توصیه کتاب: فلانفلان شدهها، نوشته عزیز نسین
مقدمه عزیز نسین برای ترجمه فارسی کتاب
کتابهای من در ایران، بیش از هر کشور خارجی دیگر، ترجمه و چاپ شده است. بهطوری که، بسیاری از نوشتههایم که هنوز در ترکیه کتاب نشده، در آنجا به شکل کتاب درآمده است. خدا سایهٔ مترجمین ایرانی را از سرم کم نکند، آنها نوشتههای پراکنده و پاورقیهای مرا از روزنامهها و مجلههای ترکیه گرد آورده، قبل از ترکیه، در ایران به صورت کتاب درمیآورند!
آثار بسیاری از من در ایران چاپ شده است که من اغلب آنها را ندیدهام، تصادفاً کتابهایی از خود را به فارسی میبینم، ولی از عنوان آنها نمیتوانم به درستی دریابم که آنها کدام یک از کتابهای من هستند و من آنها را کی نوشتهام.
فکر کردهام که چرا آثار من این چنین مورد توجه مردم ایران است، و به این نتیجه رسیدهام که، داستانهای من نمودار ناهنجاریهای اجتماعی ترکیهٔ امروز است. بیش از دو هزار داستانی که نگاشتهام، محشر مردمان ترکیه است، و آن، چنان محشری است که در آنجا، مردمان _ البته خودم هم _ با تمام خوبی و کراهت، درماندگی و ستمگری، مهربانی و خشونت، نیرو و ضعف، دلیری و ترس، خلاصه با تمام احساس و رفتار خود، با تمام شخصیت خود _ اما فارغ از آن خوفی که از گردآمدن در محشر مذهبی دارند _ گرد آمدهاند.
و اگر آثارم این چنین مورد توجه مردم ایران است، باید که همانندیهای بسیاری بین ناهنجاریهای اجتماعی ترکیه و ایران این دوران وجود داشته باشد، باید قبول داشت که مردم امروز ترکیه و ایران، در شرایط کم و بیش مشابه اجتماعی و اقتصادی و سیاسی زندگی میکنند و با مسائل مشترکی روبهرو هستند.
اینک دو نمونه، دربارهٔ مسائل مشترک مردمان دو دیار جدا از هم را برایتان خواهم گفت:
در کشوری _ که نام آن را بازگو نمیکنم _ کتابی از من چاپ میشد، ناشر داستانی را از آن میان خارج میکند، مترجم علت را جویا میشود:
«مگر خوشتان نیامد؟»
«چرا، داستان خوبی است.»
«پس مورد پسند است؟»
«بله.»
«شاید چیزی نادرست و دروغ در آن هست؟»
«نه، درست است، دروغ هم نیست.»
«پس چرا این داستان را خارج کردید؟»
و ناشر چنین جواب میدهد:
«مسائلی که در این داستان مطرح است، و مردم این داستانچنان است که انگار نویسنده این داستان را دربارهٔ خود ما نوشته، و ممکن است گمان شود که در انتخاب این داستان قصد به خصوصی داشتهایم! اینست که بهتر است از این یکی بگذریم…»
و باز در کشوری دیگر _ که نام آن را بازگو نمیکنم _ سه نفر از دوستانم سوار یک تاکسی بودند. ضمن گفتگو چند بار نام مرا میبرند. رانندهٔ تاکسی در گفتگو شرکت میکند. میگوید:
«من هم کتابهای او را خواندهام.»
«بله، او یک نویسندهٔ ترک است.»
«نه، ترک نیست.»
«بله، ترک است.»
«نهخیر، ترک نیست، اگر ترک بود مگر میشد که ما را به این خوبی بشناسد و دربارهٔ ما این همه داستان، و به این شکل بنویسد. او از خود ما است، اما چون میترسد مزاحمش شوند، یک نام ترکی رو خودش گذاشته.»
این دو ماجرا حقیقت دارد… و گمان میکنم شرایط زندگی مردم ایران _ مردمی که از دیرباز اینهمه مشتاق دیدار آنان و کشورشان هستم و با تمام اشتیاقی که دارم این آرزو تاکنون برآورده نشده است _ بلا شرایط زندگی مردم ما همانندیهای فراوان دارد، و اگر غیر از این بود داستانهایم این همه مورد توجه قرار نمیگرفت. داستانهای من، نه تنها داستان مردم ترکیه، بلکه داستان مردمان دیارهای مختلفی است که زندگی همانند دارند.
شباهت شرایط زندگی مردم ترکیه و ایران، تنها به این دوره محدود نیست. ما از دوران دیرین زندگیهای همسان داشتهایم.
گمان میکنم چون ایران و ترکیه گذشتههای کم و بیش همانندی داشتهاند، آیندهٔ کم و بیش همانندی نیز خواهند داشت.
در طول تاریخ، مبادلات فرهنگ فراوانی بین کشورهای ما وجود داشته است، و به این امید که من نیز در این مبادلات سهم کوچکی خواهم داشت، این کتاب را به خوانندگان کشور همسایه، ایران، تقدیم میکنم.
عزیز نسین
آدم حلالزاده
آنچه در زیر خواهید خواند، چیزهایی است که یکی از دوستان من، دربارهٔ من، به یکی دیگر از دوستانم گفته است. دوستان شما هم، دربارهٔ شما، همین چیزها را به هم میگویند. شما خوانندگان هم، همین چیزها، یا چیزهایی نظیر همینها را دربارهٔ دوستانتان میگویید.
_ نباید پا رو حق گذاشت، واقعاً آدم نازنینیه. ولی…، نمیدونم چهطور بگم…، مثل اینکه یهخورده خودخواهه…، مگه نه؟… نه خیال کنی که دارم بدگوییشو میکنم…، ابداً چنین چیزی نیست… ولی چه میشه کرد؟… از منفعت خودش _ ولو به قیمت ضرر دیگرون هم که باشه _ نمیگذره… میدونی من از چی بدم میآد؟… از تظاهر… از اینکه آدم خودشو به خوشقلبی و نوع دوستی بزنه، اونوخ زیرزیرکی همهاش فکر خودش باشه… وگرنه واقعاً آدم خوشقلبیه… بله…، درسته…، واقعاً نویسندهٔ خوبیه… نوشتههاش یکی از یکی بهتره…، ولی چه فایده؟ چیزی که مینویسه چی هست؟… اصلاً تو تا امروز دیدی که غیر از پرت و پلا چیزی بنویسه…، دلقکبازی که نویسندگی نمیشه…، هر بچه مکتبی هم میتونه از این شر و ورها سرهم کنه…، حرفامو بد تعبیر نکنی!… من واقعاً دوستش دارم…، اصلاً آدم نازنینیه…
قولش قوله… از اونایی نیست که زیر قولش بزنه…، خلاصه اینکه آدم قابل اعتمادیه…، ولی…، نمیدونم چطوری بگم… حساب و کتابش درست نیست… فقط به درد این میخوره که بشینی و باهاش گپ بزنی و خوش و بش کنی… ولی خدا نکنه بهش قرض بدی… همچین که تیغت زد میره و دیگه پیداش نمیشه… آخه شرافت هم خوب چیزیه!… گلگفتن و گلشنیدن بهجای خود، اول آدم باید پابند شرافتش باشه…
آدم دستودل وازیه…، تا بخوای لوطیه… از این بابت واقعاً میشه گفت لنگه نداره…، ولی بذل و بخششاش هم از روی حسابه… اگه بهت یهدونه زیتون بده بدون که میخواد یه حلب روغن زیتون سرکیسهت کنه… اگه لوطیگیری اینه که…، اگه لوطی گیری اینه که..، نه خیال کنی… من واقعاً بهش خیلی علاقه دارم… اصلاً اگه بهش علاقه نداشتم چی کار داشتم که این حرفهارو بزنم… مگه نه؟… خسیس نیست…، پول خرج کنه… برای رفیقش از جونش هم مضایقه نداره…، ولی اگه دقت کرده باشی همهٔ اینها بهخاطر نفع شخصی خودشه…
تو خوب بودنش که کوچکترین حرفی نیست…، راستی راستی خوب آدمیه… اصلاً برای اینکه خیرش به این و اون برسه از هیچ فداکاریای روگردون نیست…، اینها درست… ولی…، نمیدونم متوجه هستی یا نه؟… خوب بودنش هم فقط به درد خودش میخوره… داستان اون گاوه رو میدونی دیگه… میگن گاوی بوده که پونصد کیلو یونجه میخورده و پنج سیر شیر میداده، تازه اونم با لگد میزده و میریخته… اونم عین همین گاوهاس… باور کن من از برادرم بیشتر دوستش دارم… حیف که یهخورده حسوده!… پس تو هم متوجه شدی…! خیلی حسوده…، به نزدیکترین رفقاشم حسودی میکنه… نمیدونم منظورمو میفهمی یا نه؟… چرا؟… من هم منظور تورو خوب میفهمم… منم خیلی دوستش دارم…، یعنی یکی از اون اشخاص معدودیس که من بهش واقعاً علاقه دارم…، میتونم بگم که حتی از برادرم بیشتر دوستش دارم.
میدونی از چیش خیلی خوشم میاد؟… از رکگوییش… هرچی تو دلشه، میآره رو زبونش… ولی نمیدونم این حقهبازیها چیه دیگه درمیاره؟… به خودش بگی، میگه: «نزاکته»!… ولی این کلاهها سر کی میره؟… حقهبازی، اونم از اون حقه بازها… راستشو بخوای منم تو دنیا از همین یه چیز خیلی متنفرم…
به خدا، باور کن که خیلی دوستش دارم… اصلاً آدم خوبو همه دوس دارن… این درست… ولی… حتماً تو هم متوجه شدی…. خیلی آبزیرکاهه… وقتی پیشت باشه هی تعریفتو میکنه، هی خوبیتو میگه، ولی پشت سرت خدا میدونه که چه دستک و بامبولهایی بهت نبنده… این اخلاقش واقعاً خیلی زنندهس… اصلاً من از آدمهای رند خیلی بدم میاد…
هم تو خوب میشناسیش هم من… راستی که از اون رفقاییس که خیلی کم گیر میاد، تا حال دیده نشده که حق کسی رو زیرپاش بذاره… دیده نشده که به فکر خودش باشه… ولی حیف که از استثمار بدش نمیآد… نه خیال کنی که فقط در مورد رفقاش اینجور باشه… حتی وقتی پای نفع شخصی خودش در بین باشه، به پدرش هم رحم نمیکنه… نه خیال کنی دارم بدیشو میگم… ابداً…
اینم باید گفت که واقعاً آدم شرافتمندیه…، حقیقتاً آدم شریفیه… ولی… نگاه کن… نگاه کن… خودش هم اومد… بهبهبه…، قربان تو… کجا هستی؟ الان یکساعت بود داشتیم ذکر خیرتو میکردیم… بیخود نگفتهن: آدم حلالزاده سر صحبتش میرسه…
فلانفلان شدهها
نویسنده : عزیز نسین
مترجم : ثمین باغچهبان
ناشر: انتشارات نگاه
تعداد صفحات : ۲۸۰ صفحه