نقد و بررسی رمان خدمتکار نوشتهٔ کاترین استاکت
خدمتکار
نوشتهٔ کاترین استاکت، ترجمهٔ شبنم سعادت
چاپ اوّل،1391، تهران: افراز
خدمتکار نام کتابی است نوشتهٔ کاترین استاکت که به تازگی از سوی نشر افراز و با ترجمهٔ شبنم سعادت روانهٔ بازار کتاب شده است. این کتاب که اوّلین رمان نویسندهٔ آن است، در سال 2009 م.انتشار یافت و با استقبال خوبی از سوی خوانندگان و منتقدان آمریکایی مواجه شد؛ همچنین در سال 2011 م.یک فیلم سینمایی توسط تیت تیلور براساس آن ساخته شد که با همین نام به روی پرده رفت.
کاترین استاکت در این رمان داستانی پر فرازونشیب و سرشار از تعلیق را با زبانی ساده روایت میکند. بن مایهٔ اصلی این رمان، که طبق گفتهٔ استاکت پنج سال وقت او را گرفته، مربوط به خطکشیهای بین سیاه پوستان و سفیدپوستان آمریکایی در دههٔ 1960 میلادی است. در این دهه، همزمان با ریاست جمهوری جان اف.کندی، رئیس جمهوری دموکرات آمریکا، مبارزات ضدّ نژادپرستی در آمریکا به اوج خود میرسد و سیاهپوستان آمریکا میتوانند به پیروزیهای بزرگی دست یابند. اگرچه قانون ضدّ بردهداری در آمریکا نزدیکبهیک قرن پیش از این تاریخ به تصویب رسیده، امّا هنوز روحیهٔ برتریجویی سفیدپوستان نسبت به سیاهپوستان، بر بسیاری از روابط اجتماعی حکمفرماست. از سویی سیاهپوستان هم پس از شرکت فداکارانهشان در جنگ جهانی دوم، اعتماد به نفسی به دست آورده و خود را محقّ میدانند که همانگونه که در جنگ همپای سفیدپوستان از جان خود گذشتهاند، در بهره بردن از حقوق شهروندی هم با آنها برابر باشند. سیاهپوستان اکنون خواستههایی فراتر از حق تحصیل و دریافت حقوق در ازای کارشان دارند، خواستههایی ظاهرا کوچک امّا بسیار حیاتی. دقیقا در ابتدای همین دهه سیاهپوستان به رهبری مارتین لوترکینگ طیّ یک دوره مبارزات مدنی و مسالمتآمیز توانستند قانون حقوق مدنی را به تصویب برسانند، که براساس آن برخی از تبعیضات مثل جدا بودن صندلیهای سفیدپوستان و سیاهپوستان در اتوبوسهای عمومی از میان برداشته شد.
کاترین استاکت، با ظرافت و نازکبینی، نژادپرستی این دوران را به تصویر میکشد؛ دورانی که سیاهپوستان آمریکایی دیگر برای سفیدپوستان حکم برده را ندارند، بلکه دارای زندگی مستقل هستند، حقّ تحصیل دارند و در ازای کاری که انجام میدهند دستمزد دریافت میکنند. اما مرزگذاریهایی که بین دو نژاد سفید و سیاه در همهٔ اقشار جامعه گسترش یافته، عملا شهر کوچک جکسون را، که یکی از شهرهای ایالت می سی سی پی است و ماجراهای رمان خدمتکار در آن روی میدهد، به دو بخش سیاه و سفید تقسیم کرده است؛ دو بخشی که هرگونه تداخل آنها یک تابو بوده و شکستن حریم آن جرمی است که گاهی جزای آن مرگ است. در این مورد مردم خود قضاوت و قصاص میکنند و دست نیروهای حکومتی و انتظامی بسته است. نویسنده کوشیده است با نازکبینی از هرگونه اغراق بپرهیزد؛ سفیدپوستان خدمتکاران سیاه خود را کتک نمیزنند، به آنها ظاهرا احترام میگذارند و تا حدّ ممکن از توهین مستقیم به آنها خودداری میکنند؛ امّا هیچگاه با آنها سر یک میز غذا نمیخورند، دستشویی خدمتکاران سیاه حتما باید مجزّا باشد و آنها حقّ ندارند از دستشوییهای سفیدپوستان و به خصوص محلّههای زندگیشان جداست، و این همه برای سیاهپوستان بسیار تحقیرآمیز و عذابآور است. امّا با همهٔ اینها نکات ظریفی در رابطهٔ این دو بخش مجزّا وجود دارد که مسئله را پیچیده میکند و داستان اصلی رمان را شکل میدهد. نکتهٔ موردنظر آن است که در طول سالیان ارتباط مستمر، این ارتباط تا حدّی رنگ و بوی عاطفی به خود میگیرد و در چارچوب قوانین خشک و ثابت اجتماعی نمیماند: سفیدپوستان غالبا پرورش و تربیت فرزندان خود را به خدمتکارانشان میسپارند و کودکان با این دایههای سیاه ارتباط عاطفی برقرار میکنند؛ ارتباطی که گاهی در طول زمان و با بزرگ شدن بچهها نیز فراموشی نمیشود و ذهنیات متناقضی را شکل میدهد که منجر به شکستن تابوها و گذشتن از خطّ قرمزها میشود. اینجا درست همان نقطهای است که نطفهٔ اصلی داستان رمان استاکت بسته میشود.
شخصیت اصلی رمان، خانم اسکیتر، که به نوعی خود کاترین استاکت است در کودکی با خدمتکاری سیاهپوست که در خانهٔ آنها کار میکرده است انس میگیرد و همین باعث میشود نسبت به سرنوشت و زندگی سیاهپوستان حسّاس شود. از همین روست که از همان ابتدای داستان میبینیم که رفتار خانم اسکیتر با سیاهپوستان، متفاوت از دیگر سفیدپوستان و مخصوصا دوستان نزدیک اوست.
زنگ در را میزنند، در را باز میکنم. خانم اسکیتر میگوید: «سلام، ایبیلین» چون از آنهایی است که با خدمتکارها حرف میزند. «چطوری؟» (ص 9)
این مسئله، یعنی حرف زدن با خدمتکاران در ابتدای امر بسیار کوچک به نظر مرسد؛ اما به تدریج و در طول رمان درمییابیم که تا چه اندازه مهم و سرنوشتساز است، و به نوعی همهٔ ماجراهای کتاب از اینجا آغاز میشود.
داستان با روایت چند راوی مختلف پیش میرود. به جز یکی از فصلها که به روایت سوم شخص است، باقی فصول از زبان راویهای اوّل شخص نقل میشود. این اوّلین جایی است که نویسنده، شاید به علّت سالهای متمادی تضعیف حقوق سیاهان، حقّ صحبت را بیشتر به آنها میدهد و دو راوی سیاهپوست و یک راوی سفیدپوست، که او نیز حامی حقوق سیاهان است، برای رمان خود انتخاب میکند. امّا این نسبت نابرابر به همینجا ختم نمیشود و به سراسر رمان سرایت کرده و بر قضاوت کلّی آن تأثیر میگذارد، و خواننده به وضوح میبیند که نویسنده جانب سیاهپوستانان را گرفته است. به عبارت دیگر در سراسر رمان سیاهان انسانهایی بهتر و دارای خلق و خویی انسانیتر هستند، حتّی در برخورد هریک از این دو نژاد باهمنژادهای خودشان میبینیم که سیاهان رفتار بهتری با یکدیگر دارند تا سفیدها. اگرچه این موضوع تا حدّی دنیای خاکستری رمان را تهدید میکند، امّا هدف اصلی نویسنده یعنی همزادپنداری خواننده با خدمتکاران سیاه را تضمین میکند.
راوی اوّل رمان یا همان شخصیت اصلی آن، ایبیلین، خدمتکار سیاهپوست میانسالی است که کتاب را روایت او شروع میشود. او که به تازگی تنها پسرش را در اثر یک تصادف از دست داده است تلاش میکند تا محبّت مادرانهاش را به همه، و مخصوصا به کودکان سفیدپوست نثار کند. مهمترین دغدغهٔ ایبیلین، بچّههای سفیدپوستی هستند که او مسئولیت نگهداری از آنها را همگام با کارهای دیگر خانهٔ سفیدپوستان بر عهده دارد. او به تلخی درمییابد که بچّهها از تبعیض نژادی و سیاه و سفید بودن چیزی نمیدانند، امّا در طول سالیان رشد و پرورششان آن را یاد میگیرند. ایبیلین در طول رمان و به تدریج به این نیتجه میرسد که باید به بچّهٔ سفیدپوستی که او را همچون یک مادر دوست دارد، یاد بدهد که این نگاه پاک و بیغرضش را برای همیشه نگاه دارد؛ امّا این کار سختی است، زیرا بزرگترهای این بچّه همه جا هستند و بر افکار و حرفهای او نظارت میکنند.
راوی دوم رمان مینی نام دارد. او نیز خدمتکار سیاهپوستی است که در خانههای سفیدپوستان کار میکند تا خرج زندگی بچّهها و همسر الکلیاش را در بیاورد. امّا روحیات مینی با ایبیلین کاملا متفاوت است؛ مینی سرکش و گستاخ است و همین گستاخی کار او را روز به روز دشوارتر میکند. او مانند بسیاری از سیاهپوستان دیگر طیّ سالهای سخت کار برای سفیدها، نسبت به آنان نفرت و کینهای عمیق احساس میکند که به سختی به او اجازهٔ مدارا میدهد. انگار مینی یک روی سکّهای است که ایبیلین روی دیگر آن است: خشم و ملاطفت. در طول رمان درمییابیم که شخصیتهای اصلی رمان برای رسیدن به هدف مشترکشان به هر دوی اینها نیاز دارند، و شاید همهٔ سیاهان در طول سالیان مبارزهٔ خود به این دو عنصر خشم و ملاطفت نیاز داشتهاند تا به پیروزی برسند. گویی برای سیاهان رابطه برقرار کردن با سفیدها راه رفتن بر لبه تیغ است؛ زیرا از سویی آنها هموطنان و همشهریانشان محسوب میشوند و ناچار به تعامل با آنها هستند، و از سویی در میانشان افراد زیادی پیدا میشوند که بدشان نمیآید روزگار به سمت دوران بردهداری باز گردد.
راوی سوم رمان، خانم اسکیتر است. او دختر سفیدپوست جوانی است که دلش میخواهد نویسنده شود و به دنبال سوژهٔ خوبی برای اوّلین رمانش میگردد. از همان اوّلین صفحات رمان و پیش از آنکه پی ببریم که او هم یکی از شخصیتهای اصلی و یکی از راویهای رمان است، متفاوت بودنش را از سخنان ایبیلین درمییابیم؛ زیرا او کسی است که با خدمتکارها حرف میزند و کمی بعدتر درمییابیم که کسانی که با خدمتکارها همکلام میشوند تعدادشان زیاد نیست. همین مشخّصهٔ خانم اسکیتر باعث میشود که ایبیلین به صورت تصادفی دربارهٔ پسرش، و دستنوشتههای او در باب سیاهپوستان با او صحبت کند؛ و این شروع ماجرای اصلی رمان خدمتکار است.
به غیر از این سه شخصیت اصلی تعدادی شخصیت فرعی نیز در رمان حضور دارند، که به نسبت نقشی که در پیشبرد داستان به عهده دارند پرداخت شدهاند. برخی از آنها مثل دوستان خانم اسکیتر از اهمیت بیشتری برخور دارند. برای مثال خانم هیلی یکی از آنها است که به تعبیری نقش منفی داستان را داراست و دشمن درجه یک این سه راوی محسوب میشود. به غیر از او خانم الیزابت دوست دیگر خانم اسکیتر است که ایبیلین برای او کار میکند. دیگر شخصیتها از درجهٔ اهمیت کمتری برخور دارند. نکتهٔ مهم دربارهٔ همهٔ این افراد، این است که برحسب میزان دشمنی یا دوستیشان با سیاهپوستان دربارهٔ آنها قضاوت میشود؛ تا جایی که خواننده هرجا شخصیتی میبیند که با خدمتکار سیاهش رابطهٔ دوستانهای دارد، ناخودآگاه او را شخصیتی مثبت ارزیابی کرده و با او همزادپنداری میکند، و این قضاوت از سوی نویسنده به او القا میشود. در میان شخصیتهای سیاهپوست، به غیر از همسر مینی، که هر وقت مست است مینی را به شدّت کتک میزند، تقریبا شخصیت منفی دیگری به چشم نمیخورد. صحبت دربارهٔ سیاهپوستان اکثرا به شکل جمع است و کمتر جزئیات شخصیتی آنها پرداخت میشود. شاید به این دلیل است که بیشتر ماجراها و اتّفاقات در میان سفیدپوستان و در جمع آنها رخ میدهد.
از همین جمعبندی کوتاه میتوان دریافت که دنیای رمان خدمتکار دنیایی زنانه است و مردها، هم سفید و هم سیاه، نقش چندانی در پیشبرد داستان نداشته و اکثرا در پس زمینهٔ داستان اصلی حضور دارند. حتّی بچّهها هم حضوری پررنگتر از مردان دارند و شخصیتشان پرداختهتر است. ایبیلین، همسری ندارد و پسرش هم در حادثهٔ تلخی مرده است. از همسر مینی فقط در این حد که مست میکند و زنش را به باد کتک میگیرد یاد میشود. اسکیتر دختر مجرّدی است که تحت کنترل و مطیع قدرت مادرش است و دربارهٔ پدرش، جز اشارات کوتاهی، چیز چندان مهمّی گفته نمیشود. در دورهٔ کوتاه نامزدی او نیز شخصیت نامزدش چندان پرداخت نمیشود. از باقی مردهای داستان هم جز نامی و سایهای چیزی نمیخوانیم و نمیبینیم. دلیلی که برای این مسئله میتوان آورد این است که داستان حول رابطهٔ زنان سفیدپوست با خدمتکاران سیاهشان شکل گرفته، و مردان که معمولا در طول روز بیرون از خانه به سر میبرند چندان نقشی در آن ندارند. اما انتظار میرود که دستکم تأثیر غیرمستقیم این مردان در روند ماجراها اندکی به چشم بخورد، امّا جهان رمان خدمتکار را زنان میسازند و سرنوشت شخصیتهای آن را در زنان تعیین میکنند.
روایت رمان بسیار ساده و سرراست است، و نویسنده تلاش کرده تا در حدّ ممکن از پیچیدگیهای روایی بپرهیزد. او برای اینکه به شخصیتهایش نزدیک شود و آنها را برای خوانندهاش ملموستر کند، روایت اوّل شخص را برگزیده است؛ از سویی نیاز داشته که درونیات و کشمکشهای شخصیتهای متفاوت را به تصویر بکشد، مخصوصا احساسات و تفکّرات خدمتکاران سیاه را. به عبارت دیگر استاکت برای رمانش به چند شخصیت اصلی نیاز داشته است و این با روایت سوم شخص همخوانی ندارد؛ بنابراین همانگونه که اشاره شد، چند راوی اوّل شخص برای رمانش برگزیده و به نوعی این مشکل را حل کرده است. اما از طرفی کار خودش را سختتر کرده است، چرا که انتخاب راویهای مختلف به لحنها و شیوههای روایی مختلف و متناسب با هر راوی احتیاج دارد، که این موضوع مورد غفلت واقع شده (و یا دستکم از ترجمهٔ این اثر چنین استنباط میشود). بهترین نمونه از این دست روایت، کتاب سنگ صبور صادق چوبک است، که اگرچه از همین شیوه استفاده کرده اما با مهارت هرچه تمامتر به هر شخصیت لحن خاص خود را داده است؛ تا جایی که حتّی اگر نام راوی هر بخش را از بالای آن بخش حذف کنیم، از لحن او میتوانیم به راوی آن بخش پی ببریم. همچنین میتوان از رمان خشم و هیاهوی فاکنر نام برد که نمونهای بینظیر از این شیوهٔ روایی است؛ امّا متأسّفانه در رمان خدمتکار این مسئله رعایت نشده و با اینکه سه راوی رمانه شخصیتهای به شدّت متفاوتی دارند، لحن یکسانی به کار میگیرند و این گاهی در فصلهای مربوط به دو خدمتکار سیاهپوست که فضاهای کار و زندگی مشترکی دارند مشکلساز میشود، و خواننده باید به اوّل فصل مراجعه کند تا به یاد بیاورد که راوی کدام یکی از این دو نفر است.
نکتهٔ قابل ذکر دیگر درباره روایت کتاب مربوط به فصل بیست و پنجم آن است. بعد از بیست و چهار فصل و در صفحهٔ چهارصد و سی، ناگهان به جای اینکه در بالای صفحه نام یکی از راویها را ببینیم این عبارت آمده: «مهمانی خیریه»، و در ادامه به جای روایت اوّل شخص، این فصل اینگونه آغاز میشود:
مهمانی سالانهٔ انجمن خیریه جکسون را هرکسی که در شعاع شانزده کیلومتری شهر زندگی میکند به اسم «مهمانی خیریه» میشناسد.
اوّل شخص رمان نیست، و ماجرای این فصل با راوی سوم شخص روایت میشود. ترفند جالبی است، نوعی ساختارشکنی و بیگانهنمایی. از طرفی نویسنده ناگزیر است از این ترفند کمک بگیرد، چون میخواهد اتّفاق بسیار مهم و جالبی را تعریف کند که هیچکدام از سه راویاش بهطور کامل شاهد آن نیستند؛ هرچند هرسه نفر آنها در مهمانی حضور دارند.
به غیر از این ساختارشکنی کوچک نویسنده شگرد ساختاری دیگری هم به کار برده، و آن پایان باز رمان است. هرچند در پایان، ماجرای چاپ کتابی علیه سفیدپوستان به سرانجام میرسد، امّا سرنوشت شخصیتها و مشکلاتی که از این پس قرار است آنها به خاطر این کتاب بیش از پیش با آن درگیر شوند، روایت نمیشود. این شیوه به نظر منطقی و به جاست، و فقط یک ژست پسامدرنیستی نیست؛ بلکه اشارهای است به ادامهٔ سرسختانهٔ مبارزههای سیاهپوستان آمریکایی با نژادپرستی، که مسلّما با چاپ یک کتاب به سرانجام نمیرسد.
در پایان باید اشاره کرد که رمان خدمتکار بیش از هر چیز برپایهٔ قصّه بنا شده است. روایت گوشهای از ماجرای مبارزههای سیاهپوستان با تبعیضهایی که در حقّ آنها روا داشته میشود، بیشترین مشغلهٔ نویسندهٔ رمان بوده، و شخصیتها و شیوهها و شگردهای روایی، و بهطور کلّی ساختار روایی، در سایهٔ قصّه قرار داشته و از اهمیت کمتری برخوردار هستند. نویسنده هرجا لازم دیده برای پیشبرد قصّه به همان سمتی که مدّنظر خودش بوده است، از شخصیتها و فرمهای سادهٔ ساختاری استفاده کرده، و نه بیشتر. البتّه باید اضافه کرد که او در این راه موفّق بوده است و توانسته با مهارت قصّهاش را تعریف کند، و با جذّابیتهای داستانی و تعلیق، خوانندهاش را راضی نگاه دارد. او به سادگی ماجرای عصیان سه عضو یک جامعهٔ ترسزده را در برابر تابوهای آنجامعه و تبعیضهای آن روایت کرده است. سه شخصیتی که در ابتدای رمان هرکدام ترسهای خود را دارند و میکوشند که خطر نکنند. امّا به تدریج درمییابند که باید شجاع باشند و تلاش کنند که شرایط حاکم بر زندگی و سرنوشتشان را تغییر دهند؛ و «تغییر» تبدیل میشود به کلمهای کلیدی در رمان، که اگرچه کاربرد آن یک تابو محسوب میشود، امّا به سه قهرمان داستان جرأت و شجاعت میدهد تا داستان خدمتکار را آغاز کنند.
کتاب ماه ادبیات , تیر 1391 – شماره 177