یعقوب لیث و خلیفه عباسی – چرا یـعقوب بـه بـغداد لشکرکشی کرد؟
دکتر ابراهیم باستانی پاریزی:
«…و کس را اندر اسلام-پس از ابو بکر و عمر-آن آثار خیر و عدل نبوده است که اندر روزگـار تو بود، اکنون ما و همهٔ مسلمانان معین توایم، تا جهان بر دست تـو به یک دین کـه آن دیـن اسلام است بازگردد…»
(از نامهٔ خلیفه به یعقوب) – نقل از تاریخ سیستان
باوجود اینکه طبق مضمون نامهای که نقل کردیم، یعقوب همیشه کوشش داشت مناسباتش با خلیفهٔ عباسی حسنه و دوستانه باشد، باید تـحقیق کرد که چه عواملی موجب شد تا در پایان عمر، یعقوب به کاری خطیر، یعنی حمله به بزرگترین پایتخت سیاسی عالم دست بزند.
در باب علت توجه یعقوب از فارس و خوزستان به بغداد، سـخن بـسیار گفتهاند و بیشتر آن را از تعصب ضد عربی یعقوب و سودای جهانگشایی ناشی دانستهاند و البته همهٔ اینها درست اسـت، امـا اینکه چند ماه پیش یعقوب به دستور خلیفه به فارس آمده و محمد بن واصل را گرفته و مکاتبات با خلیفه و برادرش داشته، چطور شده که یکباره قصد بغداد کرده؟ باید عاملی مهمتر داشـته بـاشد که بیشتر مورخین در جستجوی چنین عاملی نبودهاند*1
این عامل را باید در حوزهٔ مرکزی خلافت جست و آن عبارت است از رقابتهای اطرافیان خلیفه و سوداهای دور و دراز برادرش «موفق»، و همچنین دخالت سایر مدعیان خلافت. چنانکه خـواهیم دیـد، مـوفق ابتدا با یعقوب مکاتباتی داشـته کـه بـعد معلوم شده و آن را با برادرش در میان گذاشته و به صورت توطئه علیه یعقوب از آن استفاده کرده است.
اما مهمتر از آن، ادعاهای فرزندان واثق بوده اسـت: تـوضیح آنـکه پس از مرگ واثق خلیفه، قرار بود پسرش مـحمد بـن واثق خلیفه شود، اما وصیف ترک دخالت کرد و به عنوان کودک بودن محمد، از این کار جلوگیری کرد و گفت «شـرم نمیدارید؟ شخصی را خـلیفه مـیسازید که هنوز بدان مرتبه نرسیده؟ در عقب او نماز توان گزارد؟» بدین طریق مـردم خلافت را از خاندان واثق منتزع کرده به پسر معتصم یعنی متوکل دادند ولی رقابت فرزندان واثق همچنان باقی بود تـا بـعد از اتـمام خلافت متوکل و منتصر پسرش و مستعین پسر دیگر معتصم و معتز پسر مـتوکل، خـلافت به دست محمد بن واثق رسید ولی او هم به وسیلهٔ همان ترکان خلع شد و احمد بن مـتوکل را بـه خـلافت برداشتند و او لقب المعتمد علی اللّه گرفت و همان است که درین صفحات نام او آمـده اسـت.
در چـنین روزهایی که یعقوب به خوزستان رسیده بود، یکی دیگر از پسران «منتظر- الخلاقهٔ» واثق، یـعنی عـبد اللّهـ بن واثق به فکر استفاده از موقعیت افتاد و شخصاً نزد یعقوب رفت و ازو خواست تا عـلیه خـلیفه معتمد به او کمک نماید، و هم او بود که یعقوب را به گرفتن بغداد تطمیع کـرد.1
در واقـع ایـن مسائل یعنی، مکاتبات ابو احمد موفق-برادر خلیفه-و تطمیع عبد اللّه بن واثق-مدعی خـلافت-بـهترین وسیله و انگیزهٔ توجه یعقوب به بغداد بوده است و چنانکه خواهیم گفت، با ایـن دو انـگیزهٔ قـوی و سایر مسائلی که در بین بود، یعقوب در واقع از داخلهٔ بغداد دعوت شده بود که به پایـتخت عـباسیان روی آورد. متأسفانه رازنگاهداری و مرموز بودن شخص یعقوب و حالات روحی او موجب شده است کـه هـیچکدام از نـقشههایی که او در سر میپرورانده فاش نشود و جایی منعکس نباشد. آیا او میخواست موفق را به خلافت برساند؟ آیا قصد انـتقال خـلافت را از خـاندان معتمد به واثق داشت؟ آیا میخواست خود بر اریکهٔ حکومت بغداد جای کند؟ آیا در نظر داشـت «جـندیشاپور» را پایتخت قرار دهد؟ هیچ کدام از این مسائل توجیه نشده است و هر کدام ازین مسائل میتواند خود یک انـگیزهٔ قـوی برای حرکات یعقوب باشد.
تمشیت امور فارس و خوزستان البته از کارهایی بود کـه یـعقوب تقریباً با صلاحدید خلیفه انجام داد، اما پسـ از آن دیـگر تـوقف او در فارس و حرکت او به خوزستان و نزدیک شدن بـه سـواحل دجله بر خلیفه گران میآمد. درین وقت «خلیفه معتمد به او پیغام داد که چـون مـا مملکت فارس به تو نـدادهایم، جـهت چیست کـه زمـان لشـکر به آنجا میکشی؟ تو به بغداد هیچ کـار نـداری، همان بهتر که قهستان و عراق و خراسان مطالبت میکنی و نگاه میداری تا خـللی و دلمـشغولی تولد نکند! بازگرد…»2 این فرمان خـلیفه در وقتی به یعقوب ابـلاغ مـیشد که اتفاقاً در همان روزها سـفیران تـرکستان و هند و سند و چین و ماچین و زنگ و روم و شام و یمن، برای بزرگداشت یعقوب-که پس از دوازده سـال حـکومت نامش در همهٔ اکناف عالم اسـلامی پیـچیده بـود-به سیستان رسـیدند، و چـون متوجه شده بودند کـه یـعقوب در جنگ فارس است همه در پی او آمدند.
یعقوب چندی در «جندیشاپور» مقام کرد تا همهٔ سفرا رسـیدند و در آنـجا به طور رسمی بنشست تا «هـمه هـدایا و پیغامها بـگزاردند، و او نـیز نـامهها نوشت و خلعتهایی به آنـان بداد و بازگردانید.»3
این دبدبه و کوکبه در پشت گوش خلیفه معتمد برای بغداد بس گران بود، حـصوصا کـه بعضی از سفرا نیز در خطابههای خود، یـعقوب را «مـلک الدنـیا (-شـاه جـهان، جهانشاه) خواندند، و هـمهٔ جـهان اندر فرمان او شدند.»4
توفیق و شهرت و قدرتی که یعقوب در جهان اسلامی به دست آورده بود البته برای خـلیفهٔ عـباسی گـران میآمد، و این نه تنها از نظر سیاسی بـلکه از جـهت شـخصی نـیز حـسد و کـینهٔ خلیفه را تحریک میکرد و در واقع اینهمه تبلیغات به ضرر یعقوب تمام شد.
در تاریخ یونان قدیم ضمن واقعهای میخوانیم که یکی از سرداران اسکندر به نام «فیلوتاس» چون قدرت بـیشمار یافت و ثروت فراوان به دست آورد، مورد حقد و حسد اطرافیان و حتی خود اسکندر قرار گرفت. پدرش «پارمن یون» که مرد جهاندیدهای بود، روزی رو به پسر کرد و گفت: «فرزند خودت را کوچکتر کن!»،5 پسـرش کـه جوان و متکی به فتوحات خود و مغرور به محبتهای اسکندر بود نپذیرفت و اما روزی رسید که او را به اتهام توطئه قتل اسکندر محاکمه و محکوم و در برابر چشمان دوستان سنگسار کردند. و نه تـنها او را، بـل پدرش «پارمن یون» را هم چند روز بعد از میان برداشتند.
پیشرفت برقآسای یعقوب نیز برای او عواقبی چنین خطرناک داشت و بدتر از همه اصرار او برای ورود به بغداد بـود کـه میگفت «مرا آرزو چنان است کـه لا بـد به درگاه آیم و شرط خدمت به جای آورم، و عهد تازه گردانم، تا این نکنم بازنگردم!» هرچه که خلیفه میگفت و رسول میفرستاد، جواب همین بازمیداد.6
مـعتمد خـلیفه و برادرش موفق ولیعهد او، نـشستند و مـشورتی کردند و صلاح چنان دیدند که از در حیله و مکر و غدر درآیند، چه، متوجه شدند که یعقوب در همهٔ مملکت خوشنام است و «مردمان جهان دل بدو اندر بستند-از آنچه او عادل بود-و بر هر جای کـه رو کـرد کسی بر او برنیامد.»7
بههرحال، «چون خلیفه بر او بد گمان شد، بزرگان حضرت را بخواند و گفت چنان گمان میبرم که یعقوب لیث سر از چنبر اطاعت ما بیرون برده است و به جانب ایـنجا مـیآید-که او را نـفرمودهایم که به درگاه آید-و میفرمایم که بازگردد بازنمیگردد! و بههمهحال در دل خیانتی دارد، و چنان پندارم که در بیعت باطنیان شده اسـت و تا بدینجا نرسد اظهار نکند و از احتیاط غافل نباید بود.»8
اما چـون دیـدند کـه او پیش میآید، به فکر صلاحاندیشی افتادند تا از طرف خلیفه رسماً نامهای به او نوشته شود و از یعقوب دعوت بـه عـمل آید که خلیفه مایل است برای ملاقات و دیدار و تقدیر از خدمات او، یعقوب را حضوراً در بـغداد مـلاقات کـند، در آن نامه گفته شده بود: «…جهان به تو سپاریم، تا تو جهانبان باشی، که همهٔ جـهان متابع تو شدند، و ما آنچه فرمان دهی بر آن جمله برویم، و بدانی که مـا به خطبه بسنده کـردهایم کـه ما از اهل بیت مصطفاییم-و تو همی قوت دین او کنی، و به دار الکفر ترا غزوات بسیار بودست: به هند اندر بشدی تا سرندیب، به اقصاء دریای محیط، و به چین و ماچین اندر آمدی، و بـه ترکستان بیرون آمدی…و بر کفار جهان به همه جای اثر تیغ تو پیداست. حق تو بر همهٔ اسلام واجب گشت، و ما فرمان بدان دادهایم تا ترا به حرمین (-مکه و مدینه) هـمی خـطبه کنند، که چنین آثار خیرست ترا اندر عالم، و کس را اندر اسلام، از ابو بکر و عمر، آن آثار خیر و عدل نبودست کاندر روزگار تو بود، اکنون ما و همهٔ مسلمانان معین توایم، تا جـهان بـر دست تو به یک دین-که آن دین اسلام است-بازگردد.»9 بدین طریق خلیفه و برادرش باد در آستین یعقوب انداخته و او را که «هرگز از خصمان هزیمت نشده بود و مکر هیچکس بر او روا نشده بـود»10 بـا مکر و حیله به دام کشاندند.
سفر یعقوب به صوب بغداد صورت غامضی به خود گرفته است ظاهر امر چنین است که موفق برادر خلیفه مکاتباتی با یعقوب داشته (چنانکه خـواهیم دیـد) و یـعقوب او را نوید میداده است که اگـر تـوانست بـغداد را فتح کند موفق را به جای برادر به خلافت خواهد نشاند. او قصد داشت «که به بغداد رود و معتمد را از خلافت بازکند و موفق را بنشاند»11.
امـا ایـن تـوطئه او متأسفانه توطئه بزرگتری در پی داشت، یعنی موفق خود جـریان امـر را به برادرش معتمد گفته و همهٔ اسرار را فاش کرده بود، و پس از آن نیز «یعقوب اندر سرنامهها سوی موفق همی نوشتی، و موفق آن نـعتها، مـعتمد را عـرضه کردی!»12
خلیفه و موفق این توطئه را همچنان ادامه دادند و مقصودشان آن بـود که یعقوب تا حدی بدون سلاح و آراستگی جنگی به بغداد برود، ولی از طرف دیگر این مماشات ظاهری خلیفه بـا یـعقوب، سـروصدای اقوام و خویشان و بستگان خلافت را هم بلند کرده و موجب شده بود کـه: «هـمهٔ موالی بنی عباس در سامرا به خلیفه و موفق برادرش سوء ظن بردند، و گفتند که مگر تبانی و مـواضعتی در بـین هـست که یعقوب از اقصای بلاد بدون معین برخیزد و لشکرها بردارد و با این خـیرگی رویـ بـه بغداد نهد، و خلیفه همه به مدارا و سکوت، روز بگذراند؟ این حدیث در سامرا دراز شد، و گفتگوی برخاست، و خلیفه بـر اثـر ایـن گفتگوها برد (خرقه و جامه) و قضیب (عصای) رسول (ص) را بیرون آورد، و یعقوب را لعن کرد، و لشکر برگرفت و خـود بـه تن خویش به مدافعه قیام کرد.»13
بدین طریق پس از آنکه یعقوب به عنوان دیـدار و شـاید هـم بدون آرایش جنگی کامل به طرف بغداد روان شد، ناگهان قضایا برگشت. اطرافیان خلافت، خـلیفه را بـر ضد یعقوب برانگیختند.
یعقوب به خوزستان، به «عسکر مکرم» آمد. عسکر مکرم شـهری بـود «بـا سواد بسیار و خرم و آبادان و بانعمت، و همه شکرهای جهان سرخ و سپید و قند از آنجا برمیخاست. این شـهر مـیان رود مسرقان و شوشتر قرار داشت.»14 روایتی هست که «شاپور ذو الاکتاف عمارت آن کرد، و بـه سـبب عـقرب بسیار که در وی باشد خراب شده!».15
یعقوب از این شهر، نامهای به خلیفه نوشت و فرمان حکومت خـراسان و فـارس و شـرطهٔ بغداد و سامرا، و طبرستان و جرجان و ری و آذربایجان و قزوین و کرمان و سیستان و سند را خواست، و ضمناً تـقاضا کـرد که خلیفه فرمانی بنویسد و نامهای را که در خانهٔ عبید اللّه بن عبد اللّه دربارهٔ خلع یعقوب از مناصب و افتخارات سـابقه و تـکفیر یعقوب خوانده شده بود، باطل و فسخ کند. اما از این ساعت دیگر جـوابهای مـساعد از طرف خلافت نیامد.
یعقوب چند منزل پیـش رفـت و بـه شوش داخل شد، و جدا تصمیم گرفت کـه جـنگ با خلیفه را شروع کند. گفتگوی حرکت و مخالفت یعقوب در بغداد پیچید و خلیفه نیز سـپاهیان را گـرد آورد و در حضور آنان «به برد و عـصای پیـغمبر قسم خـورد، و کـمان بـه دست گرفت، و خود اولین تیر را بـه طـرف لشکرگاه یعقوب انداخت و او را لعن کرد» و بدین طریق معلوم شد که.
دیگر بـه پیـام و نامه برناید کار شمشیر دورویه کـار یکرویه کند
از طرفی حـجاج خـراسان را جمع کردند و برای توجیه عـمل خـود به آنان اعلام داشتند که«پیش از این، یعقوب لیث را به ایالت سیستان سـرافراز سـاخته بودیم…اکنون که علامات عـصیان و طـغیان بـر وجنات احوال او ظـاهر گـشته، حکم میکنیم که هـمه بـر وی لعنت نمایید.»16 ابتدا برادر خلیفه، موفق، یک دستهٔ سپاهی برداشت و برای مقابله با یـعقوب از شـهر خارج شد. در حوالی دیر العاقول (بـر مـشرق دجله) تـلاقی فـریقین روی داد. بـعضی این سپاهآرایی را در حدود اواسـط 17 و برخی نزدیک حلوان 18 دانستهاند.
سپاهیان یعقوب به ناحیهٔ اصطرپند 19*2 که قریهای بین «سیب» و دیر العـاقول و نـهروان و واسط بود رسیدند، و یعقوب خود درحـالیکه لبـاسی از دیـبای سـیاه رنـگ پوشیده بود در پیـشاپیش سـپاه قرار گرفته بود.
در همان حال که طرفین مشغول صفآرایی بودند یکی از سرداران خلیفه جلو آمد و رو بـه لشـکریان یـعقوب کرد و با صدای بلند خطابهای بدین شـرح خـواند:
«ای مـردم خـراسان و سـیستان، مـا شما را مطیع اوامر خلیفه و قرآنخوان و حجگزار و نیکوکار میدانیم، دین شما تمام نخواهد بود مگر اینکه از خلیفه اطاعت کنید، ما شک نداریم که این مرد ملعون (مقصود یـعقوب است) شما را تا اینجا کشانده است. اکنون ملاحظه می- کنید که خلیفه و جانشین پیغمبر در برابر او ایستاده است. هرکس از شما به دین محمدی تمسک دارد، باید از یعقوب جدا شود و به خلیفه بـپیوندد.»20
وی ادامـه داد: «یا معشر المسلمین، بدانید که یعقوب عاصی شده و بدان آمده است تا خاندان عباسی برکند، و مخالف او را از «مهدیه»*3 بیاورد و به جای او بنشاند، و سنت بر- دارد، و بدعت آشکار کند، هر آنکس کـه خـلیفهٔ رسول خدای را خلاف کرد، رسول خدای را خلاف کرده باشد و هرکه سر از چنبر طاعت رسول بیرون برد همچنان است که سر از اطاعت خدای تـعالی بـکشید و از دایرهٔ مسلمانی بیرون رفت، چـنانکه خـدای تعالی میگوید
«اطیعو اللّه و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم»
21 اکنون کیست از شما که بهشت به دوزخ گزیند، و حق را نصرت کند، و روی از باطل بگرداند، و با ما باشد نـه بـا مخالف ما».22
(*1)-پس از فـتح فـارس و شکست محمد بن واصل، یعقوب به رامهرمز رفت (محرم 262 ه -اکتبر 875 م، آبانماه). معتمد خلیفه پس از خبر شکست محمد بن واصل-که دشمن خلیفه و طاغی و یاغی شده بود-خواست تا از یعقوب تجلیلی بـه عـمل آورد و از این جهت به برادر خود ابو احمد موفق دستور داد که خلعتی برای یعقوب لیث بفرستد. موفق برادر خلیفه-که ولیعهد او هم بود-دستور داد منادیان در بغداد ندا کردند و کلیهٔ بازرگانان و حـجاج و مـسافرین خراسانی را کـه در بغداد بودند جمع کردند و سپس ایشان را بار داد و در این اجتماع عام، به اطلاع آنان رسانید که خلیفه «اسـماعیل ابن اسحق قاضی را نزدیک یعقوب بن اللیث فرستاد با عهد (فـرمان) خـراسان و طـبرستان و گرگان و فارس و کرمان و سند و هند» و ضمناً ریاست افتخاری شرطه (شهربانی) بغداد را هم به او سپرد(و این مقامی بـود کـه معمولاً خلفا به یکی از فرمانروایان مقتدر خود میدادند تا از قدرت او برای حفظ بـغداد و امـنیت آن اسـتفاده کنند، چنانکه این کار مدتی به عهدهٔ محمد بن عبد اللّه طاهر بود، و بعدها نـیز سالها طغرل سلجوقی این مقام را داشت ظاهراً تأیید خلیفه از یعقوب بیشتر شاید بـرای این بوده است کـه دنـبالهٔ کار را رها نکند و دست از دستگیری محمد بن واصل که فرار کرده بود برندارد.
(*2)-بنده گمان دارم که این بند منسوب به استر، ایشتار (-اناهیتا) خدای آب و باران بوده باشد و توضیح آن را ضمن مقالتی مـفصل در خاتون هفت قلعه دادهام.
(*3)-به روایت مرحوم اقبال آشتیانی مهدیه در 303 هجری-915 میلادی به دست عبید اللّه مهدی خلیفهٔ اسماعیلی در مراکش بنا شده و بنابراین مسلم است که نمیتواند یعقوب در 262 هجری (-875 میلادی) مخالفی از مـهدیه بـرای معتمد بیاورد، بنابراین، این استناد و حتی اتهام بدبینی یعقوب ساختگی و به کلی بیپایه بوده است و از نوع حرفهای دیگری است که خواجه نظام الملک کموبیش به اسماعیلیان و باطنیان نسبت داده است، اصولاً شـروع دعوت عبید اللّه مهدی مؤسس مهدیه در مغرب به سال 297 هجری (-909 م) بوده که بیش از سی سال پس از مرگ یعقوب است.
منبع: مجله گوهر , مرداد 1354