داستان یعقوب لیث و خلیفه عباسی
دکـتر ابـراهیم باستانی پاریزی
ظاهراً به این اعلامیهٔ مقام خلافت عـدهٔ زیـادی جـواب مساعد ندادهاند.1 فقط گویا، چند تن از «امرای خراسان به یکبار برگشتند و سوی خلیفه آمدند، و گـفتند ما پنداشتیمکه او بهحکم فرمان و طاعت به خدمت میآید، اکنونکه مخالفان و عصیان پدید کـرد، برگشتیم»2 درینجا دلیل دیـگری داریـمکه هنوز هم یعقوب گمان میکرده است که موفق برادر خلیفه با اوست و به موقع از داخل اردوی خلافت یکباره خروج کرده کار خلیفه را خواهد ساخت و حتی از ظاهر امر برمیآید که قرار بوده اسـت توطئه بدین صورت انجام شودکه خلیفه را در وسط جمعی از یاران به محلی بیاورند و از یعقوب با کمک یارانیکه همراه خواهد داشت به خلیفه حمله برده و کار او را یکسره نماید (تقریباً همان حیلهای که یـعقوب چـندبار دیگر قبلاً امتحان کرده و درجنگ با رتبیل و محمد بن واصل از آن نتیجه برده بود)، و موفق از هجوم سپاه خلافت جلوگیری به عمل آورد. اما در باطن کار را دگرگونه کردند و چنانکه خواهیم دید به جـای خـلیفه نیز مرد دیگری در وعدهگاه حضور یافت و توطئه یعقوب به کلی نقش برآب شد.3
«سخن براین ختم شد که خلیفه درشهر نباشد و به صحرا نزول کند و لشکرگاه بزند و خاصگان و بـزرگان بـغداد جمله با او باشند تا چون یعقوب در رسد و خلیفه را درصحرا ببیند لشکرگاه زده، اندیشهٔ او خطا افتد و عصیان او امیر المؤمنین را به زودی معلوم گردد و مردم در لشکرگاه یکدیگر آمدوشد کنند، اگر سر عصیان دارد نـه هـمهٔ سـران عراق و خراسان با او یار باشند و رضا دهند بدانچه دردل دارد، چون عصیان آشکار کند لشـکر او را سـربرگردانیم بـه تدبیر، و اگر بس نیاییم و با او جنگ نتوانیم کـرد، بـاری راه برگشاده بود، و چون اسیران در چهاردیوار نمانیم، و به جایی دیگر برویم. امیر المؤمنین (خلیفه) را این سخن خوشآمد و همچنان کردند.»4
ایـن تـوطئه بـسیار دقیق و زیرکانه تهیه شده بود.
«…معتمد فرمود بر سر راه یـعقوب نهری عظیم کندند، ولی آنرا به شط وصل نکردند و فقط اندک آبی درآن نهر جاری ساختند چنانکه گذر از آن ممکن بـود. از طـرف دیـگر، به غلامان «گروههانداز»(فلاخندار) خود که فراوان بودند و به ضرب گـروهه مـوی میشکافتند فرمود تا گروهههای آهنین ترتیب دادند.
سپس کس نزد یعقوب فرستادکه «تو آمدهای تا بـا خـلیفه مـلاقات کنی، فردا باید که به «دیرعاقول» آیی تا جمعیت روی نماید.» یعقوب را ایـن سـخن مـوافق افتاد و با خود گفت: چون خلیفه را درصحرا بینم فیالفور او را بگیرم. معتمد برادر خود مـوفق را در مـقدمه روانـ کرد و خود دردیر عاقول در قلب ایستاد.
یعقوب با فوجی از خواص دلاوران که برایشان اعتمادی داشـت روان شـد. چون نزدیک رسید، محمد بن کثیر و حسن بن ابراهیم-که قبل از آن به رسـالت بـغداد آمـده بود-او را در جوار «سیما» فرود آورده دید که سیما به جای معتمد ایستاده. نزد یعقوب رفـته گـفت بغدادیان حیله کردهاند و سیما به جای خلیفه ایستاده یعقوب با پانصدسوار که هـمه غـرق درآهـن بودند در نهر راند و چون عبور کرد گماشتگان خلیفه فیالفور بند را بگشادند و آن نهر غرقابی گـشت و غـلامان. سپاه یعقوب را به گروهه گرفتند و هر گروههای که براسب رسیدی آن اسب رم کـرده روی بـه هـزیمت میآورد. چند اسب و سوار کور کردند و سپاه بغداد از کمین بیرون آمده بر ایشان تاختند.»5
تـوطئه آنـقدر دقـیق چیده شده بود که برای گمراه کردن یعقوب «ابراهیم بن سیما بـرعلامت مـعتمد بود (یعنی شکل و لباس و ظاهر خلیفه داشت.) برآن جمله که این خلیفت است، اما بدانستند کـه مـکر است. پس حمله کرد یعقوب به نفس خویش، و از سپاه بغداد بسیار مردم کـشته شـد، از آنجا هزیمت شدند، پشت به آب گـرفتند، آب بـرسپاه یـعقوب بیرون گذاشتند.»6 و «لشکر یعقوب بیشتر هلاک شـدند.»7 خـود یعقوب «جان به هزار حیله به کنار کشید.»8
کیفیت صفآرایی یعقوب درین جـنگ بـدین صورت بود: «لشکر یعقوب در بـرابر جـای گرفت و مـساحتی بـرابر یـک میل در یک میل را اشغال کرد، او حـدود ده هـزار مرد داشت. خلیفه عطایای فراوان به لشکریان داده بود، و خود نیز در لشـکرگاه بـود و محمد بن خالد بن یزید درکـنار او قرار داشت. موفق بـرادر خـلیفه سربرهنه کرد و بریاران یعقوب تـاخت. جـمعی کثیر از طرفین کشته شد و یعقوب مقاومت نتوانست ناچار هزیمت کرد و بسیاری از لشکریانش فـرصت فـرار هم نیافتند و کشته شدند، درهـمین وقـت، شـب دررسید و فراریانکه بـه اوضـاع محیط آشنا نبودند بـهعلت ازدحـام زیاد در نهرها افتادند.»9
ظاهر امر این است که موفق ابتدا شروع به جنگ کـرده اسـت، سرداران خلیفه درین جنگ اینها بـودند: «مـوسی بن بـغا» در مـیمنه و «مـسرور بلخی» در میسرهٔ لشکر بـود. لشکر یعقوب برمیمنهٔ موفق حمله برد و آنرا شکست و جماعتی از سران او از قبیل «ابراهیم بن سیما» و «طـباغوا تـرکی» و «محمد طغتا ترکی» کشته شدند.10 یـعنی ابـراهیم سـیما غـرق شـد و محمد بن اوتـامش ضـربه خورد.11
جمعی از یاران یعقوب هم مثل حسن درهمی و محمد بن کثیر-که در مقدمهٔ یعقوب و معروف بـه «لبـاده» بـودند-کشته شدند، و خود یعقوب هم سه تـیر بـه گـلو و دسـتهایش خـورد و زخـمی شد و جنگ تا نماز عصر ادامه داشت. هنگام غروب بسیاری از لشکریان یعقوب عقب نشستند، اما هرچند یعقوب خود باجمعی از خواص تا مدتی پافشاری بسیار کرد بالاخره مـجبور به عقبنشینی شد.12
خسارات بازکردن آب نیز بسیار بود: در نتیجه گشودن بند دجله قریب ده هزار رأس از چارپایان اردوی یعقوب از بین رفت، این نهر که معروف معروف به «سبت» بود چون گـشوده شـد آب همهٔ صحرا را فراگرفت.
از طرفی «بصیر ادیلمی» غلام سعید بن صالح حاجب، از پشت سر در لشکریان یعقوب و اردوگاه او آتش زد و شتران و قاطرها و اسبان یعقوب اغلب از میان رفتند و پنجهزار شتر «بختی»*1 در این اردو بـود کـه همه سوختند یا پراکنده شدند و مردم نیز بهم برآمدند و این یکیدیگر از عوامل مؤثر در شکست صفار بود.13
در این گیرودار، محمد بن طاهر که در بـند یـعقوب و همراه او بود نیز فرصتی یـافت و بـا اینکه زنجیر و قلاده به گردن داشت از اردو فرار کرد و خود را به لشکرگاه خلیفه رساند و سپاهیان خلیفه بلافاصله قید او را شکستند و آزاد شد و خلعتی نیز بر او پوشاندند.
«خـشتج» سـردار خلیفه رو به او کرده و گـفت: شـما خاندان طاهر، ما را با ثروت خود خریدید و خاندان عباسی را روی کار آوردید، اشتباه شما این بود که بالاخره با خلیفه دل یکی نکردید و وضع چنان شد که یک رویگر زاده توانست در برابر خـلیفه بـایستد، اما به هر حال اکنون ترا از قید و اسارت و دربهدری و شهربهشهر شدن نجات دادیم و دوباره به خراسان خواهیم فرستاد»14
بدین طریق حاکم زندانی را به بغداد بردند و غل از گردنش برداشته فرمان حـکومت خـراسان را دوباره بـه او دادند.
تاریخ اینجنگ، یکشنبه 10 رجب (9 نیسان)262 گفته شده است و از ظهر تا شب طول کشیده، و اینشکست در عید شـعانین یعنی آخرین یکشنبه قبل از عید فصح مسیحی بود 15 و امروز اینروز مـقارن بـا 10 آوریـل 876 میلادی (-21 فروردین) میشود.
خلیفه به لشکرگاه خود بازگشت. محمد بن علی الطائی از شعرای درگاه، قصیدهای در باب ایـنجنگ و مـدح موفق گفت که از آن جمله ایندوبیت را داشت:
و لقد آتی الصفار فی عدد لها حـسن فـوافیهن نـکبه ناکب اغواه ابلیس اللعین بکیده و اغتر منه بوعد کاذب 16
(یعنی: صفار بااستعداد و سلاح فراوان و نـیکو آمد اما او را شکست درگرفت، شیطان او را اغوا کرده بود و او به وعدههای دروغ شیطانی فریفته و گـمراه شد).
معتمد خود گـفته بـود که شب قبل از جنگ خواب دیدم که کسی برسینهٔ من نوشت:
انا فتحنا لک فتحاً مبیناً
همانطورکه گفتیم درین جنگ توطئهٔ بزرگی برای یعقوب چیده شده بود و در واقع یعقوب در سیاست خود بـرای روی کار آوردن موفق، شکست سیاسی خورده بود: زیرا یعقوب تا آخرین لحظه نومید نبود و باوجود اینکه سپاهیان طرفین صفآرائی کرده بودند معذلک کماکان سفرا فیمابین در آمدورفت بودند 18 و ایندلیل براین است که یـعقوب فـکر میکرده که همهٔ اینکارها را موفق برای ظاهرسازی انجام میدهد و به موقع کار را به پایان خواهد برد.
دلیل براینکه مواضعهای در کار بوده است که بعد از این جنگ که بشکست یعقوب تـمام شـد، ابو الساج داود به یعقوب رسید و باطعنه به او گفت: اکنون متوجه شدم که هیچ از سیاست جنگی آگاهی نداری، چطور تو باروبنهٔ سپاه را در جلو فرستادی و در جایی پانهادی که اندک اطلاعی از وضـع طـبیعی آنجا نداشتی و هیچ راهنمائی نیز با تو نبود؟ علاوه برآن در حالیکه باد پیش روی تو بود به جنگ شروع کردی؟ همچنین از شوش تا واسط را چهل روزه آمدی و آنوقت از واسط تا دیر العاقول را دو روزه پیمودی.
یعقوب گـفت مـن هـیچ نمیدانستم که باید جنگ کـنم و گـمان داشـتم که کار با رسول و نامه برآید و رسولهایی نیز فیمابین بود ولی آنان ناگهان به جنگ مبادرت کردند.19
پایان کار یعقوب
«من رویـگر بـچهام، و بـه قوت دولت و زور بازو و کار خود به این درجه رسـانیدهام، وداعـیه چنان دارم که تا خلیفه را مقهور نگردانم از پای ننشینم.»
از گفتههای یعقوب، تاریخ سیستان
یعقوب پس از این شکست با ناکامیهایی دیـگر نـیز روبـهرو شد. برادرش عمرو قهر کرده و به سیستان رفته بود؛-امـیدیکه به همکاری موفق داشت تبدیل به یأس و کینهٔ ناشی از خیانت شده بود؛-لشکریان و سپاهیان و دوآب و چارپایان، خصوصاً شترها و جـمازههای مـعروفش نـابود شدند و از مرکز سیستان دور بود و امیدی به جمعآوری لشکر مجدد نداشت؛ از خـراسان و نـیشابور خبرهای پریشان میآمد و احمد بن عبد اللّه خجستانی بر اوضاع مسلط شده بود…همهٔ اینها کافی بـود کـه یـعقوب تعادل روحی خود را از دست بدهد.
او صلاح را درآن دید که با خلیفه از در مسالمت و تـسلیم درآیـد،
پس نـامهای مبنی بر خضوع و اطاعت خود به خلیفه نوشت، ولی این تقاضا مورد قبول قرار نـگرفت و نـه تـنها خلیفه توجهی بدان نکرد بلکه برای تکمیل غرور فاتحانهٔ خود دستور داد نامهای به عـبید اللّهـ بن عبد اللّه طاهری به ری بنویسند و در آن نامه او را به فتح خود آزادی محمد بن طاهر بـشارت داد. و سـپس فـرمان شطگی طاهریان را بربغداد صادر کرد.20
یعقوب پس از عقبنشینی به واسط برگشت و در آنجا در فکر تجدید قـوا بـرآمد. نوشتهاند درسال 263 هجری-876 م، یعقوب، جنگ دیگری با بعضی از یاران خلیفه کرده است و بـازگشتهاند کـه درسـال 264-877 م، سپاهی به سیمره و لرستان فرستاد و اسیرانی گرفت در محرم سال 265 هجری-سپتامبر 878 م، یکی از سرداران خلیفه بـه نـام محمد المولد به لشکریان یعقوب پیوست و خلیفه دستور مصادرهٔ املاک و ثروت ایـن مـرد را درمـرکز خلافت داد.21 اما هیچکدام از این موارد موفقیتی نصیب یعقوب ننمود.
شکست دیر العاقول روحیهٔ او را سخت ضـعیف کـرده و لشـکریانش را دچار پریشانی ساخته بود.
درین روزها که خبر شکست یعقوب به سـیستان رسـید، عمرو، از حرکتی که کرده بود پشیمان شد و خصوصاً که نامهای نیز از برادر دریافت داشته بود و درآن نـامه یـعقوب از برادر گله کرده و اورا نصیحت کرده بود. ازاینجهت برای آشتی و کمک با بـرادر، عـمرو دوباره از سیستان به خوزستان رفت. در جندی شـاپور بـین دو بـرادر ملاقات دست داد و «خشنود گشتند، و یعقوب به آمـدن عـمرو شادمان گشت.»22
اما جدا شدن برادر و تلخی شکست و گریختن محمد بن طاهر و از دسـت دادن تـأیید مرکز خلافت و دوری راه سیستان، همهٔ ایـن عـوامل موجب شـده بـود کـه در مزاج یعقوب تغییری حاصل آید.
از کـارهای عـجیب یعقوب درین روزها یکی این بود که درین ایام که قیام زنـگیان نـزدیک بود به نتایجی برسد و دستگاه خـلافت دچار وحشت تمام ازیـن انـقلابیون سیاهپوست بود، وی هیچگونه استفادهای از ایـن وضـع نکرد و نه تنها کمکی نگرفت بلکه به پیشنهاد همکاری آنان هم جواب رد داد.
پیـشنهاد کـمک اصولاً از طرف سیاهپوستان شده بـود. عـلوی بـصری (صاحب الزنج) نـامهای بـه یعقوب نوشته و اعلام داشـت کـه برای حملهٔ مجدد به بغداد حاضر به کمک و مساعدت با یعقوب است.
یعقوب بـااینکه آدم بـیسوادی بود-یعنی عربی نمیدانست-چنانکه گـفتیم آدمـی متدین بـود و طـبعاً بـا آیات قرآن آشنایی داشـت، منشی خود را خواست و دستور داد جواب بسیار مختصر ولی پرمعنایی که حکایت از فرط دینداری و تزهد او میکرد بـرای صـاحب الزنج بنویسد. البته یعقوب اینرا هـم مـیدانست کـه اگـر مـوافقت بااین پیشنهاد سـیاهپوستان بـکنند از نظر سیاسی کارش در تمام ممالک اسلامی فلج خواهد شد و وسیلهٔ تبلیغاتی شدیدی برضد او به دست مـخالفین خـواهد افـتاد، و تهمت زندقه و کفر و قرمطی و خارجی بودن بـر او مـسلم خـواهد شـد. ایـن بـود که جواب صاحب الزنج را طی یک جملهٔ کوتاه داد، یعنی فقط یک آیه از قرآن را به صورت جواب به علوی فرستاد:
قل یا ایها الکافرون، لا اعبد ما تعبدون، و لا انـتم عابدون ما اعبد…
یعنی «به کافران بگوکه من آنچه را شما میپرستید نمیپرستم و شما هم پرستندهٔ آن کسیکه من میپرستم نیستید.» این قسمتی از سورهٔ کافرون است. بقیهٔ آن اینست:
و لا انا عبد مـا عـبدتم، و لا انتم عابدون ما اعبد، لکم دینکم ولی دین.
(-و من پرستندهٔ آنچه شما میپرستید نیستم و شما نیز پرستندگان آنچه من میپرستم نیستید، دین شما برای خودتان و دین من برای خودم!) مـنشی یـعقوب هم در این نامهنگاری حد بلاغت را بکار برده بود، یعقوب این نامه را در 11 رجب سال 262 هجری-آوریل 876 م، به صاحب الزنج فرستاد.23 یعنی درست در همان روزهـایی کـه در جنگ شکست خورده بود. واقـعاً کـه از شگفتیهای تاریخ است. شاید اگر یعقوب با صاحب الزنج همکاری تاریخ جور دیگر صفحه میخورد، اما با اینکار یعقوب، موفق که از جانب او خیالش راحـت شـد با آمادگی بیشتر بـه مـقابلهٔ زنگیان پرداخت و درسال 264-877 م، پسرش ابو العباس را با دو هزار سوار جرار برای منکوب ساختن صاحب الزنج فرستاد و درحدود واسط سه بار جنگ درگرفت، صاحب الزنج در «منیعه» حصار گرفت و چون موفق از جـنگهای پسـر خبر یافت به حمایت او از بغداد متوجه واسط گشت و ازآنجا به طرف منیعه روی کرد و قلعه را به تصرف آورده به غارت پرداخت.
از زنگیان جمعی خود را درآب انداختند، برخی نیز به بیشهها و نیزارها گریختند. مـوفیق پنـجهزار تن از زنـانی را که دردست زنگیها بودند به سپاهیان خویش بخشید و برخی را که اسیر بودند اجازه داد تا به نزدیکان بـرسانند. پس از آن طی سالهای متوالی چندینبار این جنگها ادامه داشت تااینکه بالاخره در نـزدیکیهای اهـواز در حـوالی ماه صفر سال 267 هجری-ژوئن 889 م، صاحب الزنج شکست قطعی خورد و خود از پای در افتاد و یکی از بغدادیان سر او را برید موفق سـر صـاحب الزنج را به همراه پسرش به بغداد فرستاد.24
*(1) شتر بختی، شتر نر تندرو و گـویند کـه نـسبت آن به بختالنصر معروف است که از اینگونه شتران بسیار در لشکرگاه خود گردآورده و پرورش داده بود.
*(2) آیهٔ قرآن کـریم است: ما پیروزی نصیب تو کردیم، (گشایش در کارت آوردیم)، پیروزیی (گشایشی) روشنوآشکار.
(1) ابـن خلکان، ج 5 ص 456
(2 و 3) سیاستنامه ص 12،14
(4) سیاستنامه ص 12
(5) زیـنه المـجالس
(6) تاریخ سیستان ص 232
(7) زین الاخبار ص 9
(8) زینه المجالس
(9) وفیات الاعیان، ج 5 ص 456
(10) طبری، ج 8 ص 23
(11) مروج الذهب. ج 2 ص 214
(12) طبری ج 8 ص 23
(13) مروج الذهب، ج 2 ص 313
(14) وفیات الاعیان، ج 5 ص 456
(15) تاریخ بغداد، ج 4 ص 61
(16) طبری، ج 4 ص 24
(17 و 18 و 19) وفیات الاعیان، ص 458 459
(20) وفیات الاعیان، ج 5 ص 459
(21) طبری، ج 43،35،43،44
(22) تاریخ سیستان، ص،233
(23) الکامل ابن اثیر، ج 7 ص 103
(24) حبیب السـیر، ج 2 ص 281
عدم اسـتفاده از چـنین مـوقعیتی را از طرف یعقوب به درستی نمیتوان توجیه کرد، هر چند میتوان آن را به فرط زهد و دینداری او نـسبت داد و واقعاً تصور کرد که یعقوب بر طبق عقیدهٔ باطنی خود زنگیان را قرمطی و ابـاحی و مخالف مذهب میدانسته، و طبعاً آدمـی که روزی 170 رکعت نماز میگزارده 1 نمیتوانسته است دست دوستی به مخالفین اسلام بدهد. اما از طرف دیگر اگر به نبوغ یعقوب در لشکرکشیها توجه کنیم و این مسئله را که در جنگ از هر وسیلهای باید استفاده کـرد، در هر مورد صادق بدانیم و توجه داشته باشیم که صاحب الزنج خود را علوی میدانسته و چماق تکفیر از طرف دستگاه خلافت بر سر او خورده بود (از نمونهٔ چماقی که بر سر یعقوب هم زدند) و بـا تـوجه به سایر عوامل باید احتمال داد که یعقوب از جهت اینکه یاران وفادار و متعصبش از گرد او پراکنده نشوند و نامش به علت همکاری با «زنگیان» از جهت سیاسی در عالم اسلامی آلوده نگردد از این فرصت استفاده نـکرد، و شـاید هم از جهت اینکه تقویت این جمع را خطری برای خود میدانسته است در این راه کوتاه آمده، و بعید هم نیست که امیدی داشت که میان او و دستگاه خلافت احتمال آشتی و برقراری مناسبات مـجددی پدیـد آید با توجه به اینکه اصولاً از حیث تبلغاتی، زنجیان درین روزگار در نظر عامه مسلمانان بسیار بدنام بودند.
به هر تقدیر، یعقوب این پل را نیز در راه خود شکست و طولی نکشید که بـر اثـر نـاکامیهای فراوان در جندی شاپور بیمار شـد «و عـلتی صـعب پیش آمد او را، چون کار جهان همه روی بدو گرفت، نقض اندر آمد.»2 یعقوب به بیماری قولنج گرفتار شده بود.
البته در این ایام هئوز سپاه خود را برای مقابلهٔ مجدد با خلیفه آماده میکرد، اتفاقاً در بستر بیماری قـاصدی از جـانب خـلیفه رسید، خلفیه از اینکه یعقوب با جانشین پیغمبر به جنگ پرداخـته او را طعنه زده و گفته بود:
«هنوز از آن توبه ترا تجربه نشده که بار دیگر آهنگ محاربهٔ ما مینمائی و در مخالفت ما تـوبه ننمودهای؟» در آن نـوبت کـمال قدرت حضرت عزت و اعجاز حضرت رسالت را مشاهده کردی، باید که از مـخالفت مـا توبه نموده روی به خراسان آوری و به سلطنت آن مملکت قناعت نمایی.3
خلیفه در این نامه توضیح داده بـود: «مـا را مـعلوم گشت که تود مرد ساده دلی و به سخن ساده دلان غره شدی، و عاقبت کـار نـگاه نـکردی، دیدی که ایزد تعالی صنع خویش به تو چگونه نمود، و ترا هم به لشـکر تـو ضـایع کرد، و خاندان ما نگاه داشت؟ و این سهوی بود که بر تو رفت، اکنون دانیم کـه بـیدار گشتی و بر آن کرده پشیمانی، امارت خراسان و عراق را هیچ کس از تو شایستهتر نیست، و بـر او مـزیدی نـخواهیم فرمود، و ترا حق نعمت بسیار است نزدیک ما، این خطای تو را در کار خدمتهای پسـندیده تـو کردیم و کردهٔ ترا نادیده انگاشتیم، باید که تو نیز از سر آن حدیث در گذری و هـر چـه زودتـر به خراسان و عراق روی و به مطالبهٔ ولایت مشغول شوی.»4
در واقع خلیفه به پاس خدمات گذشتهٔ یعقوب او را دوبـاره بـه کار میگماشت، ولی معلوم است که میخواست او را به هر وسیله هست از پشـت دروازهـهای بـغداد دور کند.
یعقوب چون این سخن از رسول خلیفه شنود، دستور داد تکه نان (خشکنانی)5 و پیازی در کنار شـمشیر او کـه بـرابرش بود نهادند و سپس جواب داد:
«من مردی رویگر زادهام، و از پدر رویگری آموختهام، و خوردن مـن نـان جوین و ماهی و تره و پیاز بوده است، و این پادشاهی و گنج و خواسته از سر عیاری و شیر مردی به دسـت آوردهـام، نه از میراث پدر یافتهام و نه از تو دارم، من به قوت دولت و زور بازو کار خـود بـه این درجه رسانیدهام، و داعیه چنان دارم کـه تـا خـلیفه را مقهور نگردانم از پای ننشینم، اگر مردم که خـلیفه از آسـیب من آسوده شده است و اگر از بستر بیماری برخاستم، حکم میان من و خلیفه ایـن شـمشیر است…اگر مطلوب من تـیسیر پذیـرفت فبها، والا نـان کـشکین و حـرفهٔ رویگری برقرار است…یا آنچه گـفتم بـه جای آورم، یا با سر نان جوین و ماهی و پیاز و تره شوم.»6
رسول خـلیفه بـرگشت و پیغام را رساند. بیماری یعقوب همچنان امـتداد مییافت و یاران یعقوب-فـاتح بـزرگ-پروانهوار برگرد او میگشتند، و خصوصاً عـمرو-بـرادری که برادر را در واپسین لحظات عمر رنجانده بود-«او را اندران علت، به نفس خویش خـدمت بـسیار کرد».7
اما به هر حـال، هـر چـه کردند از علاج و از دوا نـتیجهای حـاصل نشد و در آخرین لحظات نـیز یـعقوب باز از لجاجت و یک دندگی دست بر نداشت و هر چه اطبا مبالغه کردند که عـلاج ایـن مرض منحصر در حقنه است نپذیرفت 8 و گـفت «مـرگ بر مـن آسـانتر از احـتقان است»9 تا روز دوشنبه دهـم شوال سنهٔ خمس و ستین و ماتین (265 هجری 9 ژوئیهٔ 879 م تیرماه) فرمان یافت،*و خبر وفات او به سیستان، روز یـکشنبه دوازده روز مـانده از شوال سنهٔ 265 هجری رسید.»10
یعقوب در جـندی شـاپور بـمرد، و هـمانجا مـدفون شد و مرگ او بـه عـلت قولنج بود. مدت بیماری قولنج و فواق او 16 روز بود 11. عجیب این است که او تا آخرین لحظه از انتقام خـلیفه غـافل نـبود و لشکر گرد میکرد و در همان حال بیماری روی سـوی بـغداد نـهاد «چـون سـه مـنزل برفت، قولنجش بگرفت و حالش به جایی رسید که دانست که از آن درد نرهد، برادر خویش عمر و لیث را ولیعهد کرد و گنجنامههای به وی داد و بمرد.»12
چون یعقوب را به خاک سپردند بـر قبر او این بیت شعر را نوشتند:13
ملکت خراسانا و اکناف فارس و ما کنت من ملک العراق بآیس سلام علی الدینا و طیب نسیمها اذا لم یکن یعقوب فیها بجالس**
«یعنی خراسان و اکناف فارس را بدست آوردم و از تـسخیر سـرزمین عراق هم نومید نبودم، درود بر دنیا و نسیم دلپذیر آن، در آن روزگاران که دیگر یعقوب در آن نخواهد بود.» ترجمهٔ فارسی این اشعار را هم گویا بر قبر یعقوب نوشته بودند و احتمال دارد تهیهٔ سنگ قـبر بـه دستور خود او پیش از مرگ بوده و دلیل بر این است که این مرد بزرگ با همه سلحشوری و جنگجویی روحی لطیف و دلی شاعر پیشه و حساس داشـته اسـت. این دو شعر فارسی که تـرجمهٔ دو بـیت عربی اصلی است از اشعار قدماست و شاعر مترجم معلوم نیست:***
بگرفتم آن خراسان با ملک فارس یکسان ملک عراق از من یکسر نبود رسته بدرود باد گـیتی بـا بوی نوبهاران یعقوب لیـث گـویی در وی نبد نشسته!
مسعودی به صورت دیگری بقیه ابیات عربی را هم نوشته و میگوید یعقوب دستور داده بود آن را بر گورش بنویسند:
خراسان احویها و اعمال فارس و ما انا من ملک العراق بآیس اذاما امـور الدیـن ضاعت و اهملت ورثت قصارات کالرسوم الدوارس خرجت بعون اللّه یمنا و نصره و صاحب رایات الهدی غیر حارس
«یعنی خراسان و نواحی فارس را گرفتم و از سرزمین عراق نیز نومید نبودم، وقتی که کار دین تـباه و بـه اهمال بـرگزار شده و کوششها در حکم امور بیفایده و تباه بود، من به یاری خداوند و به امید نصرت بر دشمن خـروج کردم ولی چه کنم که آنکه پرچمدار هدایت است نگاهدار من نـبود.»
مـسعودی اضـافه میکند: در بیت المال او پنجاه هزار هزار درهم و هشتصد هزار هزار دینار باقی مانده بود.»15
در معجم البلدان آمـده اسـت که «قبر یعقوب در جندیشاپور است» و صاحب حدود العالم گوید: «وند شاور شهری اسـت آبـادان و بـا نعمت، و گور یعقوب لیث آنجاست»16 و باید دانست که این شهر از بناهای شاپور ساسانی است و نـام اصلی آن «وه انتیوخ شاپور» بوده است و معنی «شهر شاپور که از آنتیوخ (انطاکیه) بهتر اسـت» میدهد و این شهر را ظاهراً شـاپور برای مردم انطاکیه که کوچانیده شده بودند ساخته بود.
گویا یعقوب لیث در نظر داشته است شهر جندی شاپور را به پایتختی خود انتخاب کند.17
در مورد قبر یعقوب، «نیکلار است» یادداشتی دارد که عیناً به نقل آن مبادرت میکنیم. او گوید: «در تابستان 1326 شمسی در صدد برآمدم که به محل وفات یعقوب لیث رفته و در این باب تحقیقات محلی به جای آورم تا شاید آثاری از مدفن این مرد بزرگ بیابم. از حـسن اتـفاق با جوان منور الفکری از اهل اهواز یعنی آقای سید علی مرتضوی آشنا شدم، ایشان فرمودند که در حدود شانزده هفده سال پیش بین راه دزفول و شوشتر در چند فرسخی دزفول چون ماشین ایـشان خـراب شده بود، ناچار به قریهای در نزدیکی جاده رفتند. در این قریه که اسمش شاه آباد است (در جنوب شرقی دزفول) چند ساعتی اجباراً توقف نمودند و به دیدن قبری که بنا بـه عـقیدهٔ اهل قریه امامزادهای است توجه کردند.
ایشان میگویند که در آن وقت در آن محل، کتیبهای بر روی دیوار به خط عربی قدیمی وجود داشت و در آن اسم یعقوب لیث را با لصراحه نوشته بود، و عـقیدهٔ ایـشان ایـن است که قبر یعقوب بـن لیـث هـمانجا بوده است.
در این قریه گنبدی وجود دارد که از دایرههای کثیر الاضلاع تشکیل شده و مخروطی شکل به نظر میآید و به «گنبد دانیال» مـعروف اسـت. اهـالی اطراف، این گنبد را امامزاده «شاه ابوالقاسم» میگویند، بـه احـتمال بسیار قوی این بنا همان مدفق یعقوب لیث است، اما کتیبهای که آقای مرتضوی آن را خوانده امروز از میان رفته اسـت.
اهـالی شـاه آباد میگویند چند سال پیش هنگام تعمیر، آن کتیبه را کندند و جـابش را سفید کاری نمودند.»18
*احیاء الملوک فوت اورا در 14 شوال 265 به مرض قولنج نوشته است و در کتاب تاریخ مختصر ایران پل هورن تـاریخ 21 شـوال 265 و بـرابر 5 ماه ژوئن 879 میلادی، درست در گرمای شدید بیسابقه خوزستان ضبط شده است.
**عـجیب ایـن است که بنا کتی عقیده دارد که این شعر را-با اندک تغییری-خود یعقوب «در حالت نزع گـفت» وفـات او را روز سـه شنبه بیست و سیم شوال نوشته است (ص 175).
***یک روایت ضعیف، ترجمهٔ شعر یـعقوب را بـه امـام محمد غزالی طوسی نسبت داده است.
****ابن خلکان گوید: در یادداشتهای خود دیدم که یعقوب در اهـواز فـوت کـرد و تابوت او را به جندی شاپور بردند و در آنجا دفن کردند و بر قبر او نوشته بود: «این قـبر یـعقوب بیچاره…» و در دنبال آن نوشته شده:
احسنت ظنک بالایام اذ حسنت و لم تخف سوء مایأتی بـه القـدر و سـالمتک اللیالی فاغتررت بها و عند صفو اللیالی یحدث الکدر
یعنی به روزگار خوش در آمد خـوش گـمان شدی و از بدی که قضا و قدر آرد نیندیشیدی، شبهای سلامت و خوشی بر تو گذشت و بـدان فـریفته شـدی و ندانستی که درون همین صفای شبها چه تاریکیها و کدروتهاست
(1)-تاریخ سیستان 263
(2) و (3)-تاریخ سیستان ص 233 و احیاء الملوک ص 27
(4)-سـیاستنامه ص 15
(5)-ابـن خلکان
(6)-نقل به توالی از: حبیب السیر: ج 2 ص 347 فارسنامهٔ ناصری ص 15
(7)-تاریخ سیتان ص 233
(8)-حبیب السـیر، ج 2 ص 347
(9)-روضـه الصـفا، ذیل شرح حال یعقوب
(10)-تاریخ سیستان ص 233، و او مرگ یعقوب را ده روز مانده از شوال نوشته، و مسعودی در روز سه شنبه 7 روز مـانده از شـوال دانـسته و گردیزی در 14 شوال بر اثر زحیر و اسهال خونی نوشته است، اما تنها مـجمل التـواریخ و القصص مرگ او را در اهواز و به سال 266 نوشته است، که ظاهراً اشتباه است.
(11)-وفیات الاعیان، ج 5 ص 463
(12)-سیاستنامه ص 16
(13)-وفیات الاعـیان ج 5 بـه نقل ابوالوفاء فارسی ص 465
(14)-سخنرانی آقای فلسفی از نشریات پرورش افکار تحت عنوان شرح حـال بـزرگان، و چند مقالهٔ تاریخی و ادبی ص 153
(15)-مروج الذهب، ج 2 ص 314
(16)-حـدود العـالم ص 81
(17)-جـغرافیای تاریخی بار تولد ص 243
(18)-مجلهٔ یادگار شمارهٔ 4 و 5 سـال 4 ص 128
منبع: مجله گوهر , مهر 1354