و تماشاگران آن را درنیافتند. علی‌رغم بی‌اعتنایی اعتراض‌آمیزش که می‌گفت «خودم را بستم به روغن کرچک، دوش آب سرد گرفتم و خیال ندارم نمایش‌نامهٔ دیگه‌ای بنویسم» (به سوورین، ۲۲ اکتبر ۱۸۹۶)، به مسکو رفت، جایی‌که در آن از نوشتن نمایش‌نامه منزجر شده بود. گرچه «مرغ دریایی» در اجراهای بعدی مورد استقبال جماعت قرار گرفت، چخوف دوست نداشت کار خود را به داوری دسته‌بندی‌های ادبی و هلهلهٔ تماشاگر وانهد. با این حال فقط یک سال بعد از این رویداد، نمایش‌نامهٔ جدید «دایی وانیا» در مجموعهٔ نمایش‌نامه‌هایش در سال ۱۸۹۷ پدیدار شد که نسخهٔ بازنوشته‌ای از دیوجنگل بود و در همان سال، نوشتن نمایش‌نامهٔ دیگری را آغاز کرد که تبدیل شد به نمایش‌نامهٔ «سه خواهر».

در سال ۱۸۹۷ بیماری چخوف را قطعاً سل تشخیص دادند و او مجبور شد ملیخوو را به قصد آب و هوای ملایم‌تری ترک گوید. باقی عمرش را بین یالتا در کرانهٔ دریای سیاه و چشمه‌های آب معدنی فرانسه و آلمان در رفت و آمد بود. برای پرداخت این هزینه‌های جدید حق چاپ همهٔ نوشته‌های قبل از ۱۸۹۹ خود، جز نمایش‌نامه‌ها ـ و حق چاپ مجدد داستان‌های آینده‌اش را به مبلغ ۷۵۰۰۰ روبل به انتشاراتی مارکز (Marks) فروخت. این حرکتی نسنجیده بود، چون مارکز هیچ تصوری از تعداد آثار چخوف نداشت. شاید بر اثر همین خطای محاسبه بود که چخوف به این نتیجه رسید تا تمرکز خود را بر نمایش‌نامه‌نویسی بگذارد که به‌نظر می‌رسید درآمد بیش‌تری دارد.

باقی زندگی او در هنر نمایش به سرنوشت تئاتر هنر مسکو گره خورد که توسط دوست او نمیرویچ دانچنکو و شخص هنردوست ثروتمندی به نام ک. اس. آلکسیف که با نام استانیسلاوسکی در تئاتر بازی می‌کرد، در سال ۱۸۹۷ بنیاد نهاده شد. چخوف یکی از شرکای اصلی شرکت بود، چون هدف‌های اعلام شدهٔ گروه از نظر بازیگری، موضع جدی آن‌ها نسبت به هنر و نمایش‌نامه‌های از نظر ادبی ارزشمند آن‌ها را تحسین می‌کرد. در شب افتتاح نمایش تاریخی «سزار فئودور ایوانویج، نوشتهٔ آزاد الکسی تولستوی شیفتهٔ اولگا کنیپر (Olga Kniper) بازیگر جوانی شد که نقش تزارینا را بازی می‌کرد. چخوف با کمی تردید به تئاتر هنر اجازه داد در پایان فصل نخست کار خود «مرغ دریایی» را دوباره روی صحنه ببرد. این بار استانیسلاوسکی که یکی از کارگردانان همکار بود، تردید بیش‌تری داشت، چون نمایش را نفهمیده بود. اما گروه قوی بازیگران و اجرای سنگینِ کار تماشاگران را تحت تأثیر قرار داد و نمایش موفقیت چشمگیری داشت. تئاتر هنر مسکو «مرغ دریایی» را پرچم هنر پیشرو خود قرار داد و از آن به بعد خود را خانهٔ چخوف خواند. هنگامی‌که تئاتر مالی (Maly) بر روی اصلاحاتی بر «دایی وانیا» اصرار کرد، چخوف آن نمایش را کنار گذاشت و به تئاتر هنر اجازه داد که همان متن اولیه را همراه با بازنویسی «ایوانوف» بر روی صحنه ببرد و «سه خواهر» را (۱۹۰۱) در حالی نوشت که بازیگران تئاتر هنر را در ذهن داشت.

انزجار واکنش همیشگی چخوف نسبت به اجرای نمایش‌نامه‌هایش بود. همین است که دو ماه پس از گشایش «سه خواهر» نوشت: کاملاً از تئاتر بریده‌ام و دیگر هرگز برای آن نمایش‌نامه نمی‌نویسم، آدم می‌تواند توی آلمان، سوئد و حتی اسپانیا نمایش‌نامه بنویسد، اما در روسیه نه، در این‌جا به نمایش‌نامه‌نویسان احترام نمی‌گذارند، به آن‌ها تیپا می‌زنند و هرگز پیروزی یا شکست را بر آن‌ها نمی‌بخشند (به اولگا کنیپر، اول مارس ۱۹۰۱). با وجود این، خیلی زود درگیر نوشتن «باغ آلبالو» شد (۱۹۰۴) و در حالی‌که نقش‌ها را بر قامت بازیگران تئاتر هنر مسکو می‌دوخت. هر کدام از این اجراها برای چخوف و بازیگران شهرت بیش‌تری به ارمغان می‌آورد، حتی زمانی‌که خود او با تحلیل و برداشت تئاتر هنر مسکو موافق نبود. کمی قبل از مرگ بر نمایش‌نامهٔ دیگری تأمل می‌کرد که حتی غیرسنتی‌تر بود و در آن روح معشوقهٔ یکی از جویندگان قطب شمال به سراغ او می‌آمد و در آن کشتی‌ای بود که از برخورد با یخ‌ها درهم می‌شکست.

چخوف در سن چهل سالگی با اولگا کنیپر ازدواج کرد. او با زنان زیادی ارتباط داشت، اما در برخورد با آن‌ها محتاط بود. او بی‌اختیار این بانوی هنرمند را جذب کرد که او را استاد خود می‌دانست و خودش را پریِ مشاور چخوف به‌شمار می‌آورد. اما هر وقت که کارشان بالا می‌گرفت یا زن خیلی اشتیاق نشان می‌داد، چخوف به نوشتن طنز و نوشته‌های شوخ‌طبعانه می‌پرداخت. در این نوشته‌ها معمولاً ازدواج را دام و فریبی تصویر می‌کرد که اشخاص داستان‌هایش را به ورطهٔ تهی‌سازی و ابتذال می‌کشاند. رابطهٔ او با اولگا کنیپر مایهٔ شادمانی بود، او «پیشی» او، «پاپی» او، «برهک» او و «کروکودیل عزیز» او بود، و در عین حال به نحو مناسبی از او دور بود، چون اولگا مجبور بود بیش‌تر وقتش را در مسکو بگذراند، در حالی‌که چخوف در ویلایش در یالتا دورهٔ نقاهتش را می‌گذراند. از این لحاظ ازدواج موفقی داشت.

خانهٔ او در یالتا (که امروزه موزه شده است) قبلهٔ آمال نویسندگان جوان، هواداران دل‌خسته، گروه‌های بازیگر دوره‌گرد و مفت‌خورهای معمولی بود. چنین زایرانی، هر چه‌قدر هم که حسن‌نیت می‌داشتند، آرامش روحی و جسمی او را به هم می‌زدند و سلامتی او پیوسته رو به تحلیل می‌رفت. در دسامبر ۱۹۰۳ به مسکو رفت تا در تمرین‌های «باغ آلبالو» شرکت کند، نخستین شب اجرای این نمایش مصادف با «روز چخوف» و بیست و پنجمین سالگرد آغاز فعالیت‌های ادبی او بود. زار و نزار، قوز کرده و به شدت بیمار در اواسط پردهٔ دوم سروکله‌اش پیدا شد و تا آخر پردهٔ سوم ماند، یعنی وقتی که مراسمی به افتخار او برپا و به شدت شگفت‌زده‌اش کردند.

علی‌رغم افول شدید سلامتی و نومیدی حاصل از سقط‌جنین اولگا در سال ۱۹۰۲، لحن تغزلی عمیقی وارد آخرین نوشته‌هایش شد. آخرین داستان‌های او، «بانو و سگ ملوس»، «اسقف اعظم»، و «معشوقه» دیدگاه قابل قبول‌تری از سرشت چرخه‌ای زندگی ارائه می‌کنند. آن‌ها هم‌چنین نشان‌دهندهٔ توجه به آهنگ کلام در ساختار و واژگانند، چیزی‌که به‌خوبی در کمدی «باغ آلبالو» رعایت شده بود.

در ژوئن ۱۹۰۴ پزشکان به چخوف توصیه کردند به بادن‌ویلر (Badenweiler)، آسایشگاه کوچکی در بلک فارست برود. در آن‌جا بود که نویسندهٔ چهل و چهار ساله در دوم ژولای درگذشت. کمی قبل از مرگ او پزشک توصیه کرد که کیسهٔ یخی روی قلبش بگذارند. چخوف معترضانه گفت: «آدم روی یه قلب خالی یخ نمی‌گذاره». هنگامی‌که اصرار کردند کمی شامپاین بنوشد، گفت: «خیلی وقته شامپاین نخوردم»، و این آخرین گفته‌های او بود. ناخودآگاه داشت شعر کودکانهٔ مارینا در «دایی وانیا» را باز می‌گفت: «خیلی وقته ماکارونی نخوردم». مراسم خاک‌سپاری چخوف کمدی اشتباهاتی بود که او اگر بود، آن را می‌ستود. بر روی واگن قطاری که جسد او را به سن‌پترزبورگ می‌برد با شابلون نوشته بودند «صدف فرانسوی»، و در گورستان مسکو تماشاگران بیش‌تر وقت‌شان را صرف دیدن ماکسیم گورکی و چالیایین کردند تا مراسم خاک‌سپاری و تشییع کنندگان چخوف ناخواسته با تشییع‌کنندگان ژنرال کلر، قهرمانی نظامی که نعش او را با کشتی از خاور دور فرستاده بودند، مخلوط شدند و دوستان چخوف از شنیدن مارش عزای دستهٔ موزیک ارتش یکه خوردند، دستهٔ موزیکی که بقایای مردی را همراهی می‌کرد که همیشه از آداب پرطمطراق تبرّی می‌جست.


کتاب آنتوان چخوف نوشته لارنس سنه‌لیک

کتاب آنتوان چخوف
نویسنده : لارنس سنه‌لیک
مترجم : یدالله آقا‌عباسی
ناشر: نشر قطره 
تعداد صفحات : ۲۰۶ صفحه

این کتاب ترجمه ای است از:

Anton Chekhov

Laurence Senelick


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]