معرفی کتاب « خاطرات خفته »، نوشته پاتریک مودیانو
مقدمهٔ مترجم
مودیانوی فرانسوی از چهرههای شناخته شده و مطرح حالحاضر در جهان است و برای دوستداران رمان و شیفتگان ادبیات مدرن در ایران نیز نیاز به معرفی ندارد؛ او هفتادوسه ساله، نویسنده و سناریست نوگرا و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات سال ۲۰۱۴ است که پیش از این نیز کسب جوایز متفاوت و معتبر ادبی از قبیل جایزهٔ بزرگ آکادمی فرانسه و جایزهٔ گنکور را در کارنامهٔ درخشان خویش دارد. مودیانو در آثارش بهدنبال کشف هویت و در جستوجوی نشانه است. مرد خستگیناپذیر خیابانهای پاریس که با پرسه در خاطرات گذشته، بهدنبال پر کردن خلأ ذهنی و حفرههای حافظه است. در این سفر ذهنی، او مرزی برای تخیل و خاطره قائل نیست و میکوشد از دل این رؤیا ـ واقعیت، آدمها، احساسات و اتفاقهایی را بیرون بکشد که بیرحمانه زیر آوارِ زمان و قشری از فراموشی مدفون ماندهاند.
«خاطرات خفته» رمانی اپیزودیک است که حول محور «ملاقات» میچرخد و همچون دیگر آثار مودیانو مبتنی بر جزئیات، ترسیم فضاها، نوستالژی و نوسان است. راوی در پی یافتن قطعات یک پازل و تحت تأثیر جادویی از سایههای زنانه، مدام بین زمان حال و گذشته در رفتوآمد است: خوابگردی است که خود را به کرختی سیال ذهنش میسپارد و همچون قایقی در جزر و مَد خاطرات، گذشته را درمینوردد. شخصیتهای ناآرام و بیقرار رمانهای او مانند اشباحی شناور در فضای داستان به حرکت درمیآیند و در کافهها، هتلها و ایستگاههای مترو میچرخند تا بلکه هویتی فراموششده و یا خاطرهای دوردست و غمانگیز را به دالانهای تاریک حافظه فرابخوانند. جوانی، فقدان، ترس از ترک شدن، کاوش و گمگشتگی از تمهای آشکار در رمانهای مودیانو به شمار میآیند. سبک روایی موجز وی، متکی به کشف مکانها و زمانهای گمشده است و این رنگمایهٔ پروستی ـ پلیسی اغلب در فضاهای شهری و مناسبات اجتماعی رخ میدهد: اِلِمانهای ادبیات مدرن که زیر برف یا آفتاب پاریس، تابلویی از تنهایی، تردید، جستوجو و سرگردانی انسان معاصر را هنرمندانه به تصویر میکشند.
«خاطرات خفته»، جدیدترین اثر پاتریک مودیانو است که نیمهٔ پاییز امسال توسط انتشارات گالیمار در فرانسه به چاپ رسیده است و با احترام به پیشگاه خوانندگان عزیز ایرانی تقدیم میشود.
یک روز، در سکوهای کنارهٔ رود سِن، عنوان کتابی توجه مرا به خود جلب کرد: موعد دیدار (۱). من نیز در گذشتهای دور، موعد دیدار و قرار ملاقاتهایی داشتهام. در آن زمان، اغلب از جای خالی آدمها میترسیدم. این خلأ و سرگیجه را وقتی تنها بودم احساس نمیکردم، بلکه درست پس از ملاقات با برخی افراد بود که به سراغم میآمد. برای اطمینان دادن به خودم میگفتم: «حتماً فرصتی برای قال گذاشتنشان دست خواهد داد.» نمیدانستی چند نفر از همین آدمها قرار است تو را با خود تا کجاها بکشانند؛ در سراشیبیهای لغزان…
شاید بتوانم در ابتدا، غروبهای یکشنبه را تجسم کنم. مایهٔ وحشت و دلهره برای من، همینطور برای تمام آنهایی که میدانند برگشتن به مدرسهٔ شبانهروزی یعنی چه… زمستان، اواخر بعدازظهر، و در ساعتهایی که روز رو به پایان بود. بعدها، همین تصویر، گاه در تمام طول زندگی، سایهبهسایه در خوابها تعقیبشان میکند. یادم است یکشنبهشبها، افرادی در آپارتمان مارتین هیوارد گرد هم میآمدند و من خود را میان آنان میدیدم. هنوز بیست سال داشتم و خود را کاملاً متعلق به آن جمع احساس نمیکردم. نوعی حس گناه در دلم میدوید، انگار هنوز هم یک بچهمدرسهای بودم و بهجای برگشتن به کالج، فرار کرده بودم!
حال دیگر نمیدانم واقعاً باید از مارتین هیوارد و چند آدم بیربطی که در آن عصرها دورهاش میکردند، حرف بزنم و یا اینکه ترتیب زمانی وقایع را دنبال کنم.
حوالی چهاردهسالگی، عادت کرده بودم تنها در خیابانها راه بروم: روزهای تعطیل، بعد از آنکه اتوبوس کالج، ما را در پورت اورلئان پیاده میکرد. والدینم هیچگاه نبودند؛ پدرم درگیر کارهایش بود و مادرم نمایشنامهای را در تئاتر پیگال (۲) بازی میکرد. آن سال ـ ۱۹۵۹ ـ من این محلهٔ پیگال را، در یک عصر شنبه و زمانی که مادرم روی صحنه بود، پیدا کردم و دهها سال بعد هم، اغلب دوباره به آنجا بازگشتهام (چنانچه جرئتش را داشته باشم، جزئیات دیگری را این بالا به آن اضافه خواهم کرد).
اوایل میترسیدم تنهایی راه بروم، اما برای اطمینان بخشیدن به خودم، هر بار همان مسیر را دنبال میکردم: خیابان فونتن، میدان بلانش، میدان پیگال، خیابان فروشو و خیابان ویکتورمسه تا مغازهٔ نانوایی در نبش خیابان پیگال ـ جای جالبی که تمام شب باز بود و من همیشه یک کرواسان از آنجا میخریدم.
همان سال در زمستان، شنبهها که کالج نبودم، در خیابان اسپونتینی، خانهٔ دختری را میپاییدم که اسم کوچکش را فراموش کردهام و از او با عنوان «دخترِ استیوپا» نام میبرم. نمیشناختمش، آدرسش را خود استیوپا به من داده بود؛ در جریان یکی از همان گشتوگذارهایی که یکشنبهها، پدرم و استیوپا مرا با خودشان به جنگل بولونی میبردند. استیوپا یک روسی بود، دوست و رفیق پدرم که اغلب همدیگر را میدیدند؛ مردی قدبلند، با موهای قهوهای براق. یک بارانی کهنهٔ یقهخزدار میپوشید. در زندگیاش بد آورده بود… حوالی شش عصر، او را تا پانسیونی خانوادگی که در آن سکونت داشت، همراهی میکردیم. به من گفته بود دخترش همسنوسال من است و میتوانم با وی معاشرت داشته باشم، ظاهراً دیگر نمیدیدش، چون با مادر و شوهر جدید او زندگی میکرد.
بعدازظهرهای شنبهٔ آن زمستان، پیش از پیوستن به مادرم در لژ تئاتر پیگال، جلوی ساختمان خیابان اسپونتینی کشیک میدادم؛ در انتظار اینکه درِ بزرگ سیاه با نقوش آهنی باز شود و یک دختر همسنوسال من از آن بیرون بیاید: «دختر استیوپا». یقین داشتم خودش تنهاست، پیاده بهسمتم خواهد آمد و مصاحبت با او امری ساده و طبیعی خواهد بود، ولی او هیچوقت از آن ساختمان بیرون نیامد.
استیوپا شمارهتلفنش را به من داده بود. گوشی را برداشتند. گفتم: «میخواستم با دختر استیوپا صحبت کنم.» سکوت برقرار شد. خودم را با این عنوان معرفی کردم: «پسرِ دوستِ استیوپا». صدایش رسا و دوستانه بود، انگار مدتهاست همدیگر را میشناسیم. گفت: «هفتهٔ آینده یادم بینداز، قرار میگذاریم. راستش کمی پیچیده است… پیش پدرم زندگی نمیکنم… همهچیز را برایت توضیح خواهم داد…» اما هفتهٔ بعد و هفتههای دیگر آن زمستان، بوقهای تلفن از پس هم تکرار میشدند، بیآنکه کسی جواب بدهد. دو یا سه بار، شنبه، قبل از آنکه سوار متروی پیگال شوم، باز جلوی ساختمان خیابان اسپونتینی به انتظار نشستم؛ بیهوده! میتوانستم زنگ در آپارتمان را بزنم، ولی مطمئن بودم که آن را هم مثل تلفن جواب نخواهند داد. وانگهی، از آن بهار بهبعد، دیگر هیچگاه گردشی در جنگل بولونی با استیوپا اتفاق نیفتاد؛ نه با او و نه با پدرم.
مدتهاست به این باور رسیدهام که آدم نمیتواند ملاقاتهای واقعی داشته باشد، مگر در خیابان، و به همین خاطر بود که من در خیابان منتظر دختر استیوپا میشدم؛ جلوی خانهاش، بدون اینکه او را بشناسم. پشت تلفن گفته بود: «همهچیز را برایت توضیح خواهم داد.» چندین روز، صدایی بهمراتب دوردستتر، این جمله را در رؤیاهای من تکرار میکرد. بله، اگر خواسته بودم ملاقاتش کنم، بدین خاطر بود که امید داشتم به من «توضیح» بدهد. شاید این توضیحها کمکم میکردند تا پدرم را بیشتر بفهمم؛ آدم بیگانهای که در سکوت، و در امتداد معبرهای جنگل بولونی کنارم راه میرفت. او دختر استیوپا و من پسرِ دوستِ استیوپا، بیشک نقاط مشترکی با هم داشتیم و من مطمئن بودم که او در اینباره کمی بیشتر از من حالیاش میشود.
در همان دوران، پدرم پشتِ در نیمهبازِ اتاقش با تلفن حرف میزد. چند کلمهاش مرا به فکر فروبرده بود: «باند روسهای بازار سیاه.» قریب چهل سال بعد، به یک فهرست از اسامی روسی برخوردم؛ قاچاقچیهای کلهگندهٔ بازار سیاه پاریس در دوران اشغال آلمانها: اسچاپوشنیکف، کوریلو، استاموغلو، بارون ولف، متچِرسکی، ژاپاریدزه… آیا استیوپا هم بینشان بود؟ و پدرم، با یک هویت جعلی روسی؟ برای آخرین بار این سؤالها را از خودم پرسیدم، پیش از آنکه بیجواب در تاریکی زمان گم شوند.
حوالی هفدهسالگی، زنی را ملاقات کردم به نام میرِی اوروسوف که او هم نام خانوادگی روسی داشت (در واقع نام خانوادگی شوهرش اِدی اوروسوف ملقب به «کنسول» بود که با هم در اسپانیا زندگی میکردند). خود میرِی فرانسوی بود، اصالتاً اهل لاند، ناحیهای در جنوبغربی فرانسه با ماسهبادیها، کاجستانها، سواحل خالی از سکنهٔ آتلانتیک و روزهای آفتابی سپتامبر… بااینحال در پاریس با او آشنا شده بودم، زمستان ۱۹۶۲.
یادم است کالج را با تبی سیونه درجه ترک کرده و سوار یک قطار به مقصد پاریس شده بودم و زارونزار، حوالی نیمهشب خودم را به آپارتمان مادرم رسانده بودم. مادرم نبود و کلید را به دست همین میرِی اوروسوف که برای چند هفته قبل از بازگشتش به اسپانیا آنجا زندگی میکرد، سپرده بود. وقتی زنگ زدم، او بود که در را برایم باز کرد. آپارتمان بهنظر تخلیهشده میآمد. دیگر هیچ اثاثی نداشت، غیر از یک میز بریج و دو صندلی باغچه دمِ ورودی؛ یک تختخواب بزرگ وسط اتاقِ مشرف به رود سِن، و توی اتاق بغلی که زمان بچگی در آن میخوابیدم، یک میز، تکههای پارچه و یک مانکن خیاطی با پیراهنهای زنانه و لباسهای مختلف آویخته به جالباسی. لوستر، نورِ گرفته و بیروحی از خود پخش میکرد، چراکه بیشتر حبابهای آن سوخته بودند.
ماه فوریهٔ غریبی بود، با آن نور مردهٔ آپارتمان و سوءقصدهای سازمان ارتش سرّی… میرِی اوروسوف از ورزشهای زمستانی برمیگشت و عکسهای خود و دوستانش را در ایوان یک خانهٔ چوبی کوهستانی نشانم میداد. در یکی از این عکسها، او در کنار هنرپیشهای به نام ژرار بلَن بود. میگفت از دوازدهسالگی و بدون اجازهٔ والدینش وارد سینما شده، چون از بچگی تخس و سرخود بار آمده بود. بعدها، وقتی در چند فیلم دیدمش، بهنظرم آمد که این آدم هرگز دست از راه رفتن نمیکشد؛ دستها توی جیب و سر اندکی فرورفته میان شانهها، انگار که بخواهد خود را از بادوباران حفظ کند… بیشتر روزهایم را با میرِی اوروسوف میگذراندم. اغلب در آپارتمان غذا نمیخوردیم. گاز قطع بود و باید روی یک منقل الکلی پختوپز میکردیم. وسیلهٔ گرمایشی هم نبود، اما هنوز چند تکههیزم توی شومینهٔ اتاق برایمان باقی مانده بود. یک روز صبح دوتایی به ناحیهٔ اودئون رفتیم و یک صورتحساب قدیمی دوماههٔ برق را پرداخت کردیم تا مجبور نشویم در روزهای آتی خانه را با شمع روشن کنیم. تقریباً هر شب بیرون میزدیم؛ حوالی نیمهشب، مرا با خودش به یک کاباره، درست نزدیک به آپارتماناش در خیابان سَنپِر میبرد، درحالیکه برنامهٔ آن خیلی وقت بود تمام شده بود. تنها چند مشتری در بارِ طبقهٔ همکف باقی میماندند که بهنظر میرسید همدیگر را میشناسند و آهسته با هم حرف میزدند. آنجا به یکی از دوستانش ملحق میشدیم، یک ژاک دو باویر (یا دوباویر) نامی؛ مردی بور با ظاهری معقول که میرِی گفته بود «ژورنالیست» است و «بین پاریس و الجزیره» رفتوآمد میکند. گمان میکنم آن چند شبی که غیبش میزد، پیش همین ژاک دو باویر میرفت که خانه و زندگیاش در یک دفتر کاری کوچک واقع در خیابان پلدومه بود. یک بار بعدازظهر، همراه میرِی به آنجا رفتیم، چون ساعت مچیاش را در آپارتمان او جا گذاشته بود. ژاک دو باویر آن روز خانه نبود. دو یا سه بار، ما را به یکی از رستورانهای شانزهلیزه، در خیابان واشنگتن دعوت کرده بود؛ رستوران رُزِ ماسهزار. خیلی بعدها، فهمیدم که کابارهٔ خیابان سَنپِر و رستوران رُز در آن زمان محل رفتوآمد اعضای یک پلیس موازی مرتبط با جنگ الجزایر بودهاند و از خودم پرسیدم، از روی چنین تصادفی نبود که ژاک دو باویر به عضویت این سازمان درآمده بود؟ یک زمستان دیگر، در سالهای هفتاد، حدود شش عصر، درست لحظهای که میخواستم وارد مترو شوم، مردی را حین خروج از ایستگاه دیدم که بهنظرم آمد میشناسمش، کمی سالخوردهتر: ژاک دو باویر! چرخ کوچکی زدم و پشت سرش به راه افتادم، درحالیکه به خودم میگفتم باید با او حرف بزنم تا بدانم چه بر سر میرِی اوروسوف آمده است؛ اینکه آیا هنوز در اسپانیا با شوهرش ادی «کنسول» زندگی میکند؟ بهسمت رونپوآن، پایین میرفت و مختصری میلنگید. در تراسِ کافه مارینیان ایستادم و با نگاه تعقیبش کردم تا وقتی که لای جمعیت گم شد. چرا به طرفش نرفتم تا سر صحبت را باز کنم؟ مرا به جا میآورد؟ نمیتوانم به این سؤالها پاسخ بدهم. پاریس برای من مملو از اشباح و آدمهای خیالی بود، مثل دانههای پاشیدهشده و به همان فراوانی ایستگاههای مترو و تمام نقاط روی بورد که وقتی دکمهٔ راهنمای خطوط را میفشردی، نورانی میشدند.
اغلب، میرِی اوروسوف و من، در ایستگاه لوور سوار میشدیم تا به محلههای غرب پاریس برویم؛ جایی که او با شماری از دوستانش که قیافههایشان را فراموش کردهام، ملاقات میکرد. آنچه دقیق در خاطرم مانده، گذر از روی پلِ آر به همراه اوست، بعد میدان مقابل کلیسای سنژرمن لوکسروآ (۳)، و چند بار هم گذر از جلوی حیاط موزهٔ لوور، با آن روشنایی زردرنگ ادارهٔ پلیس؛ از همان نور مات و رنگپریدهای که آپارتمان را روشن میکرد… در اتاق سابقم، کتابهایی بر روی قفسهها نزدیک پنجرهٔ بزرگ سمت راست بودند و من امروز از خودم میپرسم بهواسطهٔ کدام معجزه آنها همانطور آنجا مانده بودند؟ فراموششده، درحالیکه همهچیز از میان رفته بود. کتابهایی که مادرم وقتی در سال ۱۹۴۲ به پاریس آمده بود، میخواندشان: رمانهای هانس فالادا (۴)، کتابهایی با گویش فلماندی، بهعلاوهٔ نسخههایی از کتابخانهٔ سبز (۵) که مال من بودند: محمولهٔ سری (۶)، ویکنت براژلون (۷)…
از آنطرف، در کالج شبانهروزی اوتساووآ، آخرسر از غیبت من نگران شده بودند. یکروز صبح، تلفن زنگ زد و میرِی اوروسوف بود که گوشی را برداشت. کشیش ژانن، مقام ارشد کالج، مایل بود خبری از من به او بدهند، زیرا پانزده روزی بود که دیگر اطلاعی از من نداشتند.
میرِی به او گفت: «کمی ناخوشاحوال هستم.» یک سرماخوردگی ناجور و اینکه او را در جریان تاریخ دقیق «مراجعت من» قرار خواهد داد. صادقانه این سؤال را از او پرسیدم که آیا میتوانم همراهش به اسپانیا بروم؟ خروج از مرز برای آدم نابالغ منوط به اجازهنامهٔ کتبی والدین بود و این موضوع که من هنوز به سن قانونی نرسیده بودم، بهنظر خیلی ذهن میرِی اوروسوف را به خود مشغول کرده بود، به حدی که قصد داشت با ژاک دو باویر در این خصوص مشورت کند.
ساعت مورد علاقهٔ من در زمستانهای پاریس، بین شش تا هشتونیم صبح بود. موقعی که شب هنوز پا پس نکشیده بود ـ مجال کوتاهی قبل از برآمدن روز. زمان معلق بود و بیش از معمولِ همیشه احساس سبکی میکردی.
به کافههای مختلفی در پاریس رفتهام؛ در ساعات اولیهٔ صبح که درهایشان را به روی نخستین مشتریان باز میکردند. زمستان ۱۹۶۴، در یکی از همین کافههای بامداد (اسمی که من رویشان گذاشته بودم) که در آنها تمام آرزوها تا آخرین نفسهای شب اجازهٔ جولان داشتند، دختری را میدیدم به نام ژنویو دالام.
کافه، طبقهٔ همکف یکی از همین خانههای معمولی انتهای بلوارِ گار، در منطقهٔ سیزدهم را اشغال میکرد. حالا اسم آن بلوار عوض شده است و خانهها و ساختمانهای کوچک در طرف پلاکهای فرد خیابان، نرسیده به میدان ایتالیا، تخریب شدهاند. هرازگاه، چنین بهنظرم میآید که اسم کافه «بارِ سبز»(۸) بود، باقی وقتها خاطرهاش از ضمیرم محو میشود، همچون کلماتی که در خواب میشنوید و در بیداری از شما میگریزند.
ژنویو دالام همیشه اول میرسید و وقتی وارد کافه میشدم، او را میدیدم که آن ته، پشت همان میز همیشگی با سر خمشده بر روی یک کتاب باز، نشسته است. به من گفته بود که بهزور چهار ساعت در شب میخوابد. در سِمَت منشی استودیو پُلیدور، کمی پایینتر در همین بلوار، کار میکرد و به همین خاطر بود که در این کافه به هم برمیخوردیم، پیش از آنکه او سر کارش برود. وی را قبلاً در یک کتابفروشی علوم متافیزیک در خیابان ژئوفروی سنهیلر دیده بودم. به این مباحث بسیار علاقهمند بود؛ من هم همینطور. نه به آن خاطر که خود را پیرو مسلک خاصی بدانم و یا مرید یک استاد روحانی باشم، بلکه صرفاً از روی طبع و کششم به اسرار فراطبیعی، کتابهایی راجع به متافیزیک میخواندم.
در بیرون کتابفروشی، روز رو به پایان بود و در آن ساعت از فصل زمستان، همان حس سبکواری جریان داشت که صبحهای خیلی زود، وقتی هنوز شب است و آفتاب سر نزده، در هوا شناور است. از آن بهبعد، منطقهٔ پنج، با تمام نواحی و حواشی دوردست بلوار گار، برای من بهنوعی با اسم ژنویو دالام گره میخورد.
حوالی هشتونیم صبح، تا محل کار او پیاده میرفتیم؛ در امتداد خاکریز، جایی که الان متروی هوایی از آن میگذرد. از او سؤالهایی راجع به استودیو پُلیدور پرسیده بودم. بهتازگی در یک آزمون استعدادیابی «ترانهسرایی» برای انجمن نویسندگان، آهنگسازان و ناشران موسیقی قبول شده بودم و به یک «معرف» احتیاج داشتم تا پایم را به آنجا باز کند و کسی به اسم امیل استرن که ترانهساز، پیانیست و رهبر ارکستر بود، قبول کرده بود این نقش را بر عهده بگیرد. بیستوپنج سال پیش اولین ضبط ترانههای ادیت پیاف (۹) در استودیو پلیدور را او انجام داده بود… از ژنویو دالام پرسیدم که آیا میشود در آرشیو استودیو رد و نشانی از آنها پیدا کرد؟ یک روز صبح، در کافه، پاکتی که حاوی برگههای قدیمی مربوط به ضبط آثار ادیت پیاف به رهبری «معرف» من، امیل استرن بود را به طرفم دراز کرد. تا حدودی از ارتکاب این دزدی بهخاطر من، منقلب بهنظر میرسید.
اوایل، مردد بود که بگوید دقیقاً کجا زندگی میکند. هر وقت این سؤال را از او میپرسیدم، جواب میداد: «در هتل.» دو هفتهای از آشناییمان میگذشت و یک شب که لغتنامهٔ کاربردی علوم متافیزیک اثر ماریان ورنوی (۱۰) و رمانی با موضوع فلسفهٔ باطن به نام کنسرتویی به یاد یک فرشته (۱۱) را به او پیشکش کردم، به من پیشنهاد داد تا آن هتل همراهیاش کنم.
هتل، پایین خیابان مونژ بود، انتهای گوبلن در منطقهٔ سیزده. حال نزدیک به نیمقرن گذشته است و دیگر در پاریس مثل زمانهای پس از جنگ و سالهای شصت، در اتاقهای هتل زندگی نمیکنند. ژنویو دالام، آخرین فرد ساکن در یک اتاق هتل است که تابهحال شناختهام. همچنین اینطور بهنظرم میآید که در جریان سالهای ۱۹۶۳ و ۱۹۶۴، دنیای قدیم پیش از آنکه برای همیشه فروبریزد، برای آخرین بار در شیپور خود دمیده است. مثل همهٔ آن خانهها و همهٔ بناهای محلههای حومهٔ شهر که در شُرُفِ تخریب بودند و برای ما، مایی که خیلی جوان بودیم، فرصتِ این بود که باز چند ماهی در حالوهوای دکورهای قدیم به سر ببریم. در هتل خیابان مونژ، یاد کلید برق گلابیشکل بالای میز پاتختی میافتم و پردهٔ سیاه ضخیمی که ژنویو دالام هر بار با حرکتی ناگهانی آن را میکشید. یک پرده برای وضعیت قرمز و پدافند غیرعامل که از زمان بمباران عوضش نکرده بودند.
خاطرات خفته
نویسنده : پاتریک مودیانو
مترجم : مریم سپهری
ناشر: انتشارات مجید
تعداد صفحات : ۱۰۴ صفحه