کتاب پاستیلهای بنفش |خلاصه و معرفی| کاترین اپلگیت
کتاب پاستیلهای بنفش نوشته کاترین اپل گیت است که با ترجمه آناهیتا حضرتی کیاوندانی نوشته شده است. این کتاب درباره عشق، دوستی و خانواده است.
این کتاب داستان پسر بچهی کوچکی به نام جکسون است. از نظر جکسون همه چیز باید منطقی و واقعی باشد و خیال به هیچ دردی نمیخورد، اما یک روز میفهمد آدمها همیشه دلشان نمیخواهد در دنیای واقعیت باشند. جکسون برای اولین بار در زندگیاش برای خودش یک دوست خیالی پیدا میکند. دوست خیالی جکسون مانند خودش عاشق پاستیلهای بنفش است.
جکسون امسال به کلاس پنجم میرود و روای داستان است. پدرش به دلیل ابتلا به ام اس کارش را از دست داده و خانوادهی جکسون برای تامین هزینههای زندگی با مشکلات زیادی مواجه هستند. اوضاع به قدری بد است که خانواده جکسون نتوانستند خانهای برای زندگی اجاره کنند و مجبورند در یک مینی ون زندگی کنند.
جکسون در این داستان احساساتش را با ما به اشتراک میگذارد. او اعتقاد دارد در این دنیا همهچیز باید واقعی باشد و در ذهنش جایی برای خیالپردازی وجود ندارد.
اما در همین حال و هوا و مشکلات، سر و کلهی دوست خیالی کودکیاش یعنی کرنشا پیدا میشود. کرنشا همراه دوران کودکی جکسون بود و چند سالی بود که از او خبری در ذهن جکسون نبود. اما حالا کرنشا آمده تا به جکسون کمک کند از پس سختیهای زندگیش بر بیاید.
پاستیلهای بنفش
نویسنده: کاترین اپلگیت
مترجم: آناهیتا حضرتی کیاوندانی
انتشارات پرتقال
جیغ زدم: «این مَرده که! بانی خرگوشه نیست!» دختری هم شروع کرد به گریهوزاریکردن. مدیر فروشگاه ما را مجبور کرد آنجا را ترک کنیم. من سبد مجانی شکلات تخممرغیها را نگرفتم. با آن اسباببازی گُنده هم عکس نینداختم. آنجا بود که فهمیدم آدمها همیشه دوست ندارند حقیقت را بشنوند.
اولین باری که خواهر کوچکم را آوردند خانه، یادم میآید، اما یادم نمیآید که میخواستم بهزور بگذارمش توی جعبه و با پست بَرگردانَمش بیمارستان! مامان و بابام، این ماجرا را با شوقوذوق برای فامیل تعریف میکنند. حتی مطمئن نیستم چرا دوست خیالیِ من یک گربه بود و سگ یا حتی سوسمار یا یک دایناسور سهکله نبود.
رابین یک بچهکوچولو بود؛ پس قاعدتاً آزاردهنده بود. چیزهایی میپرسید مثل: «چی میشه اگه یه سگ با یه پرنده ازدواج کنه؟» یا ۳۰۰۰ بار پشتِ هم شعر عمو زنجیرباف را میخواند یا اسکیتبوردِ من را میدزدید و به جای آمبولانسِ عروسک، ازش استفاده میکرد.
حافظه چیز عجیبی است؛ مثلاً یادم میآید که در چهارسالگی، توی بازار گم شده بودم. اما یادم نمیآید مامان و بابام که با هم صدایم میزدند و گریهوزاری میکردند، چطور پیدایم کردند؛ فقط چون بعداً برایم تعریف کردند، فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. اولین باری که خواهر کوچکم را آوردند خانه، یادم میآید، اما یادم نمیآید که میخواستم بهزور بگذارمش توی جعبه و با پست بَرگردانَمش بیمارستان! مامان و بابام، این ماجرا را با شوقوذوق برای فامیل تعریف میکنند. حتی مطمئن نیستم چرا دوست خیالیِ من یک گربه بود و سگ یا حتی سوسمار یا یک دایناسور سهکله نبود.
روی چمنهای مصنوعی، کنار تخممرغِ مصنوعی گُنده، توی سبد مصنوعی ایستادیم. وقتی نوبت من شد که با بانی عکس بیندازم، نگاهم افتاد به پنجههای بزرگش و آنها را کشیدم. دست یک مرد توی آن بود. حلقهٔ طلا و مویهای ریزریزِ بور داشت. جیغ زدم: «این مَرده که! بانی خرگوشه نیست!» دختری هم شروع کرد به گریهوزاریکردن. مدیر فروشگاه ما را مجبور کرد آنجا را ترک کنیم. من سبد مجانی شکلات تخممرغیها را نگرفتم. با آن اسباببازی گُنده هم عکس نینداختم. آنجا بود که فهمیدم آدمها همیشه دوست ندارند حقیقت را بشنوند.
اگر برشتوکهای شما تمام شد، ولی باز هم شکمتان قاروقور میکرد، میتوانید یک تکه آدامس بجوید تا حواستان پرت شود. اگر دوست دارید باز هم آدامستان را بخورید، میتوانید آن را پشت گوشتان قایم کنید. دفعهٔ بعد که میخواهید دوباره استفادهاش کنید، حتی اگر مزهاش رفته باشد، حداقل خوبیاش این است که باز هم دهانتان میجنبد!
چند ساعت بعد از اینکه کِرِنشا را توی ساحل دیدم، دوباره ظاهر شد! ایندفعه دیگر موجسواری نمیکرد؛ چتری هم دستش نبود. باز هم هیچکس او را نمیدید. باز هم فقط من میدانستم که آنجاست. ساعت حدود شش بعدازظهر بود. من و خواهر کوچکم، رابین، توی اتاق نشیمن آپارتمانمان برشتوکبازی میکردیم؛ برای وقتی که گرسنه هستید و تا صبح چیز زیادی برای خوردن ندارید، برشتوکبازی، کلک خوبی است تا جلوی گرسنگیتان را بگیرید. این بازی را وقتی اختراع کردیم که از گرسنگی، شکمهایمان به قاروقور میافتاد؛ مثلاً شکم من غُر میزد که: «وااای هوسِ یه تیکه پیتزای پِپِرونی کردهم!» بعد شکم خواهرم میگفت: «آره، یا شاید بیسکوییت با طعمِ کرهٔ بادومزمینی!»
پرسیدم: «بابا! شما پاستیل بنفش خریده بودین؟» «نُچ!» «پس از کجا اومده بودن؟ همونایی که تو کلاه لبهدارِ رابین بودن! با عقل جور در نمیان.» مامان گفت: «رابین دیروز رفته بود جشن تولد کایلی. اونا رو از اونجا برداشتی نازنازی؟» رابین گفت: «نُچ! کایلی از پاستیل متنفره. بهت که گفتم، اونا جادوییَن جکسون.» گفتم: «جادو اصلاً وجود نداره.» مامانم گفت: «موسیقی جادوئه.» بابام گفت: «عشق جادوئه.» رابین گفت: «خرگوشِ توی کلاه یه جادوئه.» بابام گفت: «من دوناتهای برشتهٔ کِرِمدار رو هم جزوِ جادوها میدونم.» مامانم گفت: «بوی بچهٔ تازه به دنیا اومده چطور؟» رابین داد زد: «بچهگربهها جادوییَن.»
چیزهای واقعی خیلی بهتر از داستانها هستند؛ داستان را نمیتوانید ببینید یا دستتان بگیرید و وزنش کنید. البته کرگدنها را هم نمیتوانید توی دستتان بگیرید! وقتی داستانها را عمیق میخوانید، میبینید که دروغاند؛ من هم دوست ندارم دروغ بشنوم. هیچوقت از چیزهای ساختگی خوشم نمیآمد.
بعد از ماجرای بانی خرگوشهٔ عیدِ پاک، خانوادهٔ من کمکم نگران شدند. غیر از آن دو روزی که فکر میکردم شهردار دنیا هستم، دیگر نشانهای از خیالاتیبودن در من دیده نشده بود. همه فکر میکردند شاید بیشتر از سنم میفهمم یا زیادی جدی هستم. بابام با خودش فکر میکرد که شاید بهتر بود بیشتر برایم قصههای پریان بخواند. مامانم فکر میکرد که شاید نباید اجازه میداد آنهمه فیلمهای مُستند نگاه کنم؛ فیلمهایی که تویش حیوانات همدیگر را میخوردند. از مامانبزرگم مشورت گرفتند؛ میخواستند بدانند که من بیشتر از سنم رفتار میکنم یا نه. مامانبزرگ گفت نگران نباشند.
من و دوستم، ماریسول، تا مدتها دلمان میخواست باستانشناس شویم و دنبال فسیل دایناسورها بگردیم. دوستم همیشه استخوانهای باقیمانده از غذایش را توی آکواریومِ شنی میکاشت تا برای تمرین عملیات حفاری، از آن استفاده کنیم. من و ماریسول، این تابستان، یکجور گروه خدمترسانی به حیوانات خانگی راه انداختیم. اسمش «گردشگریِ حیوانات» است. بعضی وقتها که حیوانات را میبریم گردش، دربارهٔ حقیقتهای طبیعی حرف میزنیم. ماریسول دیروز میگفت خفاش میتواند ۱۲۰۰ پشه را در یک دقیقه بخورد.
توی مقالهای که خوانده بودم، نوشته شده بود دوستهای خیالی معمولاً در زمان استرس ظاهر میشوند و با بالاتررفتن سن، معمولاً بچهها دنیای خیالی خود را فراموش میکنند. اما کِرِنشا چیز دیگری به من گفت. او گفت: «دوستای خیالی هیچوقت تَرکِت نمیکنن. فقط آماده و منتظر میمونن تا وقتی که به اونا نیاز داشته باشی.»
بابا گفت: «خوبه، اما خیلی اطمینانی بهش نیست. ببین جکسون، زندگی بالا پایین زیاد داره، خیلی پیچیدهست. اگه همیشه زندگی اینشکلی بمونه، خیلی خوبه!» و با دستش یک خط مستقیم رو به بالا را نشان داد؛ «اما توی واقعیت، زندگی اینشکلیه!» بعد خط زیگزاگی با دستش کشید که مثل کوه، بالا و پایین میرفت؛ «برای همین باید خیلی تلاش کرد و ناامید نشد.» مامان گفت: «یه اصطلاحی هست که میگن… چی بود؟ تا زمین نخوری، سرپا نمیشی!» بابا گفت: «زندگی برات غافلگیریای زیادی داره و این یه حقیقته.»
مثل این حقیقت که یوزپلنگها میتوانند هفتاد مایل در ساعت بِدَوند. یا اینکه سوسک، بدون سرش میتواند تا دو هفته زندگی کند. یا اینکه وقتی وزغ شاخدار عصبانی میشود، از چشمهایش خون میریزد. من دوست دارم حیوانشناس بشوم. مطمئن نیستم چهجور حیوانی. الآن که واقعاً از خفاشها خوشم میآید. البته یوزپلنگها، گربهها، سگها، مارها، موشها و کرگدنها را هم دوست دارم. شاید بعداً بتوانم یکی از آنها را انتخاب کنم. دایناسورها را هم دوست دارم، ولی سالها پیش منقرض شدهاند.
موضوع این است که من اصلاً اهل خیالبافی و دوستِ خیالی گرفتن نیستم. جدی میگویم. امسال پاییز میروم کلاس پنجم. توی سنوسالِ من اصلاً خوب نیست که فکر کنند دیوانهای. من عاشق حقیقت هستم. همیشه اینطور بودهام؛ چیزهای واقعی، قوانین دودوتا چهارتایی، حقیقتی که مثلاً میگوید کلم بروکسل بوی جوراب سه روز مانده میدهد. خیلهخُب! شاید این دومی بیشتر سلیقهای باشد. بههرحال، من خودم تا حالا جوراب سه روز مانده نخوردهام؛ برای همین، ممکن است قضاوتم درست نباشد. حقیقتها برای دانشمندان بسیار مهماند؛ من هم که میخواهم بعدها دانشمند بشوم و عاشق حقیقتهای طبیعی هستم. مخصوصاً آنهایی که مردم با شنیدنش تعجب میکنند و میگویند: «وای مگه ممکنه؟»
گفتم: «جادو اصلاً وجود نداره.» مامانم گفت: «موسیقی جادوئه.» بابام گفت: «عشق جادوئه.» رابین گفت: «خرگوشِ توی کلاه یه جادوئه.» بابام گفت: «من دوناتهای برشتهٔ کِرِمدار رو هم جزوِ جادوها میدونم.» مامانم گفت: «بوی بچهٔ تازه به دنیا اومده چطور؟» رابین داد زد: «بچهگربهها جادوییَن.» بابام که سر آریتا را ناز میکرد، گفت: «البته که همینطوره! ما خودمون یه دونه از اون خرگوشای جادویی رو داریم.»