کتاب « خدمتکارها »، نوشته کاترین استاکت
این کتاب ترجمهای است از:
The Help
Kathryn Stockett
Amy Einhorn Books, 2009
تقدیم به بابابزرگ استاکت
بهترین قصهگوی دنیا
ک. ا
آیبیلین
فصل اول
اوت ۱۹۶۲
می موبلی دمدمای صبح یکی از یکشنبههای اوت ۱۹۶۰ به دنیا آمد. برای همین دوست داریم بچهکلیسایی صدایش کنیم. کار من نگهداری از بچههای سفیدپوستهاست، بهعلاوه کلی پخت و پز و شستشو. توی عمرم هفده تا بچه بزرگ کردهام. میدانم که چطور باید بخوابانمشان، چطور گریهشان را بند بیاورم، و صبحها قبل از این که مامانشان از تختخواب بیرون بیاید، ببرمشان توالت.
اما به عمرم ندیدهام بچهای مثل می موبلی لیفولت فریاد بزند. اولین روز به محض این که پایم را خانهشان گذاشتم می موبلی از دلپیچه داد و هوار راه انداخته و صورتش سرخ شده بود، شیرش را مثل شلغم پلاسیده بالا آورد. خانم لیفولت وحشتزده به بچهاش نگاه میکرد: «کجای کارم اشتباهه؟ چرا نمیتونم اینو آروم کنم؟»
اینو؟ اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود: اینجا یک جای کار میلنگد.
برای همین می موبلی را بغل کردم، بچه از بس جیغ کشیده بود صورتی شده بود. روی پاهایم بالا پایینش کردم تا گاز معدهاش خارج شود و دو دقیقه هم نکشید که گریه دختربچه قطع شد و بنا کرد به من لبخند زدن، هنوز هم همین طور میخندد. اما خانم لیفولت بقیه روز بچهاش را بلند نکرد. زنهای زیادی را دیدهام که بعد از زایمان افسردگی میگیرند. به گمانم خانم لیفولت هم یکی از آنها باشد.
یک چیزی در باره خانم لیفولت هست: فقط این نیست که همیشه اخمالو و گرفته باشد، خیلی هم لاغرمردنی است. پاهایش مثل دوک میماند، لاغر و دراز؛ انگار تازه دو هفته پیش سبز شدهاند. بیست و سه سالش است و درست مثل پسربچههای چهارده ساله لاغر و دیلاق است. حتی موهایش هم کمپشت است، قهوهای و تُنُک. سعی میکند موهایش را پوش بدهد اما این کار فقط باعث میشود کمپشتتر نشان بدهد. فرم صورتش دقیقا مثل شیطونک قرمز روی جعبه آبنبات دارچینی میماند، چانه نوکتیز و باقی قضایا. راستش را بخواهید تمام بدنش پر از چالهچولههای تیز است، تعجبی هم ندارد که نمیتواند بچه را آرام کند. بچهها از بدن گوشتی و چاق خوششان میآید. دوست دارند صورتشان را زیر بغل شما پنهان کنند و بخوابند. از پاهای بزرگ و چاق هم خوششان میآید. اینها را میدانم.
می موبلی یک سالش که بود هر جا میرفتم دنبالم راه میافتاد. ساعت پنج که میشد به کفشهای طبی دکتر شول میچسبید و خودش را روی زمین میکشاند و طوری گریه میکرد که انگار دیگر هیچ وقت برنمیگردم. خانم لیفولت آنچنان برایم چشم باریک میکرد که انگار کار اشتباهی کردهام و بچه گریان را از پایم رها میکرد. به گمانم ریسک بزرگی میکنید اگر بگذارید کس دیگری بچهتان را بزرگ کند.
می موبلی حالا دو سالش است. چشمهای درشت قهوهای دارد و موی فرفری عسلی. اما نقطه بیموی پشت سرش طوری است که انگار از آنجا چیزی را دور انداختهاند. وقتی ناراحت میشود درست مثل مامانش بین ابروهایش چروک میشود. در کل مثل سیبی میمانند که از وسط نصف شده باشند، جز این که می موبلی خیلی چاق است. وقتی بزرگ شود ملکه زیبایی نمیشود، فکر کنم این موضوع خانم لیفولت را آزار میدهد؛ اما می موبلی نورچشمی من است.
درست قبل از این که خدمتکار خانم لیفولت شوم، پسر خودم تریلور را از دست دادم. بیست و چهار سالش بود، بهترین دوره زندگی هر آدمی. وقت زیادی برای زندگی کردن توی این دنیا نداشت.
برای خودش توی خیابان فولی آپارتمانی گرفته بود. با دختر خیلی خوبی هم به اسم فرانسیس آشنا شده بود و من خیال میکردم با هم ازدواج میکنند، اما تریلور تو اینجور مسائل خیلی دیر میجنبید. نه برای این که دنبال چیز بهتری باشد، از آن دسته آدمهای متفکر بود. عینک تهاستکانی میزد و مدام کتاب میخواند. حتی این اواخر داشت کتابی در باره زندگی و کار سیاهپوستها تو میسیسیپی مینوشت. خدایا، باعث افتخارم بود. اما یک شب که تا دیروقت توی کارخانه چوببری اسکانلون تِیلر کار میکرد و داشت تیرچوبی بارِ کامیون میکرد، تراشه چوب تو کل دستکشش فرو رفته و سوراخش کرده بود. برای اینجور کارها خیلی کوچک بود، خیلی لاغر و ضعیف، اما آن کار را لازم داشت. خسته بود. باران میبارید. از روی سکوی بارگیری لیز خورد و افتاد وسط راه. تراکتور یدککش او را ندیده بود و قبل از این که او بتواند جنب بخورد شُشهایش را له کرده بود. وقتی فهمیدم که دیگر مرده بود.
همان روز بود که کل دنیا برایم سیاه شد. هوا سیاه شد، خورشید هم سیاه شد. تو رختخوابم دراز کشیدم و به دیوارهای سیاه خانهام زل زدم. ماینی هر روز سر میزد تا مطمئن شود که هنوز نفس میکشم، به من غذا میداد تا زنده نگهم دارد. سه ماه تمام طول کشید تا بالاخره از پنجره بیرون را نگاه کنم و ببینم که دنیا هنوز سر جایش هست یا نه. از این که دیدم دنیا به خاطر مرگ پسرم تمام نشده خشکم زد.
پنج ماه بعد از مراسم تشییعجنازه خودم را از رختخواب کندم. روپوش سفیدم را پوشیدم و گردنبند صلیب طلاییام را گردنم انداختم و برای خدمتکاری به خانه خانم لیفولت رفتم که آن موقع تازه دختربچهاش را به دنیا آورده بود. اما خیلی طول نکشید تا بفهمم یک چیزی تو وجودم تغییر کرده. بذر تلخی درونم ریشه کرده بود. دیگر مثل آن وقتها تاب و تحمل نداشتم.
خانم لیفولت میگوید: «خونه رو راست و ریسش کن و بعدش برو یه کم از اون سالادهای مرغ درست کن.»
امروز مهمانی دورهمی بازی بریج است که چهارمین چهارشنبه هر ماه برگزار میشود. البته از قبل همه چیز را آماده کردهام ــ سالاد مرغ را امروز صبح درست کردهام و رومیزیها را هم دیروز اتو کشیدهام. خانم لیفولت هم با چشم خودش دیده بود که تمام این کارها را انجام دادهام. بیست و سه سالش بیشتر نیست اما دوست دارد صدای امر و نهی کردن خودش را بشنود.
الآن هم لباس آبیرنگی را که امروز صبح اتو کشیده بودم پوشیده، همانی که شصت و پنج تا چین روی کمرش دارد و چینهایش آنقدر ریزند که برای اتو کشیدنش مجبورم چشمهایم را از پشت عینک هم جمع کنم. توی زندگیام از چیزهای زیادی متنفر نیستم، اما من و این لباس هیچ طوری با هم کنار نمیآییم.
«مواظب باش که می موبلی امروز پیش ما نیاد. بهت گفته باشم که امروز از دستش کفریام ــ چون ورقهای فرد اعلام رو پنج هزار تیکه کرده و من امروز باید پونزده تا نامه تشکر واسه انجمن تازهکارها بنویسم…»
ترتیب همه این کار را بکن و آن کار را بکن را برای دوستهای سرکار خانم میدهم. کریستالهای مرغوب را آماده میکنم و سرویس نقره را بیرون میآورم. خانم لیفولت مثل باقی خانمها میز ورقبازی شیکی ندارد. برای بازی پشت میز اتاق غذاخوری مینشینند. برای این که شکاف بزرگ داسیشکل بالای میز معلوم نباشد رویش رومیزی میاندازد و برای این که خراشهای سرتاسر چوب میز را مخفی کند گلهای وسط میز را گوشه میز میگذارد. وقتهایی که خانم لیفولت مهمانی ناهار دارد از اینجور تجملات خوشش میآید. شاید هم میخواهد این طوری کوچک بودن خانهاش را جبران کند. این را میدانم که آدمهای پولداری نیستند، آدمهای پولدار اینقدر الکی زور نمیزنند.
قبلاً خدمتکار زوجهای جوان دیگری هم بودهام، اما به گمانم این کوچکترین خانهای است که تا حالا تویش کار کردهام. از آن خانههای یک طبقه است. اندازه اتاق خودش و آقای لیفولت تقریبا خوب است اما اتاق دختربچه خیلی فسقلی است. اتاق غذاخوری و نشیمن یک جورایی به هم چسبیدهاند. فقط دو تا حمام دستشویی دارند که البته این مایه راحتی من است چون قبلاً در خانههایی کار میکردم که پنج شش تا حمام دستشویی داشتند. یک روز تمام طول میکشید تا فقط بتوانم توالتها را بشویم. خانم لیفولت فقط ساعتی نود و پنج سنت به من میدهد، خیلی کمتر از چیزی که تو کل این سالها میگرفتم. اما بعد از مرگ تریلور هر چقدر بدهند میگیرم، چون صاحبخانهام اجارهاش عقب افتاده بود و بیشتر از آن تحمل نمیکرد. اما با این که خانه خانم لیفولت خیلی نقلی است تمام سعیاش را میکند تا خانه قشنگ به نظر برسد. کارش با چرخخیاطی حرف ندارد. اگر نتواند وسیله جدیدی بخرد یک خُرده از پارچه آبیرنگش برمیدارد و برایش روکش میدوزد.
زنگ میزنند و من در را باز میکنم.
خانم اسکیتر است که میگوید: «سلام آیبیلین، چطوری؟» از آن دسته آدمهاست که با خدمتکارها حرف میزنند.
«سلام خانم اسکیتر. خوبم. وای خدا انگار بیرون خیلی گرمه.»
خانم اسکیتر خیلی قدبلند و لاغرمردنی است. موهایش زرد است و آنها را تا بالای شانهاش کوتاه کرده تا از شر فر یک سالهاش خلاص شود. او هم مثل خانم لیفولت و باقی دوست و رفیقهایش حول و حوش بیست و سه سال دارد. دفترچه جیبیاش را روی صندلی میگذارد و چند ثانیهای با لباسهایش ور میرود. لباس توری سفیدی پوشیده، از آنهایی که دکمههایشان مانند لباس راهبهها تا زیر گلو بسته میشود، به گمانم برای این که بلندتر نشان ندهد، کفشهای تخت پوشیده. روی کمر دامن آبیرنگش ساسون خورده. انگار همیشه یک نفر دیگر به خانم اسکیتر میگوید که چه لباسی بپوشد.
صدای خانم هیلی و مادرش، خانم والترز، را میشنوم که از کوچه سر میرسند و بوق میزنند. خانه خانم لیفولت سی چهل متر آن طرفتر است اما همیشه با ماشین میآیند. به او تعارف میکنم که وارد شود و او درست از کنارم رد میشود و من هم تصور میکنم که الآن بهترین وقت است که می موبلی را از چرت نیمروزش بیدار کنم.
تا وارد اتاقش میشوم به من لبخندی میزند و دستهای کوچک تپلش را به سمتم دراز میکند.
«دخترکم بیدار شدی؟ پس چرا صدام نکردی؟»
میخندد و با شادی جست و خیزی میکند و منتظر میماند تا او را از تختش بیرون بیاورم. جانانه بغلش میکنم. آخر میدانم که وقتی به خانه میروم چنین بغلهای جانانهای خیلی نصیبش نمیشود. خیلی وقتها که میآیم سر کار او را میبینم که در تختخوابش داد و قال راه انداخته و خانم لیفولت هم که سرش گرم چرخخیاطیاش است طوری چشمهایش را به طرف او میچرخاند که انگار گربه ولگردی است که به توری در ورودی چسبیده. اگر خانم لیفولت را ببینید هر روز یک جور لباس میپوشد. همیشه آرایشش براه است، گاراژ بدون سقف و یخچالفریزر دو در با یخساز دارد. اگر توی خواربارفروشی جیتنی ببینیدش به ذهنتان هم نمیرسد که بچه گریانش را این طوری در تختخوابش ول میکند. اما خدمتکارها همیشه از همه چیز خبر دارند.
هر چه باشد امروز روز خوبی است. دختربچه نیشش باز است.
میگویم: «بگو آیبیلین.»
میگوید: «آی ـ بی.»
میگویم: «دوسِت دارم.»
میگوید: «دوسِت دارم.»
میگویم: «می موبلی.»
میگوید: «آی ـ بی.» و بعد میزند زیر خنده و ریسه میرود. وقت حرف زدن اینقدر ذوق میکند که باید بگویم دیگر وقتش رسیده. تریلور هم تا دو سالگی به حرف نیامد. اما وقتی رفت کلاس سوم، حتی از رئیسجمهور ایالات متحده هم بهتر صحبت میکرد، به خانه که میآمد از کلمههای قلنبه سلنبهای مثل ائتلاف و پارلمان توی حرفهاش استفاده میکرد. وقتی راهنمایی بود بازیای میکردیم که من باید کلمه خیلی آسانی میگفتم و او برایش مترادف سطح بالا پیدا میکرد. من میگفتم گربه خونگی و او میگفت گربهسان دستآموز، میگفتم همزن میگفت مخلوطکن موتوری. یک روز گفتم روغن کریسکو. سرش را خاراند. باورش نمیشد که با کلمه آسانی مثل روغن کریسکو بازی را برده باشم. این کلمه بین خودمان یک راز بامزه شد، وقتهایی که نمیتوانستیم کاری را انجام بدهیم که خیلی هم برایش تلاش کرده بودیم، میگفتیم فلان کار کریسکو شده. از آن به بعد به پدر تریلور هم میگفتیم کریسکو، چون هیچ کس نمیتواند مردی را تصور کند که از خانواده خودش بکند و برود. بهعلاوه این که دست و پا چلفتیترین مرد عالم هم باشد.
می موبلی را با خودم به آشپزخانه میبرم و روی صندلی پایهبلند میگذارمش، به این فکر میکنم قبل از این که خانم لیفولت جوش بیاورد باید دو تا کار خستهکننده دیگر هم بکنم: دستمالهایی را که دارند کهنه میشوند جدا کنم و سرویس نقره را توی کابینت بچینم. ای خدا، فکر کنم باید زمانی که خانمها اینجا هستند این کارها را انجام دهم.
سینی تخممرغهای فلفلی را به اتاق غذاخوری میآورم. خانم لیفولت بالای مجلس نشسته و خانم هیلی هولبروک و مامانش خانم والترز سمت چپش نشستهاند، خانم هیلی اصلاً به مادرش احترام نمیگذارد. خانم اسکیتر هم سمت راست خانم لیفولت نشسته.
یک دور تخممرغها را تعارف میکنم، اول از خانم والترز شروع میکنم چون از همه مسنتر است. خانه خیلی گرم است اما خانم والترز پلیور قهوهای کلفتی دور شانههایش پیچیده. با قاشق یک تخممرغ برمیدارد اما نزدیک بود بریزد چون کمکم دارد لقوه میگیرد. بعد سراغ خانم هیلی میروم، لبخند میزند و دو تا برمیدارد. خانم هیلی صورت گردی دارد و موهای قهوهای پررنگش را گوجهای میبندد. پوستش زیتونی و پر از کک و مک و خالهای گوشتی است. خیلی وقتها لباسهای قرمز چهارخانه میپوشد. پاهایش هم روزبهروز دارند چاقتر میشوند. امروز به سبب این که هوا خیلی گرم است پیراهن آستینحلقهای قرمزی پوشیده که کمربند ندارد. او یکی از آن خانمهایی است که هنوز دوست دارد مثل دختربچهها لباسهای چیندار با کلاه سِت بپوشد. خیلی هم از او خوشم نمیآید.
به طرف خانم اسکیتر میروم اما او دماغش را چروک میکند و میگوید: «نه مرسی.» آخر او تخممرغ نمیخورد. همیشه وقتی خانم لیفولت مهمانی دورهمی بریج دارد به او میگویم اما مجبورم میکند که در هر صورت تخممرغ باید آماده باشد. میترسد مبادا به خانم هیلی بربخورد.
آخرسر به خانم لیفولت تعارف میکنم. چون او میزبان است و باید آخر از همه تخممرغ بردارد. و به محض این که کارم را تمام میکنم خانم هیلی میگوید: «میشه بازم بردارم؟» و دو تا تخممرغ دیگر هم برای خودش قاپ میزند که البته باعث تعجبم نمیشود.
خانم هیلی به بقیه خانمها میگوید: «حدس بزنید تو آرایشگاه کی رو دیدم.»
خانم لیفولت میپرسد: «کی؟»
«سیلیا فوت. میدونید چی ازم پرسید؟ پرسید اگه میشه امسال تو خیریه بهمون کمک کنه.»
کتاب خدمتکارها
نویسنده : کاترین استاکت
مترجم : نسترن ظهیری
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۴۴۶ صفحه