معرفی کتاب « مروارید »، نوشته جان اشتاین بک
دربارهٔ نویسنده
جان اِستاینبِک (در ایران اشتاینبک) در ۲۷ فوریهٔ ۱۹۰۲ میلادی در سالیناسِ کالیفرنیای آمریکا، در خانوادهٔ متوسط به دنیا آمد و در ۶۶ سالگی درگذشت. پدر و مادرش از مهاجران به آمریکا و ایرلندی و آلمانی بودند. جان دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطهٔ خود را در زادگاهش گذراند و در ۱۷ سالگی به دانشگاه اِستانفُرد رفت تا آبزیستشناسی بخواند، اما به دلیل تنگدستی در پنج سالی که به طور پراکنده در دانشگاه تحصیل میکرد، مجبور بود برای گذراندن زندگی، کشاورزی، جادهسازی و کارگری کند؛ و بالاخره هم تحصیلاتش را بدون دریافت مدرک رها کرد. سپس در کشتی حمل احشامکاری گرفت و با آن به نیویورکسیتی رفت تا نوشتههایش را چاپ کند، اما چون نتوانست، روزنامهنگار شد. چندی بعد باز به کالیفرنیا بازگشت و برای امرار معاش به کارهایی مثل میوهچینی، نقشهبرداری، شبپایی و کار در آزمایشگاه پرداخت، که برایش بسیار مفید بود، چرا که در این دوران با شخصیتهای آثار آیندهاش از نزدیک آشنا شد.
۲۷ ساله بود که اولین اثرش را منتشر کرد اما این اثر فروش زیادی نکرد. با اینحال چهار سال بعد دوباره رمان به سوی خدایی ناشناخته را منتشر کرد و اینبار ناشر آن ضرر کرد و ورشکست شد. بار سوم، سرانجام بخت با او یار شد و رمان تورتیلافلت که وی آن را در ۳۲ سالگی منتشر کرد نهتنها شهرت بلکه پول فراوانی نیز برایش به ارمغان آورد.
استاینبک طی دو دههٔ بعد، اغلب آثار موفق و جنجالبرانگیز خود همچون در نبردی مشکوک، موشها و آدمها، خوشههای خشم و مروارید را منتشر کرد و نامش نهتنها در آمریکا بلکه در بسیاری از کشورهای جهان بر سر زبانها افتاد. حتی استقبال از برخی از آثار او مثل خوشههای خشم به حدی بود که موجی اجتماعی ایجاد شد و زمامداران آمریکا ناگزیر به پذیرفتن برخی اصلاحات اجتماعی شدند.
اما به رغم این موفقیتهای شگفتانگیز، آفتاب نویسندگی استاینبک بعد از پنجاه سالگی رو به افول گذاشت، چرا که بیشتر آثارش در این دوره، داستانهایی احساساتی، فلسفی و مقاله گونهاند، اما جالب اینکه جایزهٔ نوبل ادبی سال ۱۹۶۲ نیز همراه با تأخیر و عذرخواهی به یکی از آثار ضعیف این دورهٔ وی، زمستان ناخشنودی ما تعلق گرفت.
اغلب آثار استاینبک دربارهٔ زندگی مردم کشاورز فقیر کالیفرنیاست، گو اینکه برخی از این آثار همچون مروارید اساسا به آدمها و محیط دیگری میپردازد. مروارید که استاینبک در ۴۶ سالگی آن را منتشر کرد، اثری نمادین و در حقیقت تلفیقی از افسانه و واقعیت است و برشی از زندگی سرخپوستی مکزیکی را تصویر میکند. با اینحال این اثر از چنان قوت و قدرتی برخوردار است که منتقدان سالهاست که آن را پس از خوشههای خشم، بهترین اثر استاینبک میدانند.
محسن سلیمانی
۱
کینو (۱) در تاریک روشن صبح در کومه (۲) اش از خواب بیدار شد. ستارگان هنوز در آسمان میدرخشیدند و خروسها بانگ قوقولیقوقویشان را سر داده بودند.
کینو چشمانش را گشود و نخست به کویوتیتو (۳) که در ننو خفته بود و سپس به همسرش خوانا (۴) که کنارش روی حصیر دراز کشیده بود نگاه کرد. چشمان خوانا باز بود. تا آن روز هیچگاه نشده بود که وقتی کینو بیدار میشد چشمان همسرش بسته باشد. همسرش هم به او نگاه میکرد.
کینو صدای آرام امواج صبحگاهی را در ساحل شنید. آنگاه بار دیگر چشمانش را بست و گوش به موسیقی ذهنش سپرد. روزگاری مردم او آفرینندگان آهنگهای بزرگ بودند، طوریکه هر چه میدیدند و میشنیدند و یا به هر چه میاندیشیدند بدل به آهنگی میشد. اینک نیز آهنگی در سر کینو بود، آهنگ خانواده.
ناگهان چشمانش به طرف صدای خشخش کنارش برگشت. خوانا بیسر و صدا از جا برخاست و با پاهای برهنه و زبر و خشکش به سوی ننوی کویوتیتو رفت. سپس روی ننو خم شد و زمزمههایی محبتآمیز سر داد. کویوتیتو لحظهای چشمانش را گشود و بالا سرش را نگاه کرد و دوباره بست.
خوانا به طرف چالهٔ آتش رفت و خاکستر روی زغال را کنار زد و آن را باد زد تا آتش دوباره جان بگیرد.
کینو نیز برخاست، پتویش را دور سر و دماغ و شانهاش پیچید، کفش صندل به پا کرد و از کومه بیرون رفت تا سپیدهدم را تماشا کند.
سپس در بیرون کلبه چمباتمه زد و پتویش را زیر زانوانش جمع کرد و به لکههای شعلهور ابر در آسمان خلیج چشم دوخت. آنگاه بزی به او نزدیک شد، او را بو کرد و با چشمان زرد و بیروحش به وی خیره شد. سپس پشت سرش یکباره آتشدان خوانا شعله کشید و نیزههای نور از روزنههای دیوارهای کومه به بیرون پرتاب کرد. شبپرهای که دیر رسیده بود در جست و جوی آتش به درون کلبه هجوم برد. کینو آهنگِ خانواده را از پشت سر میشنید. خوانا داشت با سنگ آسیا، ذرت را آرد میکرد تا برای صبحانهشان نان بپزد.
وقتی خورشید از خلیج بیرون آمد، انفجاری از آتش نمایان شد. اینک کینو بوی دلچسب نانهای ذرت را حس میکرد. آن روز صبح هم مثل هر روز صبح بود، اما صبح خیلی خوبی بود.
وقتی خوانا، کویوتیتو را از ننو بیرون آورد کینو صدای غژغژ طناب را شنید. خوانا کویوتیتو را تمیز کرد. بعد او را در حلقهٔ شالش خواباند و طوری از گردنش آویخت که نزدیک سینهاش باشد. کینو بیآنکه نگاه کند همه چیز را میدید. خوانا آهسته آهنگی قدیمی را زمزمه کرد این هم بخشی از آهنگ خانواده بود، آهنگی که میگفت این گرماست، ایمنی است، همه چیز است.
در امتداد پرچین، کومههای دیگری بود که از آنها هم دود بلند میشد و صدای بساط صبحانهشان میآمد، اما آهنگ آنها آهنگی دیگر و خوکهایشان، خوکهایی دیگر بود و همسرشان خوانا نبود. کینو جوان و قوی بود و موهای مشکیاش روی پیشانی سبزهاش ریخته بود. چشمانش گرم و وحشی بود و برق میزد و سبیلش نازک و زبر بود. کینو پتویش را از روی بینیاش پایین کشید، چون هوای تاریک و زهرآگین ناپدید شده و نورِ زردِ خورشید بر کلبه افتاده بود. کینو به کبوترانِ وحشی که به سرعت در آسمان به سوی خشکی و تپهها پرواز میکردند نگاه کرد. اینک جهان بیدار شده بود. کینو نیز برخاست و وارد کومه شد.
وقتی پا به درون کلبه گذاشت خوانا از سر چالهٔ آتشِ گداخته برخاست، کویوتیتو را دوباره در ننویش گذاشت، موهای مشکیاش را شانه زد و گیسهایش را خرگوشی در دو طرف سرش بافت و روبانی سبز و باریک به دم گیسهایش بست. کینو کنار آتشدان چنبرک زد و نان ذرت داغی را لوله کرد و در سس فرو برد و خورد. روی آنهم کمی پولکی (۵) نوشید. صبحانهاش همین بود. این تنها صبحانهای بود که او میشناخت. غیر از البته روزهای جشن یا یکی از اعیاد شاد که آنقدر شیرینی میخورد که نزدیک بود بمیرد. وقتی کینو صبحانهاش را خورد، خوانا کنار آتش برگشت و صبحانهاش را خورد. آنها یکبار با هم صحبت کرده بودند اما اگر صحبت، عادتی بیش نیست نیازی هم به صحبت نیست. کینو نفسی از سر رضایت کشید و صحبت آنها همین بود.
آفتاب، کومه را گرم میکرد و شعاعهای بلندی از نور از روزنههای دیوار وارد کلبه میشد. یکی از این شعاعهای نورانی هم روی طنابِ ننویی که کویوتیتو در آن خواب بود افتاده بود.
جنبش خفیفی چشمانِ آنها را به طرفِ ننو کشاند، اما زن و مرد هر دو خشکشان زد. در پایین طنابِ ننو که از تیر سقف آویزان بود عقربی آهسته به پایین میخزید. دُم زهرآگینش در پشتش سیخِسیخ بود اما در یک چشم به هم زدن میتوانست آن را همچون شلاق فرود آورد.
نفس کینو در بینیاش سوت کشید اما دهانش را باز کرد تا صدای آن بخوابد. نگاه بهت زده و بدن بیحرکتش جان گرفت. در ذهنش آهنگی تازه شنید، آهنگی شوم، آهنگ دشمن، دشمن خانوادهاش. نَوا، نوایی خطرناک، مرموز و وحشیانه بود. و در زیر آن آهنگ خانواده مویه میکرد.
عقرب به نرمی از طناب پایین و به طرف ننو میرفت. خوانا زیر لب وردی قدیمی را زمزمه کرد تا از این بلا حفظش کند. بعد در حالیکه دندانهایش را به هم میفشرد با صدای بلند نام مریم مقدس را بر زبان آورد، اما کینو حرکت کرد. بدنش آرام و بیصدا و به نرمی در اتاق لغزید. دستانش در پیش رویش و کف دستانش رو به پایین بود و چشمانش به عقرب. کویوتیتو پایینتر از عقرب در ننویش خندید و دستش را به طرف آن دراز کرد. وقتی کینو به نزدیکی عقرب رسید، عقرب خطر را حس کرد. از حرکت ایستاد و با یک تکان، دمش را در پشتش بلند کرد و خار خمیدهٔ انتهای دمش برق زد.
کینو خشکش زد. ورد قدیمی را که خوانا زمزمه میکرد میشنید؛ آهنگ شوم دشمن را میشنید. اما تا عقرب حرکت نمیکرد توان حرکت نداشت. عقرب مرگ را که به طرفش میآمد حس کرد. دست کینو آرامآرام و به نرمی پیش میرفت. خار دُم عقرب تکانی خورد و راست شد. وقتی کویوتیتو خنده کنان طناب را تکان داد عقرب به پایین افتاد.
کینو هوا را چنگ زد تا عقرب را بگیرد اما عقرب از لای انگشتانش لغزید و روی شانهٔ نوزاد افتاد. فرود آمد و نیش زد. کینو با دستپاچگی عقرب را لای انگشتانش گرفت و بین دستانش مالاند. عقرب تبدیل به سریشم شد. سپس کینو عقرب را به زمین پرت کرد و مشت بر آن کوبید. عقرب در خاک فرو رفت. کویوتیتو در ننویش از درد جیغ میکشید. کینو آنقدر به دشمنش مشت زد و پا به زمین کوبید که از عقرب جز تکهای ریز و رطوبتی بر خاک نماند، دندانهای کینو معلوم بود و خشم در چشمانش شعله میکشید و آهنگ دشمن در گوشش میغرید.
خوانا نوزاد را بغل زده بود. جای نیش را که سرخ شده بود پیدا کرد. لبانش را بر آن گذاشت و به شدت مکید و تف کرد و دوباره مکید. کویوتیتو همچنان ریسه میرفت.
کینو بالبال میزد و درمانده بود. جلوی دست و پا را گرفته بود. جیغ نوزاد، همسایهها را به آنسو کشاند. همه از کومههایشان بیرون ریختند. برادر کینو خوان توماس (۶) و زنِ چاقش آپولونیا (۷) و چهار بچهشان دمِ در کومه جمع شدند و جلوی راه را گرفتند. دیگران هم سعی کردند از پشت سر آنها داخل کومه را نگاه کنند. حتی پسرکی از لای پاها سینهخیز جلو رفت تا نگاهی به کومه بیندازد. بعد آنها که جلو بودند به عقبسریها گفتند: «عقرب بچه را نیش زده.»
خوانا لحظهای از مکیدن جای نیش دست کشید. سوراخ ریز نیش کمی گشادتر و دور آن از مکیدن خوانا، سفید شده بود. اما ورم سرخ اطراف نیش بیشتر شده بود و به لنف سفتِ کودک رسیده بود. همهٔ اهالی، عقرب را خوب میشناختند. شاید نیشِ عقرب، آدم بزرگها را سخت مریض میکرد اما مسلما زهرِ آن بچهها را میکشت. همه خوب میدانستند که اول جای نیش کویوتیتو ورم میکند، بعد کودک تب میکند، آنگاه گلویش میگیرد و سرانجام معدهاش به درد میآید و اگر زهر زیادی واردِ بدنش شده باشد میمیرد. حالا درد نیش رفتهرفته ساکت میشد: جیغهای کویوتیتو بدل به ناله شده بود.
کینو اغلب از ارادهٔ پولادینِ همسر صبور و ظریفش متحیر بود. خوانا زنی مطیع، مؤدب، شاد و صبور بود. میتوانست درد کودکش را به خوبی تحمل کند و به ندرت ناله سر میداد. حتی گرسنگی و خستگی را بهتر از کینو تحمل میکرد. در قایق نیز همچون مردی نیرومند بود. از اینرو کارش اینبار عجیب بود. گفت: «دکتر، برو دکتر بیاور.»
حرفِ خوانا بینِ همسایگانی که در حیاط کوچک پشت پرچین، تنگ هم ایستاده بودند، دهان به دهان چرخید. همه حرفش را برای هم بازگو میکردند: «خوانا دکتر میخواهد.»
رفتن سراغ دکتر، عملی شگفتانگیز و به یاد ماندنی بود و آوردن دکتر کاری کارستان، دکتر هرگز میان کومهها نمیآمد. و چرا باید میآمد؟ میتوانست در شهر پولدارهایی را که در خانههای سنگی و گچی زندگی میکردند درمان کند و پول بیشتری در آورد.
آنهایی که در حیاط جمع شده بودند گفتند: «نمیآید.»
کسانیکه جلوی در بودند گفتند: «نمیآید.»
کینو هم همین فکر را کرد و به خوانا گفت: «دکتر نمیآید.»
خوانا به کینو زل زد. نگاهش به سردی نگاه ماده شیر بود. کویوتیتو بچهٔ اول او بود، همه چیز دنیای او بود. کینو ارادهٔ او را دید و طنین پولادینِ آهنگِ خانواده را شنید. خوانا گفت: «پس ما میرویم سراغش.»
آنگاه با یک دست شالِ سورمهایاش را روی سر مرتب کرد و با گوشهٔ شالش بندی درست کرد تا کودک نالانش را بر آن بیاویزد. بعد، گوشهٔ دیگر شالش را روی چشمانش کشید تا شال، سایبان چشمانش در برابر آفتاب باشد. آنهایی که جلوی در ایستاده بودند به عقبسریها فشار آوردند تا راهی برایش باز کنند. زن بیرون رفت و کینو به دنبالش. زن و مرد از در گذشتند و پا به کورهراهی پرشیار گذاشتند و همسایهها هم در پی آنها روان شدند.
حالا همهٔ همسایهها درگیرِ ماجرا شده بودند و دستهجمعی و پیاده و شتابان به سوی مرکز شهر میرفتند. پیشاپیشِ همه خوانا و کینو بودند و پشتِ سرشان خوان توماس و آپولونیا ـ که با هر قدم شکم گندهاش میجنبید ـ و در پی آنها همسایگان. بچهها هم در دو طرف آنها میرفتند.
کمی بعد جمعیت به آخر کومهها رسید. از آنجا به بعد خانههای سنگی و گچی شروع میشد؛ شهری با دیوارهای خشن اما باغهای خنکی که آب در آنها روان بود؛ باغهایی که دیوارهایش پوشیده از گلهای کاغذی (۸) ارغوانی، سرخِ آجری و سفید بود. جمعیت، صدای آواز پرندگان در قفس و شالاپشالاپ آب خنک را روی تختهسنگهای باغهای مخفی شنید و کمی بعد، از جلوی میدانِ بنبستِ شهر و کلیسا گذشت.
حالا تعداد جمعیت زیاد شده بود. نوآمدگان در حول و حوش جمعیت میشنیدند که کودکی را عقرب زده است و پدر و مادرش او را پیش دکتر میبرند.
نوآمدگان، به خصوص گداهای جلوی کلیسا که در تحلیل مسائل مالی بسیار کارآزموده بودند، فوری نگاهی به دامنِ آبی و کهنهٔ خوانا انداختند. پارگیهای شالش را دیدند و بهای روبان سبز گیسوانش را تعیین کردند. بعد قدمتِ پتو و لباسهای هزاربار شسته شده کینو را حدس زدند و بینوایی آنها را ثبت کردند و با مردم همراه شدند تا شاهد ماجرایی مهیج باشند. چهار گدای جلوی کلیسا از همه چیز شهر باخبر بودند. آنها پژوهشگران قیافههای زنانِ جوانی بودند که برای اعتراف به کلیسا میرفتند و وقتی بیرون میآمدند نوع گناهشان را تشخیص میدادند. در واقع از همهٔ رسواییهای کوچک و جنایات بزرگ با خبر بودند. از اینرو آنها دکترِ شهر را هم خوب میشناختند و از حرص و طمع و کورتاژهای (۹) ناشیانهٔ او خبر داشتند و با سکههای مِسینی که به آنها صدقه میداد آشنا بودند. حالا هم، چون آیین عشای ربانی زود تمام شده بود و کاسبی آنها تق و لق بود دنبالِ جمعیت راه افتادند تا ببینند دکتر با کودک تشنج گرفته و عقربگزیده چه میکند.
سرانجام جمعیتِ شتابان و آشفته به خانهٔ دکتر رسید. همه صدای شالاپ شالاپ آب و آواز پرندگانِ در قفس و جاروی دستهبلندی را که روی سنگفرشها میلغزید میشنیدند و بوی کبابِ ژامبونِ اعلای خانه دکتر را حس میکردند.
کینو لحظهای دلدل کرد. دکتر از قومِ او نبود. از نژادی بود که چهارصد سال نژاد کینو را کتک زده، گرسنگی داده، غارت و تحقیر کرده و ترسانده بود، برای همین هم اینک او اینچنین فروتنانه به در خانهٔ دکتر آمده بود و مثل همیشه احساس ضعف و ترس میکرد و در عین حال خشمگین بود. خشم و وحشت در وجودش درهم آمیخته بود. کشتن دکتر برایش آسانتر از حرف زدن با او بود، چون همنژادهای دکتر طوری با کینو و نژادش حرف میزدند که گویی آنها حیواناتی بیش نیستند. کینو دست راستش را بلند کرد تا کوبهٔ آهنی را بر در بکوبد اما خشم در وجودش متورم شد و ضربان آهنگ دشمن در گوشهایش طنین انداخت. سپس لبانش را بر دندانهایش فشرد و وقتی دست چپش را دراز کرد تا کلاه از سر بردارد، کوبهٔ آهنی به در خورد. کینو کلاه از سر برداشت و منتظر ماند. کویوتیتو در آغوشِ خوانا کمی ناله میکرد و خوانا قربان صدقهاش میرفت. جمعیت فشردهتر شد و نزدیکتر رفت تا بهتر ببیند و بشنود.
لحظهای بعد در دروازه کمی باز شد. کینو خنکی باغ سرسبز را حس میکرد و فوارهٔ کوچک آن را از لای در میدید. مردی که به او نگاه میکرد از هم نژادهایش بود. کینو با همان زبان قدیمی با او صحبت کرد.
خدمتکار در را نیمهباز کرد اما با زبان قدیمی جواب کینو را نداد. گفت: «کمی صبر کنید. خودم میروم به دکتر اطلاع میدهم.» بعد دروازه را بست و کلونِ آن را هم انداخت.
دکتر در اتاقش از خواب بیدار شد و روی تختش نشست. لباسی از ابریشم قرمز و کمرنگ که از پاریس برایش فرستاده بودند به تن داشت. با اینحال اگر دکمههایش را میبست بالا تنهٔ لباس برایش تنگ میشد. پایینِ پایش یک قوری نقرهای پر از شیرکاکائو با جا تخممرغی کوچکی از جنس چینی به طرز قشنگی در یک سینی نقرهای قرار داشت اما دکتر آن را با سر انگشتانش برداشت و کنار گذاشت. چشمان دکتر در دو ننوی کوچک گوشتی و پُف کرده، آرمیده و دهانش از نارضایتی آویخته بود. دکتر تنومند شده و صدایش گرفته بود. کنارِ دستش روی میز، زنگ اخبار و جعبهٔ سیگاری قرار داشت. مبلمانِ اتاق، سنگین و تیره رنگ و غمبار بود و عکسهای روی دیوار اتاق همه مذهبی بودند؛ حتی تابلوی بزرگِ همسرِ مرحوم دکتر.
دکتر، روزگاری جزیی از دنیای بزرگ بود، اما اینک جز خاطرهای از آن دوره و آرزوی زندگی در فرانسه چیزی برایش نمانده بود. میگفت: «آن وقتها در دنیای متمدن زندگی میکردم» و منظورش این بود که با درآمدِ کم معشوقهای داشت و در رستورانها غذا میخورد.
دکتر فنجانِ دیگری شیرکاکائو برای خودش ریخت و بیسکویتی را دو تکه کرد.
خدمتکار آمد و جلوی در باز منتظر ایستاد.
دکتر پرسید: «چیه؟»
ــ یک سرخپوست بدبخت بچهاش را آورده. عقرب بچهاش را نیش زده.
دکتر قبل از اینکه عصبانی شود، فنجان را آرام در سینی گذاشت.
ــ مگر من غیر از دوا و درمانِ سرخپوستهای بدبختی که حشره نیششان زده کارِ دیگری ندارم؟ من دکترم نه دامپزشک.
ــ بله ارباب.
دکتر گفت: «پول دارد؟ نه، معلوم است که ندارد. در این دنیا همه فقط از من توقع دارند که مجانی کار کنم. دیگر از این وضع خسته شدهام. ببین پول دارد؟»
خدمتکار دوباره دروازه را کمی باز کرد و نگاهی به مردم انداخت و اینبار با زبانِ قدیمیاش پرسید: «پول داری؟»
کینو دست برد و از جایی مخفی در زیرِ پتویش کاغذی را که چندینبار تا خورده بود در آورد. بعد کمکم تاهایش را باز کرد تا اینکه سرانجام هشت مرواریدِ ریز به اندازهٔ ارزن آشکار شد. دانههای مروارید مثل جوشهای زشت و خاکستری پوست بودند و تقریبا ارزشی نداشتند خدمتکار کاغذ را گرفت و دوباره دروازه را بست اما اینبار زیاد طولش نداد و فوری برگشت. بعد دروازه را به اندازهای که کاغذ را پس بدهد باز کرد و گفت: «دکتر رفت، آمدند دنبالش و بردندش بالا سر یک مریض که حالش خیلی وخیم است.» و با بیشرمی دروازه را بست.
موجی از شرم بین جمعیت افتاد و همه مثل یخ آب شدند. گداها به سرِ پلههای کلیسا برگشتند، دنبالهروهای بیکار پراکنده شدند و همسایهها برای اینکه چشمان کینو از شرم توی چشمانشان نیفتد از آنها دور شدند.
کینو مدتی دراز جلوی دروازه ایستاد. خوانا کنارش بود. بعد آهسته کلاهش را که قبلاً ملتمسانه به دست گرفته بود بر سر گذاشت و ناگهان بیهوا مشتِ محکمی بر در کوبید. آنگاه با تعجب به چاک بند انگشتانش و خونی که از میان آنها جاری بود نگاه کرد.
کتاب مروارید
نویسنده : جان اشتاین بک
مترجم : محسن سلیمانی
ناشر: نشر افق
تعداد صفحات: ۱۹۱ صفحه