داستان شعرهای «فتنهانگیز» اسیپ ماندلشتام
ویتالی شنتالینسکی، مدتی ریـاست کـمیتهٔ مـیراث ادبی نویسندگان قربانی سرکوب در روسیه را به عهده داشت و در فاصله سالهای 1988 و 1992 در رأس جنبشی بود که گشودن پروندههای آرشیو ادبی کا.گ.ب را آغاز کرد.
بریده زیر که از کـتاب او انتخاب شده برای اولیـنبار از مـتن نهایی هجویهای که ماندلشتام برای استالین ساخته بوده پرده برمیدارد، هجویهای که در 1934 به تبعید شاعر به ورونژ و سرانجام به مرگ او در اردوگاهی (گولاگی) در نزدیکی ولادیوستوک در 1938 منجرشد.
اکنون خیابان ماندلشتام روشن روشن است. منابع رسمی دربارهٔ دوبار زندانی شدن ماندلشتام و همچنین سفر آخرین و بیبازگشت او سکوتی سنگین پیشه کردند. این مسأله قابل درک بود. شـاعر در مـحکومیت رژیم استالین حکمی برگشتناپذیر صادر کرده بود. ماندلشتام تا سال 1987 همچنان یک جانی به شمار میآمد و هنوز رسما نسبت به او اعادهٔ حیثیت نشده بود.
ماندلشتام یک بار گفته بود «پرونـدهٔ مـن هیچگاه بسته نخواهد شد.» این پرونده بسته شده است، اما اکنون که آن رژیم دیگر وجود ندارد. فقط حالاست که میتوان بخش تاریک خیابان ماندلشتام را روشن کرد. پس از پافشاریهای بسیار، سـرانجام پرونـدههای ترسناک از مخزنهای مخفیشان بیرون آورده شدند: دو پروندهٔ بازجویی مربوط به سالهای 1934 و 1938 در کا.گ.ب.، پروندهٔ سرپرستی در دادستانی کل، و پروندهٔ زندان ماندلشتام در وزارت کشور.
در این فاصله خاطرات معاصرین شاعر و همچنین همسرش نادژدا اهـمیت و نـفوذی افـسانهای کسب کرد. این روایتها در بـرخی مـوارد بـا پروندهها همخوانی دارند و در مواردی با آنها در تضاداند و داستان رنجبار و پیـچیدهٔ آخرین سالهای عمر او را باز میگویند.
شب 17-16 مه 1934 سه مامور امنیتی؛ اولین جستجو و بازداشت را در آپارتمان شمارهٔ 26 واقع در خـیابان نـاشکوکین مـسکو به انجام رساندند. اجازهٔ بازرسی از طرف یاکوف آگرانوف، و نه آنگونه کـه قـبلا تصور میرفت یاگودا صادر شده بود.
اکنون دقیقا روشن شده است که در بـازرسی چـه چـیزهایی توقیف شده بود: «نامهها، شماره تلفنها و آدرسهای یادداشتشده و دستنوشتههایی روی 48 ورق کاغذ.» اینها در پرونده موجود نـیست و جـستجو در آرشیو لوبیانکا نیز بیفایده بود: ظاهرا آنها را سوزاندهاند. چرا اینقدر کم با خـود بـرده بودند؟ پاسـخ ساده است. مأموران چکا دقیقا میدانستند به دنبال چه چیزی هستند-یک شعر و آن هم شـعری آشـوبگرانه و فتنهانگیز. کاغذهایی را که انتخاب کرده بودند روی یک صندلی ریختند و بقیهٔ اسناد را کـف اتـاق پخـش کردند و با بینزاکتی روی آنها راه میرفتند.
آن شب آخماتووا از لنینگراد به دیدن ماندلشتام آمده بود. در خـانه چـیزی بـرای میهمان یافت نمیشد بنابراین شاعر به در خانهٔ همسایه رفت و با تخممرغی بـازگشت. کـس دیگری هم به آنجا سر زد و حضور خود را به سنگینی تحمیل کرد. نادژدا ماندلشتام بر این بـاور اسـت که دیوید برادسکیی مترجم را از پیش فرستاده بودند تا مطمئن شوند شاعر فـرصتی بـرای از بین بردن هیچ دستنوشتهای پیش از شروع بـازرسی پیـدا نـخواهد کرد. حتی وقتی ماندلشتام به در خانهٔ هـمسایهها رفـت برادسکی به او چسبیده بود و لحظهای از او چشم برنمیداشت.
بازرسی ساعتها طول کشید. کتابها و حـتی عـطفهای آنها را وارسی کردند و شیرازهها را از هـم گـسیختند. مأموران تـمامی کـشورها و سـوراخسنبههای خانه را گشتند. در اثنای بازرسی چیزهای دیـگری هـم اتفاق افتاد. یکی از مأموران چکا برای حاضرین سخنرانی مبسوطی دربارهٔ مضرات سـیگار کـشیدن ایراد و در عوض سیگار در کمال گشادهدستی بـه آنها نقلهای میوهای تـعارف کـرد. آخماتووا ناگهان به یاد تـخممرغ افـتاد و ماندلشتام را ترغیب کرد قبل از سفر خود را تقویت کند. چون هوا داشت روشن مـیشد، بـرادسکی با همان حالت اسرارآمیزی کـه آمـده بـود آنجا را ترک کـرد، و ایـن بار با اشارهٔ گـراسیموف مـأمور عالیرتبهٔ چکا، نادژدا وسایل شوهرش (اسباب حمام، یقههای تمیز) را در چمدان کوچکی گذاشت و ماندلشتام هـفت کـتاب، از جمله نسخهای از دوزخ دانته را برای همراه بـردن انـتخاب کرد.
وقـتی او را بـردند دیـگر هوا روشن شده بـود. نادژدا را در آغوش کشید و آخماتووا را که سرنوشتش این بود که به زندان یا اردوگاه رفتن دوسـتان نـزدیک و بستگاناش را یکی پس از دیگری شاهد باشد بـوسید. آن دو زن خـسته وقـتی تـنها شـدند سعی کردند عـلت دسـتگیری را حدس بزنند. چندی پیش، وقتی ماندلشتام در لنینگراد بود، بـه خـاطر رفـتار بیادبانهٔ آلکسی تولستوی به صورت او سیلی زده بـود. تـولستوی اعـلام کـرد از سـر مـوضوع به آسانی نخواهد گذشت و شکایت نزد گورکی برد. چیزی نگذشت که همه حرفهایی را که ظاهرا از دهان پدر ادبیات شوروی بیرون آمده بود تکرار میکردند: «به او یاد خواهیم داد کـتک زدن نویسندگان روسی یعنی چه!» اگر این حادثه سبب دستگیری شده بود، اوضاع آنقدرها هم وخیم به نظر نمیرسید. هیچکس را به خاطر یک کشیده به زندان نمیانداختند. اما اگر تقصیر شـعر بـود، وضع بدتر میشد…
نادژدا و آخماتووا دوستان نزدیک را در جریان آنچه اتفاق افتاده بود قرار دادند و برای احتیاط دستنوشتههای باارزش را به آشنایان مورد اعتماد سپردند. احتیاط عاقلانهای بود، چون گراسیموف هـمان روز یـک بار دیگر برگشت و شروع به کندوکاو در کاغذها کرد اما دست خالی بازگشت. دستنوشتهای که دنبالش میگشت آنجا نبود. آیا مأموران پلیس واقعا دربـارهٔ عـمل جسارتآمیز و آشوبگرانهٔ ماندلشتام، یعنی شـعری کـه راجع به استالین سروده بود، چیزی شنیده بودند؟ اگر آن را در اختیار داشتند، آنگاه دیگر بخششی در کار نمیبود. شاعر این را میدانست، اما وقتی شعر را برای آخماتووا میخواند گـفت: «امـروز شعر باید موضعی اجـتماعی اتـخاذ کند.»
اکنون دیگر ماندلشتام فرم معیار در لوبیانکا را پر کرده بود:
محل خدمت یا نوع کار: نویسنده
شغل: نویسنده
پایگاه اجتماعی: نویسنده
گذشتهٔ سیاسیاش فقط نیم سطر شد: «هرگز عضو هیچ حـزبی نـبودهام.»
پلیس، اما، عقیدهٔ دیگری داشت. بالای فرم، این یادداشت اضافه شده بود، «نویسندهٔ ضد انقلابی، شیواروف.»
پروندهٔ شاعر زیردستهای کارکشتهٔ رکن چهارم بخش سیاسی پلیس مخفی قرار داشت که نـویسندگان را زیـر نظر مـیگرفت و بو میکشید و «جانیان» را در صفوفشان سربهنیست میکرد. همه بر این باور بودند که سرسختترین و حرفهایترین کارشناس ادبیی لوبـیانکا، نیکولای کریستوفوروویچ شیواروف است. این عامل وحشت نویسندگان را همه با نـام «کـریستوفوریچ لوبـیانکا» میشناختند.
پرونده حاکی است که این کریستوفوریچ در بلغارستان به دنیا آمده بـود و 36 سـال داشـت و در اوج قدرت بود. ماندلشتام که در آن زمان فقط 43 سال داشت با سری که داشت طاس میشد و ریـشهای خاکستری بسی بیشتر از سنش نشان میداد.
نادژدا ماندلشتام این بازجو را وقتی برای مـلاقات شوهرش به زندان رفـته بـود دید (اما اسمش را فراموش کرد.): مردی درشت هیکل با لحن گوشخراش و سمج رفتاری تقریبا نمایشی (از آن نوع که در تیاتر مالی میپسندیدند)،…این کریستوفوریچ نامدار مردی بود پرافاده که ظاهر از شغل شریف ارعـاب و به هم زدن تعادل روحی لذتی وافر میبرد. همهٔ ظواهر، نگاه، و لحن صدایش نشان میداد که یک هیچکاره، حیوان نفرتانگیز و آدم مطرود بیش نیست…چنان رفتار میکرد که گویی از نژادی برتر اسـت و از ضـعف جسمی و افکار ترحمانگیز روشنفکرانه ابراز تنفر میکرد. رفتار ساختگیاش بر این امر گواهی میداد و گرچه مرا به وحشت نینداخت، در آن ملاقات احساس میکردم دارم در زیر نگاههای او له میشوم…در حضور من به اوسـیپ گـفت که احساس ترس برای شاعر مفید است-«باور کنید!»-به جوشیدن شعر کمک میکند و آقای ماندلشتام «یک وعدهٔ حسابی از این احساس برانگیزنده دریافت خواهند کرد»…
ماندلشتام بعدها شیواروف را بـا ایـجاز بیشتری توصیف کرد:
همه چیز این آقای شیواروف وارونه و عوضی است.
قیافهٔ ماندلشتام در آن زمان در عکسی که به پرونده الصاق شده حفظ شده است. دست به بغل و با لبهای بـسته مـستقیم بـه دوربین، و به ما، نگاه مـیکند بـیهیچ تـرسی در چشمانش.
شیواروف در مورد ارزش ماندلشتام ارزیابی خاص خودش را داشت. ماه مارس همان سال به پروندهٔ شاعر دیگری به نام نیکولای کلیووف رسـیدگی کـرده و او را بـه سیبری تبعید کرده بود. اکنون دیگر وقت خـود را بـا تعارف تلف نمیکرد، خاصه اینکه در مورد گناه ماندلشتام کمتر شکی وجود نداشت و گناه از این وحشتناکتر نمیشد.
بدون اینکه بـه زنـدانی فـرصت به خود آمدن بدهد، روز بعد او را برای بازجویی فراخواند. این بـازجویی قرار بود تمام طول شب و تا صبح فردا طول بکشد.
پیش از آنکه به موضوع اصلی بپردازد، شیواروف ظـاهرا بـرای غـافلگیر کردن ماندلشتام، دو سؤال غیر مستقیم و کماهمیتتر مطرح کرد:
س.تا حالا خـارج رفتهاید؟
ج. اولیـن باری که به خارج رفتم سال 1905 بود که چند ماهی در پاریس ماندم. هدف این سفر تـحصیل بـود، و شـروع به مطالعهٔ شعر فرانسه کردم. بار دوم در سال 1910 بود که در دانشگاه هایدلبرگ مـشغول بـه تـحصیل شدم، اما فقط یک ترم. بار سوم 1911، چند هفتهای در برلین و سویس بودم و یک سـفر سـه روزه بـه ایتالیا کردم.
س.چه مدت است کار نویسندگی میکنید؟
ج.بهطور آماتور از بچگی. تجربهٔ حرفهایام در 1909 که شـعرم بـرای اولین بار در مجلهٔ آپولون چاپ شد آغاز شد.
س.فکر میکنید برای چه دسـتگیرتان کردهایم؟
پاسـخ مـاندلشتام مبهم بود. شیواروف پیشنهاد کرد بعضی شعرها را که فکر میکند سبب دستگیریاش شده بـخواند مـاندلشتام چالش را پذیرفت و دو شعر یکی پس از دیگری خواند:
به خاطر دلاوریی پرآوازهٔ هزارههای در راه،
به خـاطرِ نـامِ بـلندِ نژادِ بزرگِ انسان،
در ضیافتِ نیاکانام، از فخر و فرح دل برکندهام
و از جام و جای.
و آنگاه:
سگ-گرگِ قرن بـر گـلویم میجهد
اما در رگهای من خون گرگ جاری نیست
شما را آن به که مـرا هـمچون کـلاهی
در آستینِ پالتوِ پوستِ داغِ استپهای سیبری بچپانید
اما دیوارهای نفرینشده نازکاند
دیگر جایی برای دویـدنم نـیست
و هـمچون دلقکی، باید بنشینم و با شانه برای دیگران
ساز بزنم.
بازجو از او خواست شـمردهتر صـحبت کند و شعرها را همینطور که او میخواند یادداشت کرد. ماندلشتام قبلا برای چنین مخاطب و چنین ستایشگری برنامه اجـرا نـکرده بود. حق داشت که زمانی گفته بود که شعر در هیچ جا مـثل روسـیه ارزش و اعتبار ندارد: در آنجا مردم را به خـاطر آن مـیکشند.
شـیواروف، اما، راضی نشد. این شعرها علت دسـتگیری مـاندلشتام نبودند. پروندهای گشود و فاتحانه صفحهای را به شاعر نشان داد: «این را شما سرودهاید؟» ماندلشتام تصدیق کـرد کـه شعر سرودهٔ اوست.
شیواروف گـفت: «بـرای من بـخوانیدش.» در اثـنای ایـنکه شاعر شعر را از برمیخواند، شیواروف با دقـت دو مـتن را باهم مقابله میکرد.
زندگی میکنیم بیآنکه سرزمین زیر پایمان را احساس کنیم،
صـدایمان را در ده گـامی پژواکی نیست
و آنگاه که میخواهیم دهـان نیمهباز کنیم
پرتـگاهنشین کـرملین راه بر آن میبندد.
شیواروف گفت: «ایـنجا چـیز دیگری نوشته، تنها صدای پرتگاهنشین کرملین، آن قاتل و سلاخ دهقانان، را میشنویم.»
-«آن روایت اول است.»
اگـر پلیـس مخفی نسخهای از این شعر را در دسـت داشـت، لابـد یکی از آشنایان شـاعر خـبرچین آنها بوده. ماندلشتام هـرگز ایـن شعر را به سینهٔ کاغذ نسپرده بود، هرچند آن را چندین بار برای آدمهای زیادی از برخوانده بـود. ایـنکه چه کسی او را لو داده بود، یک راز باقی مـانده اسـت. ماندلشتام بـعدها بـا بـیتفاوتی میگفت: «چه فرق مـیکند. کار این نباشد، کار دیگری است.»
از دید شیواروف سرودن این شعر یک عمل تروریستی و خـود شـعر یک سند جنایی بیسابقه بود. آن را بـه عـنوان مـدرک قـطعی اتـهام ضمیمهٔ بازجویی کـرد:
س.آیـا خود را به خاطر سرودن اشعار ضد انقلابی گناهکار میشناسید؟
ج.من سرایندهٔ شعر ضد انقلابی زیر هستم:
زنـدگی مـیکنیم و بـیآنکه سرزمین زیر پایمان را احساس کنیم،
صدای مـا را در ده گـامی پژواکـی نـیست
و آنـگاه کـه میخواهیم دهان نیمه-باز کنیم
پرتگاه-نشینِ کرملین راه بر آن میبندد.
با انگشتانِ قربهِ کرمسان،
کلماتی به صلابت وزنههای بیست کیلویی،
ساقهایِ چاقِ چرمپوش
و چشمانِ درشـت و خندانِ سوسک-آسا.
و بر گِردَش دستهای از رؤسای باریک-گردن،
فرمانبرداریی چنین نیمچه-آدمیانی را به بازی میگیرد،
سوت میزنند، مرنو میکشند، زوزه میکشند،
و او، تنها، با انگشتانِ آخته پارس میکند،
و همچون نعلِ اسب فـرمان پشـتِ فرمان-
بر چشمان، چهره، جبین و رانهای ما فرو میبارد
شلیک گلولهای نیست که باندِ او
و سینههای فراخِ قفقازی را از شادی پرباد نکند.
به گفتهٔ نادژدا ماندلشتام که گزارش شاعر از بازجویی را ثـبت کـرده است، شیواروف تحلیل مبسوطی از شعر به عمل میآورد و به او فشار میآورد که علت سرودن شعر را توضیح دهد. ماندلشتام جواب میدهد که از فاشیزم مـتنفر اسـت.
شیواروف میپرسد: «در چه چیزی فـاشیزم میبینید؟» و چـون پاسخی نمیشنود دیگر او را تحت فشار نمیگذارد.
طبیعی است که این قسمت از گفتگو در بازجویی درج نشده است.
کریستوفوریچ به شاعر مقداری کاغذ میدهد. پیشنهاد میکند کـه مـاندلشتام هجویهٔ ضد انقلابی خـود را بـنویسد و زیر آن را امضاء کند. بعد روی صفحهٔ کاغذی که از یک دفترچهٔ مشق کنده شده حکم محکومیت به مرگ 16-سطری را مینویسد. نادژدا ماندلشتام به یاد میآورد: کفرم درآمده بود که مثل هـمهٔ تـوطئهگرها همهچیز را انکار نکرد. اما غیر ممکن بود بتوان او .را در نقش یک توطئهگر تصور کرد. او انسانی ساده و مهربان بود که ابدا توانایی پشتک وارو زدنهای زیرکانه نداشت.
مدت زمانی پیش، وقتی ماندلشتام تـازه داشـت شروع بـه نویسندگی میکرد گفته بود: «یک شاعر هرگز و تحت هیچ شرایطی نباید خود را توجیه کند. توجیه کردن، کـاری است غیر مجاز-تنها چیزی که غیر قابل بخشش است. زیـرا شـعر یـعنی شعور به اینکه شما در موضع درست و بر حق هستید.»
سرانجام بازجویان مدرکی را که بیهوده در اتاق ماندلشتام بـه دنـبالش گشته بودند یافتند، شعر در دست خود شاعر. شیواروف با خشنودی آن را به پرونده اضـافه کـرد. پس از نیم سد ما میتوانیم آن را برای سپردن به ابدیت بازیابیم.
ماندلشتام به سه سال تبعید مـحکوم شد که از آن زنده بازگشت. اما در 1938 جامعهٔ نویسندگان به او خیانت کرد. ولادیمیر استاوسکی، دبـیر اتحادیهٔ نویسندگان نامهٔ زیـر را نـوشت. ماندلشتام دوباره دستگیر و اخراج شد و در دسامبر همان سال درگذشت.
بسیار محرمانه
هیئت مدیرهٔ اتحادیهٔ نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی
کمیساریای خلق امور داخله
رفیق ان.آی.یژوف 16 مارس 1938
نیکلای ایوانوویچ عزیز،
بخشی ازدنیای ادبـی با عصبیت به بحث پیرامون مسألهٔ اوسیپ ماندلشتام مشغول است.
همانطور که همه میدانند، ماندلشتام سه چهار سال پیش به خاطر سرودن اشعار هرزه و افتراآمیز و تحریکات ضد شوروی به ورونژ تـبعید شـد. اکنون دوران تبعیدش به سر آمده. در حال حاضر او و همسرش خارج از مسکو (خارج از محدودهٔ مجتمع) زندگی میکنند.
عملا، او اغلب به دیدن دوستانش که بیشترشان نویسنده هستند به مسکو میآید. آنها از او حمایت مـیکنند، بـرای کمک به او پول جمع میکنند، و دارند از او چهرهای رنجدیده و شاعری درخشان و مطلقا قدرناشناخته میسازند. والنتین کاتایف، آی.پروت و دیگر نویسندگان آشکارا و به صراحت از او دفاع کردهاند.
برای بیثمر کردن اقدامات او، بنیاد ادبـیات کـمک مالی در اختیار اوسیپ ماندلشتام قرار میدهد. اما این، همهٔ مشکلات مربوط به ماندلشتام را حل نمیکند.
بحث تنها، و یا حتی اصولا بر سر شخص نویسنده، سرایندهٔ اشعار هرزه و افتراآمیز عـلهی رهـبریی حـزب متعلق به تمام مردم شـوروی نـیست. بـلکه مسألهٔ نگرش گروهی از نویسندگان برجستهٔ شوروی نسبت به ماندلشتام مطرح است. در این نامه، نیکلای ایوانوویچ، من دست کمک به جانب شـما دراز مـیکنم. بـه تازگی اوسیپ ماندلشتام چند شعر سروده است. امـا بـه عقیدهٔ جمعیی رفقایی که از آنان خواهش کردم شعرها را ببینند (به ویژه، رفیق پاولنکو که نقد او را به ضمیمه میفرستم) از ارزش خـاصی بـرخوردار نیستند.
بار دیگر از شما استدعا میکنم به حل مشکل اوسـیپ ماندلشتام کمک کنید.
با درودهای کمونیستی
و. استاوسکی
منبع: نشریه کلک , تیر و مرداد و شهریور و مهر 1375