توصیه کتاب د‌ن کیشوت روسی، نوشته ایوان تورگنیف

ایوان تورگنیف (۱۸۸۳-۱۸۱۸) از بزرگ‌ترین رمان‌نویسان روس و نخستین نویسندهٔ روس بود که شهرت بسیاری در غرب کسب کرد. ارائهٔ تصاویری واقعگرایانه از نخبگان و روشنفکران روس سبب اشتهار او گشت. او علایق اجتماعی و فرهنگی را در رمان‌هایی مورد مداقه قرار داد که دفتر خاطرات آن قسمت از جامعهٔ روسیه از ۱۸۴۰ تا ۱۸۸۰ تلقی می‌گردند. این رمان‌ها عبارتند از رودین (۱۸۵۶)، آشیانهٔ اشراف(۱۸۵۹)، در آستانه (۱۸۶۰)، پدران و پسران (۱۸۶۲)، دود  (۱۸۶۷) و خاک بکر(۱۸۷۷).

تورگنیف در رمان کوتاه خاطرات یک آدم زیادی  (۱۸۵۰) و سایر رمان‌ها نمونه‌ای از نجبای تحصیلکرده و خوش‌نیت، ولی فارغ از توهم را توصیف می‌کند. چنین شخصیتی که به «آدم زیادی» معروف است، نمی‌تواند استعدادها و توانایی‌هایش را به منصهٔ ظهور برساند. این شخصیت منفعل و به لحاظ سیاسی خنثی، متعارف‌ترین شخصیت مرد در ادبیات روسیهٔ روزگار تورگنیف بود. در مقابل، شخصیت‌های زن رمان‌های این نویسنده بااراده و کاردانند.

شاهکار تورگنیف، یعنی پدران و پسران، دربارهٔ رادیکال‌های جوان دههٔ ۱۸۶۰ روسیه است. بازاروف، شخصیت اصلی رمان، نیست‌انگار است؛ به عبارت دیگر فردی است که با هر نوع سنت و سلطه‌ای سر مخالفت دارد. او شخصیتی قاطع و قوی است، اما سرخورده و منفعل از دنیا می‌رود. ایوان سرگئی یوویچ  تورگنیف در املاک خانوادگی‌اش در اورل  به دنیا آمد و بزرگ شد. اشتهار او به عنوان نویسنده با نوشتن طرح‌های یک شکارچی در سال ۱۸۵۲ آغاز شد. این مجموعه، تصاویری رقت‌انگیز از روستاییان روسیه به دست می‌دهد. مشهورترین نمایشنامهٔ او یک ماه در روستا (۱۸۵۰) است. او چند دهه از عمرش را در غرب سپری کرد و از کسانی بود که اعتقاد داشتند آیندهٔ روسیه به پذیرش جنبه‌های مثبت فرهنگ غرب وابسته است.


مومو

در خیابانی از حومهٔ مسکو، در خانه‌ای خاکستری و یک‌طبقه و کوتاه، با ستون‌های سفید و مهتابی قناس، بیوهٔ ثروتمندی با سِرف‌های بی‌شمار خانگی‌اش زندگی می‌کرد. پسرانش در سن‌پترزبورگ به کار دولتی مشغول بودند و دخترانش ازدواج کرده بودند. او به‌ندرت جایی می‌رفت و دوران رقت‌انگیز و ملال‌آور کهولتش را در تنهایی می‌گذراند. روز عبوس و بی‌مسرت زندگی‌اش، مدت‌ها پیش به پایان رسیده بود و اکنون نیز غروب زندگی‌اش از شب آن تیره‌تر بود.

فوق‌العاده‌ترین فرد در تمام خانه‌اش گراسیمسرایدار بود ــ کرولال مادرزادی که قدی دومتری و هیکلی غول‌آسا داشت. خانم او را از ده آورده بود. در آنجا در کلبهٔ محقری دور از برادران کشاورزش زندگی می‌کرد و به خوشرفتاری معروف بود. از آنجا که نیرویی فوق‌العاده داشت، از پس کار چهار نفر برمی‌آمد و در همهٔ کارها موفق بود.

زمانی که دستهٔ گاوآهن را با دستان بزرگش پایین می‌آورد و زمین خیس را طوری شخم می‌زد که گویی اسبی در کار نیست یا، در روز پطروس قدیس، داسش را چنان با شدت تاب می‌داد که پنداری قادر است قلمستانی از نهال‌های غان را کاملاً قطعه‌قطعه کند یا ماهیچه‌های سفت و محکم شانه‌هایش را اهرم‌وار بالا و پایین می‌برد و خرمن‌کوب بزرگ دستی را در زمین خرمن‌کوبی به حرکتی سریع و موزون وامی‌داشت، تماشای او واقعاً لذت‌بخش بود. سکوت مطلقی که همیشه ملازم کار خستگی‌ناپذیرش بود، حالتی رسمی به آن می‌بخشید. مردی عالی بود و اگر معلول نبود، دختری نبود که به ازدواج با او رغبت نداشته باشد. ولی او را به مسکو آوردند، چکمه‌ای برایش خریدند، کتی ویژهٔ تابستان و پوستینی مخصوص زمستان برایش دوختند، جارو و بیلی در دستانش گذاشتند و از او سرایدار ساختند.

گراسیم زندگی جدیدش را ابتدا کسل‌کننده یافت. از اول زندگی‌اش به کار کردن در مزارع و زیستن در روستا خو گرفته بود. او که به دلیل معلولیتش از همنوعانش جدا مانده بود، همچون درختی که در زمینی حاصلخیز هرس شده باشد، خاموش و نیرومند رشد کرده بود. وقتی او را به شهر آوردند، درک نمی‌کرد چه بلایی دارد به سرش می‌آید و در حالتی مات و مبهوت عذاب می‌کشید. مثل ورزای جوان و تندرستی بود که از علفزار انبوهی به واگن روباز قطار آهنی انتقال یافته باشد و بدن ستبرش به‌تناوب در دود و بخار لکوموتیو پیچیده و به جلو رانده شود. به کجا؟ فقط خدا می‌داند! کار جدیدش، در مقایسه با کار مزرعه، پیش‌پاافتاده بود. در طول نیم ساعت کارش را تمام می‌کرد و باقی روز وسط حیاط می‌ایستاد و با دهان باز به عابران زل می‌زد، تا شاید در صورت آن‌ها معنا و مفهوم وضعیت گیج‌کنندهٔ خود را بیابد. گاه نیز جارو و بیل را کنار می‌گذاشت و در گوشه‌ای دمر روی زمین می‌خوابید و ساعت‌های متمادی، همچون حیوانی که به دام افتاده باشد، بی‌حرکت باقی می‌ماند. همهٔ وظایفش این بود که حیاط را تمیز نگه دارد، روزی دوبار بشکه‌ای آب بیاورد، برای بخاری‌ها هیزم تهیه کند و آن را بشکند، مواظب باشد غریبه‌ای وارد حیاط نشود و شب‌ها هم مراقب خانه باشد و باید تصدیق کرد که او همهٔ وظایفش را با میل و رغبت انجام می‌داد. هرگز در حیاطش ذره‌ای زباله، حتی تراشه‌ای چوب، یافت نمی‌شد. وقتی گاری حمل آب با آن اسب مفلوکش در هوای ناجور از حرکت بازمی‌ماند، فقط کافی بود که او با شانه‌اش فشار کمی به آن بدهد تا هم گاری و هم اسب دوباره به حرکت درآیند. وقتی هیزم می‌شکست، صدای بسیار شفافی از تبر برمی‌خاست، و تراشه‌ها و قطعات هیزم به اطراف پراکنده می‌شد. و در مورد غریبه‌ها هم باید گفت که از شبی که او دو سارق را غافلگیر کرد و سرهایشان را آن‌چنان محکم به یکدیگر کوبید که دیگر نیازی به تحویلشان به کلانتری نبود، همهٔ ساکنان خیابان‌های اطراف احترام عمیقی برایش قائل شدند. حتی در روز هم افراد کاملاً بی‌آزاری که وارد حیاط می‌شدند، به محض اینکه چشمشان به این سرایدار هیبت‌آور می‌افتاد دست‌وپای خود را گم می‌کردند و با حالتی عصبی دست تکان می‌دادند و به خیال اینکه او صدایشان را می‌شنود، با صدایی بلند با او حرف می‌زدند. گراسیم با خدمهٔ خانه رابطه‌ای خوب، ولی نه‌چندان دوستانه داشت. آن‌ها از او وحشت داشتند. ولی او آن‌ها را از قماش خود به حساب می‌آورد. آن‌ها با لال‌بازی با او ارتباط برقرار می‌کردند و او مقصودشان را می‌فهمید و دستورهایشان را بی‌چون‌وچرا اجرا می‌کرد؛ ولی درعین‌حال به حقوق خود کاملاً واقف بود و کسی جرئت نمی‌کرد جای مخصوصش را در کنار میز اشغال کند. او مردی جدی و به اصول مشخصی پایبند بود و دوست داشت در تمام امور نظم و ترتیب برقرار باشد. حتی خروس‌ها هم وحشت داشتند که در حضورش نزاع کنند، چون خیلی خوب می‌دانستند که اگر آن‌ها را در حال نزاع بیابد، پاهایشان را می‌گیرد و آن‌ها را چندین بار در هوا می‌چرخاند و سپس به اطراف پرت می‌کند. در حیاط هم مرغ و هم غاز بود، ولی ازآنجا که غازها به پرنده‌ای موقر و معقول معروفند، به آن‌ها احترام می‌گ‍زارد، از آن‌ها مراقبت می‌کرد و به آن‌ها غذا می‌داد. خود او بی‌شباهت به یک باغبان محترم نبود. کنامی بر فراز آشپزخانه به او اختصاص داشت که اثاثیه‌اش را آنجا، طبق سلیقه‌اش چیده و با گذاشتن چند تخته‌بلوط بر چهار کندهٔ چوب تختخوابی برای خود ساخته بود. این تختخواب که بیشتر به تختخواب یک غول شباهت داشت وزن بیش از هزار کیلو را تحمل می‌کرد، بدون اینکه حتی خم شود. جامه‌دانی بزرگ زیر تختخواب بود. در گوشه‌ای میزی بزرگ و صندلی‌ای بلند قرار داشت؛ صندلی که بیش از سه پایه نداشت، به قدری گنده و محکم بود که به نظر او نیز عجیب‌وغریب می‌آمد. بعضی اوقات آن را بلند می‌کرد و واژگون می‌ساخت و سپس با دهان بسته می‌خندید. کنام قفل بسیار بزرگی داشت و او کلیدش را همیشه به کمربندش آویزان می‌کرد. دوست نداشت کسی به کنامش پا بگذارد.

از اقامتش در شهر یک سالی می‌گذشت که حادثهٔ کوچکی برایش پیش آمد.

خانم که زنی قدیمی و سنت‌گرا بود، خدم و حشم فراوان داشت. در خانه‌اش نه‌تنها چند خیاط مردانه و زنانه و دوزنده و نجار زندگی می‌کردند، بلکه سراجی نیز می‌زیست که جراح حیوانات و طبیب خدمتکاران هم بود. البته در خانه، طبیبی زندگی می‌کرد که فقط مختص خانم بود. و آخرین ولی ضرورتاً نه حقیرترین فرد خانه، دائم‌الخمر لاعلاجی بود به نام کاپیتون کلیموف (۱۷) که کفش‌دوزی می‌کرد. او خود را آدم آزرده‌ای می‌دانست که به ناحق محکوم به زیستن در حومهٔ مسکو شده و از صفات برجسته‌اش در مقام تحصیل‌کرده‌ای شهری به نحوی شایسته قدردانی نمی‌شود. به سینه‌اش می‌کوفت و متفکرانه می‌گفت برای این مشروب می‌خورد که غم و اندوهش را فراموش کند. روزی خانم از او با سرخدمتکار سخن به میان آورد و از وضع فلاکت‌بارش و اینکه او را روز گذشته مست و لایعقل در خیابان یافته بودند، اظهار انزجار کرد و سپس گفت: «چطور است او را زن بدهیم؟ نظرت چیست؟ شاید سروسامان بگیرد.»

سرخدمتکار که گاوریلو آندره‌ایچ (۱۸) نام داشت و چشمانی زردوش و دماغی شبیه نوک اردک به او حالتی مقتدرانه می‌داد، گفت: «شما می‌توانید او را زن بدهید، خانم، مسلماً می‌توانید. کار بسیار خوبی است.»

«بله، ولی با کی ازدواج کند؟»

«واقعاً! با کی ازدواج کند؟! تصمیمش با شماست. به‌هرحال محاسنی هم دارد؛ چندان بدتر از دیگران که نیست.»

«من متوجه شده‌ام که به تاتی‌یانا (۱۹) علاقه دارد.»

گاوریلو می‌خواست اعتراض کند، ولی دهانش را محکم بست.

خانم مقداری انفیه در منخرینش گذاشت و سپس با حالتی حاکی از رضایت و خشنودی اعلام کرد: «بله… او با تاتی‌یانا ازدواج می‌کند، می‌شنوی؟»

گاوریلو گفت: «بله، خانم.»

سپس از آنجا دررفت.

وقتی به اتاقش در انتهای خانه برگشت که انباشته از صندوق‌های آهن‌پوش بود، اولین کارش این بود که زنش را از آنجا دور کند و بر کف طاقچه‌گونِ پنجره بنشیند و مشغول فکر کردن شود. ظاهراً دستور غیرمنتظرهٔ خانم او را حیران ساخته بود. پس از مدتی فکر کردن از جا برخاست و کسی را سراغ کاپیتون فرستاد. کاپیتون آمد. ولی قبل از اینکه گفت و شنود آن دو را بازگو کنیم، بی‌مورد نخواهد بود اگر دربارهٔ تاتی‌یانا، که قرار بود با کاپیتون ازدواج کند، و اینکه چرا دستور خانم سبب حیرانی سرخدمتکار شده بود، توضیح مختصری بدهیم:

تاتی‌یانا از رختشویانِ خانه بود و آن‌چنان در شستن و اتو کردن تجربه و مهارت داشت که فقط بهترین البسه را به او می‌سپردند. تقریباً بیست‌ساله، کوچک‌اندام و لاغر و دارای خال‌هایی بر گونهٔ چپ بود. در روسیه، داشتن خال بر گونهٔ چپ نشانهٔ شوربختی است و از حیاتی فلاکت‌بار خبر می‌دهد. سرنوشت تاتی‌یانا رشک‌انگیز نبود. او از اوایل جوانی جان کنده و به جای دو نفر کار کرده و هرگز هم ذره‌ای محبت از کسی ندیده بود. همیشه لباس‌های مندرس می‌پوشید و دستمزد بسیار اندکی دریافت می‌کرد. به‌جز چند دایی روستایی و دایی‌ای که زمانی خدمتکار بود و سپس بیکار و در ده ماندگار شده بود، خویش دیگری نداشت. زمانی وجیه محسوب می‌شد، ولی در مدت کوتاهی وجاهتش را از دست داده بود. بسیار متواضع یا بهتر است بگوییم، وحشت‌زده بود و از دیگران ترس وصف‌ناپذیری داشت. به سرنوشتش بی‌اعتنا بود و همّ‌وغمش این بود که کارش را به‌موقع تمام کند. هرگز با کسی حرف نمی‌زد و به محض شنیدن حتی نام خانم سراپا می‌لرزید، درحالی‌که خانم احتمالاً او را فقط از ظاهرش می‌شناخت. وقتی گراسیم از ده به شهر آمد، چیزی نمانده بود که تاتی‌یانا از دیدن هیکل بسیار بزرگش قالب تهی کند. تلاش زیادی می‌کرد که در مسیر او قرار نگیرد و اگر سر راهش به رختشوی‌خانه برحسب تصادف به او برمی‌خورد، نگاهش را به زیر می‌انداخت و به سرعت گام‌هایش می‌افزود. در ابتدا گراسیم توجهی به او نمی‌کرد، ولی بعداً هروقت که او را می‌دید می‌خندید و نگاه خریداری به او می‌انداخت و سرانجام کار به جایی کشید که با چشمانش همه‌جا او را تعقیب می‌کرد. شاید این حالت بسیار متواضع و حرکات وحشت‌زدهٔ دختر بود که توجه او را جلب کرده بود. کسی چه می‌داند! و یک روز که تاتی‌یانا بلوزهای آهاری خانم را با دقت در دستانش گرفته بود و از حیاط می‌گذشت، احساس کرد که کسی به بازویش چنگ انداخته است. وقتی برگشت فریادی سرداد. گراسیم پشت سرش ایستاده بود. گراسیم که ابلهانه تبسم می‌زد و صداهای گنگ، ولی دلپذیری از دهانش درمی‌آورد، خروسی قشنگ با بال‌ها و دمی طلایی را به طرف او گرفته بود. قبل از اینکه تاتی‌یانا بتواند از گرفتن خروس امتناع کند، گراسیم با تکان دادن سرش و درآوردن صدای دلپذیر دیگری از دهانش، خروس را به‌زور در دستش قرار داده و آنجا را ترک کرده بود. از آن روز به بعد گراسیم آرامشی برای تاتی‌یانا باقی نگذاشت. هرجا تاتی‌یانا می‌رفت، او هم آنجا بود. درحالی‌که تبسم می‌کرد و صداهای گنگی از دهانش درمی‌آورد، دستانش را تکان می‌داد، به طرفش می‌آمد و ناگهان از زیر پیراهنش روبانی درمی‌آورد و به‌زور به او می‌داد. خاک و خاشاک را از جلو پاهایش جارو می‌کرد. دختر بیچاره واقعاً نمی‌دانست چه واکنشی از خود نشان دهد. در مدتی کوتاه، تمامی افراد خانه متوجه حرکات عجیب و غریب و مضحک سرایدار کرولال شدند. دیگر تمسخر و طعنه و متلکی نبود که نثار تاتی‌یانا نکنند. ولی کسی جرئت نمی‌کرد گراسیم را دست بیندازد. او از شوخی خوشش نمی‌آمد و در حضورش تاتی‌یانا آرامش داشت. تاتی‌یانا خواهی‌نخواهی تحت حمایت گراسیم قرار گرفت. گراسیم مثل همهٔ کرولال‌های دیگر بسیار هوشیار بود و اگر کسی به یکی از آن دو می‌خندید، او بی‌درنگ پی می‌برد. یک روز سرپرست تاتی‌یانا به‌قدری به او نق زد که دختر بیچاره دست‌وپایش را گم کرد و چیزی نمانده بود که از ناراحتی به گریه بیفتد. ناگهان گراسیم از جا برخاست، به طرف سرپرست رفت، مشت سنگین و بزرگش را جلو آورد، آن را روی سرِ سرپرست قرار داد و با چنان خشونتی به صورتش خیره گشت که زن بیچاره روی میز خم شد. کسی چیزی نگفت. گراسیم به جایش برگشت و قاشقش را دوباره برداشت و به خوردن سوپش ادامه داد. حاضران زیر لب گفتند: «ابلیس کرولال!»

سرپرست از جا برخاست و به اتاق خدمتکاران رفت. یک‌دفعه گراسیم متوجه شد که کاپیتون ــ همان کاپیتونی که ذکر خیرش بود ــ دارد عاشقانه با تاتی‌یانا حرف می‌زند. به او اشاره کرد، او را به جایگاه کالسکه‌ها برد، مال‌بندی را که در گوشه‌ای قرار گرفته بود، برداشت و با آن او را ملایم ولی معنی‌دار تهدید کرد. از آن به بعد کسی جرئت نمی‌کرد با تاتی‌یانا حرف بزند. ناگفته نماند که سرپرست به محض ورود به اتاق خدمتکاران از حال رفت و بعداً ترتیبی داد که ماجرای خشونت گراسیم به گوش خانم برسد. پیرزن، بی‌اعتنا به خشم زایدالوصف سرپرستِ رنجیده‌خاطر، قاه‌قاه خندید و او را واداشت که یک‌بار دیگر حکایت کند که چطور گراسیم با دست سنگی و بزرگش سر او را روی میز خم کرده است. روز بعد خانم یک روبل نقره‌ای برای گراسیم فرستاد. او گراسیم را سرایداری وفادار و نیرومند می‌دانست و برایش اهمیت قائل بود. گراسیم، در مقابل، از او می‌ترسید ولی به نظرِ لطفش چشم امید داشت و خود را مهیا می‌کرد که نزدش برود و اجازه بخواهد که با تاتی‌یانا ازدواج کند. او فقط منتظر کتی بود که سرخدمتکار وعده‌اش را داده بود تا با لباسی شایسته به ملاقات خانم برود که یک‌دفعه به سر خانم زد که تاتی‌یانا را به کاپیتون بدهد.

اکنون خواننده به‌سهولت پی می‌برد که چرا گاوریلوی سرخدمتکار پس از صحبت کردن با خانم دچار حیرانی شده است. او پیش خود فکر کرد: «خانم بی‌بروبرگرد به گراسیم علاقه‌مند است (گاوریلو این واقعیت را خیلی خوب می‌دانست و به همین سبب هم بود که در مورد او سخت‌گیری نمی‌کرد)؛ هرچه باشد او یک موجود کرولال است. من نمی‌توانم صاف و پوست‌کنده به خانم بگویم که گراسیم به تاتی‌یانا اظهار عشق و علاقه می‌کند. به‌علاوه گراسیم چگونه شوهری خواهد بود؟ در ضمن اگر آن ابلیس پی ببرد که قرار است تاتی‌یانا با کاپیتون ازدواج کند، خانه را روی سرمان خراب می‌کند؛ حتماً این کار را خواهد کرد! اصلاً نمی‌شود برای این غول بی‌شاخ‌ودم استدلال کرد. خدا به داد منِ گناهکار برسد. اصلاً گوشش بدهکار استدلال نیست.»

آمدن کاپیتون رشتهٔ افکار گاوریلو را گسیخت. کفش‌دوزِ سبک‌مغز که دستانش را در پشتش حلقه کرده بود، با حالتی ولنگار و یله به دیوار تکیه داد، پای راستش را مقابل پای چپش گذاشت و سرش را بالا انداخت. مجموع حرکاتش انگار می‌گفت: «خوب، من آمدم؛ از جانم چه می‌خواهی؟»

گاوریلو او را ورانداز کرد و با انگشتانش روی طاقچه ضرب گرفت. کاپیتون چشمان سربی‌رنگش را تنگ کرد، ولی نگاهش را به زیر نینداخت. او به طره‌های بور و آشفته‌اش دست کشید و خندهٔ کوتاهی سرداد و گفت: «خوب، من آمدم! حالا چرا به من زل زدی؟» …


 

د‌ن کیشوت روسی
نویسنده : ایوان تورگنیف
مترجم : یوسف قنبر
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۶۰ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]