همین اطراف هستی عزیزم – بخشهایی از کتاب چارلی عزیز: نـامههایی بـه یـک دختر گمشده
وقتی جان ولش، دوست بلندی بالای ولزیام، اهل سینما و فوتبال، پیـشنهاد کرد کتاب چارلی عزیز: نامههایی به یک دختر گمشده نوشتهٔ رگ تامپسن-کـه نویسنده بنود و نیست-را بـخوانم و نـسخهٔ خودش را که کنار برخی صفحاتش یادداشتهایی بر جای گذاشته بود، بخوانم، تصور نمیکردم شیفتهٔ این کتاب شوم. در سوم دسامبر 2005، چارلوت تامپسن، دختر سیزده ساله همراه دوستش طی تصادم با قطار کـشته شدند و پدر او پس از مدتی شروع به نوشتن نامههایی برای دختر از دست رفتهاش کرد. او در نامههایش تصویر پرشوری از دخترکی زیبا و ماجراجو ترسیم کرد و به توصیف تقلای خانوادهٔ ویران شدهای برای بقا پرداخت. چند تکه از کـتاب را تـرجمه کردهام که لزوما ترجمهٔ موبهموی واژهها نیست، ولی احتمالا حال و هوایی را که در آن به بند آدم عیان میکند.
ساعت شش صبح یکشنبه سوم دسامبر 2005 بود که آهسته پا به اتاق خواب دخترم گـذاشتم. بـه پهلو خوابیده و صورتش به طرف دیوار بود. خرس عروسکیاش را در چنگ داشت، انگار آن را له میکرد. خم شد و پیشانیاش را بوسیدم. همان زمان آرام برگشت و صورتم برابر چهرهاش قرار گرفت. چشمهایش را باز کرد و بـه رغـم نگاهی از سر تعجب، بلافاصله لبخند آرامی زد.
گفتم: «خداحافظ عزیز دلم. در «کمبریج تیک» مراقب خودت باش. با غریبهها حرف نزن و وقتی از خیابان رد میشوی به اطراف نگاه کن.»
گفت: «دوستت دارم پدر.» و دوباره بـه طـرف دیـوار برگشت و خیلی زود غرق خواب شـد. پیـش از خـروج از خانه سری به اتاق دو پسرم زدم: رابی شانزده ساله و هری (یا هورسی) دوازده ساله. هر دو در چنان خواب عمیقی بودند که اگر آب هم بـه صـورتشان مـیپاشیدم از خواب بیدار نمیشدند.
چارلی، دختر سیزده سالهام، شـب قـبل تأکید کرده بود پیش از رفتن با او خداحافظی کنم. هر چه باشد او سحرخیز خانوادهٔ ما بود و طی شش ماه اخـیر هـم یـکشنبه با من به سر کار میآمد. به خودم میگفتم چـه انرژیای برای کار کردن دارد. برای اولین بار آن قدر کار کرده بود تا خودش خریدهای کریسمساش را انجام دهد.
قـرا بـود آن روز بـا قطار ساعت ده و چهل و دو دقیقه همراه دوستش لیوی به کمبریج بـروند. بـا این که نه من و نه همسرم هیلاری، لیوی را به درستی نمیشناختیم، میدانستیم هر روز با قطار بـه مـدرسه مـیرود. من و هیلاری از آن دسته پدر و مادرهای بیخیال نبودیم، ولی خب، خطر موجود در ایستگاه قـطار، آن هـم آن سـاعات روز، آخرین نگرانیای بود که در مورد دخترمان به ذهنمان خطور کرد. اکثر دوستان چارلی هـر روز بـا قـطار به مدرسه میرفتند و برمیگشتند. رفتوآمد با قطار برای همهٔ آنها امری عادی بود، خـیلی عـادی.
وقتی ساعت هشت و نیم وانتم را روشن کردم و راه افتادم، به خودم گفتم: «چه روز خـوبی، فـقط حـیف لکههای ابر گاهوبیگاه جلوی نور خورشید را میگیرند.» ساعت یازده و نیم سعی کردم با چـارلی حـرف بزنم و ببینم به کمبریج رسیده، اما جواب نداد.
تراژدی خانواهٔ ما ساعت ده و چـهل و دو دقـیقه رخ داده بـود. زمانی که قطار اکسپرس استنستد در حال حرکت به چارلی و لیون برخورد کرده بود و براساس گـزارش پلیـس، هر دوی آنها بلافاصله جان داده بودند. باز هم برمبنای همان گزارش آنـها در ایـن حـادثه مقصر نبودند. نه بازیگوشی کرده بودند و نه اشتباهی ازشان سر زده بود و نه جلوی قـطار در حـال حـرکت پریده بودند. آنها بلیتهایشان را از سکوی قطارهای راهی لندن خریده و به سوی سـکوی قـطارهای راهی شمال رفته بودند. روی تابلوی الکترونیکی خبر نزدیک شدن قطار حک شده بود و آنها تصور مـیکردند بـاید سوار همین قطار شوند، درحالیکه قطار اکسپرس زوزهکشان از ایستگاه میگذشت و توقفی در کـار نـبود. کسی نبود به آنها هشدار بدهد جـلو نـروند. در عـین حال از روی آن سکو نمیتوانستند قطاری را کـه نـزدیک میشود ببینند. قطار اکسپرس استنستد مثل همیشه با سرعت هفتاد مایل در ساعت از ایـستگاه گـذشت. چارلی و سیوی هیچ شانسی بـرای زنـده ماندن نـداشتند.
نـوشتن در مـورد تراژدی آن روز هنوز هم برایم سـخت اسـت. ده ماه سپری شده و همهٔ ما در کابوس سوررئالی که آن روز صبح سوم دسامبر گـریبانمان را چـسبید به سر میبریم. در ماه اول هیچ وقـت تنها نبودیم. دوستان، اقـوام و حـتی غریبههای مهربان در خانهمان را میزدند و اطـرافمان بـودند و تلخی کابوس با جاری شدن آن زمزمههای محبتآمیز، قابل تحمل به نظر مـیرسید. از اوایـل ژانویه که همه به تـدریج و طـبعا بـه زندگی عادیشان بـازگشتند و مـا خود را در ناباوری، یأس و گـاهی جـنون یافتیم.
هیلاری در چاه استیصال گرفتار شد. در برابر اطرافیان و پسرهایمان ادای مادرهای شجاع را درآورد، ولی میدانستم هر روز بـیشتر در آن چـاه فرو میرود. من کمکم دریافتم بـاید راهـی برای رابـطه بـا دخـترم بیابم. باید دوباره پیـدایش میکردم. بنابراین دست به قلم بردم و شروع به نوشتن نامههایی برای او کردم. مثل همان روزهـایی کـه در مدرسهٔ شبانه روزی به سر میبرد یـا بـه تـعطیلات مـیرفت. در کـنار همهٔ اینها مـیخواستم بـگویم چه قدر دوستش داشتم و چه قدر دوستش خواهم داشت. هر بار دست به قلم میبرم، حـضورش را در اطـرافم احـساس میکنم و در خاطرههایی که با او داشتهام غرق مـیشوم.
نـامهها را بـرای چـاپ شـدن نـنوشته بودم. نیمهٔ آوریل دیدم بیش از پنجاه هزار کلمه خطاب به چارلی نوشتهام.ابتدا فقط مادرم که در نامهها او را «اوما» خواندهام، میدانست برای چارلی نامه مینویسم. مهربانانه درخواست کـرد اجازه دهم آنها را بخواند. ابتدا خجالت میکشیدم نامهها را بخواند. نامهها به شدت خصوصی بودند و هستند. اوما پس از خواندن چند نامهٔ اول تکان خورد و منقلب شد. سپس به یکی از دوستانم دادم آنها را بـخواند. او پس از خـواندن دویست نامه زنگ زد و گفت: «لعنتی چاپشان کن، تو با اینها به بقیه کمک میکنی.»
نمیدانم چرا این نامههای خصوصی کار درستی بوده یا نه، اما خوب میدانم درد و مصیبت پدیـدههایی جـهانی هستند و با لمس تراژدیها به یکدیگر نزدیکتر میشویم.
دوم ژانویهٔ 2006
سلام چارلی،
امروز خبر چندانی نبود. مادرت در آشـپزخانه در حـال شستن ظرفهاست و چند دسته گـل تـر و تازه را جایگزین گلهای خشک کرده. چندان حرف نمیزند. تا جایی که میتوانم بغلش میکنم و نوازش میکنم. رابی با سام و کارلوت به لندن رفته. قـرار اسـت به [بازار] کمدن تاون بروند. اگـر بـودی حتما با آنها میرفتی. آنجا را دوست داشتی. گوشه و کنارش هرچه بخواهی میفروشند؛ لباسهای رنگارنگ ارزان قیمت، جواهرات دستساز، پوستر آدمهای مردهٔ معروف و کمربندهایی که قلابهای درشت و چشمنواز دارند.
هورسی تا ظـهر در اتـاق نشیمن خوابیده بود. از موقعی که تو رفتی همه بیشتر همین جا میخوابیم. نمیتوانم دربارهٔ تو چنان حرف بزنم که انگار دیگر برنمیگردی. نمیتوانم از جملهٔ «دوستش داشتم» یا «او رفته» استفاده کـنم. تـو در من زنـده هستی، ولو آنکه دیگر بغلت نکنم.
مادرت همین حالا به طبقهٔ بالا رفت. نمیتوانم چندان تنهایش بگذارم. گـاهی روی تخت تو دراز میکشد یا بیحرکت وسط اتاقت میایستد. عزیز دلم به هـیچ چـیز اتـاقت دست نزدهایم. رابی اجازه نمیدهد هیچیک از رفقایش حتی نگاهی به درون آن بیندازد. او آرام به نظر میرسد، ولی میدانم نومیدانه بـا خـودش کلنجار میرود.
میپرسد: «حالت خوبه؟»
میگویم: «آره» درحالیکه حالم اصلا خوب نیست.
هورسی دیگر عـلاقهای بـه درسـ و مشق ندارد. هرگز چیزی در مورد آنچه که رخ داده بر زبان نمیآورد. دور خود دیواری مثل «هلمز دیـپ» [یکی از مکانهای رازآلود قصههای جان رونالد روئل تالکین نویسندهٔ کتاب ارباب حلقهها] ساخته و بیاعتنا به دیـگران زندگی میکند. اما حـواسم بـه او هست. هر چه باشد او فقط دوازده سال دارد.
دوستت دارم عزیزم، پدر.
هفتم ژانویهٔ 2006
عزیز دلم،
مادرت دیشب برای اولین بار در این مورد با من حرف زد.در آشپزخانه نشسته بودیم. پاسی از نیمه شب گذشته بود و هـیچکدام حرف نمیزدیم. موقعی که به عکس تو خیره شده بود، دست او را گرفته بودم. همان عکسی که در تابستان، در برایتون، گرفتهای. حد اقل من فکر میکنم آن را در تابستان گرفتهای.اما در عکس باران تندی مـیآید و بـاد از طرف دریا به سویت میآید. موهایت اطراف صورتت میرقصند، دهانت را باز کردهای و چشمهایت برق میزنند. عکسی لبالب از شادی خالص. فقط تو میتوانی در توفان ساحل برایتون شاد باشی و بخندی.
مادرت آرام اشـک مـیریزد. او همیشه آرام اشک میریزد. موقع به دنیا آمدنت هم صدایی از او در نیامد. مثل سایر زنها جیغ نکشید و گریه نکرد. در سکوتی خونبار درد میکشد. عکست را برداشت و به سویم گرفت و گفت: «ببین. گـاهی تـلویزیون نگاه میکنیم و گاهی چند جمله حرف میزنیم. اما همهاش رنج است و عذاب.»
به او گفتم مسئولیتی داریم و باید برای رابی و هورسی زندگی مناسبی را مهیا کنیم. آنها حق دارند مثل سـایر آدمـها شـاد باشند و بخندند. نباید آنها را در فـضای خـفقانآوری بـزرگ کنیم. آنچه اهمیت دارد این است که تو نرفتهای.روح تو، آنچه خودت بودی، نابود شدنی نیست. نمیتوان انرژی را نابود کرد.
میخواهی رازی را بـرملا کنم؟ دوسـتت دارم.
پدر
بـیست ژانویهٔ 2006
سلام عزیزم،
ساعت هفت بعد از ظهر اسـت. رابـی و چند تا از رفقای علافش در طبقهٔ بالا هستند. تردیدی ندارم یا سیگار میکشند یا چیزی بدتر.
امروز با مادرت بـه دیـدار یـک روانشناس رفتیم. آقایی به نام نایل هانت. مرد کوچک انـدامی مرتبی که موهای سرخی داشت. مهربان بود و چهرهاش متفکر به نظر میرسید. از مادرت خواست احساساتش را بر زبان آورد و مـادرت گـفت هـمیشه و هر لحظه به روز حادثه فکر میکند و چگونگی وقوع آن تراژدی را دوبـاره و دوبـاره برای خود میسازد. او هم مثل من است، فقط من گاهی آن تراژدی را پس میزنم، درحالیکه مادرت آن را بـه آغـوش مـیکشد. دکتر هانت احساس کرد باید برنامهٔ روزمرهمان را ولو به صورت ملالآور عوض کـنیم. مـثلا بـه جای طبقهٔ پایین در طبقهٔ بالا بخوابیم. آشپزی کنیم و غذاهای ساده بپزیم. دوست نداشتم بـه او بـگویم اهـل این کارها نیستم. نگران مادرت بود که لب به غذا نمیزد.گفت اگر وزنش کـمتر شـود باید برویم آنجا.
میخواهم بروم بخوابم. میدانم آقای روانشناس گفته طبقهٔ بالا بـخوابیم، ولیـ هـنوز آمادهٔ انجام این کار نیستیم و نمیتوانیم کنار اتاق تو بخوابیم.
دوستت دارم عزیزم.
شب بـه خـیر پدر.
سوم فوریهٔ 2006
عزیزم،
جمعه است. چند روزی است چیزی برایت ننوشتهام، ولی هـمهاش بـه تـو فکر میکنم. اندی در حال رنگ زدن خانه است و سعی میکنم به او کمک کنم. پیش از این نـمیدانستم در ایـن زمینه چه قدر بیاستعدادم. اندی همهٔ هال، طبقهٔ اول و دوم را رنگ زد.درحالیکه من فـقط ده تـکه زیـر لیوانی را رنگ زدم.
26 هفت, بهمن 1386 – شماره 44
(به تصویر صفحه مراجعه شود) حالا همه چیز به صورت فوق العـادهای سـفید شـده و میدرخشد.
فکر میکنم از رنگ سفید خوشت بیاید. قرار است با قطعات چـوبی کـه مادرت نزدیک یک سال پیش خریده، طبقهٔ جدیدی در آشپزخانه بسازیم و وقتی کارها تمام شد، خانه را بـرای فـروش بگذاریم.
به زودی برایت بیشتر خواهم نوشت. دوستت دارم، پدر.
پنجم فوریهٔ 2007
فرشتهٔ من،
بـعد از ظـهر یکشنبه است. دیروز جان کیلینگ، پل و مل بـه دیـدار مـا آمده بودند. میخواستم چیزی برایت بنویسم، ولی درسـت نـبود در شرایطی که میهمانان، در آشپزخانه بودند بیایم جلوی کامپیوتر بنشینم. شام را با آنها خـوردیم و دیـر به رختخواب رفتیم و هر دو صـبح را بـا سردرد آغـاز کـردیم.
امـروز بعد از ظهر مسابقهٔ فوتبال تماشا کـردم. مـیدانم خوشت نمیآید بشنوی، ولی چلسی باز هم برد.
دوستت دارم، پدرت.
ششم فـوریهٔ 2006
چـارلی عزیزم،
دکتر رفتن خودم را کنار گـذاشتهام. مادر خواب بود و نـمیخواستم بـیدارش کنم. دکتر چند قرص دیـگر تـجویز کرده و میپرسید تأثیر قرصهای قبلی چه طور بوده؟ به او پاسخ دادم نمیدانم و واقعا هم نـمیدانم قـرصهایی که خوردهایم چه تأثیری بـر مـا گـذاشته. شاید همینکه فـکر مـیکنم حالم بدتر نشده بـه ایـن مفهوم باشد که قرصها جواب دادهاند.
اما اعتراف میکنم به صورت فزایندهای نگران مـادرت هـستم. نه غذا میخورد، نه انرژی دارد و نـه حـوصلهٔ انجام کـاری را. هـمهٔ وقـتش را صرف شستن پیراهنهای رابـی و هورسی میند و بیش از گذشته برای آنها غذا میپزد. همهاش همین. امیدوار بودم مرا در رنگ زدن خـانه کـمک کند، ولی علاقهای نشان نداد.
سـلامت بـاشی عـزیز دلم. پدر.
دوم مـارس 2006
عـزیز من،
دیشب نـاگهان تـصور کردم بوی گاز اتاق نشیمن را فراگرفته. اول صبح با دایرهٔ گاز تماس گرفتم و یک ساعت بعد وانـت کـوچولوی آبـی رنگ شرکت ترانسکو جلوی خانهمان ظاهر شـد. مـرد سـینه سـتبری بـا لهـجهٔ ایتالیایی توضیح داد جای نگرانی نیست. در حال بیرون رفتن بود که عکس تو را درون قاب دید. چیزی در او جاری بود که مرا ترغیب کرد بگویم چه اتفاقی افتاده. بـرگشت و پاسخ داد پسرش تازه پا به شانزده سالگی گذاشته بود که اتومبیلی او را زیر گرفت و راننده، بدون آنکه توقف کند از محل حادثه گریخت. پسرش پانزده سال پیش درگذشته بود. خواهر او هم همین اواخـر پسـر یازده سالهاش را در حادثهٔ اتومبیل از دست داده بود. از من خواست جزئیات حادثه را برایش تعریف کنم و هرچند حرف زدن در این مورد برایم ناممکن است، شروع به توصیف آن تراژدی کردم. شاید برای آنکه او هـم مـثل ما مصیبتزده بود. حرف که میزدم چشمانش لبریز از اشک میشد. بیشتر حرف زدیم و او گفت قایقی دارد و گاهی با پسر دیگرش به ماهیگیری میروند. گـفت قـرار است برای ماهیگیری راهی نـورفلدبرادز شـوند و اگر همراهشان بروم خوشحال میشود.
همینطوری برادر دیگری پیدا کردم، عضو دیگری برای باشگاه مصیبتزدهها.
این از بخت بد من است که فقط میتوانم تـو را دوسـت داشته باشم.
پدرت.
چهارم آوریـل 2006
عـروسکم، دوباره سلام،
بهار بیتردید تمام شده. دیروز دکتر تایلر را دیدم. او مثل همیشه به رغم شلوغ بودن مطبش مرا پذیرفت و نیم ساعت باهم حرف زدیم. به او گفتم نه من و نه مـادرت نـمیدانیم قرصها تأثیری بر ما داشتهاند یا نه. قرصهای ما قوی نیستند، ولی او بیم دارد مصرف بیشتر آنها ما را شبیه آدمخوارها کند. اعتقاد دارد بهتر است عوض این که اوقاتمان را با زل زدن به فضا سـپری کـنیم، کمی احـساس درد کنیم.
پدرت.
بیست و هشتم آوریل 2006
عزیزم،
از نوشتن آخرین نامهام نزدیک به یک ماه گذشته و در این مدت اتفاقات زیـادی افتاده. روزانه در مغزم در حال نوشتن هستم تا مطمئن شوم نکتهای را از قـلم نـینداختهام.حـالا صبح یکشنبه است.
شش ماه از دیروز گذشته. شش ماه پیش بود که برای آخرین بار دیدمت. زنـدگی ظـاهریمان به نوعی روزمرهگی کشیده شده. مادر دو ماهی است سر کار میرود. من پنـج سـخنرانی در کـانتیهای دادهام.رابی دورهٔ GCSE را آغاز کرده و هورسی سه بار برای تیم کریکت زیر پانزده سالهها بـه میدان رفته.
میخندم و جوک میگویم و نقاب روی چهرهام در اکثر مواقع بیحرکت است. ولی همه مـیبینند پوست، چشمها و بینیام بـه ایـن چهره تعلق ندارند. احساس میکنم میتوانم در هر لحظه بزنم زیر گریه و گاهی که تنها میشوم نقاب را از صورتم برمیدارم و قطرههای اشک که با درد جاری میشوند چهرهٔ واقعیام را میپوشانند.
پدرت.
ششم ژوئن 2006
سـلام عروسکم،
من و دکتر تایلر دیگر رفیق شدهایم. همیشه اعتقاد داشتم دوست شدن با پزشک، با دوست شدن با رئیس بانک یا مأمور پلیس محل فرق دارد. در مطب او نشسته بودم و مدام صدایی را از بـلندگو مـیشنیدم که آقای بلاگز یا خانم شیپتن را صدا میکرد. به صفحهٔ دوم دیکشنری ریدرز دایجست [نشریهٔ معروف مربوط به زمینههای تغذیه، سلامتی و بهداشت] رسیده بودم که خود آقای تایلر را برابرم دیدم. گفت: «رگ، خوشحالم مـیبینمت.» بـعد دستش را دور شانهام انداخت و دنبال خودش برد.
احساس کردم بیست چشم ملالآور به من خیره شدهاند. صدایی که درونشان جاری بود را میشنیدم: «باز هم اونه. یا بیماری بدی داره یا پول دکـتر دسـتشه.»
برای مادرت وقت ملاقاتی برای
از دکتر تایلر پرسیدم آیا چهل و هشت سالگی برای دوباره بچهدار شدن خیلی دیر نیست؟ و او گفت نه. اما در عـین حـال افـزود به طور متوسط یک بـچه از هـر پنـجاه بچهای که مادرشان در این گروه سنی قرار میگیرند به سندرم داون [نوعی عقبماندگی ذهنی] دچار میشوند. از طرح موضوع بچهدار شدن با دکتر هـم مـیترسیدم، بـنابراین حتی مسئله را با مادرت هم مطرح نکردم. نـمیتواند تـحمل کند کسی به جایگزین کردن بچهای جای تو اشاره کند. عزیز دلم حقیقت این است که تو جایگزینی نـداری و هـمین نـکته را برای دکتر بازگو کردم. حالا از این که چنین چیزی بـه فکرم خطور کرده خجالت میکشم. صرف نظر از آنچه دکتر تایلر گفت، برای این حرفها بیش از حد پیر شـدهایم.
پدرت.
نـوزده ژوئن 2006
عـروسکم،
دیروز، روز پدر بود. دقیقا یک سال پیش بود که باهم برای دیـدن «گـرین دی» به میلتون کینز رفتیم.
مثل همیشه روزنامههای یکشنبه را خریدم و کنار میز آشپزخانه با یک فنجان چـای و سـیگار نـشستم. عکسهایت را به صورت نیم دایره قرار داده بودم تا از هر زاویهای بـبینمات.. بـدجوری درگـیر مطالب پرت و پلا شده بودم، مثل مقالهای با عنوان «هفت راه خرید کفشهای محشر ورزشی.» حد اقـل سـه مـاهی است کفشهای ورزشی انکل استو را که تابستان گذشته آن را در خانهمان جا گذاشت میپوشم. یادت میآید؟ میخواستی آن را دور بـیندازی، چـون چاک وسطش طوری بود که انگار آدم کوری آن را به هم دوخته. مدل این کـفش کـهنه شـده.
دوستت دارم. منتظرت میمانم. قول میدهم. خواب خوبی داشته باشی.
پدرت.
23 ژوئیه 2006
سلام عزیز دلم،
دو هفته سـپری شـده و چیزی برایت ننوشتهام.
همیشه به یادت هستم، اما خانهٔ جدیدمان تأثیر عجیبی بـر مـن داشـت. مثل این بود که پا به هتل بزرگ قاطی و پاطی گذاشتهایم که خدمهای ندارد. بدون فـنجان، بـدون پرده. حالا همه طبقهٔ پایین میخوابیم. خاطرهای اینجا جاری نیست. میدانم تو را روی پلهـها نـخواهم دیـد. میدانم با موهای آشفته از حمام بیرون نمیآیی تا نگاهت کنم. اما از این خانه نمیترسم. نـمیترسم کـه بـه پلهها نگاه کنم و تو را نبینم. اینجا محلی است که فقط میخوریم و مـیخوابیم.
هـفتهٔ پیش اتفاق دیگری هم افتاد. نامهای روی میز دیدم از سوی مدیر اجرایی شبکهٔ راه آهن، مردی به نـام جـان ارمیت در نامهاش گفته شبکهٔ راه آهن در مورد اقدامات لازم برای ایمنترسازی همان ایستگاه قـطار مـوافقت کرده. قرار است یک دستگاه صدور بـلیت روی سـکوی قـطارها به مقصد کمبریج نصب شود همراه بـا سـیستم هشداردهندهای که خبر ورود قطار بعدی را با صدا هشدار دهد. قرار است جزئیات بـه اطـلاع اهالی منطقه برسد که شـامل طـرح آن در مدارس هـم هـست. بـعضیها میگویند ما باید خوشحال باشیم، مـیگویند سـرانجام پیروز شدیم. البته از این که کمتر کسی در معرض بلایی قرار میگیرد کـه بـر سر تو آمد، خوشحال هستم. امـا چگونه میتوانم از این خـوشحال بـاشم که آن ایستگاه باید نکات ایـمن را رعـایت میکرد و نکرد؟
جان کیلینگ به من گفت فقط عشق و امید است که میماند. تـو را خـیلی دوست دارم. از این واژهها بسیار مـیتوانم بـر زبـان آورم. هرگز دست از نـوشتن بـرایت برنمیدارم. هرگز تو را از ذهـنم دور نـمیکنم. اوما میگوید همه جا هستی. همه جا. باد درون درختها هستی، نور خورشیدی که بـر سـطح آب بازی میکند، باران هستی، بـرف و ابـرها، لبهٔ هـر تـکه چـمن هستی و قلب هر گـل. گاهی چنان با همهٔ وجود احساست میکنم که باور میکنم تکهای از وجودم شدهای.سلامت بـاشی عـزیزم.
پدرت.
مجله هفت – بهمن 1386
حمید رضا صدر
این نوشتهها را هم بخوانید