اسیپ ماندلشتام -شاعر و نویسنده روس- در چنگال کا. گ . ب

ترجمهٔ غلامحسین میرزا صالح – منبع مجله بخارا
«منزوی اما سالم»
این کدام خیابان است؟
خیابان ماند لشتام.
این دیگرچه اسم کوفتیست؟
حق با شماست،
همیشه کژ و کوژ است تا راست.
در ایام اخیر خیابان ماند لشتام غرق در نور است. تنها قسمت آن، که در سابق چراغهایش را خاموش میکردند، حول و حوش راه خروجی باریکی بود که به سمت لوبیانکا میرفت. منابع رسمی دربارهٔ دوبار به زندان افتادن ماند لشتام و آخرین سفر مصیبتبار او به صورت نابخردانه و غیر قابل قبولی ناچیز به نظر میرسید. پی بردن بهعلت آن مشکل نبود. شاعر حکم غیر قابل تجدیدنظری دربارهٔ خصلت و سیرت استالین صادر کرده بود.
ماند لشتام خود یکبار گفته بود: «پروندهٔ من هیچگاه مختومه اعلام نخواهد شد.» در حقیقت پروندهٔ شاعر زمانی مختومه اعلام گردید که طومار آن رژیم هم درهم پیچید. اینک زمان آن فرارسیده بود که چراغهای خاموش آن قسمت از خیابان ماند لشتام هم روشن شود.
پس از درخواستهای مصرانه، بالاخره پروندههای خوفناک از دخمههای سرّی بیرون کشیده شد: دو پروندهٔ بازجویی متعلق به سالهای ۱۹۳۴ و ۱۹۳۸ در کا.گ.ب.، پروندهٔ ادارهء سرپرستی در دفتر دادستان کل و پروندهٔ زندان ماند لشتام در وزارت داخله.
در همین زمان خاطرات معاصران شاعر در باب آنکه گفتههای آنان در مورد پارهای از حوادث با متن پروندهها همخوانی ندارند و گاه باهم مغایرت دارند. اما وقتی آنها را درهم میآمیزیم، به شرحی از داستان بغرنج و پرمصیبت سالهای آخر زندگیش دست مییابیم. اشعار ماند لشتام خود چراغی فراسوی این حوادث است:
هی! سلام
با شما هستم! ای بچه امنیتیهای خوش بر و بالا!
شما که از قاپوی آهنی گ.پ.یو بیرون خزیدید!
کجا هستید؟
در شبانگاه شانزدهم و هفدهم ماه مه ۱۹۳۴ گراسیموف ۲، و پرینتسف و زابلوسکی ۳ مأموران او. گ.پ.یو برای بار نخست آپارتمان تک اتاقهٔ شماره ۲۶ در خیابان پنجم ناشچوکین مسکو را مورد بازرسی قرار دادند و سپس شاعر را دستگیر کردند…
ما اینک افزون بر دانستن نام چکیستها، میتوانیم پارهای از جزئیات را هم پیراسته کنیم. نادژدا خازین (ماند لشتام) همیشه به شبانگاه سیزدهم و چهاردهم ماه مه اشاره میکرد. بعد از آن همه سالها این اشتباه او قابل درک است. بههرحال به موجب تمام اسناد رسمی موجود مأموران او. گ.پ.یو در پسین شانزدهم ماه مه وارد محل مسکونیش میشوند. از سوی دیگر چون از ماند لشتام عکس گرفتهاند و در روز بعد هم برای او پرونده تشکیل دادند، دلیلی ندارد که در مورد تاریخ یاد شده تردید نشان بدهیم. حکم بازرسی از طرف یاکوف آگرانف صادر شده بود و نه آنطور که قبلا فکر میکردند از سوی یاگودا.
در حال حاضر دقیقا میدانیم که چه چیزهایی در جریان کار بازرسی ضبط شده بود: نامهها، دفتر تلفن و آدرس، دستنوشتههای پراکنده-در مجموع ۴۸ صفحه. هیچیک از اینها ضمیمه پروندهٔ ماند لشتام نبود و جستجو در بایگانیهای لوبیانکا هم نتیجهای نداشت. احتمال دارد آنها را سوزانده باشند. جواب اینکه چرا دست به چنین کار حقیری زده بودند ساده است. چکیستها دقیقا میدانستند عقب چه چیزی میگردند: یک شعر و بخصوص یک بند غوغابرانگیز آن. آنها اوراق مشکوک را روی صندلی کپه کرده بودند و بقیه در کف اتاق پخش و پلا بود و بیشرمانه زیر پا لگدمال میشد.
در همان شب کذایی آنا آخماتووا از لنینگراد آمد تا دیداری با ماند لشتام تازه کند. چون در خانه چیزی نبود که به میهمان تعارف کنند، شاعر به اتاق همسایهاش میرود و با یک تخم مرغ باز میگردد. اما آنها آنقدر حرف برای گفتن داشتند که تخممرغ دست نخورده باقی ماند. یک نفر دیگر بیخبر سرشان خراب شد. نادژدا معتقد است که دیوید برودسکی ۴ را فرستاده بودند که به شاعر بگوید فرصت نابود کردن دستنوشتههایش را قبل از ورود مأموران ندارد. حتی وقتی که ماند لشتام بیرون میرود که به همسایگانش پناه ببرد، برودسکی او را گرفته و مانع از رفتنش میشود.
جستجوی اتاق ساعتها طول کشید. کتابها یکبهیک وارسی گردید و شیرازه و جلد آنها از هم دریده شد. افراد او. گ.پ.یو بارها کشوها را بازرسی کردند و هیچ شکاف و درزی را از نظر دور نداشتند. در ضمن این کارها وقایع دیگری هم اتفاق افتاد. یکی از چکیستها شرح مشبعی از مضرات کشیدن سیکار برای حاضران بیان کرد و در جریان از سر سخاوت به همهٔ آنها آب نبات میوهای داد تا به جای سیگار بمکند. در همان لحظه بود که آخماتووا به یاد تخم مرغ افتاد و ماند لشتام را به زور راضی کرد تا قبل از «سفری شدن» خود را تقویت کند. وقتی هوا داشت روشن میشد، برودسکی که در تمام آن مدت در گوشهای آرام نشسته بود، یک دفعه همان طور که ظاهر شده بود غیب شد. در واقع گراسیموف چکیست ارشد، به او گفته بود آنجا را ترک کند.
نادژدا چیزهایی چون لوازم بهداشتی و چند پیراهن رو را در چمدان کوچکی گذاشت و ماند لشتام هم هفت کتاب و از جمله دوزخ دانته را با خود برداشت.
به هنگام خروج آنها از اتاق، دیگر هوا روشن شده بود. شاعر نادژدا را در آغوش گرفت و آخماتووا را بوسید. سرنوشت آخماتووا اینگونه رقم خورده بود که شاهد عزیمت یکبهیک دوستان و عزیز از منسوبانش به زندانها و اردوگاهها باشد.
من چونان خاکستر مرگ بر سر عزیزانم مینشستم
و آنان نفر به نفر میمردند
شگفتا از این مصیبت!
که پیشاپیش به کلامم درآمیخته بود.
زنان تنها مانده، خسته و درمانده، به گمانه زنی دربارهٔ علت دستگیری شاعر نشستند: مدتی پیش وقتی ماند لشتام در لنینگراد بسر میبرد، الکسی تولستوی به خاطر رفتار دور از ادبش، یک سیلی از او خورد. تولستوی گفته بود ماجرا را به دست فراموشی نخواهد سپرد و برای گله و شکایت به نزد گورکی میرود. حرفی که ظاهرا پدر ادبیات اتحاد شوروی در پاسخ به تولستوی زده بود دهان به دهان میگشت: «به او تفهیم خواهیم کرد که در واقع سیلی به گوش نویسندگان روسیه زده است».
حال اگر علت دستگیری این باشد، چیز مهمی نیست. کسی را به خاطر یک سیلی به زندان نمیاندازند. اما اگر جرم مربوط به شعر و شاعری باشد، وضع خرابتر میشود…
آنان جریان را به آشنایان نزدیک اطلاع دادند و محض احتیاط دستنوشتههای ارزشمند را برای نگاهداری به دست دوستان مورد اعتماد سپردند. این کار احتیاط عاقلانهای بود که به خرج داده شد، چون گراسیموف در همان روز به محل بازگشت و به جستجو در لابهلای کاغذها پرداخت. او دست خالی بازگشت. دستنوشتهای که او به دنبالش میگشت در آنجا نبود.
آیا واقعا او. گ.پ.یو چیزی دربارهٔ اثر بلوابرانگیز ماند لشتام، یعنی شعر او دربارهٔ استالین شنیده بود؟ اگر آن شعر به چنگ مأموران میافتاد، حساب شاعر با کرام الکاتبین بود و عفو و گذشتی در کار نبود. شاعر از این موضوع آگاهی داشت، اما وقتی آن چکامه را برای آخماتووا خواند، او گفت: «زمان آن است که شعر مقام و منزلت مدنی خود را احراز کند».
محروم از دریاها- جست و خیز، و پر کشیدن به اوج
در همان موقع ماند لشتام فرم رسمی لوبیانکا را پر میکرد:
محل کار و نوع پیشه: نویسنده
نوع تخصص: نویسنده
موقعیت اجتماعی: نویسنده
شرح مربوط به سوابق سیاسی ماند لشتام فقط نیم خط شد: « من هرگز عضو هیچ حزبی نبودهام». در او. گ.پ.یو همه یکسان فکر نمیکردند. در بالای فرم یادداشتی به چشم می خورد: نویسندهٔ ضد انقلاب «شیواروف»۵. پروندهٔ شاعر در دستان ماهر واحد چهارم ادارهٔ پلیس سیاسی بود، که بر نویسندگان نظارت داشت و با «بو کشیدن» و ردیابی، «جنایتکاران» را در میان قشر نویسنده شناسایی و معدوم میکرد. همه میدانستند که مارخوردهترین و زبدهترین کارشناس مسائل مربوط به ادبیات در لوبیانکا شخصی است به نام نیکلای کریستوفوروویچ شیوارف. همهٔ نویسندگان این مایهٔ وحشت را میشناختند و او را «کریستوفوریچ»۶ لوبیانکا میخواندند.
در پرونده میخوانیم که کریستوفوریچ در بلغارستان تولد یافته و اینک ۳۶ سال دارد. آدمی است با اسطقس و بلند به قامت قدرتش. ماند لشتام ۴۳ ساله، با سر طاس و ریشی خاکستری، بسیار مسنتر از سنش به نظر میرسید.
نادژدا ماند لشتام وقتی برای ملاقات با شوهرش به زندان میرود، بازجو را میبیند، اما اسم کامل او را فراموش میکند:
مردی رستم صولت با صدایی رسا و صفیر مانند، شبیه بازیگران تأتر که جان میداد برای تأتر مالی…کریستوفوریچ پرآوازه که نیازی به افاده و تکبر نداشت، حسب الظاهر از شغلش که ایجاد وحشت و برهم زدن آرامش روح و روان بود لذت میبرد. سر تا پایش، نگاهش و طنین صدایش نشان میداد که کار پستی به عهده دارد. حیوانی بود نفرتانگیز، آدمی حرامزاده و بی سروپا…خود را تافته جدابافتهای میدانست. از ضعف جسمانی و حقارت پندارهای جماعت اینتلیجنتسیا نفرت داشت. سوابع مشعش او این موضوع را ثابت میکرد. با این همه در خلال آن ملاقات باعث وحشت من نشد. هرچند احساس میکردم زیر نگاه خیرهاش در حال آب شدن هستم…او در حضور من به ماند لشتام گفت: احساس ترس برای یک شاعر ضرورت دارد. ترس باعث سرودن شعر میشود «تو خودت این را گفتهای» و ماند لشتام «شاهد انبوهی از یک چنین احساس ذوق و انگیزه خواهد بود…»
ماند لشتام بعدها در توصیف شیواروف از عبارات نازلتری استفاده کرد:
هر چیزی دربارهٔ کریستوفوریچ وارونه و پشت و رو است…
سر و وضع ماند لشتام در آن زمان در عکسی که از او به پروندهاش چسبانیدهاند، بخوبی هویدا است. او با دستهایی در بغل جمع شده، لبانی محکم و به هم فشرده، نگاهی خیره و بدون کوچکترین احساس ترس به دوربین چشم دوخته است.
شیواروف خود اهمیت ماند لشتام را میدانست.
در ماه مارس همان سال با شاعر دیگری به نام نیکلای کلیویف سروکار داشت و او را به سیبریه تبعید کرده بود. شیواروف اینک نیازی به تعارف و مقدمهچینی نداشت. بخصوص اینکه جرم ماند لشتام بدون تردید نه تنها از کلیویف کمتر نبود، بلکه سنگینتر هم بود.
ستایشگران نوجوان قافیههای سپید دندان!
قطرهای از دریای آبی
ارزانیم دارید
به اندازه سر سوزنی
شیواروف بدون آنکه به زندانی فرصت جابهجا شدن بدهد، روز بعد او را برای بازجویی فراخواند. بازجویی تمام شب ادامه یافت و به روز بعد کشیده شد. کریستوفوریچ قبل از پرداختن به موضوع اصلی و به منظور تضعیف روحیهٔ ماند لشتام، دو پرسش نامربوط و کماهمیت را مطرح کرد:
سؤال: تا به حال به خارج رفتهای؟
جواب: نخستین بار در سال ۱۹۰۸ به خارج رفتم و چندین ماه در پاریس اقامت گزیدم. این سفر جنبهٔ آموزشی داشت و به کار تحقیق دربارهٔ شعر فرانسه پرداختم. سفر دوم در سال ۱۹۱۰ بود و من به مدت یک ترم در دانشگاه هایدلبرگ به تحصیل مشغول شدم. در سال ۱۹۱۱ برای بار سوم به خارج رفتم و چند هفته در برلین و سوئیس اقامت کردم و برای یک سفر سه روزه هم به ایتالیا رفتم ۷.
سؤال: چند وقت است چیز مینویسی؟
جواب: به صورت غیر حرفهای از زمان بچگی و به صورت حرفهای از سال ۱۹۰۹، یعنی از زمانی که نخستین اشعارم در آپولون چاپ شد.
سؤال: فکر میکنی چرا بازداشتت کردهایم؟
ماند لشتام جواب درستی نمیدهد. شیواروف به او میگوید بعضی از اشعارش را که ممکن است سبب بازداشتش شده باشد بخواند. ماند لشتام تن به این چالش میدهد و دو شعر را یکی بعد از دیگری میخواند. نخست:
به خاطر حماسهٔ پرآوازهء هزارهٔ پیشرو
به خاطر جایگاه پر افتخار نژاد انسانی
از پیالهام، جاه و مقامم
در شادخواری دودمانم
چشم فروبستهام
سگ گرگ تبار سده، به گلوگاهم میجهد
اما آنچه در رگهایم میسرد خون گرگ نیست.
بهتر آن است که بفشاریم
همچون کلاهی به اندرون آستین گرم پالتوی خز
در دشتهای سیبریه
و بعد:
اما دیوارها حقارت بار ناز کند
راه دویدن به جایی ندارم
و باید چونان احمقی بنشینم
و با شانهام برای ناشناسی ساز بزنم.
بازجویش از او میخواهد شعر را آرامتر بخواند تا او آن را بنویسد. ماند لشتام پیش از آن در برابر چنین مستمع ستایشگری شعر نخوانده بودو. شاعر زمانی براستی گفته بود: شعر در هیچ کجای دنیا به اندازهٔ روسیه ارزش و اهمیت ندارد، چرا که در روسیه مردم را به خاطر آن تیرباران میکنند.
بههرحال شیوارف راضی به نظر نمیرسید. این اشعار نمیتوانست دلیلی برای دستگیری ماند لشتام تلقی شود. او پروندهای را گشود و با حالتی ظفرنمون، صفحهای را به شاعر نشان داد: «شما این را نوشتهای؟» ماند لشتام تأیید کرد که کار خود او است.
شیواروف گفت: «آن را برایم بخوان».
وقتی شاعر در حال خواندن بود، شیوارف سخنان او را به دقت با متن مقایسه میکرد.
میزیئیم بیآنکه در اندیشهٔ سرزمین زیر پایمان باشیم
صدایمان در ده قدمی فرومیمیرد
و زمانی که میخواهیم دهانهایمان را نیمه باز کنیم
آن نشسته بر ستیغ کرملین بازمان میدارد
شیوارف اظهار فضل کرد که: «در اینجا میبینم که آمده است: آنچه میشنویم از آن نشسته بر ستیغ کرملین است، آنجانی دهقانکش».
-در نسخهٔ اول چنین بود.
باید گفت اگر پلیس مخفی نسخهای در دست داشت، پس یکی از آشنایان شاعر جاسوس آنها بوده است. ماند لشتام هرگز به کاغذ اطمینان نمیکرد و آن شعر را هم به روی کاغذ نیاورده بود و فقط بیش از یکبار برای عدهای خوانده بود. این راز همچنان سربسته مانده که چه کسی جاسوسی او را میکرده است. این قضیه شاید اصلا اهمیتی نداشته باشد و خود ماند لشتام هم گفته بود: «چه فرقی میکند این یا آن».
نویسندهٔ چنین شعری از نظر شیواروف یک تروریست محسوب میشد و متن شعر یک سند بیسابقهٔ جنایی. بنابراین او آن را به عنوان مستند قطعی جرم به استشهادات آن جلسهٔ بازجویی ضمیمه کرد.
سوال: آیا خودت را به خاطر سرودن چنین شعری با خصلت ضد انقلابی گناهکار میدانی؟
جواب: من گویندهٔ شعر زیر با ماهیت ضد انقلابی هستم.
میزیئیم بیآنکه در اندیشهٔ سرزمین زیر پایما باشیم
صدایمان در ده قدمی فرومیمیرد
و زمانی که میخواهیم دهانمایمان را نیمه باز کنیم
آن نشسته بر ستیغ کرملین بازمان میدارد
انگشتان ستبر چونان کرمهای لزج
فرامین لازم الاجرا به وزن چهل پوند
با کت چرمیاش چون گوسالهای براق
و چشمان سوسکی به خنده نشستهاش
گرداگردش جماعتی رئیس گردن باریک
جان نثاریشان ملعبهٔ دستش
زوزه میکشند، میو میو میکنند و ناله
او یکه و تنها سیخونک میزند و بس
با انگشتش یا با عربدههایش ۹
به اعتقاد نادژدا که روایت شاعر از بازجوییها را ضبط میکرد، شیواروف شعر را کاملا تجزیه و تحلیل میکند و به زور از ماند لشتام میخواهد که بگوید چرا چنین شعری سروده است. شاعر پاسخ میدهد که از فاشیسم متنفر است.
شیوارف پرسید: «فاشیسم را در چه میداند؟» و چون جوابی نمیشنود، دست از اصرار برمیدارد.
در متن بازجوییها طبیعتا به این جر و بحثها اشارهای نشده است.
کریستوفوریچ چند برگ کاغذ به شاعر میدهد و از او میخواهد که «هجویات» ضد انقلابیش را بنویسد و امضا کند. او در روی کاغذ شطرنجی که از دفترچه مدرسه کنده شده بود، در سیزده خط حکم مرگش را نوشت.
نادژدا میگفت:
از اینکه او مانند توطئهگران همهچیز را انکار نکرد عصبانی بودم. هرچند تصور این که ماند لشتام به نقش توطئهچین درآید ناممکن بود. او آدم بیشائبهای بود و ناتوان از ظاهرسازیهای ماهرانه.
مدتها قبل، زمانی که تازه چیز مینوشت، میگفت یک شاعر هرگز نباید خود را با شرایط انطباق دهد. او «حق ندارد…این از آن کارهایی است که هیچگاه به دست فراموشی سپرده نمیشود. شعر و شاعری گواهی است بر صداقت شما…»
در پایان کار بازجویان متوجه شدند که جستجوی اتاق ماند لشتام برای پیدا کردن آن شعر کذایی به خط خود شاعر بیفایده بوده است. شیواروف اینک میتوانست با مسرت تمام متن شعر را ضمیمه پرونده کند؛ تا ما پس از گذشت بیش از پنجاه سال آن را برای همیشه در اختیار داشته باشیم.
عذاب مرگبار
اینک شاعر در سلول خود در زندان داخلی لوبیانکا احساس میکرد که سرنوشتی جز روبهرو شدن با ابلیس مرگ در انتظارش نیست. نادژدا میگفت: «ما کوچکترین تردیدی نداشتیم که اگر آنها از آن شعر آگاهی یابند، او را خواهند کشت». وقتی بازجو نسبت به نویسندهٔ شعر اطمینان حاصل کرد، پرونده را جهت تدارک یک محاکمهٔ گروهی به جریان اداری انداخت. شاعر و شرکاری جرم. یعنی شنوندگان شعر را تهدید به اعدام حتمی کردند. ماند لشتام فقط بار مصیبت خویش را به دوش داشت، بلکه گناه دیگران هم به گردن او بود.
عذاب روحی به خودی خود کافی به نظر میرسید و نیازی به شکنجهٔ جسمی نبود. اگر هم بود در پرونده به آن اشارهای نشده است.
آنچه از قول ماند لشتام میدانیم آن است که در یک سلول دو نفره بسر میبرده و هم سلولی او بیبرو برگرد یک خبرچین بوده است. همبند ماند لشتام سعی میکرد او را از دادگاهی که در پیش رو داشت بترساند و متقاعدش سازد که تمام دوستان و اعضای خانوادهاش را قبلا زندانی کردهاند. ماند لشتام به عوض پاسخگویی به آن خبرچین از آن میپرسد: «چرا ناخنهایت اینقدتر و تمیز است؟ چرا هر دفعه که از بازجویی برمیگردی بوی پیاز میدهی؟»
شاعر از بیخوابی و بازجوییهای طولانی که در هر نوبت ساعتها به درازا میکشید رنج میبرد. لامپ پرنور سلول چشمانش را ناراحت میکرد و باعث التهاب پلکهایش میشد. به شاعر غذای شور میدادند و چیزی برای نوشیدنی نمیدادند. او را به شکنجه سرا بردند و مجبورش کردند که کت بند بپوشد. از سلول کناری صدای گریهٔ همسرش را میشنید و نمیتوانست تشخیص دهد که آن گریه زاری واقعی است یا ناشی از توهم خود او.
ثمرهٔ آن حالات روحی، اختلال روانی شدید شاعر و اقدام به خودکشی او بود. ماند لشتام رگ هردو مچ دست خود را برید. پیش از آن زندانیان سابق به او گفته بودند که بیش از هر چیز از نداشتن امکان اعتراض ناراحت بودهاند. ازاینرو شاعر قبلا یک تیغ صورتتراشی را در کف پوتین خویش پنهان کرده بود. دوستاقیان تیغ را گرفتند و هر دو مچ دست او را مداوا کردند. آن دژخیمان پایان دیگری برایش در نظر داشتند.
همزمان با این حوادث همسر و دوستان شاعر در تقلای کمک فوری به او بودند. آخماتووا برای ملاقات با ینوکیدزه ۱۰ راهی پیدا کرد. او که مدیریت بخش بازرگانی شورای کمیساریاهای خلق را به عهده داشت از دوستان نزدیک استالین محسوب میشد. نادژدا و پاسترناک در اولین فرصت سری به دفاتر ایزوستیا زدند تاموضوع را با بوخارین در میان گذارند. او قول داد که از هیچ کمکی مضایقه نکند:
نادژدا با تمجمج پاسخ میدهد: «چیز خاصی ننوشته، یعنی بدتر از او نایی که شما میدونید». معلوم بود که حامی شاعر چیزی از شعر مربوط به استالین به گوشش نخروده و یا دست بر قضا قصد کمک داشته است. اما بعدا همینکه شعر را برایش خواندند، دچار وحشت شد و از ماند لشتام تبری جست.
نادژدا و پاسترناک به نویسندگان دیگر هم متوسل شدند، ولی چندان ثمربخش نبود. دمیان بدنی ۱۱ آنان را نصیحت کرد که خود را کنار بکشند. سیفولینا از بعضی چکیستهایی که میشناخت خواهش کرد که بگویند موضوع از چه قرار است. آنها هم همان نصیحت را تکرار کردند. گرمترین برخوردها از سوی نویسندگانی بود که اظهار همدلی میکردند و سردترین عکس العملها از طرف آنانی صورت گرفت که به طرفداری از شکنجهگران شاعر برمیخاستند.
در واقع جماعت چشمگیری، با خباثت تمام دست روی دست گذاشتند. از آن بدتر شایعاتی بود که در مسکو رواج یافت. حتی عدهای به نقل روایات گوناگون در مورد رفتار ماند لشتام در جریان بازجویی پرداختند. نادژدا ماند لشتام از این شایعهسازان اسم میبرد و از جمله به پاولنکو اشاره میکند که شعرنویسی مکتبی بود و طرفدار استالینیسم. پاولنکو اطلاعات دست اولی از وقایع پشت صحنه داشت. کریستوفوریچ مأمور تحقیق پرونده، از او خواسته بود که در بازجوییها حضور یابد. پاولنکو چه با پنهان شدن در گنجهٔ اتاق و چه با نشستن در اتاقک میان دو مدخل ورودی محل کار کریستوفوریچ، همهچیز را به گوش خود شنیده بود. او با خوشحالی به همه خبر میداد که ماند لشتام از خود موجودی رقتانگیز، وراج و بیشعور به نمایش گذاشته و دایما به شلوار آویزهاش چسبیده که از پایش نیفتد…
بعید نبود که این شایعات را به دستور مستقیم دیگران رواج میدادند تا به جای شمایل شهید، یک کاریکاتور بنشانند. خود ماند لشتام بعدا دخالت پاولنکو را تأیید کرد. او به دوستش اماگرشتین ۱۲ گفته بود:
من را با چند نفر دیگر با آسانسور به جایی در طبقات بالا میبردند که حالم بهم خورد و بیاختیار دچار تسنج شدم و به زمین درغلتیدم. یک دفعه بالای سرم صدایی شنیدم که میگفت: «ماند لشتام، ماند لشتام! از خودت خجالت نمیکشی؟»
آن صدا صدای پاولنکو بود.
تعجب در این است که چرا پاولنکو حضور خود را علنی کرده. شاید به ضرس قاطع میدانسته که ماند لشتام هیچگاه آزاد نخواهد شد تا بتواند رفتار او را برای دیگران تعریف کند. شاید لازم باشد که شک و تردید را از خود دور نسازیم. چون در کمال تعجب هنوز نقش پنهانی پاولنکو در اسناد جدید لوبیانکا مورد تأیید قرار نگرفته است. بنابراین باید منتظر اسناد بعدی باشیم.
من آثار مجاز را میخوانم
من به نطقهای مغلق گوش میدهم
در ۲۵ ماه مه بار دیگر ماند لشتام را به نزد بازجویش بردند. این آخرین جلسهٔ استنطاق بود و در واقع برای جمعبندی مطالب بازجوییهای قبلی تشکیل شد. کسی که درستی نمیداند که چند نفر در آن حضور داشتند. ماند لشتام میگوید تعداد آنها بسیار زیاد بود. شیواروف در این جلسه به کنکاش در زندگینامهٔ شاعر از روز نخست پرداخت و شرحی عینی و مقایسهای از تغییر عقاید و افکار او به دست داد.
سؤال: نظریات سیاسی شما چگونه شکل گرفت و به چه نحو تکامل یافت؟
جواب: به هنگام جوانی با پسر بوریس سینانی ۱۳ سوسیالیست انقلابی سرشناس دوستی عمیقی داشتم. عقاید سیاسی من تحت تأثیر سینانی و اعضای دیگر حزب سوسیالیسم انقلابی که به دیدار او میآمدند شکل گرفت. در سال ۱۹۰۷ به کار تبلیغات برای یک گروه کارگری وابسته به سوسیالیستهای انقلابی پرداختم و تظاهرات کارگری را در اینجا و آنجا سروسامان میدادم. در ۱۰۹۰۸ به مکتب آنارشیسم علاقهمند شدم. وقتی به پاریس رفتم تصمیم داشتم با سندیکالیستهای آنارشیست رابطه برقرار کنم. اما به کارهای هنری پرداختم و ذوق و استعداد ادبیام شکوفا شد و شور و شوق سیاسی را به کناری نهادم. پس از بازگشت به پطرزبورگ نسبت به احزاب انقلابی احساس بیگانگی نمیکردم و همهٔ آنها در نظرم یکسان بود. از آن زمان دوران بیتفاوتی من نسبت به مقولات سیاسی شروع شد و تا انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ ادامه یافت.
من نسبت به کودتای اکتبر نظر کاملا منفی داشتم. حکومت شوروی را غاصب تلقی میکردم و این دیدگاه را در شعرم به نام «کرنسکی ۱۴» بیان کردم که در ولیانارودا ۱۵ چاپ شد. بازگشتم به عقاید حزب سوسیالیست انقلابی ب این صورت تحقق یافت که به کرنسکی مقام آرمانی بخشیدم و او را یکی از احفاد پطر خواندم و به لنین انگ عوامفریبی زدم.
تقریبا یک ماه بعد در یک چشم به هم زدن، به برنامههای حکومت شوراها و آمال مردم علاقهمند شدم و همین موجب شرکت من در کمیساریای خلق برای آموزش و پرورش، به منظور تأسیس مدارس جدید شد.
از اواخر ۱۹۱۸ به بعد شاهد اعمال خشونت سیاسی با بهرهگیری از روشهای بیرحمانه به منظور برقراری دیکتاتوری پرولتاریا شدم. در همان زمان به کییف نقل مکان کردم و پس از اشغال آنجا به وسیلهٔ سفیدها به فئودوسیا واقع در کریمه رفتم. در آنجا و در سال ۱۹۲۰ بود که به اسارت سفیدها درآمدم و ناگزیر شدم بین مهاجرت و ماندن در اتحاد شوروی یکی را انتخاب کنم. تصمیم گرفتم در اتحاد شوروی بمانم. انگیزه فرار از فئودوسیا بیشتر به خاطر رفتار نفرتانگیز سفیدها در آنجا بود.
پس از مراجعت به سرزمین اصلی اتحاد شوروی با حقایق موجود در کشور بیش از پیش آشنا گردیدم. این شناخت نخست از راه ادبیات و بعد از طریق کار کردن در نهادهای دولتی-به عنوان ویراستار و نویسنده- حاصل شد. روز به روز به سیاستهای حزب کمونیست و رژیم شوروی اعتماد بیشتری پیدا کردم و دیدگاه اصلی سیاسی و اجتماعی من متکی به آن شد.
در سال ۱۹۲۷ این اطمینان-البته نه به شکل عمیق، بلکه تا اندازهای با همدلی پرشور با تروتسکی-سست شد. ولی در ۱۹۲۸ به موضع قبلی بازگشتم. در سال ۱۹۳۰ نگرشی سیاسی و آرامش اجتماعی من دچار سرخوردگی بزرگی شد. سرچشمهٔ پنهان این واخوردگی، در واقع اضمحلال کولاکها به عنوان یک طبقه بود. تلقی من از آن فرایند در شعر بهار سرد که در تابستان ۱۹۳۲ بعد از بازگشت از کریمه سرودم بیان شد که ضمیمه پرونده است. از آن به بعد چنین احساس میکردم که زندانی جامعه هستم و این احساس با چند برخورد با افراد معمولی و شخصیتهای ادبی ساخته و پرداخته شد…
شعر مربوط به قحطی وحشتناک اوکراین و نواحی جنوبی روسیه که شاعر خود شاهد و ناظر آن بوده، در پرونده است. این شعر که به وسیلهٔ بازجو شناخته شدهٔ آن تفاوت دارد: بهار سرد است، کریمه خجلتزده و گرسنه
به چنگال ورانگل چون مقصر
بغچهها روی زمین، وصله بر ژندهها
دمهٔ ترش و گزنده
دشت مهآلود، وه چه زیبا و قشنگ
درختان، که غنچههایشان میشکفند
چه غریبانه ایستادهاند
جشن سفیهانهٔ بادام نوگل
قهر طبیعت با جلوههای خود
سایههای خوف و وحشت بر سرتاسر اوکراین و کوبان
دهقانان گرسنه بر روی زمین چون نمد
ایستاده در کنار در، ناتوان از لمس قفل در
شیواروف بار دیگر به جرم اصلی ماند لشتام بازگشت. یعنی: «هجونامهٔ ضد انقلابی در مورد رهبر حزب کمونیست و سرزمین شوراها». او در پی نام کسانی بود که از آن شعر آگاهی داشتند. این کار مدتی طول کشید.
شیواروف به هنگام فهرست کردن نام افرادی که شاعر را ملاقات کرده بودند. اسم تک تک آنها را در ردیف شنوندگان شعر ثبت میکرد. در واقع تعداد زیادی شعر را شنیده بودند. اما ماند لشتام فقط به نام کسانی اشاره میکرد که شیواروف آنها را میشناخت. کریستوفوریچ به هنگام کلنجار رفتن با ماند لشتام از روش تهدید و تشویق استفاده میکرد. از کسی اسم میبرد و میگفت خودش از او اعتراف گرفته و تلویحا به شاعر القا میکرد که آن شخص پیشتر دستگیر شده است. در باب اینکه شیواروف تا چه اندازه از زندگی خصوصی ماند لشتام اطلاع داشته است. باید گفت همهچیز را میدانست. با توجه به اینکه او حتی از القاب خصوصی دوستان شاعر مانند: «دوزنه»، «دربهدر» و «مردهٔ تأتر» اطلاع داشت، سعی میکرد به شکلی رابطهٔ آنها را با خبرچینان لوبیانکا که با نام مستعار فعالیت میکردند تداعی کند.
سؤال: این هجونامه چه موقع نوشته شد، برای چه کسانی آن را خواندی و به چه افرادی نسخهای از آن را دادی؟
جواب: من آن را برای این افراد خواندم:۱. همسرم ۲. برادرش یوگنی خازین که نویسندهٔ کتابهای کودکان است.۳. برادرم الکساندر ۴۱۶. دوست همسرم اما گرشتین که کارمند قسمت تقحیقات شورای مرکزی اتحادیههای کارگری است ۵. بوریس خازین کارمند موزهٔ حیوانات ۶. ولادیمیر ناربوت شاعر ۷. ماریا پتروویخ ۱۷ شاعرهٔ جوان ۸. آنا آخماتووا ۹. پسرش لئوگومیلیوف ۱۸*
من رونوشتی از آن به کسی ندادم، ولی پتروویخ یک وقتی که این هجویه را میخواندم آن را یادداشت کرد و قول داد-واقعا میگویم-آن را نابود کند. این هجونامه در نوامبر سال ۱۹۳۳ نوشته شد.
سؤال: عکس العمل افرادی که این هجونامه را برایشان میخواندی چه بود؟
جواب: کوزین متذکر شد که خوفناکترین چیزی است که در تمام سال ۱۹۳۳ برایش خواندهام.تلقی بوریس خازین آن بود که «موضوع» به ابتذال کشیده شده و فرد به مثابه نیرویی برتر از فرایند تاریخی وصف گردیده است.
الکساندر ماند لشتام چیزی نگفت و فقط سرش را از روی ملامت تکان داد. اما گرشتین نکات و برجستگیهای شاعرانهٔ آن را ستود. تا آنجا که یادم هست بحث مفصلی دربارهٔ آن نشد.
ناربوت به من گفت: «خواندی، نخواندی»، منظورش این بود که من نباید به کسی بگویم که شعر را برای او خواندهام.
همانطور که گفتم پتروویخ آن را یادداشت کرد و به عنوان یک شاهکار ستود. لئوگومیلیوف آن را با استفاده از تعبیراتی چون «فوق العاده» تحسین کرد. البته قضاوت او تحت تأثیر اظهار نظر مادرش آنا آخماتووا بود که هنگام خواندن شعر حضور داشت.
سؤال: عکس العمل آخماتووا در زمان خواندن این هجویهٔ ضد انقلابی چه بود و چه قضاوتی کرد؟
جواب: آخماتووا با همان خصلت گزیدهگویی و دقت شعری که دارد. گفت: «اثری است جاودانی، خشن و مجملی است از قطعهای مفصل». این ارزیابی درستی بود. در آن زمان فشار غیرقابل تحمل مفاسد اجتماعی، بیزاری سیاسی و حتی بیحرمتی، در شخص مربوطه در این شعر قبیح، ضد انقلابی و هجونامهٔ بدنام تجلی یافت. آخماتووا متوجهٔ عظمت آن شد و اینکه همانند یک پوستر تبلیغاتی از نیرویی مؤثر و عظیم برخوردار است…
کریستوفوریچ با شنیدن این حرفها کنترلش را از دست داد و پاسخهای متهم را با زدن تهمتهای نادرست پیراسته کرد. از سوی دیگر شاعر دلیل چندانی برای خویشتنداری احساس نمیکرد.
نادژدا ماند لشتام با حیرت پرسید: «آیا آنها واقعا تصور میکنند وقتی نسلهای آینده این بایگانیها را طبقهبندی و جمع و جور کنند، همهچیز را کورکورانه، مانند معاصران مشنگ و هیجانزدهٔ ما باور میکنند؟
اما شیواروف نه برای آیندگان بلکه برای رؤسای خویش مطالب را روی کاغذ میآورد. وقتی شاعر بدون مطالعه و خواندن مطلبی که به او میدادند آنها را امضا میکرد، چه جای نگرانی برای او بود؟
سؤال: آیا هجونامه ضد انقلابی ما زندگی میکنیم…ماحصل برداشت خودت است یا نگرش یک گروه اجتماعی؟
جواب: هجونامهٔ من به نام ما زندگی میکنیم…مستند به برداشتهای شخصی یا نگرش اجتماعی گروه اجتماعی خاصی نیست، بلکه نشان دهندهٔ برداشتها و نگرشهای بخشی از اینتلیجنتسیای قدیم است که خود را قیم و محل انتقال فرهنگهای گذشته به دوران معاصر میداند. این گروه که از نظر سیاسی متأثر از جنبشهای متضاد گوناگونی است،
همچنین از خوی و خصلت بهرهگیری از قیاس تاریخی مایه گرفته که از طرفی موجب تحریف حقایق کنونی میشود.
سؤال: آیا معنی این حرفها آن است که هجویهٔ شما به مثابه اسلحهای است برای گروهی که توصیف میکنی و یا احتمالا برای اهداف ضد انقلابی گروههای اجتماعی دیگر؟
جواب: در این هجویه من در پی چیزی بودم که تحلیلی سنتی در ادبیات روسیه خوانده میشود و آن استفادهٔ کمرنگ از شرایط تاریخی و به ذیل کشیدن آن تا حد تضاد بین «مملکت و فرمانروای آن» است. بیشبهه این کار سبب کاهش درک تاریخی گروهی میگردد که نام بردم. همان گروهی که خودم به آن تعلق دارم. بنابراین دقیقا به همین خاطر بود که هجویه حالت پوستر مانند و پر احساس به خود گرفت و باعث شد، در حد گسترده، مبدل به اسلحهٔ اقدام ضد انقلابی گردد، اسلحهای که هر گروه اجتماعی میتواند آن را در دست گیرد…
بازجویی رو به پایان بود. آنچه عملهٔ زور منتظر آن بودند، رسیدن دستور از بالا بود. اما معجزهای رخ داد. توبهنامهٔ شاعر کارساز شد و مورد توجه استالین قرار گرفت.
قهرمان هجونامهٔ ضد انقلابی فرمان بیسابقه و شفقتآمیزی صادر کرد. شیواروف عجولانه و با استفاده از عباراتی ملایم به نوشتن کیفرخواست پرداخت: ماند لشتام «متهم به سرودن و پخش آثار ضد انقلابی» است. ماند لشتام هم تأیید کرد که:
فکر میکنم تحقیقات انجام شده در مورد من درست و بجا بوده است. از آنجایی که هیچگونه اتهام دیگری علیه من اقامه نشده و واقف به ارتکاب جرم دیگری از سوی خود نیستم، تصور میکنم بازجوییها به صورت درستی انجام شده است.
در ۲۶ ماه مه، دقیقا ده روز پس از دستگیری ماند لشتام، طبق حکم صادره از سوی کمیته فوق العادهٔ او. گ.پ.یو متهم به مدت سه سال به شهر چردیان ۱۹ واقع در اورال تبعید گردید.
ماند لشتام تنها در عرض یک روز، با شتاب تمام محاکمه و محکوم شد. به او دستور دادند تحت نظر یک اسکورت ویژه قبل از فرارسیدن روز ۲۸ ماه مه بعد از دیدار با همسرش، عازم محل تبعید خود شود.
گزیدهای از یادداشتهای کمیته فوق العاده و فرد محکوم شده ضمیمه پرونده است. به هنگام ملاقات نادژدا ماند لشتام با زندانی، کریستوفوریچ که یکباره محبتش گل کرده بود علت صدور چنین حکم غیر عادی و ملاطفتآمیزی را برای آن دو شرح داد. او گفت:
مقام رهبری این بار از دندهٔ راست برخاته به آنها دستور دادهاند ماند لشتام را «منزوی، اما سالم» نگاه دارند.
رفتار شیواروف اینک ازاینرو به آن رو شده بود. او شاعر را به خاطر رفتارش مورد شماتت قرار دارد و از او نزد همسری گلهگذاری کرد. ظاهرا وقتی شیواروف عقیدهٔ شاعر را نسبت به همکاری با رژیم میپرسد، ماند لشتام میگوید: من حاضرم بجز تشکیلات امنیتی با بقیه نهادهای شوروی همکاری کنم.
در جریان این ملاقات معجزهٔ دیگری هم اتفاق افتاد و آن پشنهاد همراه شدن نادژدا با شوهرش به محل تبعید بود. بگذریم از اینکه چنان تصمیمی از سر دلسوزی نبود. مرد محکوم عملا در شرایطی بسر میبرد که نمیشد او را بدون سرپرست و مراقب رها کرد.
نادژدا فورا قبول کرد و چکیستها بدون از دست دادن فرصت، فرامین و دستورات لازم را فراهم آوردند.
اوسیپ ماند لشتام را به تبعید فرستادند و پروندهاش را به بایگانی. اما هنوز یک هفته نگذشته بود که بار دیگر نظرها به سوی او جلب شد.
عقلم سر جایش است!
صداهای زندان همچنان در گوش و روح ماند لشتام بود. صداها از جنایت و مکافات صحیت میکردند و از کسانی نام میبردند که به آنان خیانت کرده بود. شاعر فکر میکرد که باید آنها را تیرباران کرده باشند. سرنگهبانی همراه او بود. آن جوانک مهربان که اسمش هم اوسیپ بود، نادژدا را نصیحت میکرد: «سعی کن آرامش کنی. فقط در کشورهای امپریالیستی است که مردم را به خاط شعر تیرباران میکنند…» شاعر همیشه در انتظار ضربهٔ انتقام بود و ساعت آن را بر زبان میراند:
«امروز ساعت شش»
نادژدا، بدون آنکه او بفهمد، عقربههای ساعت جیبی شاعر را عقب و جلو میبرد.
ماند لشتام تاب تحمل آن درد و عذاب را نداشت. سرانجام دریافت آسانتر آن است که خود به زندگیش خاتمه دهد تا آنکه این کار را به دیگری بسپارد.
نامهٔ الکساندر امیلیویچ ماند لشتام به او. گ.پ.یو
در ۲۸ ماه مه پس از آنکه برادرم از طرف او. گ.پ.یو به سه سال تبعید در چردیان محکوم شد، عازم محل تبعید گردید. نادژدا ماند لشتام همسر برادرم که همراه او به تبعیدگاه رفته است، به من اطلاع داده که برادرم از بیماری روانی رنج میبرد و خیالاتی شده و دایما پرت و پلا میگوید و یک بار خود را از پنجرهٔ طبقه اول به بیروت پرت کرده است. همسر برادرم میگوید در آنجا دسترسی به دارو و درمان ندارد و تنها کادر پزشکی آن شهر عبارت است از یک نیمچه دکتر و یک قابله. او میگوید توصیه شده است که ماند لشتام را به بیمارستان روانی پرم ۲۰ منتقل سازند، اما ممکن است این کار برخلاف مقررات باشد.
خواهش میکنم وضع برادرم را مورد بررسی قرار دهید و اگر بیماری روانی او مورد تأیید قرار گرفت، به شهری-مثلا نزدیک مسکو یا لنینگراد و یا اسوردلووسک فرستاده شود.
۶ ژوئن ۱۹۳۴
این درخواست ضمیمه پروندهٔ ماند لشتام شد. ظاهرا متن نامه اخطاری به سردمداران او. گ.پ.یو محسوب میشد. مگرنه اینکه استالین به آنها دستور داده بود شاعر را «سالم» نگاه دارند. بنابراین به فوریت یادداشتی به وسیله هواپیما به اورال ارسال گردید و به او. گ.پ.یو محل دستور داده شد وضعیت روحی و روانی مرد محکوم را مورد بررسی قرار دهند و به کار مداوای او کمک کنند و او را در یک بیمارستان بستری نمایند.
در دهم ژوئن کمیتهٔ فوق العادهٔ او. گ.پ.یو پروندهٔ شاعر را مورد تجدیدنظر قرار داد و براساس حکم جدید مقرر شد که ماند لشتام بجز دو ناحیه مسکو و لنینگراد میتواند در ده شهر بزرگ دیگر شوروی اقامت گزیند. شاعر تصمیم گرفت به ورونژ برود. یک کسی نزد او از این شهر تعریف کرده بود و گذشته از آن به مسکو هم نزدیک بود.
دوستان و خانوادهٔ شاعر فکر میکردند که پادرمیانی بوخارین باعث تجدیدنظر در حکم قبلی شده است. بوخارین از جمله کسانی بود که نادژدا با تلگرافهای ارسالی خود از چردیان زیر رگبار گرفت. شاید تقاضاهای دوستان شاعر هم به آن تغییر عقیده کمک کرده بود.
بوخارین در نامهاش به استالین نوشت: «شاعران همیشه برحقند، تاریخ همیشه جانب آنها را میگیرد…» استالین دریافت که قضیه ماند لشتام قبلا همه جا پیچیده و پی آمد آن هرچه باشد مستقیما به پای او نوشته میشود.
در همین زمان بود که استالین آن تلفن معروف را به پاسترناک میزند. این ماجرا همه جا پیچید، چون پاسترناک که دلیلی برای پنهان کردن آن نمیدید، در همهٔ عمر از آن مکالمهٔ تلفنی با استالین حرف میزد. بههرحال آن قضیه هرچه بیشتر در محافل ادبی مطرح میگردید، شاخ و برگ بیشتری به آن میدادند و موجب شایعات فراوانی شد. یک نمونه مربوط به جرگهٔ نویسندگان در پروندهٔ بازجویی ماند لشتام ضبظ شده است. زمانی که یوسیف پروت ۲۱ نمایشنامهنویس در اواخر دههٔ ۱۹۵۰ در حمایت از اعادهٔ حیثیت ماند لشتام دست به قلم برد، روایت کیرسانف ۲۲ شاعر از جریان تلفن را نقل کرد. پوسکره بیشف ۲۳ منشی استالین به پاسترناک تلفن میزند:
-رفیق استالین میخواهند با شما صحبت کنند.
استالین گوشی تلفن را میگیرد و میگوید: «ماند لشتام شاعر را اخیرا بازداشت کردهاند، نظرت دربارهٔ او چیست. رفیق پاسترناک؟»
پاسترناک که خود را باخته بود جواب میدهد: «من اصلا او را نمیشناسم. ابدا. او آکمئیست بود حال آنکه من از گرایش ادبی دیگری طرفداری میکردم. بنابراین نمیتوانم اظهارنظری دربارهٔ او بکنم».
-پس باید بگویم که چندان دوست با محبتی نیستی، رفیق پاسترناک.
استالین سپس گوشی را روی تلفن میگذارد.
در حقیقت باید گفت که نه تنها پروت تاریخ این مکالمه را اشتباه نوشته (او مدعی بود که تلفن در سال ۱۹۳۸ زده شده است) بلکه او درست در بحبوحهٔ پرسترویکا، آن مکالمه را به شیوهای مطرح کرد که بار دیگر باعث استحکام موقعیت استالین شود. در زمانی که از اعادهٔ حیثیت ماند لشتام حمایت میشد. این حضرت نمایشنامهنویس که با افتخار خودش را «یک عضو اتحادیهٔ نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» معرفی میکرد، سایهٔ ابهامی روی پاسترناک انداخت که مثلا به همکار نویسندهاش خیانت کرده و از ابراز همدردی با دوستش سرباز زده است.
اصل ماجرا در واقع حکایت دیگری بود. نادژدا ماند لشتام آنچه را که خود پاسترناک، مدت کوتاهی بعد، برایش تعریف کرده بود به روی کاغذ آورده است:
استالین: قضیهٔ ماند لشتام بار دیگر در حال بررسی است. همهچیز رو به راه میشود چرا شما تقاضایی برای یکی از نهادهای مربوط به امور نویسندگان و یا برای خود من نفرستادی؟ اگر من شاعر بودم و یا دوست شاعرم دچار دردسر شده بود برای کمک به او هر کاری میکردم.
پاسترناک: نهادهای امور نویسندگان از سال ۱۹۷۲ به اینگونه مسائل کاری ندارند. از طرف دیگر اگر من دست به بعضی اقدامات نزده بودم احتمالا چیزی از آن به گوش شما نمیرسید.
بعد پاسترناک مطلبی در مورد کلمهٔ «دوست» میگوید و میخواسته میزان روابط خود با ماند لشتام را روشن کند که کوتاه میآید و فقط به مفهوم رفاقت و دوستی میپردازد.
استالین: باید گفت که او شاعر بزرگی است. نیست؟ یک استاد!
پاسترناک: بله، ولی موضوع بر سر این نیست.
استالین: پس موضوع چیست؟
پاسترناک جواب میدهد که میل دارد استالین را ملاقات کند و رودررو با او حرف بزند.
استالین: دربارهٔ چی میخواهی حرف بزنی؟
پاسترناک: دربارهٔ زندگی و مرگ.
در اینجا استالین گوشی را میگذارد.
استالین در حال سبک و سنگین کردن واکنش نویسندگان بود و میدانست که پاسترناک دروغ نمیگوید. مقدمات نخستین کنگرهٔ نویسندگان در مسکو فراهم شده بود و استالین به نتایج آن دل بسته بود. رفتار او با نویسندگان و اینتلجنتسیا به بازی موش و گربه شباهت داشت. استالین باید خودش را دوست آنها معرفی میکرد و در عین حال هولی به دلشان میانداخت.
نظر ماند لشتام در مورد تلفن استالین آن بود که: «اگر او چنان جار و جنجالی را دربارهٔ تجدید نظر در حکم صادره به راه انداخت، به خاطر عواقب ناشی از آن شعر بود».
بههرحال صدف از این کارها چیزی نبود جز کشتن زمان. استالین هرگز کسی را نمیبخشید، بخصوص اگر آن آدم مستقیما به خودش حمله کرده باشد. مرگ ماند لشتام در آن زمان خطرناک بود. از طرف دیگر هنوز فرصت کافی برای درهم شکستن و وادار کردن شاعر به کرنش در برابر ارادهٔ استالین وجود داشت. برخلاف بسیاری از افراد دیگر ماند لشتام در عالم هپروت به سر نمیبرد. شاعر خوب میدانست که انتقامکشی به هنگام مناسبتری موکول شده است.
من باید زنده بمانم گرچه بار دیگر بمیرم
شاعر در سراسر سالهای تبعید در ورونژ، ساویولووف ۲۴ وکالینین ۲۵ مصرانه کوشید با واقعیت روبهرو شود و در نظام شوروی برای خود موقعیت مناسبی دست و پا کند. او اهل «عالم هپروت» نبود. چون میترسید از سیر تاریخ عقب بماند، با تمام توان سعی کرد روابط خود با معاصران و نهادهای مربوط به امور نویسندگان را حفظ کند. اما هر بار با ناکامی روبهرو شد. بیش از پیش باور میکرد که مبدل به مرتدی شده که به درد هیچ کس نمیخورد. آنچه برایش باقی مانده بود چیزی جز زندگی سرگردان و دربهدری، فقر، ذلت، خواری و مراقبت بیوقفهٔ پلیس مخفی نبود.
در سال ۱۹۳۷ به چوکووسکی ۲۶ نوشت:
…با جسمی علیل دوباره به کار پرداختم. با خود گفتم آنهایی که محکومم کردند حق داشتند. فهمیدم از اول تا آخر آن منطبق بر منطق تاریخی بود… با تمام وجود خودم را وقف کارم کردم…برای همین است که به من ضربه میزنند…با من مثل سگ رفتار میشود…من یک سایه هستم، وجود ندارم. فقط حق دارم بمیرم…دست کمک دراز کردن به سوی اتحادیهٔ نویسندگان سودی ندارد. آنها دست از من شستهاند. تنها یک نفر در این عالم هست که آدم میتواند و باید به او متوسل شود…کمکم کن…اگر یکبار دیگر به تبعید محکوم شوم خواهم مرد…
شاعر قدم آخر را برداشت و آخرین خفت و خواری را تحمل کرد. او به جای نامه، غزلی برای استالین نوشت. او با این کار خود، ناغافل دست و پای رهبر را در پوست گردو گذاشت، چون ممکن بود مردم ریشخندش کنند که شاعر را ناگزیر به سرودن غزلی در رثای خود کرده است. این کار در حقیقت ضرورت نداشت، چرا که صدها نفر قلم به مزد سینهچاک وجود داشته که بسیار بهتر از ماند لشتام مجیزخوانی میکردند. در واقع باید گفت مدتی بود که شاعر صلاح کار خود را تشخیص نمیداد. امکان داشت بعدا بگوید «ناشی از عوارض بیماری بود».
او تنها کسی نبود که دست به چنین کاری زد.زمانی که پسر آخماتووا را دستگیر کردند، او سعی کرد با سرودن اشعاری زندگی فرزندش را از استالین بخرد. پاسترناک هم زانو بر زمین زد.هرچند نه به خاطر نیاز شخصی، بلکه تحت تأثیر پریشان خیالی و ستایش جهانی استالین و عقب نماندن از قافلهٔ دیگران. سرودهٔ هیچ یک از اینان شعر واقعی نبود، اراجیفی بود از این دست که:
سراسر شب در انتظار میهمانان سرشناسم
صدای جرینگ جرینگ قفل و زنجیر در به گوش میرسد
در بهار ۱۹۳۸ بنیاد ادبیات ظاهر خیرخواهانهای از خود نشان داد. آنها به ماند لشتام دو ماه مرخصی اعطا کردند تا در خانهٔ سالمندان ساماتیخا ۲۷، واقع در حوالی مسکو اقامت گزیند. شاعر قبل از عزیمت با ولادیمیر استاوسکی دبیر کل اتحادیهٔ نویسندگان ملاقات کرد.
ماند لشتام به او گفت: «من تلاش خواهم کرد تا در زمینهٔ شعر به یک موسیقی خلاق دست یابم».
استاوسکی گوش به حرفهای شاعر سپرد و برایش تعطیلات خویب آرزو کرد و قول داد وقتی که برگردد در مورد آن شعر گذایی و برای گذران زندگیش راهحلی پیدا کند. البته استاوسکی بخوبی میدانست که بازگشتی در کار نیست. او پیشاپیش نامهای خطاب به یژوف آماده کرده بود.
بکلی سرّی
از: سرپرست اتحادیهٔ نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی
به: کمیسر خلق در امور داخلی
رفیق ن.ای.یژوف
نیکلای ایوانوویچ عزیز
عدهای در عالم ادبیات با حساسیت تمام دربارهٔ قضیهٔ اوسیپ ماند لشتام به بحث نشستهاند. همانطور که همه میدانند ماند لشتام سه چهار سال پیش به خاطر سرون اشعار افترآمیز و مستهجن و تبلیغات ضد شوروی به ورونژ تبعید شد. اینک دوران تبعید او به پایان رسیده است. در حال حاضر ماند لشتام و همسرش در بیرون از شهر مسکو(خارج از محدودهٔ مقرره) زندگی میکنند.
او در غالب مواقع به دیدن دوستانش در مسکو میرود، کسانی که اکثرا نویسنده هستند. آنها ضمن حمایت از ماند لشتام برایش پول جمع میکنند و از او شخصیتی دردمند و شاعری ارجمند ساخته و پرداختهاند که گویا هنوز آنطور که باید و شاید شناخته نشده است.
والنتین کاتایف ۲۸، پروت و نویسندگان دیگر بدون ترس و واهمه از او پشتیبانی میکنند و عقیدهٔ خود را صریحا به زبان میآوردند.
برای خنثی کردن وضعیت موجود ترتیبی فراهم آورده شد که بنیاد ادبیات ظاهرا از ماند لشتام ظرفداری کند. اما این ترفند نمیتواند حلاّل همهٔ مسائل مربوط به ماند لشتام باشد. قضیه به این راحتی و سادگی نیست. موضوع بر سر خود نویسنده است. کسی که شعری مستهجن و افتراآمیز دربارهٔ رهبر و تمام مردم شوروی سروده است. مسئله بر سر رفتار گروهی از نویسندگان سرشناس با ماند لشتام است. نیکلای ایوانوویچ من این نامه را برای شما مینویسم، چون انتظار دارم به من کمک کنید.
اخیرا ماند لشتام چندتایی شعر سروده است. هرچند به اعتقاد کلی رفقا، که به خواهش من نگاهی به آنها انداختند (از جمله رفیق پاولنکو که نقد او ضمیمه است) فاقد ارزش ادبی خاصی است. با اجازه، یکبار دیگر برای حل مسئلهٔ اوسیپ ماند لشتام از شما درخواست کمک میکنم.
با درودهای کمونیستی و.استاوسکی
متن «نقد» ضمیمهٔ نامه:
اشعار اوسیپ ماند لشتام
وقتی اشعار اولیهٔ ماند لشتام را میخواندم، همیشه به این نتیجه میرسیدم که او شاعر نیست، بلکه نظمنویس است. یک گردآورندهٔ بیروح و زیرک متون مقفی. هنگامی که آخرین اشعار او را خواندم، باز چنین احساسی به من دست داد. به نظر من بیشتر آن بیروح و مرده است. یعنی فاقد همان چیزهایی است که در شعر نقش مهمی دارند. این اشعار جاندار و ابیات آن پابرجا نیستند. زبان آنها پیچیده و گنگ است و رنگ و بوی اشعار پاسترناک را ندارند. آدم به دشواری میتواند فکر کند که جملات زیر نمونهای از فصاحت شعری تلقی شوند:
«کجاست آن نالهٔ پرخاشگر دربند زنجیر؟
کجاست پرومته، آن تکیهگاه و یاور صخره؟
کجاست آن بادباک، آن زرد چشم پیگرد
که از پنجههایش، به ذیل ابروانش به اوج میرود.»
نقد این اشعار برایم آسان نیست، چرا که نه آنها را میپسندم و نه میفهمم. از سنجش میزان اعتبار و اهمیت آن هم قاصرم. نظام فکری، زبان و استعاره، روانی و افعال و جز آن این اشعار همه و همه به صورتی است که گویی سالیان سال پیش آنها را خواندهام.
چشمانداز اشعار، در قیاس و با عناصر دیگر آن، به نسبت خوب است. چند شعر خواندنی هم وجود دارد.
- اگر دشمنان دستگیرم کنند…
- نه یک پروانهٔ آغشته به آرد…و
- سرآغاز جهان هولناک و با عظمت…
در «اشعاری دربارهٔ استالین» ابیات خوبی وجود دارد. شعر آکنده از احساسات قوی است که با بقیه اشعار تفاوت دارد. هرچند این شعر در مجموع بدتر از بندهای منفرد آن است. مقدار زیادی عبارات خام در آن وجود دارد که با سوژه استالین بیتناسب است.
اشعار اخیر ماند لشتام در اختیار من نیست تا بگویم تا چه حد پیشرفت کرده است. اما اینها را که میخواندم، تفاوت عمدهای به نظر نرسید. شاید اشکال از من باشد و اینکه نسبت به اشعار او بیعلاقه هستم.
آیا این اشعار روسی هستند؟، بله، البته، ولی تنها در مورد «اشعاری دربارهٔ استالین» است که بیچون و چرا چنین احساسی به ما دست میدهد. در مورد اشعار دیگر باید برای روسی بودنشان متوسل به حدس و گمان شویم. اگر از من بپرسند که آیا این اشعار باید چاپ و منتشر شوند یا نه، من جواب میدهم که نه، نباید.
پیوتر پاولنکو
یکبار دیگر پاولنکو ظهور سرنوشتسازی در زندگی ماند لشتام پیدا میکند. معلوم نیست چرا از کسی که هرگز با چیزی بجز نثرنویسی سروکار نداشته، خواسته بودند این نقد را سر قلم برود. نادژدا ماند لشتام وقتی به فکر افرادی چون پاولنکو فرومیرفت، میگفت: «نویسندگان با بیرحمی و تحقیرشان گوی سبقت از همه میربایند». بگذریم از اینکه او از این نقد اطلاعی نداشت. گفتنی است که نویسندهٔ این نقد سه بار برندهٔ جایزه استالین شد.
بنابراین بار دیگر به روایت اسناد، درمییابیم که اتحادیهٔ نویسندگان دستپرودهٔ استالین نه تنها ابزاری برای سرکوب آزادی بیان و خلاقیت اصیل بود، بلکه کانون خبرچینی و جاسوسینویسی محسوب میشد و به عنوان شاخهای از لوبیانکا عمل میکرد. در واقع یک نویسندهٔ پرولتر نبود که از سوی تمام نویسندگان کشور اظهارنظر میکرد، بلکه ولادیمیر استاوسکی دبیر کل اتحادیهٔ نویسندگان بود.
آخرین قطار سرنوشتساز حوادث در زندگی ماند لشتام به حرکت درآمده بود.
استاوسکی چند سال بعد، وقتی در «جنگ بزرگ میهنی» خبرنگاری میکرد کشته شد. پاولنکو تا سال ۱۹۵۱ محترم و کامیاب زندگی کرد. خیابانها به نامش کردند و از شوخ چشمی روزگار آنکه مقدر بود بوریس پاسترناک تا زمان مرگش در«خیابان پاولنکو» پره دلکینو زندگی کند. این خیابان هنوز به همان اسم است. اما دیگر کسی آثار پاولنکو و استاوسکی را نمیخواند. هرچند آن دو موجود همچنان در دایره المعارف روسیه و مطالعات ادبی جایگاه رفیعی دارند.
ماند لشتام خود در چهارمین چکامهاش، پیشاپیش به این کینهکشی اشاره کرده است.
همهٔ آن حوادث مانند کابوس دوران کودکی خوفناک بود.
in mezzo del cammin del nostra vita29
در جنگل به هم تپیدهٔ اتحاد شوروی، با حرامیانی که میگفتند داوران من هستند، یکه و تنها رها شده بودم…من سزاوار ملامتم. نباید پرسید چرا… به اسمم انگ زدهاند و کنترلچی بلیت وجودم را سوراخ و باطل کرده است…هنوز هم راضی نیستند. هنوز هم دست برنمیدارند. چشمان ملتمسانه و مهربان نویسندگان روس به من دوخته شده است. ای مرگ چه ناتوانی! این بداندیشی و حقد، این بیحرمتی کورکورانه نسبت به نام من از کجا سرچشمه میگیرد؟
روی نامهٔ استاوسکی مهری به چشم میخورد: ادارهٔ چهارم امنیت دولتی-دریافت شد-۱۳ آوریل ۱۹۳۸. یژوف حدود یک ماه نامه را نگاه داشت و حسب المعمول پس از مشورت با استالین دربارهٔ آن، قضیه را به زیردستانش ارجاع کرد. یورویچ ۳۰ رئیس قسمت نهم اداره چهارم به هنگام تهیهٔ گزارش، به شکل ماهرانهای نکات مطرح شده از طرف استاوسکی را بسط داد:
…پس از پایان دورهٔ تبعیدش اینک در مسکو به اینجا و آنجا میرود و سعی میکند با احساس تمام «شرایط فقرزده» و مریض حال خویش را به نمایش بگذارد…عناصر ضد شوروی در بین نویسندگان و منتقدان از ماند لشتام برای تبلیغات خصمانهٔ خویش بهرهبرداری میکنند. او را مبدل به شخصیتی دردمند کردهاند و به جمعآوری پول در میان نویسندگان پرداختهاند. ماند لشتام خود به آپارتمان نویسندگان میرود و گدایی میکند…براساس اطلاعات موثق، ماند لشتام همچنان عقاید ضد شوروی خویش را حفظ کرده است. امکان دارد به علت عدم تعادل روانی دست به حرکات ستیزهجویانه بزند…به اعتقاد من دستگیری و منزوی کردن ماند لشتام امری ضروری است.
در این گزارش کلیهٔ «اطلاعات لازم برای انجام معامله» از زندگینامهٔ شاعر استخراج و ردیف شده بود:
پسر تاجری از اصناف معتبر عضو سابق حزب سوسیالیست انقلابی وابسته به آنارشیستها… و البته بزرگترین جنایت او، یعنی: «نوشتن هجونامهٔ ضد انقلابی بر ضد رفیق استالین و پخش کردن هجویه میان آشنایانش، از طریق خواندن آن با صدای بلند». با اینکه اینک رؤسای جدید در لوبیکانا مشغول خدمت هستند، اما آن هجو نامه به دست فراموشی سپرده نشده است.
اینک ساعت عقوبت و کینهکشی فرارسیده بود.
حکم بازداشت ماند لشتام در ۲۸ آوریل ۱۹۳۸ به وسیله فرینووسکی ۳۱، معاون کمیسر خلق در امور داخلی امضا شد.
همانا به آستانهٔ نیمهٔ دیگر زندگی گام مینهادم
و چنان مینمود که شاهد گذار آن نخواهم بود
خانهٔ سالمندان از نظر ماند لشتام جای بسیار راحت و آرامبخشی بود. پس از سالها رنج و عذاب، اینک محرومان از فرصتی بعید دلشاد میشدند. آنان اتاقی از آن خود داشتند، با سه وعده غذا و توجه و مراقبت خدمه. مزایای آن بحدی بود که مشکوک به نظر میرسید. شاعر حیرتزده میگفت: «نکند برحسب تصادف گام به دام نهاده باشم» و میکوشید اینگونه تردیدها و کجخیالیها را از خود دور سازد.
آنجا براستی یک دام بود. دو بار از اتحادیهٔ نویسندگان برای پرسوجو از حال و وضعش به خانهٔ سالمندان تلفن شد. تلفنی هم به مقامات محلی زدند تا از حضور آنها در آنجا مطمئن شوند. اقامت در خانهٔ سالمندان این حسن را داشت که پلیس مخفی میتوانست آنها را زیر نظر داشته باشد و به آسانی بازداشت کند…
در مسکو محاکمهٔ تروتسکیستهای راستگرا به پایان میرسید. در ۱۵ مارس نیکلای بوخارین تیرباران شد. سرنوشت حامی پیشین ماند لشتام احتمالا در رقم خوردن تقدیر خود او نقش داشت (سعایت استاوسکی به تاریخ ۱۶ مارس). ماه مه تازه شروع شده بود. جشن روز اول ماه مه-روز جهانی کارگر برگزار شده بود. آنان در گرگ و میش سوم ماه مه به سراغ شاعر رفتند.
چکیستها (ایلیوشکین ۳۲، شیشکانف ۳۳ و شلوخانف ۳۴) این بار دیگر وقت را تلف نکردند. کل عملیات چند دقیقه بیشتر طول نکشید. کاغذها را توی کیسهای چپاندند «یک دستنوشته و چند نامه را در پروندهای جای دادند» و یک کتاب به قلم اوسیپ ماند لشتام را برداشتند و همراه با مرد دستگیر شده به بیرون بردند و به داخل کامیون انتقال دادند و محل را ترک کردند.
در لوبیانکا وسایل شخصی زندانی را جابهجا کردند: چمدان کوچک، روبالشی، عصای چوبی، بند شلوار و کراوات.
در بالای فرم رسمی که شاعر پر کرد، نوشته شده بود «عامل ترور» و زیر آن دو بار خط کشیده بودند. علی الظاهر این عنوان برای مشخص کردن روش بازجویی و تحقیقات بود.
از بازجویی روز ۱۷ ماه مه یک متن اعتراف در دست است. قضیه کاملا روشن و آشکار به نظر میرسید و قبلا یکبار مورد تحقیق قرار گرفته بود و کارهای فعلی جنبهٔ تشریفاتی داشت. رسیدگی به پرونده و بازجویی به عهدهٔ ستوان یکم شیلکین ۳۵ بود.
سؤال: شمار به خاطر اقدامات ضد شوروی بازداشت شدهای.آیا به جرم خود اعتراف میکنی؟
جواب: من اتهام فعالیت بر ضد شوروی را رد میکنم.
سؤال: چرا در سال ۱۹۳۴۵ بازداشت شدی؟
جواب: دستگیری و محکوم کردن من به اقدام علیه شوروی در سال ۱۹۳۴ به خاطر سرودن نوعی اشعار ضد انقلابی (طی چند سال) مانند کرنسکی، بهار، کاساندار و جز آن بود. من به سه سال تبعید در ورونژ محکوم شدم.
سؤال: بعد از پایان دوران تبعید حق اقامت در مسکو را نداشتی، اما به رغم این ممنوعیت بهطور مرتب گونه ۳۶ به مسکو میآمدی. بگو ببینم به دیدن چه کسانی میرفتی و منظورت چه بود؟
جواب: وقتی مدت تبعیدم در تابستان ۱۹۳۷ خاتمه یافت به مسکو آمدم. بدون آنکه بدانم حق زندگی در اینجا را ندارم. بعد به دهکدهٔ ساویولووف رفتم و در نوامبر ۱۹۳۷ برای زندگی در کالینین اقامت گزیدم. من باید اعتراف کنم که به علت رفتوآمد مکرر به مسکو مقصرم. چونکه این کار قدغن بود و من اجازهٔ آن را نداشتم. هدف از این رفتوآمدها در اصل پیدا کردن کار در اتحادیهٔ نویسندگان بود، چونکه در شرایط موجود در کالینین نتوانستم کاری برای خودم دست و پا کنم. علاوه بر این سعی داشتم از طریق اتحادیهٔ نویسندگان به یک نقد و ارزیابی نسبت به اشعارم دست یابم و نیاز خودم را به برقراری تماسی سازنده با نویسندگان شوروی [ارضا] کنم. در روزهایی که به مسکو میآمدم نزد شکلوسکی (نویسنده) یا اوسمیورکین ۳۷(هنرمند) اقامت میکردم و اشعارم را برایشان میخواندم. بجز افراغدی که اسم بردم، در آپارتمان والنتین کاتایف برای فادیف، پاسترناک، مارکیش ۳۸، کیرسانف، سورکف ۳۹، یوگنی پتروف، لاخوتی ۴۰ و یاخونتف ۴۱(هنرپیشه) شعرخوانی میکردم.
سؤال: بازجویان میدانند در چه مواقعی در مسکو به فعالیتهای ضد شوروی سرگرم بودی. همان کارهایی که حال مخفی میکنی و صدایت در نمیآید. پنهان کاری فایده ندارد، سعی کن صادقانه اعتراف کنی.
جواب: من در هیچ فعالیت ضد شوروی شرکت نداشتم.
سؤال: به لنینگراد هم میرفتی و میآمدی؟
جواب: بله، رفتوآمد داشتم.
سؤال: هدف از سفرهایت به لنینگراد را توضیح بده.
جواب: من به لنینگراد میرفتم تا از نویسندگان آنجا کمک بگیرم. تینیانف ۴۲، چوکووسکی، زوشچنکو و استنیخ ۴۳ به من کمک کردند.
سؤال: چه کسی در مسکو به تو کمک نقدی و جنسی میکرد؟
جواب: برادران کاتایف، شکلوسکی و کیرسانف.
سؤأل: ماهیت ملاقاتهای خود با کیبالچیک را برای من تعریف کن.
جواب: ملاقاتهای من با کیبالچیک کاملا جنبهٔ کاری داشت و بیش از سه بار هم نبود. دفعه اول در سال ۲۵-۱۹۲۴ بود که من او را در محل انتشارات دولتی لنینگراد ملاقات کردم تا متن یک اثر ترجمه شده را به او بدهم. دفعه دوم به آپارتمان او رفتم و این بار هم برای تحویل دادن ترجمهٔ یک مجموعه بود. دفعه سوم در سال ۱۹۳۲ او را در لنینگراد دیدم، یعنی زمانی که من چندین نویسندهٔ مقیم لنینگراد، از جمله خود او را به هتل محل اقامتم دعوت کردم و برایشان سفر به ارمنستان را خواندم. از آن زمان به بعد دیگر کیبالچیک را ندیدهام…
در اینجا جلسهٔ بازجویی به پایان رسید و این نه تنها بیسابقه بلکه کاملا برخلاف راه و رسم غیر انسانی مرسوم در لوبیانکا بود. بازجوی کاملا شکست خورده، نتوانسته بود شاعر را وادار به اعتراف موردنظر کند. به نظر میرسید که نمیخواهد سختگیری کند. در واقع بازجویی جنبهٔ صوری داشت و تهمت و اتهام بخصوصی مطرح نشد.
سه نفر از پزشکان زندان شاعر را معاینه کردند.
…او از بیماری حاد روانی رنج نمیبرد، ولی علایم روانپریشی در او دیده میشود. مستعد ابتلا به وسواس فکری و خیالپردازی است. وضع روحی مناسبی ندارد. او کاملا بر اعمال خود تسلط دارد.
بازجو شیلکین به خود زحمت نداد که برای تهیهٔ گزارش، متن دادخواست را از کشوی میز بیرون آورد. او از نامهٔ استاوسکی حد اکثر استفاده را برد و گاه کلمه به کلمه از آن رونویسی کرد. البته چند موضوع را هم از خودش به گزارش افزود: ماند لشتام روابط نزدیک خود با دشمنان خلق استنیخ، کیبالچیک (تا زمان اخراج فرد اخیر از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی) و دیگران را حفظ کرده است.
اتهام «عامل ترور» به علت فقدان دلیل حذف گردید و شاعر را مانند سال ۱۹۳۴ به استناد به تبصرهٔ ۱۰ ماده ۵۸ متهم به تبلیغات ضد شوروی کردند.
در دوم اوت کمیتهٔ فوق العاده ان.کا.و.د.ماند لشتام را به اتهام «بچه تاجر بودن و عضویت در حزب سوسیالیست انقلابی محکوم به پنج سال اقامت در اردوگاه «کار درمانی» کردند. شاعر این بار محکوم به «انزوا» بود و نه لزوما «سالم» ماندن.
با یک نظر به مرد محکوم میشد فهمید که از آن مصیبت و بلا جان بدر نخواهد برد. چند روز بعد شاعر را به زندان بوتیرکا در مسکو انتقال دادند تا به کولیما اعزام شود.
دستان آشنای زنان ملکوتی
آن خاکستر ناچیز را جمع خواهند کرد
اوسیا ۴۴ دوست عزیز سفر کردهام
محبوبم! کلام و کلمهای در چنته ندارم که با آن این نامه را بنویسم. نامهای که شاید هرگز نخوانی. خطاب من هوا و خلاء است.
چه سروری که ایام نوباوگیمان، هیاهویمان، قهر و آشتیهایمان، بگومگویمان و عشقمان باهم سر شد…به یاد داری چگونه قوت فقیرانهمان را افتان و خیزان به آشیانهٔ سیار عیاریمان میبردیم؟ به یاد داری نان خوش طعمی را که وقتی به معجزهای نصیبمان میشد بین خودمان قسمت میکردیم…و فقر شادمانهمان را و شعرمان را…؟
متبرک باد هر روز و هر ساعت از زندگی اندوهبارمان. دوست من، همراه من، مراد رفته از منظرم…
هرگز مجال آن نیافتم تا بگویم چقدر دوستت دارم. اینک منم نادیا ۴۵، تو آوارهٔ کدام دیاری؟ تو کجایی؟
از زمان دستگیری شاعر تا شروع فصل زمستان کوچکترین اطلاعی از ماند لشتام در دست نبود. در اواسط دسامبر برادرش الکساندر اولین و آخرین نامهٔ او را دریافت کرد، که واپسین کلمات شاعر بود:
شورا ۴۶ عزیز
من در ولادی وستک و در بند شمارهٔ ۱۱ اردوگاه کاردرمانی شمال شرقی هستم. کمیتهٔ فوق العاده ان.کا.و.د.پس از محکوم کردن من به «فعالیتهای ضد انقلابی» برایم پنج سال برید. در ۹ سپتامبر زندان بوتیرکا و مسکو را با یک وسیلهٔ نقلیه ترک کردیم و در ۱۲ اکتبر وارد اینجا شدیم. حالم هیچ خوب نیست. بشدت لاغر شدهام.مثل دوک. تقریبا قابل شناسایی نیستم. برایم لباس، غذا و پول بفرست. هرچند که نمیدانم آنها در آنجا اجازه میدهند یا نه. سعی خودت را بکن. چون لباس گرم ندارم. از سرما یخ میکنم.
نادنکای ۴۷ نازنین، محبوب دلبندم، از بودن و نبودنت خبری ندارم.
شورا، در اولین فرصت چیزی از نادیا برایم بنویس. اینجا یک اردوگاه موقتی است. آنها من را به کولیما ۴۸ نبردند. ممکن است زمستان را همین جا سر کنیم.
شما عزیزانم را در آغوش میفشارم اوسیا
نادژدا برقآسا به یاری شاعر شتافت. برایش غذا و پول فرستاد. در پروندهٔ بازجویی به بیش از یکبار نبرد جسورانهٔ او برای نجات جان و کسب آزادی شوهرش اشاره شده است. موضوعی که تاکنون ناشناخته مانده بود:
مسکو
۱۹ ژانویه ۱۹۳۹
رفیق گرامی بریا
در ماه مه ۱۹۳۸ اوسیپ ماند لشتام شاعر را دستگیر کردند…این بازداشت دوم کاملا غیر منتظره به نظر میرسید. ماند لشتام بتازگی مجموعهٔ شعرش را تمام کرده بود و در مورد چاپ و نشر آن دایما با اتحادیهٔ نویسندگان صحبت میکرد. ما بیشتردر انتظار بازگشت کامل و فعالیت آزاد ادبی او بودیم تا دستگیر شدنش.
من نمیتوانم بفهمم که بازجویی و تحقیقات مربوط به «فعالیتهای ضد انقلابی» ماند لشتام به چه نحو برنامهریزی شده بود. من در این چند سالهٔ اخیر، به علت بیمار بودنش، حتی برای لحظهای او را ترک نکردم. با این حال نه تنها برای شهادت احضار نشدم، بلکه حتی به عنوان شریک جرم و یا دست کم یک شاهد هم مورد بیاعتنایی قرار گرفتم.
اجازه بدهید اضافه کنم که ماند لشتام در جریان دستگیری اول در سال ۱۹۳۴ بیماری روانی داشت، بنابراین در حال بیماری تحت بازجویی قرار گرفت و تبعید شد. در زمان دستگیری دوم حال ماند لشتام چه از نظر جسمی و چه روحی بشدت وخیم بود.
از شما درخواست میکنم که:
- کمک کنید تا پروندهٔ اوسیپ ماند لشتام مورد تجدیدنظر قرار گیرد و تحقیق کنید که آیا دلایل کافی برای دستگیری و تبعید او وجود داشته است یا نه.
- به سلامتی روحی ماند لشتام توجه نشان دهید و ببینید آیا تبعید کار درستی بوده است.
- بالاخره اینکه تحقیق کنید ببینید منافع شخصی کسی در تبعید او نقش داشته است.
و یک موضوع دیگر روشن کردن جنبهٔ اخلاقی این قضیه است تا جنبهٔ حقوقی آن. آیا ان.کا.و.د.دلایل کافی برای خرد و نابود کردن شاعر در دست داشته است، استادی که با جدیت و عشق مشغول نوشتن اشعار خود بود.
نادژدا ماند لشتام
این نامهٔ کاملا جسورانه در واقع خطاب به بازیگر اصلی پشت صحنه بود. استفاده از کلمهٔ «استاد» برحسب تصادف نبود. بعید نیست استالین که خود زمانی در مکالمهٔ تلفنی با پاسترناک این کلمه را بر زبان رانده بود تحت تأثیر قرار گرفته باشد.
و اما در مورد پاسخ نامه. جواب نامهٔ نادژدا از سوی استالین یا بریا داده نشد. در ۵ فوریه ۱۹۳۹ حوالهٔ پول ارسالی به نادژدا ماند لشتام باز پس داده شد. مأموران ادارهٔ پست در توجیه عمل خود به او گفتند: «به علت فوت گیرندهٔ حواله».
در همان روز مراسم اعطای جایزه به بیش از یکصد و پنجاه نویسنده که اسامی آنها در لیترتور نایاگازتا اعلام گردیده بود برگزار میشد. از آن میان استاوسکی موفق به دریافت نشان افتخار گردید. حال آنکه به پاولنکو بالاترین جایزه، یعنی نشان لنین اهدا شد. تنها تنی چند در آن شرب الیهود به یاد ماند لشتام بودند و برایش غصه میخوردند. در بین گزمگان ادبیات فقط فادیف بود که اشک مستی ریخت: «چه شاعری را ما نابود کردیم».
ان.کا.و.د.شکایت نادژدا ماند لشتام را مورد رسیدگی قرار داد و گروهبان نیکیتو چکین ۴۹ اعلام کرد که شاعر مستحق تخفیف نیست. از این رأی که تازه در سال ۱۹۴۱ مورد تأیید قرار گرفت، متوجه میشویم که ماند لشتام «دوران محکومیت خود را در کولیما» گذرانده است. بههرحال اطلاعات موجود در همین پرونده هم یکدست نیست و با یکدیگر همخوانی ندارد. در پشت یکی از برگهای آن یادداشت کوتاهی دیده میشود: «متوفی در ۲۱ دسامبر ۱۹۳۸ در اردوگاه کاردمانی شمال شرقی».
نادژدا ماند لشتام به محض بازپس گرفتن حوالهٔ ارسالی به سراغ ادارهٔ مرکزی اردوگاههای کاردرمانی، یعنی گولاگ رفت و از مأموران خواست تا بهطور مستند گواهی مرگ شاعر را صادر کنند. پروندهٔ زندان ماند لشتام نشان میدهد که انجام این کار هیجده ماه طول کشیده است. زمانی که گواهی مرگ شوهرش را به دستش دادند در آن آمده بود: اوسیپ ماند لشتام در سن ۴۷ سالگی در ۲۷ دسامبر ۱۹۳۸ فوت کرده است. اما در گواهی فوت دیگری نوشته بودند که تاریخ فوت در ماه مه ۱۹۴۰ به ثبت رسیده است.
جباران حکومتی بار دیگر سر نویسندهای را زیر آب کردند. اما حکومت که در واقع به خودش کلک زده بود، به دام فریبکاریهای خود افتاد.
در سال ۱۹۵۶ سه سال بعد از مردن استالین، نادژدا ماند لشتام درخواست جدیدی برای تجدیدنظر در پروندهٔ شوهرش تسلیم مقامات کرد. در گواهی لغو محکومیت که برای او ارسال گردیده آمده بود: «گیرنده اوسیپ ماند لشتام» و آن را به آدرس چبوکساری ۵۰ محل زندگی بیوهاش فرستادند. دادستانها اعلام کرده بودند که شوهرش هنوز برای محکومیت خود در سال ۱۹۳۴ تبرئه نشده و آن اتهام به جای خود همچنان معتبر است. نادژدا بار دیگر فرجامخواهی کرد:
در خانهٔ ماند لشتام (از چپ به راست): آلکساندر ماند لشتام-ماریا پتروویچ-امیل ماند لشتام-نادژدا اوسیپ ماند لشتام و آنا آخماتوا (۱۹۳۳)
از دفتر دادستانی تقاضا دارم پروندهٔ سال ۱۹۳۴ را هم مورد تجدیدنظر قرار دهد. چون میدانم ماند لشتام کاملا بیگناه بوده است. او برای این در آن زمان تبعید شد که شعر خود علیه کیش شخصیت را از سر بیاحتیاطی چندین بار با صدای بلند برای چند تن از دوستان نزدیک خوانده بود.
دادستانهای پسا استالینیست پس از مشاوره با یکدیگر اعلام کردند ماند لشتام در مرحلهٔ نخست طبق قانون محکوم شده است.
نادژدا آنقدر زنده نماند تا شاهد اعادهٔ حیثیت شوهرش باشد.
پس از این همه مصیبت، آیا براستی هنوز زندهام؟
مرگ واقعی چه موقع به سراغم خواهد آمد؟
همراه با پدیدهٔ پروستریکا اشعار ماند لشتام، چه به صورت کتاب و چه در جراید به صورت گسترده به چاپ رسید. خوانندگان عامهپسند اشعار او را همراه با موسیقی میخواندند.
یکصدمین سال تولدش فرارسید و صدایهایی که خواهان اعادهٔ حیثیت او بود بلند و بلندتر شد. کا.گ.ب.که ناگزیر بود واکنشی نشان دهد کار بررسی پروندههای خود را شروع کرد. در یک نگاه سرسری چیزی از محل اول تبعیدش به دست نیامد. آنها در ورونژ شخصی به نام یوسیف ماند لشتام پیدا کردند که زمانی در زندان بسر میبرده و اسم پدرش هم امیل بود. اداره تجسس کا.گ.ب.همچنان در این توهم بود که شاعر تا سال ۱۹۵۶ هم حیات داشته و با همسرش در چبوکساری زندگی میکرده است. آنها از همپالکیهای خود در آنجا خواستند تا اطلاعاتی جمعآوری کنند.
کوششی هم برای یافتن بازجویان ماند لشتام و چکیستهایی که آپارتمان تک اتاقی او را جستجو کرده بودند بعمل آمد. کریستوفوریچ تا سال ۱۹۳۷ در سازمانهای امنیتی فعالیت داشت و بعدا از کار برکنار میشود. سپس به کار در ان.کا.و.د.اسوردلووسک میپردازد. از آن زمان دیگر هیچ ردپایی از او در دست نبود. البته در بین نویسندگان شایع بود که تیرباران شده و یا به قول دیگران خودکشی کرده است. پس از فروپاشی اتحاد شوروی همکاران او ترجیح میدادند که رازداری کنند: «شاید اصلا همه اینها دروغ باشد و بازجویی هم نشده…». بنابراین کاملا معلوم بود که امنیتیها حاضر به انجام کاری نیستند. حتی میگفتند در مورد کریستوفوریچ «مدرکی نیست که بگوید او از قانون سوسیالیسم پا فراتر نهاده باشد…».
ادارهٔ تجسس کا.گ.ب.اقدام به پرسوجو از تعدادی شاهد سالخورده کرد که ماند لشتام را میشناختند. «کاورین» نویسنده به مأموران گفته بود:
آدمی مغرور و خودرأی بود…تردیدی ندارم که آن شعر ضد استالین را ماند لشتام سروده بود. هیچ کس دیگری نمیتوانست دربارهٔ استالین به آن وضوح و قدرت چیز بنویسد. کس دیگری هم جرئت نکرد…
بههرحال دستگاه امنیتی عجلهای در تغییر رویهاش به خرج نمیداد. از ساعت ۹ صبح تا ۳۰/۵ بعد از ظهر یکی از روزها بازجو پامفیلوف ۵۱ در حضور دو شاهد، به خواندن خاطرات نادژدا ماند لشتام پرداخت که در غرب به چاپ رسیده بود. او سپس گزارش خود را ضمیمه کتاب کرد:
نویسنده علنا با کوششی جهتگیرانه سعی کرده نشان دهد اتحاد شوروی در دههٔ ۱۹۳۰ در «ترور خونین» بسر میبرده است. سازمانهای تعزیرات و کیفری ریشهٔ روشنفکران را خشکانیدند و اندیشهٔ مکتی واحدی را تحمل کرده و مردم را تا زمان مرحوم شدن رفیق استالین در حالت ترس و وحشت نگاه داشته بودند…
ن.ماند لشتام بین رژیم شوروی و فاشیسم در آن زمانی تفاوتی نمیبیند.
ن.ماند لشتام با تهمت زدن به رژیم شوروی تأکید میکند که اوسیپ ماند لشتام اعادهٔ حیثیت نشد، چون «سناریوی آدمکشی» در «بالا» مورد تصویب قرار گرفته بود و «مبارزه با ایدهآلیسم، چه در گذشته و چه در آینده همچنان در رسالت عصر حاضر است».
به رغم همهٔ اینها بالاخره در ۲۸ اکتبر ۱۹۸۷ دادگاه عالی لکه ننگ را از اسم شاعر زدود.
آری، من در این جهان خاکی لبهایم را
میجنبانم و دروغ میگویم
اما آنچه در آینده میگویم ورد زبان بچههای
مدرسه خواهد شد
اینک میشد تاریخ واقعی مرگ شاعر را در پروندهٔ زندان او ثبت کرد. آخرین عکسش هم در همانجا است.
تصویر پیرمردی تکیده، با کاسهٔ سری عریان بجای ناصیه، اما مغرور چونان گذشته. ما در همان پرونده با اثر انگشت شست دست راستش روبهرو شدیم و یادداشتی دربارهٔ نشانهٔ شناسایی او: «یک ماه گرفتگی در روی قسمت پایین بازوی چپ». گواهی فوت به قلم دکتر کرسانف ۵۲ هم در پرونده است. ماند لشتام را در ۲۶ دسامبر به اتاق بهداری میبرند و روز بعد، در ساعت ۳۰/۱۲ میمیرد: علت مرگ: نارسایی قلب و تصلب شریان.
وقتی که صحت اثر انگشت شست شاعر مورد تأیید قرار گرفت اسمش را به صورت «مند لشتام» ثبت کردند:
-این دیگرچه اسم کوفتیست…
واپسین روزهای شاعر را میتوان با عباراتی از خاطرات کسانی که در همان اردوگاه بودند دوباره زنده کرد. بعضی از آنان زمانی که بالاخره متقاعد شدند رژیم سابق باز نخواهد گشت. سکوت خود را شکستند.
در اردوگاه موقتی ماند لشتام را به اسم خودش خطاب نمیکردند. او را «شاعر» صدا میزدند. عنوان فاخری که شکنجهگران لوبیانکا منکرش بودند. آنان او را نیمه دیوانه خواندند و در ماه دسامبر از جمله «رفتنیهایی» دانستند که حتی قادر نیست روی تخت بخش بنشیند.
بزهکاری که غذای شاعر را میآورد فریاد میزند: «زندهای؟ هی، با توام! سرت را بلند کن!»
شاعر به زحمت سرش را بلند میکرد و جیرهٔ غذایش را میگرفت. هر روز شاهد بیرون بردن جنازهها و مریضهای روبه مرگ بود. تیفوس سرتاسر اردوگاه را فراگرفته بود و بیداد میکرد.
اندکی قبل از حلول سال نو توفان برف ساحل اقیانوس آرام را در نوردید. هوا سردتر شد و باد تندی وزیدن گرفت. زندانیان بند ۱۱ را برای شپشزدایی به محل رختشویخانه بردند. یوری مویسنکو ۵۳ در کنار ماند لشتام ایستاده بود:
لباسهایمان را درآوردیم و به میخی آویزان کردیم و بعد دادیم که بجوشانند. داخل هم به اندازهٔ بیرون سرد بود. همه میلرزیدم و صدای بهم خوردن استخوانهای اوسیپ ماند لشتام به گوش میرسید. پوست و استخوان بود و پوستش چروک چروک…ما داد زدیم: «عجله کنید. ما از سرما یخ کردیم.» بعد از چهل دقیقه به ما گفتند بروید و لباس بپوشید. ما رفتیم که لباسهایمان را تحویل بگیریم…
بوی تند سولفور در دماغمان پیچیده بود. اندکی بعد سولفور هوا را پر کرد و به داخل چشمهای ما رفت و اشکمان سرازیر شد…اوسیپ ماند لشتام سه یا چهار قدم برداشت. پشتش را به اتاق رختشویی کرد، با غرور سرش را بالا گرفت، نفس عمیقی کشید و پس افتاد.
یکی گفت: «کارش تمام است…» خانم دکتری با کیف وارد شد.
-به چی زل زدهاید! برید برانکار بیارید!
پایانی ملالآور و دهشتناک بود. آنها شمارهٔ شاعر را روی یک تکه چوب نوشتند و به پایش بستند. جنازه را به درون گاری و میان مردگان دیگر انداختند و گاری را به خارج از اردوگاه بردند و اجساد را به درون گور دسته جمعی پرتاب کردند.
بیوهاش میگفت: «بعید است خیابانی در این کرهٔ خاکی به نام ماند لشتام خوانده شود».
وقتی داشتم این دفتر را مینوشتم با خودم فکر کردم که اصلا شاید این کار اهمیتی نداشته باشد. اما اینک ما شاهد چنین خیابانی هستیم. زمانی که پستچی آمد و روزنامههای جدید را آورد، در آن خواندم که از لوح یادبود ماند لشتام بر دیوار خانهای در پاریس در وسط کارتیه لاتن ۵۴، که زمانی در آن اقامت کرده بود پردهبرداری شده است. چند روز بعد پژواک نام شاعر تا اراسیا ۵۵ و ماورای آن طنینانداز شد.
خبر رسید که در حول و حوش ولادی وستک، در محوطهٔ اردوگاه موقتی، خیابان پچورسکایا ۵۶ را به نام ماند لشتام کردهاند، درست همانند شعرش:
کوچکی زیبندهٔ حالش نبود
خلق و خویش به سوسن سفید نمیمانست
ازاینرو همین خیابان
یا در واقع همین مسیر پر چاله و چوله
زیبندهٔ نام همین ماند لشتام است
پانوشتها:
(*) نقل از «روشنفکران و عالیجنابان خاکستری» دفتر هفتم تا چهاردهم، ترجمهٔ غلامحسین میرزا صالح، انتشارات مازیار، چاپ اول، بهمن ۷۸.
(۱). Nadezhda Yakovlevna Khazin (1980-1899) همسر اوسیپ ماند لشتام در ساراتف به دنیا آمد و در کییف بالید و در محافل هنری و روشنفکرانه پیش از انقلاب آن شهر تحصیل کرد. به کتاب و سفر عشق میورزید. به چند زبان اروپایی و از جمله انگلیسی آشنایی کامل داشت. در اول ماه مه ۱۹۱۹ با اوسیپ ماند لشتام آشنا شد و دوستی آنها با شرکت در گردهماییهای روشنفکرانه در کابارهٔ زیرزمینی کییف که به «دکان لات و لوتها» معروف بود ادامه یافت. نادژدا خازین در خاطراتش از این دوران به عنوان «زندگی مشترک ما» یاد میکند در مارس ۱۹۲۱ ماند لشتام او را با خود به مسکو برد و در ۱۹۲۲ در کییف با او ازدواج کرد. نادژدا خازین و شوهرش در سال ۱۹۲۵ با آنا آخماتووا آشنا شدند و بزودی دوستی و روابط صمیمانهای بین آنها برقرار گردید. در سالهای ۱۹۳۴ تا ۱۹۶۴ از مسکو تبعید شد. بعد از اعزام شوهرش به گولاک زندگی خویش را وقف حفظ آثار و سپس اعادهٔ حیثیت او کرد. نادژدا سرگذشت زنده ماندن معجزهآسای خود، ایثارگریهایش برای ماند لشتام و چگونگی حفظ آثار او را در دو جلد خاطرات پرشور و احساسش (Vospominaniya) درنومیدی بسی امید است و (Vioraya Kinga) خاطرات-امیدهای بر باد رفته شرح داده است. نادژدا خازین در کتاب اول به توصیف چهار سال آخر زندگی ماند لشتام، از نخستین دستگیری در ماه مه ۱۹۳۴ تا دستگیری دوم در اول ماه مه ۱۹۳۸ پرداخته و شرح جانسوزی از اوضاع اجتماعی و زندگی مردم در لوای حکومت جابرانهٔ استالین به دست میدهد. او در کتاب دوم که اثر مستقلی است، در مقام یک داور به قضاوت میپردازد؛ و بیرحمانه به روشنفکرانی میتازد که چشم و گوش خود را بر حقایق امور بسته و با حقارت تمام پایههای معنوی استالینیسم قرا استحکام میبخشیدند. نادژدا در این کتاب از پیروزیّش بر و نکبت حاکم سخن میراند و از «ایمانش به ارزش لا یزال شعر و ذات تدهین شدهٔ آن».
نادژدا خازین در ۲۹ دسامبر ۱۹۸۰ در اتاق محقرش در مسکو درگذشت.
(۲). Gerasimov
(۳). Zablovsky
(۴). David Brodsky
(۵). Nikolay Khristoforovich Shivarov
(۶). Khristoforych تصغیری به قصد تداعی شباهت ترکیب نام کوچک و پدر شیواروف با «کریستو فوروویچ» پلیس مأمور تعقیب الکساندر پوشکین (۱۸۳۷-۱۷۹۹). Aleksander Khristoforovich Benckendorff (1844 -1783) ژنرال، سیاستمدار و رئیس پلیس روسیه. فرمانده نیروهای مأمور سرکوب دکابریستها و روشنفکران.
(۷). در منابع دیگر آمده است که ماند لشتام در سال ۱۹۰۹ در هایدلبرگ به تحصیل پرداخت، در ۱۹۰۸ در سوئیس، در ۱۹۰۹ در ایتالیا و در ۱۹۱۰ در برلین اقامت کرده بود.
(۸). در واقع اولین سرودههای اوسیپ ماند لشتام در شمارهٔ ۹ سال ۱۹۱۰ مجلهٔ ادبی آپولون (Apollon) به چاپ رسید. آپولون یک نشریهٔ وزین ادبی و هنری بود که از ۱۹۰۹ تا ۱۹۱۷ به وسیلهٔ گزیدگان فرهنگی سنپطرزبورگ منتشر میشد. این نشریه از سال ۱۹۱۳ ارگان نیمه رسمی جنبش آکمئیست تلقی میگردید.
(۹). شعر ماند لشتام دربارهٔ استالین برخلاف گفتهٔ بعضیها جنبهٔ ظنز نداشت، بلکه حملهٔ مرگباری بود به کیش شخصیت. در نسخهٔ موجود در لوبیانکا شاعر «شاخکهای بزرگ خندان سوسک» در پایان بند اول را جانشین «چشمان…» کرده است.
(۱۰). Avel Sofronovich Yenukidze (۱۹۳۷-۱۸۷۷) بلشویک اهل گرجستان و از رفقای نزدیک استالین در ارتش در سال ۱۹۳۵ با او اختلاف پیدا کرد و در ۱۹۳۷ تیرباران شد.
(۱۱). Demyan Bedny (1945-1883) معروف به «مسکین». شاعر مجیزگوی حاکمان اتحاد شوروی. در سال ۱۹۱۲ به بلشویکها پیوست و بخصوص در زمان جنگ داخلی از تبلیغاتچیهای زبدهٔ رژیم محسوب میشد. لنین و تروتسکی به او علاقهٔ زیادی داشتند. تا سال ۱۹۳۶ در کاخ کرملین زندگی میکرد، اما پس از سرودن لیبرتو یک اپرا کمیک به نام قهرمانان (Bogatyri) که در آن جنگجویان شجاع پیشین روسیه به سخره گرفته شده بودند، مورد بیمهری قرار گرفت و از اقامت در کاخ محروم گردید.
(۱۲). Emma Grigorievna Gershteyn متولد ۱۹۰۳. استاد تاریخ ادبیات و نقدنویس، دوست نزدیک آخماتووا محقق آثار میخائیل لرمانتوف (۴۱-۱۸۱۴) شاعر و رماننویس در سال ۱۹۸۶ خاطرات خود دربارهٔ ماند لشتام را منتشر کرد.
(۱۳). Boris Sinani
(۱۴). Aleksandr Feodorovich Kerensky (1970-1881) عضو حزب سوسیالیست انقلابی و رئیس حکومت موقت (ژوئیه ۱۹۱۷) که در اکتبر ۱۹۱۷ با کودتای بلشویکها سرنگون شد.
(۱۵). Volya naroda (ارادهٔ مردم) نشریهٔ یومیهٔ وابسته به جناح راست سوسیالیستهای انقلابی که از آوریل ۱۹۱۷ تا فوریه ۱۹۱۸ در پطروگراد منتشر میشد.
(۱۶). Alexander Emilievich Mandelstam
(۱۷). Maria Petrovikh
(۱۸). Lev Nikolaevich Gumilyov از افراد این فهرست، خازین دوبار و گومیلیوف سه بار دستگیر شدند و ناربوت در یکی از اردوگاهها نابود گردید.
(۱۹). Cherdyn
(۲۰). Perm
(۲۱). josif prut
(۲۲). Simeon Isaakovich Kirsnov (72-۱۹۰۶) شاعر دوست و مرید مایاکوفسکی در اودسا متولد شد و در همانجا به تحصیل پرداخت. در سال ۱۹۲۵ به مسکو رفت و به گروه لف پیوست. اشعار دههٔ ۱۹۲۰ او آکنده از سبکهای ابداعی، بازی با کلمات و عناصر وهمی است. در اوایل دههٔ ۱۹۳۰ به پیروان رئالیسم سوسیالیستی پیوست و شعر داستانی برنامه پنج ساله را سرود (۱۹۳۲). در سال ۱۹۵۱ جایزهٔ دولتی به او اعطا گردید.
(۲۳). A.N.Poskrebyshev منشی مخصوص استالین. او به رغم آنکه باجناق سدوف پسر تروتسکی بود، توانست با خوش خدمتی از ۱۹۳۷ تا ۱۹۵۲ سمت خویش را حفظ کند. میگویند در یکی از مراسم سال نو استالین دور انگشتهای دست او را کاغذ پیچید و به جای شمع روشن کرد.
(۲۴). Savyolov
(۲۵). Kalinin
(۲۶). Korney Ivanovich Chukovsky (1969-1883) نویسنده، شاعر کودکان، محقق و مترجم.
(۲۷). Samatikha
۲۸). Valentin Perovich Kataev (1986-1897) شاعر، طنزنویس و داستانسرای اهل اودسا. در جنگ داخلی به کار خبرنگاری پرداخت. در سال ۱۹۲۲ از اودسا به مسکو نقل مکان کرد و در چند نشریه مشغول کار شد. پس از انتشار دوران در پیش رو (۱۹۳۲) که در وصف صنعتی شدن اتحاد شوروی بود، طنزپردازی را به کناری نهاد. در دیگر آثار خود نیز به ستایش انقلاب و جنگ بزرگ میهنی پرداخت که از جملهٔ آنها باید به پسر هنگ (۱۹۴۵) اشاره کرد که جایزه استالین را در سال بعد برایش به ارمغان آورد. طولانیترین داستان تاریخی کاتایف امواج دریای سیاه نام دارد که نگارش آن از سال ۱۹۳۶ تا ۱۹۶۱ به درازا کشید. پس از سقوط رژیم دیکتاتوری و برقراری آزادی نسبی، چند زندگینامهٔ تخیلی نوشت که از آن میان باید به تاج الماس من (۱۹۶۶) و دوران نسیان (۱۹۶۷) اشاره کرد.
(۲۹). نیمی از عمرمان گذشت.
(۳۰). Yurevich
(۳۱). Frinovsky
(۳۲). IIyshkin
(۳۳). Shyshkanov
(۳۴). Shelukhanov
(۳۵). Shilkin
(۳۶). Legularly مقصود Regularly است. در این قسمت از بازجویی و بخشهای دیگر که به وسیله ستوان شیلکین بیسواد ثبت شده، از نظر املا و صرف و نحو نادرستیهای زیادی وجود دارد.
(۳۷). Osmyorkin
(۳۸). Perets Davidovich Markish (1952-1895) نویسنده، شاعر، نمایشنامهنویس، سردبیر و مترجم. از شخصیتهای برجسته و روشنفکر روسیه. به زبان ییدیش مینوشت. از سال ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۶ بهطور متناوب در ورشو، برلین، پاریس و لندن اقامت گزید. در ۱۹۲۶ به روسیه بازگشت. در سال ۱۹۵۲ به علت عضویت در کمیتهٔ یهودی ضد فاشیستی بازداشت و تیرباران شد.
(۳۹). Aleksei Aleksandrovich Surkov (1983-1899) شاعر و نویسنده. از سر ۱۹۲۵ عضو حزب کمونیست بود. در سال ۱۹۲۸ به ریاست گروه رپ برگزیده شد و سردبیری نشریات ادواری حزب کمونیست را به عهده داشت. نخستین مجموعهٔ شعر خود به نام آغاز یک نغمه (Zapev) را در سال ۱۹۳۰ منتشر کرد. از سال ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۵ در جبهههای جنگ به کار خبرنگاری پرداخت. در سال ۱۹۵۱ جایزه دولتی به او اعطا شد. از سال ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۶ سردبیری لیتراتور نایاگازتا را به عهده داشت. در ۱۹۵۳ در مقام دبیر اول اتحادیهٔ نویسندگان شوروی جانشین فادیف شد. از سورکف ترجمهٔ اشعاری از شاعران چک، اسلاوی، سیبری و مجارستانی در دست است. هر دو نویسنده بودند.
(۴۰). Yevgeny Petrov,Lakhuit
(۴۱). Yakhontov
(۴۲). Yury Nikolaevich Tynyanov (1943-1896) نویسنده، منتقد، ادیب و مورخ ادبیات قرن نوزدهم روسیه. استاد تاریخ هنر در دانشگاه لنینگراد از سال ۱۹۲۱ تا ۱۹۳۰. مؤسس و مدیر کتابخانهٔ شعر که تا به امروز نسخ منقحی از اشعار روسیه را چاپ و منتشر کرده است. از سال ۱۹۲۴ به بسط نظریات خود دربارهٔ معضلات زبان شعر پرداخت و در سنتگرایان و نوآوران در ربط با اشعار پوشکین و دیگران (از جمله لنین) از آنها استفاده کرد. راجع به نویسندگان دوران نیکلای اول دو رمان نوشت و جلد سوم آنکه در مورد پوشکین بود ناتمام ماند.
(۴۳). Valentin Osipovich Stenich (1938-1889) کارگزار حزب کمونیست، نویسنده و مترجم. از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۸ که دستگیر و تیرباران شد ریاست ادارهٔ تبلیغات کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست را به عهده داشت.
(۴۴). Osya-Osip
(۴۵). Nadya-Nadezhda
(۴۶). Shura
(۴۷). Nadenk-Nadezhda
(۴۸). آخرین کشتیهایی که زندانیان را به ماگادان حمل میکردند، در اواخر اکتبر و قبل از یخ بستن دریا ساحل را ترک میگفتند بههرحال ماند لشتام به علت وضع جسمانی نمیتوانست برای آنها بیگاری کند.
(۴۹). Nikitochkin
(۵۰). Cheboksary
(۵۱). Pamfilov
(۵۲). Kresanov
(۵۳). Yury Moiseenko
(۵۴). Quartier Latin
(۵۵). Eurasis
(۵۶). Pechorskaya