داستان کوتاه: نان قندی از شارل بودلر
شارل پیر بودلر (۹ آوریل ۱۸۲۱–۳۱ اوت ۱۸۶۷) شاعر و نویسندهٔ فرانسوی بود. شارل در پاریس زاده شد. او تحت تأثیر پدر به سمت هنر گرایش پیدا کرد، زیرا بهترین دوستان پدرش هنرمند بودند. شارل بیشتر روزها با پدرش به دیدن موزهها و نگارخانهها میرفت. در ۶ سالگی پدرش را از دست داد. یکسال بعد از مرگ پدر، مادرش با سروانی به نام ژاک اوپیک ازدواج کرد. شارل همواره از این پیوند ناخشنود بود. در ۱۱ سالگی مجبور شد همراه خانواده به لیون مهاجرت کند. در مدرسه شبانهروزی با همکلاسیهایش سازگار نبود و دچار کشمکشهای زیادی با آنها میشد. تا اینکه در آوریل ۱۸۳۹ سالی که میبایست دانشآموخته شود، از مدرسه اخراج شد. در ۲۱ سالگی میراث پدر را به ارمغان برد، اما او با بیپروایی این میراث را به نابودی کشاند. شارل در ۲۱ سالگی ازدواج کرد. او علاوه بر شعر به کار نقد روی آورد. شارل بودلر از مطرحترین ادیبان مکتب سمبولیسم بود. او در سال ۱۸۶۷ بر اثر یک سکته قلبی از دنیا رفت.
نان قندی
در سفر بودم. منظرهای که پیرامون مرا فراگرفته بود آنچنان عظمت و اصالت سحرانگیزی داشـت که تاب و توان از انسان سلب میکرد. مسلماً در آن هنگام روح مرا امری دگرگون میکرد. افکارم به سبکی هوا از جـایی به جایی دیگر در جولان بود. شهوات نفسانی مبتذل مانند کینه و نفرت و عشقهای دنیایی همانند ابرهایی غلیظ از زیر پایم به عمق ورطه و غرقابها فرو میشد و روحم چنان عظمتی پیدا کرده بود که عیناً چـون گنبد آسمانی که مرا در بر میگرفت، روشن و صیقلی به نظر میرسید.
خاطرهٔ امور زمینی طوری ضعیف در درونم میگذشت و آن سان خفیف احساس میشد که درست مانند صدای زنگولهٔ حیواناتی بود که در دور دستها و از آن سوی کـوهستان میگذرند و چندان آهسته به گوش میرسد که در خور شنیدن نیست. دریاچهٔ کوچک و آرام که بر اثر ژرفای زیاد تیره و سیاه به چشم میآمد. گاه به گاه سایهٔ ابری میگذشت و به مانند پرتوی از شنل غولی آسـمانی کـه در میان ابرها پرواز کند در نظر جلوهگر بود.
به خاطرم میآید که آن احساس باشکوه و نادر و خاموش که با لرزشی شدید همراه بود روح مرا از شادی آمیخته به بیم سرشار میساخت و خلاصه در اثـر شـوق و شیفتگی به زیبایی خاصی که مرا در بر میگرفت با خود و دنیای خارج صلح و صفا احساس میکردم و باورم بود که در سعادت ازلی و فراموشی کامل از بدیهای دنیایی به سر میبرم و به مرحلهای رسیده بودم کـه در دل به روزنامههایی کـه ادعا میکنند انسان خوب خـلق نشـده، لبخند تمسخر میزدم.
در اینجا فکر کردم بـا مـرمت خـستگیها و تسکین اشتهایی که معلول یک چنین سیر و مـعراجی اسـت، قوای خود را تجدید کنم. از اینرو قطعهٔ نان بزرگی را از جیب بیرون کشیدم و یک فنجان مسی و یک شیشهٔ کوچک از نوع مـحلولهایی کـه داروفـروشان آن روزگار به جهانگردان میفروختند تا قطراتی از آنرا با آبـی که از ذوب شدن برف به دست میآید مخلوط کنند، آماده سـاختم.
مـن به آرامی نان خود را قطعهقطعه میکردم که آواز آرامی چشمانم را بهسوی خود کشانید. به ناگاه در جـلو دیدگان خود موجودی ژندهپوش، با موهایی ژولیده ظاهر شد که چشمان گود رفته و وحشی داشت و بـا حـالتی تـضرعآمیز با چشم خود قطعهای از نان را میبلعید و میطلبید و به گوشم زمزمهای آمد کـه بـا آواز گـرفته و دو رگهای کلمهٔ نان قندی را بر زبان میآورد. از این نامگذاری که میخواست نان تقریباً سـفید مـرا پرارزش جـلوه دهد، نتوانستم از خنده خودداری کنم و یک قطعهٔ بزرگ نان بریدم و به او عرضه کردم.
به آهستگی و طـوری که نمیخواست چشمانش را از شیئی که موجب میل مفرط او بود بردارد، نزدیک شد. نـاگاه آن را بـا دستش ربود و پس از آن با شتاب به جای خود برگشت، مثل اینکه بیم دارد آنـچه را بـه وی ارزانی داشتهام با بیمیلی بوده و احتمال دارد پشیمان شوم.
اما در همین احوال، بهوسیلهٔ مـوجود وحـشی دیـگری که نمیدانم از کجا سر رسید بشدت سرنگون شد، میان این دو شباهتی تام و تمام وجود داشـت به طوری که ممکن بود آن دو را برادران دو قلو پنداشت. هر دو برای به دست آوردن قطعهٔ نان بـر زمـین در غـلتیدند و هیچ یک از آن دو حاضر نبود طعمهٔ گرانقدر را تقسیم کند و نیمی از آنرا به دیگری دهد، نخستین در حالیکه بـشدت خـشمگین و غـضبناک بود موهای دومین را با دست میگرفت و بهسختی فشار میداد. این یکی گـوش آن دیـگری را چنان به دندان گرفت که قطعهٔ کوچکی از آن جدا شد و قطعهٔ جدا شدهٔ خون آلود را به بیرون انـداخت، در حـالی که با لهجهای عامیانه سخت دشنام و ناسزا نثارش میکرد.
صاحب حقیقی نان قـندی کـوشید چنگالهایش را در چشمان شخص غاصب فرو برد. ایـن یـک نـیز به سهم خود همهٔ نیروی خود را متمرکز سـاخت تـا حریف را با یکی از دستهایش خفه کند. در همان اوضاع و احوال نخستین کوشش میکرد کـه نان قندی را آهـسته در جـیبش بگذارد، امـا نـاگهان جـنگ مغلوبه شد و شخص مغلوب قد عـلم کـرد و فاتح معرکه را بهوسیلهٔ مشتی که به شکمش وارد ساخت درهم غلطاند.
آیا لزومـی دارد کـه شرح این ستیزهٔ بسیار زشت و زنـنده را که تا پایان یـافتن قـوای طرفین به طول انجامید بیان کنم؟
نـان قـندی دست به دست میگشت و مرتب از جیب یکی به جیب دیگری فرو میرفت اما افـسوس کـه حجم این قطعه نان مرتباً نـیز تـغییر مییافت و هنگامی که آن دو بـر اثـر بیرمقی خسته و نـالان و نـفس زنان و خون آلود دست از زد و خورد کشیدند، چیزی از آن نان قندی باقی نمانده بود، در حقیقت علت جـنگ یـعنی قطعه نان، نابود و از هم پاشیده شـده و به صورت ریزههایی در آمـده بـود کـه به دانههای ریز شـنی شباهت کامل داشت که با آن مخلوط گردیده بود.
این نمایش، منظرهای را که در آن بودم در غـمگینی فـرو برد و نشاط آرامی را که قبل از دیـدن ایـن انـسانهای کـوچک روح مـرا در خوشحالی فرو بـرده بـود بهکلی نابود ساخت و من در آنجا زمانی دراز با اندوه فراوان در خود فرو رفتم، در حالی که مرتباً با خـود میگفتم: «چه سرزمین باشکوهی که در آن نـان مـعمولی را، نـان قـندی (شـیرینی) مینامند و این نان قندی آنقدر نایاب و خوش خوراک و اشتهاآور است که کافی است به تنهایی جنگ و ستیز و برادر کشی واقعی را بر پا سازد!»
مترجم: دکتر افقه
این نوشتهها را هم بخوانید