کتاب خوشه های خشم – نوشته جان اشتاینبک – خلاصه و معرفی
کتاب خوشه های خشم نوشتهٔ جان اشتاینبک است که با ترجمهٔ عبدالحسین شریفیان منتشر شده است. این اثر یکی از شاهکارهای ادبیات داستانی معاصر است.
جان فورد که از کارگردانان صاحب نام آمریکایی است در سال ۱۹۴۰ فیلمی با اقتباس از این رمان با هنرپیشگی هنری فوندا ساخت. این فیلم نیز در سال ۱۹۸۹، جزء ۲۵ فیلم اولی بود که در فهرست ملی ثبت فیلم ایالات متحده آمریکا به عنوان فیلمی فرهنگی، تاریخی ثبت شد و به جنبههای زیباییشناسانه آن نیز توجه ویژه شد.
جان اشتاینبک رمان خوشه های خشم را در مدت ۵ ماه نوشت و در سال ۱۹۳۹ منتشر کرد. انتشار چاپ اول آن در امریکا و بریتانیا طوفانی برپا کرد و نارضایتی سرمایهداران و زمینداران آمریکایی را در پی داشت بااینوجود تا سال ۱۹۴۰ در امریکا به چاپ یازدهم رسید و در فهرست ۱۰۰ رمان برتر جهانِ مجله تایمز قرار گرفت. اشتاینبک یکی از ۳ غول ادبیات امریکا است که جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۶۲ و جایزه پولیتزر ۱۹۴۰ را به دست آورد.
داستان خوشه های خشم از آغاز دورهٔ جدید ماشینیسم؛ زمانی که پای صنعت به زندگی کشاورزان باز شده است شروع میشود. خانواده «جود» بر اثر هجوم سایر کشاورزان خردهپا و کارگران کشاورزی، زمینهای خود را در اکلاهما رها میکنند و به سوی سرزمین افسانهای کالیفرنیا کوچ میکنند. آنها با کاروانی به سوی غرب راه میافتند و در جادهها برای کار اردو میزنند. کمکم تعداد کارگران زیاد میشود و دستمزدها پایین میآید. بالاخره فقر و تنگدستی مردم باعث درگیریشان با پلیس و کارفرمایان میشود و حوادثی پیش میآید که خواننده باید داستان را صبورانه تا آخر بخواند و دربارهٔ ارزش آنها به داوری بنشیند.
داستان درست پس از آزادی مشروط تام جود از زندان مک آلستر آغاز میشود، جایی که او پس از محکوم شدن به قتل در دفاع از خود زندانی شده بود.
کتاب خوشه های خشم
نویسنده: جان اشتاینبک
مترجم: عبدالحسین شریفیان
انتشارات نگاه
یه یارو میگفت رانندههای کامیونا هی میخورن، همیشهی خدا تو قهوهخونهها نشستن و دارن میلمبونن.» جود به نشانه تأیید گفت: «خوب دیگه زندگیشون اینه.» «در اینکه تو راهها نگه میدارن شکی نیس، اما برای لمبوندن نیس. این جورا هم نیس که همیشه گشنه باشن. فقط موضوع اینه که از دایم رفتن خسته میشن، واقعاً خسته میشن. قهوهخونهها تنها جاییه که آدم میتونه نگه داره
آدم کاسب ناچاره دروغ بگه، اما اسمشو یه چیز دیگه میذارن. مهم همینه. تو میری اون لاستیکه رو میدزدی و تو میشی دزد، اما او میخواس چار دولار تورو بابت یه لاستیک کهنهی زهوار دررفته از جیبت درآره. اونا این کارو یه کاسبی حلال میدونن.
بانک چیزی است غیر از آدمیزاد. اتفاقاً آنهایی که در بانک کار میکنند از کارهایی که بانک میکند بدشان میآید، اما بانک کار خودش را میکند. بانک چیزی است غیر از آدمیزاد، باور کنید. هیولا است، آدم آن را ساخته، اما آدم نمیتواند مهارش کند.
این روزا دیگه زیاد موعظه نمیکنم. مردم دیگه اون روحیهی سابقرو ندارن. از اون بدتر، خودم هم اون روحیهی سابقرو ندارم. البته بعضی وقتها که دلم فغون میکنه راه میافتم و یه مجلس ذکر راه میاندازم، یا هروقت مردم یه لقمه نونی بهم میدن یه ذکر واسهشون میخونم، اما دیگه اون دل و دماغ قدیمو ندارم. فقط چون اونا میخوان واسهشون دعا میخونم
مستأجرین داد میزدند. بابابزرگ سرخپوستها را کشت، پدر بهخاطر بهبود زمین مارهای زیادی را کشت. شاید بانکها را هم بتوانیم بکشیم، آنها از سرخپوستها و مارها بدترند. شاید لازم باشد برای سر زمینهایمان بجنگیم، درست همانطور که بابابزرگ و پاپا جنگیدند. و حالا نوبت نمایندهها بود که خشمگین بشوند: «شما باید بروید!» مستأجرین هوار کشیدند اینجا مال ماست، ما… نه مال بانک است، مال هیولا است.
این دو مرد چمباتمه زده را از هم جدا کنید؛ کاری کنید از یکدیگر نفرت داشته باشند، از هم بترسند و به هم بدگمان باشند. اینجا است اساس تکامل آن چیزی که تو از آن بیمناکی. این را میگویند پیوند دو سلول. زیرا در اینجا «من زمینم را از دست دادهام» عوض میشود؛ یک سلول تجزیه میشود و از این پارههای تجزیه شده چیزی پدیدار میشود که تو از آن نفرت داری، ما زمینمان را از دست دادهایم: خطر در اینجا نهفته است، زیرا دو نفر مثل یک نفر تنها و حیرتزده نیستند.
ابرهای بارانزا اندک نمی بر زمین چکاندند و شتابان رو به سوی سرزمینهای دیگر کردند. پشت سرشان آسمان دوباره رنگ باخت و آفتاب درخشش را از سر گرفت. قطرههای باران در میان گرد و خاک چالههای کوچکی پدید آورد، و بر سر برگها قطرات درخشان آب دیده میشد؛ همین و بس. در پی ابرهای بارانزا نسیم ملایمی وزیدن گرفت و آنها را به سوی شمال راند؛ نسیم برگهای نیمهخشک ذرتها را به نرمی به هم میکوبید.
بترس از آنگاه که بمبها با وجود فعال بودن بمبافکنها فرود نیایند، زیرا وجود هر بمبی دلیل بر آن است که روح نمرده است و بترس از وقتی که اعتصابها پایان پذیرند ولی مالکان بزرگ هنوز زنده باشند ـ زیرا هر اعتصاب شکستخورده دلیل بر این است که گامی برداشته شده است. و تو میتوانی این را بفهمی، بترس از آن زمان که انسان در راه یک اندیشه دشواری نبیند و در راه آن نمیرد، زیرا این یک صفت پایه و اساس آدمیزاد است، و این صفت آدمی در دنیای هستی بارز و بیهمتا است.
«به نظر من اگه یه میلیون جریب را میخواد تا خودشو ثروتمند ببینه، واسهی اینه که باطنش خالی و پوچه و اگه باطناً پوچ و خالی و فقیر باشه هیچ میلیون جریب زمینی نمیتونه اونو پولدار و غنی کنه و شاید واسهی این نومیده چون میبینه که این چیزایی که داره نمیتونه اونو غنی کنه – غنی عین خانم ویلسون که وقتی بابابزرگ داشت میمرد چادرشو به او قرض داد. من نمیخوام وعظ کنم و خطابه بخونم، اما تا حالا سابقه نداره کسیرو ببینم که مثل سگ گله سگدو بزنه و هی جمع کنه و آخر سر نومید و درمونده نباشه.»
مرد پیاده بلند شد و از لای پنجره نگاه کرد. «آقا، منو سوار میکنین؟» رانندهی کامیون نگاهی سریع به قهوهخانه انداخت و گفت: «مگه آن اعلامیهی حمل مسافر ممنوع را رو شیشه ندیدی؟» «چرا دیدم. اما بعضیوقتها بچههایی هستن و با اینکه یه پولدار بیشرف وادارشون میکنه این اعلانارو بچسبونن، اونا معرفت دارن.» راننده که به آرامی وارد کامیون میشد، این قسمت از جواب مرد نظرش را جلب کرد. اگر دست رد بر سینهی مرد میزد، نه تنها بامعرفت نبود، بلکه به آن اعلامیهی کذایی هم تن در داده بود، و حق هم نداشت مسافر سوار کند. اما اگر پیاده را سوار میکرد، خود به خود بچهی بامعرفتی میشد؛ وانگهی از آن آدمهای توسریخوری نبود که هر پولدار حرامزادهای بتواند فریبش بدهد. خوب ملتفت بود که به مخمصه افتاده است، اما راه فراری هم نداشت، دلش میخواست بچهی بامعرفتی باشد. یکبار دیگر به قهوهخانه نگاه کرد. گفت: «خم شو روی رکاب تا به پیچ برسیم.»
بعضیوقتها روحیهشو دارم اما نمیدونم چی بگم و راجع به چی موعظه کنم. من قدرت راهنمایی مردمو دارم، اما نمیدونم باس به کجا راهنماییشون کنم.» جود گفت: «اونارو دور بگردون. تو نهر آب فروشون کن. بهشون بگو اگه مثل تو فکر نکنن تو آتیش جهنم میسوزن. چه لزومی داره اونارو به یه جای خاصی راهنمایی کنی. فقط راه بیفت تا اونا هم دنبالت بیان.»
مستأجرین داد میزدند: «درست است، اما این زمینها مال ماست. ما خودمان آنها را اندازه گرفته و تقسیم کردهایم. ما در همینجا به دنیا آمدهایم، و بهخاطر آن کشته دادهایم، در آن مردهایم. حتی اگر خوب هم نباشد. باز هم مال ماست. به همین دلیل مال ماست، در آن به دنیا آمدهایم، رویش کار کردهایم، در آن مردهایم. این یعنی مالکیت، نه سندی که شماره دارد.» متأسفیم. تقصیر ما نیست. تقصیر هیولاست. بانک که مثل آدم نیست. بله، اما بانک هم از آدمها تشکیل شده است. نه، اشتباه میکنید، اشتباهتان در همینجاست. بانک چیزی است غیر از آدمیزاد. اتفاقاً آنهایی که در بانک کار میکنند از کارهایی که بانک میکند بدشان میآید، اما بانک کار خودش را میکند. بانک چیزی است غیر از آدمیزاد، باور کنید. هیولا است، آدم آن را ساخته، اما آدم نمیتواند مهارش کند.
چون شب فرا رسید، شبپرهها، که از ترس نور به درون اتاقها نمیرفتند، به درون خانهها شدند و در اتاقهای خالی پرواز کردند، و اندکی بعد حتی روزها هم در همان اتاقها ماندند و رو به پایین خودشان را از تیرهای سقف اتاقها آویزان نگه داشتند؛ بوی فضولاتشان فضای خانهها را پر کرد. و موشها هم به درون آمدند و دانهی علفها را در گوشه اتاقها، در جعبهها، در کمدها و قفسههای آشپزخانه انبار کردند و راسوها هم برای شکار موشها آمدند، و جغدهای قهوهای رنگ شیونکنان وارد میشدند و بیرون میرفتند. اکنون اندک نم بارانی بارید. علفهای خودرو روی پلهها، جلو درها هر جا که قبلاً روییدن نداشتند، حتی در میان تختههای کف ایوان هم روییدند. خانهها خالی بودند، و خانهی خالی به زودی و به سرعت فرو میریزد. روکش محافظ میخها بر اثر زنگزدگی شکاف برداشت، گردوخاک روی کف اتاقها را پوشاند و فقط اثر پای موشها، گربهها و راسوها بر آن دیده میشد.
خانههای درون املاک همه خالی رها شده بودند و به همین دلیل زمینها هم از مردم تهی. فقط در سایبان تراکتورها با ورق آهنهای موجدار، که نقرهای بودند و میدرخشیدند، جنبوجوش به چشم میخورد و با فلز سوخت و روغن زنده بود و دیسکها و دستگاههای شخمزنی میدرخشیدند. تراکتورها چراغهای درخشان داشتند، زیرا برای تراکتور شب و روز معنی ندارد. دیسکها شبها دل خاک را میشکافند و در نور آفتاب میدرخشند.
انسانی که از عناصر تشکیلدهندهی خود برتر و بالاتر است زمینی را میشناسد که از تجربهی خود بیشتر و بالاتر است. اما انسان ماشینی که تراکتور مرده را بر زمینی میراند که نه دوستش دارد و نه آن را میشناسد و جز شیمی چیزی نمیداند. از خودش و زمین بیزار است هنگامی که درهای فلزی موجدار بسته شدند، به خانهاش میرود و خانهاش زمین نیست.
مادر کوشید به پشت سر نگاه کند، اما اتاق بار کامیون حایل بود و نمیگذاشت چیزی را ببیند. زن سرش را بالا آورد و به جلو به بیابان پرگردوغبار چشم دوخت. خستگی زیادی در چشمانش دویده بود. کسانی که بالای کامیون نشسته بودند، سرشان را برگرداندند. انبار و دود رقیقی که از دودکش به هوا برمیخاست، میدیدند. پنجرهها را میدیدند که زیر نخستین اشعهی نور آفتاب به سرخی میزدند. مولی را میدیدند که خسته کنار در ورودی ایستاده و به آنها نگاه میکند. بعد تپه حایل شد و دیگر چیزی ندیدند. کشتزارهای پنبه در دو سوی جاده گسترده بود و کامیون آهسته از راه پر گردو خاک میگذشت تا خودش را به شاهراه برساند و به سوی غرب برود
کاپوت چارگوش، کاپوت گرد، کاپوت زنگزده، کاپوت بیلی، سقف کورسی، و سقف معمولی. باب روز و توی بورس. هیولاهای قدیم با تشکهای پرمایه و ضخیم. به آسانی میتوانید آن را به وانت تبدیل کنید. تریلهای دوچرخ، میللنگ زنگزده در آفتاب بعدازظهر. اتومبیلهای دستدوم. تمیز، میزان، بدون روغنریزی. خدایا، نیگاش کن! واقعاً خوب ازش نگهداری شده. کادیلاک، لاسال، بیوک، پلیموت، پاکارد، شِوِی، فورد، پونتیاک. چند ردیف پشت سر هم. چراغهای جلو در زیر آفتاب بعدازظهر میدرخشند. ماشینهای دست دوم خوب و تمیز و مرتب. جو، خوب بپزشون. تورو خدا، کاش هزار تا از این قراضهها را داشتم! کاری کن حاضر شن بخرن، من باهاشون تا میکنم. میخواین برین کالیفرنیا؟ این یکی به درد شما میخوره. قراضه به نظر میرسه اما هنوز هزارها کیلومتر جا داره. کنار هم به ردیف ایستادهاند. اتومبیلهای دست دوم خوب. مد روز. تمیز و مرتب.
بعضیها هم به ریاضیات احترام میگذاشتند و آن را میپرستیدند زیرا ریاضیات پناهگاهی برای فرار از اندیشیدن و احساسات بود.
نیگاه کن، اگه مردم با هم متحد شن، یه رهبر پیدا میشه… ناچاراً پیدا میشه… آدمی که بتونه یه کلوم حرف بزنه. خب، همچه که این مرد دهنشو واکنه خرشو میگیرن و میندازنش زندون و اگه یه رییس یا رهبر دیگه سر بلند کنه اونوام میندازن زندون.» تام گفت: «خب، دستکم تو زندون یه چیزی بهش میدن بخوره.» «به بچههاش که نمیدن، تو چهطور قبول میکنی تو زندون یه چیزی گیرت بیاد بخوری اما بچههات از گشنگی بمیرن؟» تام آهسته گفت: «درسته، درسته.» «یه چیز دیگه. راجع به لیست سیاه چیزی شنیدهای یا نه؟» «اون دیگه چیه؟» «خب، برو دهنتو راجع به اتحاد و متحد شدن ما وا کن و حرف بزن و بعد ببین چه به سرت میآرن. یه عکس ازت میاندازن و همهجا میفرسن… اونوقت هیچجا کار بهت نمیدن، اگه بچه داشته باشی…»