به مناسبت زادروز گونتر گراس: پیشنهاد کتاب شهر فرنگ

دربارهٔ کتاب شهر فرنگ
ماریا راما (۱۹۹۷ ـ ۱۹۱۱)، زنی که کتاب به یادمانِ او پیشکش شده و در این رمان با «ماری نازنین» یا «ماریجون» از او یاد میشود، همکار بس مورداعتماد و دوست گونتر گراس و خانوادهٔ پُرشمارش بوده است. شوهر ماریا، هانز راما، در دومین جنگ جهانی در کسوتِ گزارشگر جنگی و عکاس در جبههها به سر میبرد و با دو دوربین لایکا و هاسِل بِلاد عکس میگرفت. گرچه آپارتمان و استودیو این زن و شوهر در یک بمباران سهمناک ویران شده بود اما هانز پس از جنگ نیز با پیشهٔ عکاسی گذران زندگی میکرد و ماریا تمامی کارهای تاریکخانه را برای او انجام میداد. هانز مدتی نهچندان طولانی پس از جنگ درگذشت و ماریا از آن پس ــ میتوان گفت ــ به یکی از اعضای خانوادهٔ گراس تبدیل شد.
مهمترین همکاری گراس و ماریا در زمینهٔ کارهای گرافیستی ـ عکاسی بود: ماریا از موضوعهایی که گراس میخواست عکس میگرفت و اجراهای گرافیستی را گراس به سرانجام میرساند. گاه ماریا بدون خواست نویسنده نیز عکسهایی میگرفت که شماری از آنها گراس را سر ذوق میآورد و او برای کارهای خود به کاهش و افزایشی گرافیستی در آنها میپرداخت.
جعبهٔ آگفا، دوربینی که ماریا راما با آن عکاسی میکرد، از تولیدات شرکت «آگفا» در آستانهٔ دههٔ سی سدهٔ پیشین بود که تا دههٔ ۴۰ پیوسته مجهزتر میشد. در دهههای یادشده صدها هزار از این دوربین به فروش رسید و چون گران نبود یکی از پیشکشهای شادیبخشی بود که جوانان از مُسنترها دریافت میکردند.
آنچه در کتاب دربارهٔ ماریا راما و دوربین او آمده تا اینجا واقعی و از این پس تخیلی است. مرگ ماریا در این کتاب زودتر از مرگ واقعی او به تخیل درمیآید.
این نیز واقعی است که نام دوربین BOX است که حامل عنوان رمان Die Box نیز هست. من با فرا چشم آوردن رویدادهای رمان و کارهای شگفتانگیزی که به این دوربین نسبت داده میشود عنوان شهر فرنگ را برای آن برگزیدم.
شهر فرنگ
تا نخستین سالهای دههٔ ۴۰ خورشیدی یکی از سرگرمیهای کودکانِ ــ دست بالا ــ ده یازدهسالهٔ تهرانی «شهر فرنگ» بود. مردانی از لایههای زیرین جامعه جعبهای بزرگ از جنس حلبی را به وسیلهٔ دو تسمهٔ پهنِ چرمی بر شانه و پشت خود میکشیدند و با صدای بلند میگفتند «شهر فرنگه، از همهرنگه، رنگووارنگه…» بر سطحِ بیرونی جعبه که با پشت حامل آن تماسی نداشت ۲ یا ۳ پنجره با قابهای برجسته تعبیه شده بود. ۲ یا ۳ کودک زانوزده به ازای پرداخت یک ریال، صورت خود را به این قابها میچسباندند و در روزگاری که هم تلویزیون، هم سینما سیاهوسفید بود پنج، شش دقیقهای پوسترهای رنگی تماشا میکردند. در این مدت «شهرفرنگی» دربارهٔ آن عکسها توضیح میداد، بهتر بگوییم، افسانهسُرایی میکرد. چشماندازهایی از اروپا، علاءالدین و چراغ جادو، امیرارسلان و فرخلقا…
خواننده هنگام خواندن کتاب با عنوانِ «شهر فرنگ» انس خواهد گرفت.
گونتر گراس (۲۰۱۵ ـ ۱۹۲۷) از ۴ زن دارای ۶ فرزند بود و چهارمین زن، دو فرزند از نخستین ازدواجش را نیز با خود به خانهٔ گراس آورد. در این رمان هشت «کودک سابق» دربارهٔ پدر یا ناپدریشان که همان گونتر گراس باشد در ۹ فصل گفتوگو میکنند. هر فصل به شیوهٔ «من ـ راوی» از سوی راوی ــ که حرفهای پدر را میزند ــ آغاز میشود و با سخنان او پایان مییابد. آنچه در میان این آغاز و پایان میآید داوریها و شرح خاطرات فرزندان نویسنده است. حضور پدر حضوری شبحگونه است. نام فرزندان گراس در این رمان نام واقعی آنها نیست و چیزی را به زبان میآورند که گونتر گراس در دهانشان گذاشته است. فرزندان که حضور شبحگونهٔ پدر را احساس میکنند، آنچه در دل دارند میگویند، یعنی آنچه پدر میخواهد که آنها در دل داشته باشند.
فرزندان گراس که همیشه هم در یک خانه نبودند و اکنون هر کدام در شهر یا کشوری به سر میبرند، روابط بسیار خوبی با یکدیگر دارند. برای مثال آنها در جشن تولد ۸۰ سالگی پدرشان در سال ۲۰۰۷ همراه همسرانشان و نوههای نویسنده از هر شهر و خارجِ شهری که در آن به سر میبردند به شهرِ لوبک، محل سکونت گراس، آمدند.
دانستیم که نام این فرزندان در رمان شهر فرنگ نامِ اصلیشان نیست. اما من بخشی از پژوهشهایم دربارهٔ این ۸ تن را، تنها با هدف آسان کردن خوانش کتاب، در این پیشگفتار میآورم. از ناشر آثار گراس، انتشارات اشتایدل (۱)، بهویژه آقای یان منکنز (۲) که مواد این پژوهش را در اختیار من قرار داد سپاسگزارم. این نامها نامی است که گراس در این رمان برای آنها برگزیده است.
پاتریک
نخستین فرزندان گراس یک جفت دوقلوی پسر بودند که در سال ۱۹۵۷، سالی که گراس سرگرم نگارش رمان طبل حلبی بود، در پاریس چشم به جهان گشودند. پاتریک ــ با نامِ خودمانی پات ــ برادرش را که ده دقیقه پس از او به دنیا آمده است «داداش» مینامد. در صنعتگری ورزیده است. خیلی زود با زنی مسنتر از خود ازدواج کرد که صاحب دو فرزند بود. پاتریک، خود نیز صاحب دو فرزند شد و اکنون در آپارتمانی جدا از همسرش زندگی میکند. پاتریک دفترخاطرات مینویسد و آدم با نظموترتیبی است. این «روح سرکش» تاکنون در حرفههای گوناگونی به کار پرداخته است.
گئورگ
نام خودمانیاش جُرش است. صدابردار فیلمهای تلویزیونی است. از کودکی به کارهای فنی علاقه داشت: تکههای گوناگون اسباببازیهایش را از هم جدا میکرد تا آنها را دوباره سرهم کند. مانند تادِل، برادر کوچکترش، برای هر چیز «مدرک» میخواهد. دوربینهای عکاسی از جمله «شهر فرنگ» (جعبهٔ آگفا) را خوب میشناسد. میخواهد دلایل منطقی برای اسرارآمیز بودن عکسهای دوربین بیابد، چون معتقد است این عکسها را دیده است. در دوران دانشآموزی یک گروه موسیقی راک راه انداخت و خود مسئول بخش تکنیکی اجرای برنامهها شد. گئورک با دختران رفتوآمد زیادی داشت. او واژههای «مدرک» و «واقعیت» را زیاد به کار میبرد. پدرش را «بابا» و مادرش را «مادر» مینامد. او هم گاهی به برادر دوقلویش «داداش» میگوید.
لارا
پس از دوقلوها، گراس در سال ۱۹۶۱ در برلین غربی صاحب دختری شد که در این رمان لارا نام دارد. او دوبار ازدواج کرده و از هر دو همسرش صاحب فرزند است. لارا هنوز در برلین به سر میبرد و پیشهاش سفالگری است. زنی است منطقی و تودار اما به تصحیح سخنان برادران و خواهران و جمعبندی آنها دلبستگی ویژهای دارد. واژهای وِرد زبان اوست که در فارسی گاه میتوان آن را «در خصوص ِ» ترجمه کرد. هر جای این ترجمه امکان داشت، این کار را کردهام. مثلاً «در خصوص خانواده/ ازدواج/ شغل… باید بگویم که راضیام.» از آنجایی که برادران دوقلویش پیوسته توی سروکلهٔ یکدیگر میزدند و به او نمیپرداختند، لارا از والدینش حیوان میخواست: ابتدا خوکچهٔ هندی سپس سگ و دستآخر اسب. لارا به پدرش «بابایی» میگوید و به مادرش «مامان».
تادِئوس
آخرین فرزند مشترک گراس با نخستین همسرش، آنا، را که در سال ۱۹۶۵ در برلین زاده شد، همه تادِل صدا میکنند. تادِل کمی بینظموترتیب است و زود عصبانی میشود. از کودکی به فوتبال دلبستگی داشت. در گسترهٔ فناوری از تواناییهای گوناگونی برخوردار است. هنگامی که خواهران و برادرانش دربارهٔ دوربین «آگفا» سخنی بهخطا میگویند یا خیالاتی میشوند با تندی و گاه پرخاش آنچه را درست میداند به آنها گوشزد میکند.
به گفتهٔ پدرش «حواسجمع» است. هنگام جدایی پدر و مادرش کوچکترین فرزند خانواده بود، پس بیش از دیگران از این جدایی آسیب دید و در پی آن گاهی بداخم است و غیرقابلتحمل، بااینحال خوشقلب است. تادِل دستیار یکی از کارگردانهای سینمای آلمان است. او گراس را «پدر» صدا میکند. آنا، مادر این چهار فرزند، معلم باله بود.
لنا
پنجمین فرزند و دومین دختر گراس از مادری به نام ورونیکا شروتِر در سال ۱۹۷۴ زاده شد. زمانی که گراس وارد مبارزات انتخاباتی به سود ویلی برانت شد با ورونیکا که در بُن مسئول هماهنگ کردن فعالیتهای انتخاباتی حزبِ سوسیال دموکرات بود، آشنا شد. زندگی مشترک گراس با ورونیکا در شهر وِوِلزفلِت بیش از دو سال نپایید. در این دو سال گراس با ورونیکا و دو دختر او از نخستین ازدواجش در خانهای ۳۰۰ ساله با اسکلت چوبی در شهر وِوِلزفلِت زندگی میکرد. این زندگی با مشکلات زیادی همراه بود و گراس مانند پاندول میان شهر نامبرده و برلین، جایی که چهار فرزند نخستش در آن زندگی میکردند، در رفتوآمد بود.
«لنا» بازیگر تئاتر است. زبانوَرز، خوشصحبت، مستقل و دارای اعتمادبهنفس است. گاهی دربارهٔ «ظهور» هایش در تئاتر صحبت میکند. فردی است نکتهسنج اما مهربان و باگذشت. به پدرش «بابام» و به مادرش «مامانم» میگوید. به جای «نه» همیشه «خیر» یا «نهخیر» میگوید. واژهٔ پُرکاربرد او extreme را میتوان «غیرعادی»، «افراطی»، «افراطگر»، «تندرو»… ترجمه کرد. درحالیکه از همهٔ این صفتها قید هم میتوان ساخت.
نانا
مادرِ نانا، اینگرید کروگر، ویراستار است؛ به همین دلیل نانا میگوید مادرش باید آنچه را دیگران مینویسند تصحیح کند. نانا در سال ۱۹۷۹ در برلین به دنیا آمد. نانا در شهر دِرِسدن ماما شد و اکنون در بیمارستان دانشگاه هامبورگ کار میکند. او بعدها با خواهران و برادرانش آشنا شد؛ والدین او باهم زندگی نمیکردند. زیباترین خاطرهٔ کودکی او دیدارهای پدرش از آنهاست، بهویژه که پدر در هر دیدار نانا را به بازار مکاره میبرد و باهم سوار چرخفلک میشدند. چرخفلک واژهای کلیدی در خاطرات کودکی ناناست. او به مادرش «مامانیام» و به پدرش «پدرجون» میگوید. نانا خیلی زود احساساتی میشود و جملاتی نظیر: «آخ، چه خوب بود» را تکرار میکند. واژهٔ موردعلاقهٔ او üm Prinzip را میتوان به «اصولاً»، «اساساً»، «علیالاصول»… برگرداند.
فرزندان اوته کرونِرت
در سال ۱۹۷۹ گراس با اوته کرونِرت ازدواج کرد. این ازدواج برای هر دو نفر دومین ازدواجشان بود. اوته از اهالی جزیرهٔ هیندِنزِ است که پیش از اتحادِ مجدد دو آلمان در خاک آلمان شرقی واقع شده بود. فرار پُرماجرای اوته از شرق به غرب برلین در این رمان توصیف میشود. اوته با دو پسرش از نخستین ازدواج ـ یاسپر و پاوْل ــ و گراس و تادِل ابتدا در وِوِلزفلِت، سپس در هامبورگ و پس از آن در برلین و دستآخر در بِلِندورف، حومهٔ لوبِک، زندگی میکردند. گراس از محلی که پیشترها اصطبل بوده است استودیو و کارگاه مجسمهسازی، نقاشی و گرافیک ساخته بود و دفتر کارش نیز در جوار کارگاهش در همان خانه در حومهٔ لوبِک قرار داشت.
یاسپِر
یاسپر، متولد ۱۹۶۷، در گسترهٔ سینما فعالیت دارد و با همسر مکزیکیاش که به هنرهای مدرن میپردازد و همراه دو فرزندش در هامبورگ زندگی میکند. او در این کتاب فردی آرام و منطقی است، به همین دلیل به «شهر فرنگ» و عکسهای اسرارآمیزش و گفتههای لارا و دیگران در زمینهٔ نیروی فرازمینی این دوربین باور چندانی ندارد. هنگام دانشآموزی در یک برنامهٔ تبادل دانشآموز به ایالات متحده سفر کرد و در میان فرقهٔ مسیحی «مورمُن» ها زیست، گروهی که مردانش میتوانند چند زن داشته باشند. یاسپر با شوروشوق دربارهٔ این گروه صحبت میکند. کتابخوان است و دلبستگی ویژهٔ او کتابهای تاریخ. در کودکی شوهرِ جدید مادرش، گونتر گراس را «آقاهه» مینامید و به دلیل سبیل پُرپشتش از او میترسید.
در حین گفتوگو واژهٔ okay را زیاد به کار میبرد. این واژه را بسته به مورد «باشه»، «خب»، «قبول»… ترجمه کردهام و گاهی با واژههای پیشوپس آن جمله ساختم.
پاوْل
پاول، متولد ۱۹۶۹، عکاسی چیرهدست است که با همسر برزیلیاش در مادرید زندگی میکند. او نرمخو و حساس است. به دلیل دلبستگیاش به عکاسی تنها فرد خانواده بود که گاه اجازه داشت در اتاق تاریک به «ماری نازنین» کمک کند. او که در عکاسی ویژهکار است و از تاریخچهٔ این صنعت نیز با خبر، خطاهای دیگران را دربارهٔ ماریا راما، اتاق تاریک و دوربین اصلاح میکند. مرگ ماریا برای پاول تأثیر شگفتانگیزی داشت که در واپسین فصل کتاب، خود، به توضیح آن میپردازد. او یک واژهٔ جوانانهٔ total را زیاد به کار میبرد. این واژه را میتوان در جملههای گوناگون سرتاپا، پاک، بالکل، حسابی… ترجمه کرد. مثلاً «پاک دیوانه است.»، «حسابی خیط شد.»…
در این رمان کودکان چند دههٔ پیش به شیوهٔ دوران خردسالیشان پیوسته رشتهٔ کلام یکدیگر را میبُرند و جملههای پایانی گاه ناتمام میماند. اما آنچه میخواهند بگویند یا آشکار است یا در رویدادهای رمان بیاهمیت. دیگر آنکه گویندهٔ سخنان معرفی نمیشوند. مثلاً با جملههایی از ایندست رویارو نمیشویم؛ «لارا گفت…»، «لنا» پاسخ داد…»، «پاتریک پرسید…»… اما با دانستههایی که دربارهٔ آدمهای اصلی داستان به دست دادهام خواننده خود پی میبرد که سخنگو کیست.
شهر فرنگ
نویسنده : گونتر گراس
مترجم : کامران جمالی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۲۴۵ صفحه
بریدهای از کتاب:
بقایا
یکی بود یکی نبود. پدری بود که چون سالخورده شده بود از پسران و دخترانش میخواست که همگی به دیدار او بروند؛ در شمار پنج، شش، هشت فرزند بودند؛ تا آخرالامر، پس از تأخیری طولانی خواست پدر را برآوردند. اکنون دور یک میز هنوز برجاننشسته بابِ گفتوشنود را باز میکنند: هر کس برای خود، درهموبرهم، با آنکه هر چه میگویند پدرشان در دهان آنها گذاشته باز هم با لجاج سخن میگویند و بیآنکه بخواهند ــ با همهٔ محبتی که به پدر دارند ــ رعایت او را کرده باشند. اینک با این پرسش درازگویی میکنند: چه کسی گفتوگو را آغاز کند؟
ابتدا دوقلوهای نرینه به حرف آمدند که اینجا نامهای پاتریک و گئورگ، یا بهکوتاهی پات و جُرش را بر آنها نهادهایم، البته در واقعیت نام دیگری دارند. پس از آنها دختری مایهٔ شادمانی والدینش میشود که از این پس لارا مینامیمش. هر سهٔ آنها زمانی این جهانِ دارای شهروندِ بیشازحد را غنا بخشیدند که هنوز قرص در دسترس خریداران نبود و پیشگیری در شمار اصول تشکیل خانواده قرار نگرفته بود. همینگونه ناخوانده و همچون هدیهٔ هوسبازی سرنوشت یکی دیگر به گروه افزوده شد که باید نام تادئوس را بپذیرد اما تمام کسانی که دور میز نشستهاند تادِل صدایش میکنند. «خوشمزگی نکن تادِل!»، «بند کفشت بازه تادِل! بپا نیفتی»، «یالّا تادِل! یهبار دیگه ترانهٔ رودی راتلوز (۱) رو بخون…»
با اینکه بزرگسالاند و مسئولیت خانوادگی و شغلی بر دوششان سنگینی میکند، گویی بر آناند که واژهواژه واگشت یابند (۲)، گویی آنچه در گرگومیشِ مهآلود دوردستان فرا چشم میآید خود را بهگونهای ملموس به قالب بیان درمیآورد، گویا زمان میتواند از حرکت بازایستد، گویا دوران کودکی هیچگاه پایان نمییابد.
از کنار میز تغییر مسیر نگاه به سوی پنجره امکانپذیر است. چشماندازی پُر از تپهماهور در هر دو سوی کانال اِلبه تراوه (۳)، کانالی که با صنوبرهایی محاط شده که بنا بر قطعنامهای رسمی، به دلیل اجنبی بودنشان (۴)، همین روزهاست که باید قطع شوند.
سوپ در دیگْ بخار میکند، سوپِ عدس همراه با گوشت اشتهابرانگیز دندهٔ گوسفند که بر شعلهای اندک پخته و در پی، به آن مَرزَنگوش زده شده است. از دیرباز همینگونه بود: پدر میل وافری دارد که برای گروه بزرگی پختوپز کند. این گرایش به غنای حماسی را پدر «اِطعام»(۵) مینامد. با ملاقهای درخور این سوپ، بشقابها را یکی پس از دیگری پُر میکند و هربار یکی از گفتههای حکمتآمیزش را به زبان میآورد، مثلاً «حتا عیسوی کتابِ مقدس هم حق فرزند ارشدیشو به یه همچین سوپی فروخت.»(۶) پس از صرف غذا از گروه کناره میگیرد تا وقتش را در کارگاه (۷) بگذراند یا در باغ خانه کنار همسرش روی نیمکت بنشیند.
بیرون اتاق بهار است. درون اتاق را هنوز شوفاژ گرم میکند. عدسها که تناول شد خواهران و برادران مجازند که میان آبجو شیشهای و آبسیب صافنشده یکی را برگزینند. لارا عکسهایی را با خود آورده و تلاش میکند نظموترتیبی به آنها بدهد. هنوز چیزی کم است: گئورگ که جُرش صدایش میکنند و به دلیل حرفهاش مسئول این کار است، میکروفُنهای رومیزی را چون پدر در زمینهٔ فَن صدابرداری حساسیت دارد در جای درستش قرار میدهد؛ خواهش میکند که آزمون صدا کنند و دستآخر رضایتش جلب میشود. از این پس، دیگر، فرزنداناند که رشتهٔ کلام را به دست میگیرند.
شروع کن پات، آخه تو از همه بزرگتری.
ده دقیقهٔ تموم زودتر از جُرش اومدی.
حرفی نیست. شروع با من: مدتها فقط ما ۲ تا بودیم. بهنظر من ۴ تا بس بود. آخه کی از ما پرسید که حوصلهٔ بیشتر از ۲ تا یا ۳ تا یا حداکثر ۴ تا را داریم؟ هر کدوم از ما ۲ تام بعضی وقتا اون یکی رو زیادی میدیدیم.
و تو لارا! تو بزرگتر که شدی هیچی جز یک سگ کوچولو نمیخواستی، تواَم لابد، دختر که از آب دراومدی، بَدت نمیاومد آخری باشی.
سالها که بودم، گرچه بعضی وقتا جز سگ دلم هوس یه خواهر کوچولو هم میکرد. اینطوری موند چون میون «بابایی» و مادرمون دیگه بهندرت اتفاقی میافتاد. آخه نظر من اینه «بابایی» یکی دیگه رو میخواست، مثِ مادر که یه شوهر دیگه کرد.
و چون هم اون و هم خانمجدیده آرزوی یه محصول مشترک داشتن و هر دوشون عقیده داشتن که باید از مصرف قرص صرفنظر کنن، تو اومدی. یه دختر دیگه که اسمِ مادرِ پدر رو داره اما اینجا ــ البته به خواست خودش ــ میخواد با اسم «لنا»، همین حالا وارد گفتوگو بشه.
نهخیر! عجلهای نیس. اول شماها. من میتونم منتظر بمونم. اینو یاد گرفتم. نوبت اومدن منم روی صحنه میرسه.
بنابراین پات و جُرش ۱۶ ساله بودن، من ۱۳ ساله و تادِل تقریباً ۹ ساله که مجبور شدیم به یه خواهرکوچولو خو بگیریم.
و همینطور به مامانت که، در ضمن، بچههاشو با خودش آورد: ۲ تا دختر، یعنی…
اما چون «بابایی» آروموقرار نداشت، خانمجدیده رو گذاشت و رفت و بعدش نمیدونست کجا بره تا کتابی رو که یه قسمتشو اینجا و یه قسمتشو اونجا نوشته با «اُلیوِتی»(۸) ش ادامه بده.
و همین اسبابکشیها باعث شد که یه زن دیگه یه دختر براش بیاره…
نانای خیلی عزیزمون.
خواهری که متأسفانه دیر، خیلی دیر دیدیمش.
شازدهخانوم، جوونترین دختر شاه (۹)…
خودتونو مسخره کنین! گرچه با عوض شدن اسمم حالا دیگه باید اسمِ عروسکی رو یدک بکشم که پدرجون دربارهٔ زندگی روزمرهش یه شعر کودک طولانی نوشت (۱۰) که اینطوری شروع میشه…
در هر صورت جوونترین دختر که هستی. و پدر مدت کوتاهی بعدش با یه زن دیگه آروموقرار پیدا کرد که ۲ تا پسر با خودش آورد که از تادِل کوچیکتر بودن و ــ بنا به اسمای مندرآوردی پات و من ــ اینجا باید پاول و یاسپر صداشون کنیم.
نمیخواین ازشون بپرسین که این دو اسم کوچیکو میخوان یا نه؟
عیبی نداره.
ما که بالکل اسم دیگهای داریم…
… مث همهتون.
بزرگتر از «لنا» و خیلی بزرگتر از نانا بودین، اما در خصوص خانواده باید بگم که عضو خانواده بودین، طوری که از اون به بعد شدیم ۸ تا بچه که تو این عکسا میتونن خودشونو تشخیص بدن: مثلاً اینجا، نیگا کنین ــ عکسا رو بَرا همین منظور با خودم آوردم ــ گاهی تَکی، بعضی وقتا چندنفره و اینجا، بعداً، حتا همهمون باهم…
… هِی بزرگتر و بزرگتر میشیم، اینجا منم، اونجا جُرش، یه جا موهاش کوتاهه یه جا بلند، تو این عکسم شکلک درآوردیم…
… یا من اینجا از اینهمه عکس گرفتن دیگه حوصلهم سر رفته.
تو این عکس لارا داره با خوکچهٔ هندیش ماچوبوسه میکنه…
تو این عکس تادِل با بند کفشِ باز جلو خونه مث علّافا بیکار وایساده…
یا اینجا «لنا» قیافهٔ غمگینی داره.
شرط میبندم که همچین چیزایی تو هر آلبومی هست و هر خانوادهای از اینا داره. ثبت لحظهها و نه بیشتر.
شاید اینطور باشه تادِل! اما حیف که بعضی عکسا که ــ همونطوری که میدونین ــ فقط عکس بیخبرِ معمولی نبودن، گم شدن. واقعاً حیف شد چون…
مثلاً عکس لارا با سگش.
یا همهٔ عکسای طبیعی که منو، همونطور که همیشه ته دلم آرزو میکردم، سوار چرخفلک نشون میده، میون پدرجون و «مامانیام»، تو هوا… چه ناز بود… آخ…
یا عکس تادِل با فرشتهٔ نگهبانش (۱۱).
یا سری عکسای پاوِلکوچولو با چوب زیربغل…
مدرک مستنده: چه عکسای موجود، چه عکسای گمشده، همه رو «ماری نازنین» گرفت. چون اون، فقط اون…
پاول این منم که باید دربارهٔ «ماریجون» صحبت کنم. مثل افسانهها شروع میکنم، مثلاً اینطوری: روزی بود و روزگاری. یه خانوم عکاس بود که بعضیا بهش میگفتن «ماری نازنین»، تادِل بعضی وقتا بهش میگفت: ماریپیره، من بهش میگفتم: «ماریجون». از همون اول یه تیکه از پازلِ خانوادهمون بود. «ماریجون» همیشه باهامون بود، چه تو شهر پیش ما، چه تو روستا پیش شماها، توی تعطیلات یه وقت اینجا یه وقت اونجا، چون مث کنه به بابا چسبیده بود و احتمالاً…
عیناً همونطوری به همهمون چسبیده بود، چون هر وقت چیزی میخواستیم…
پاتریک من که گفتم: از همون اول، وقتی ۲ تا بودیم، بعد ۳ تا، بعدش ۴ تا، با خبر و بیخبر ازمون عکس میگرفت. کافی بود بابا بگه؛ «”ماریجون” عکس بگیر!»
هر وقت اوقاتش تلخ بود ــ که کمَم پیش نمیاومد ــ دربارهٔ خودش میگفت «مام که فقط شدیم “ماریجون عکس بگیرِ” اینا.»
فقط از ما بچهها نبود که عکس میگرفت. از همهٔ زنای «بابایی»، یکییکی عکس گرفته، نیگا کنین: اول مامانِ ما که تو این عکس مث این میمونه که میخواد همین الان باله برقصه، بعد مادر «لنا» که انگار همیشه کجخلقه، بعدش این یکی، مادر نانا که تو بیشترِ عکسا ــ نمیدونم به چی ــ داره میخنده، و بعد آخری از ۴ تا زن، مادر یاسپر و پاول که بیشتر وقتا شکنشکنِ زُلفشو تو باد پریشون میکرد…
و پدرمون پیشِ اون آروموقرارِ ازدسترفتهشو پیدا کرد.
اما اگه حضرت آقا آرزو میکرد یه عکس دستهجمعی با هر ۴ تا زن مقتدرش بگیره ــ جُرش هم با من همعقیدهس که یه عکس شاهانه که خودش وسط همه باشه بزرگترین آرزوی زندگیش بود ــ ماری قبول نمیکرد و فقط حاضر بود از تکتک اونا عکس بگیره. نیگا کنین: قشنگ به ترتیب آشنایی با بابا.
اما از ما عکس دستهجمعی میگرفت. از همهمون باهم. برای همینه که حالا اینهمه عکس رو میزه، میتونیم نیگاشون کنیم، در ضمن از نانا خواهش میکنم اینقدر با میکروفُن وَر نره، آخه…
اما در ضمن نباید عکسای بیخبر گمشده رو فراموش کنیم، همهٔ اون عکسایی که «ماریجون» از ما گرفت و تو اتاق تاریکش ظاهر کرد، فقط چون پدر میخواست…
باید دقیقتر حرف بزنی پات! عکسای تجاری رو با لایکا (۱۲) و بعضی وقتا با هاسِل بلاد (۱۳) میگرفت، اما عکسای دیگه رو با «شهر فرنگ». فقط با اون، با «شهر فرنگ» بود که برای بابا دنبال موتیو میگشت، برای هر ایدهٔ بابا و برای هر چی که احتیاج داشت. «شهر فرنگ» یه چیز مخصوص به خودش بود، اما در واقع چیزی نبود جز یه دوربین جعبهای ازمُدافتادهٔ شرکت «آگفا»، شرکتی که در ضمن فیلم حلقهای ایزوکرومِ ب.۲ هم تولید میکرد.
همیشه یکی از این ۳ تا ازش آویزون بود. هاسل بلاد، لایکا یا «شهر فرنگ».
«ماری نازنین» به هر کی که با تعجب به دوربینهاش خیره میشد میگفت «همهش یه زمانی مال هانز عزیزم بود، هانز عزیز به چیزی بیشتر از اینا احتیاج نداشت.»
اما فقط پات و جُرش میدونن هانز عزیزش چه ریختی بود. تو همیشه میگفتی «یه آدم قویهیکل بود که پیشونیش استخونای وَرقلمبیده داشت.» و تو میگفتی «همیشه یه سیگار از لبش آویزون بود.»
آتلیهٔ این زنوشوهر تو خیابون کودام بود، مابین بلایب تروی و اولاند، زیرشیروونی. تخصصشون پُرترهٔ هنرپیشهها و بالِرینهای لنگدراز بود. اما در پرترهسازی از رؤسای چاقوچلهٔ «زیمنس» با زناشون و جواهرات درشتِ گردنآویزشونم تخصص داشتن. اَنچوچکای آدمای خَرپول از محلههای «دالِم» و سِلِندُرف هم البته فراموش نمیشدن. اونا با لباسای گرون یهکمی کج میشِستن جلو یه پرده، نیششونو باز میکردن یا ژست آدمای جدی رو میگرفتن.
«ماری نازنین» مسئول همهٔ امور فنّی بود، نورپردازی با لامپای مخصوص و هر کار دیگهای که پیش میاومد: ظهور فیلم، تکثیر، بزرگ کردن، روتوشِ وسواسی زگیل، جوشای بدریخت، چروکای عمیق یا کوچیک، غبغب، ککمک، موهای روی دماغ.
همهش سیاهوسفید.
برای هانز عزیزش رنگ اصلاً وجود نداشت.
فقط خاکستری رو میدید.
ما بچه بودیم ولی صداش هنوز تو گوشمه، وقتی سرحال بود میگفت «اما این من بودم که از “الف” تا “ی” رو سر کلاس یاد گرفته بودم. بااینحال این هانز بود ــ هانزی که باید فقط از خودش چیز یاد میگرفت ــ که از همهٔ مشتریا عکس… من مسئول اتاق تاریک بودم. اون از تاریکخونه هیچی سرش نمیشد.»
بعضی وقتا خیلیخیلی مختصر از سالهای درس خوندنش تو شهر آلِناشتاین حرف میزد.
… یه شهر کوچیک تو بخش «مازور» ی (۱۴) پروس شرقی (۱۵).
به لهستانی میشه اُلشتاین.
«ماری نازنین» همیشه میگفت «تو میهنِ سرد قرار داره (۱۶). شرقِ شرق همهچی از دست رفت و تموم شد».
بابا و مادر با هانز و «ماریجون» دوست جونجونی بودن. باهم شادنوشی میکردن و بلندبلند میخندیدن؛ بیشترِ وقتا تا نصفهشب… دربارهٔ قدیمنَدیما، وقتی هنوز جوون…
هانز از بابا و مادر هم جلو یه پردهٔ سفید عکس میگرفت. همیشه با هاسِل بلاد یا لایکا، اما هیچوقت با «آگفا» ـ بُکسِ شمارهٔ ۵۴ که بُکسِ ۱ هم بهش میگفتن [= شهر فرنگ] عکس نگرفت. وقتی این دوربین وارد بازار شد غوغا کرد، خیلی فروش رفت تا اینکه «آگفا» مُدلای جدیدیتری رو به بازار فرستاد، مث «آگفا» ـ ویژه با لنز منحنی و…
بعد، وقتی هانز یهمرتبه وَر پرید، تو قبرستون والدِ محلهٔ سِلِندُرف خاکش کردن.
هنوز مراسم ــ تقریباً ــ یادمه. هیچ کشیشی حق نداشت بیاد تو مراسم و حرف بزنه. اما پرندهها کلی آواز خوندن.
آفتاب چشمامونو میزد. من و جُرش سمت چپ مادر بودیم که کنار ماری وایساده بود. فقط بابا کنار قبرِ دهنْباز، دربارهٔ رفیقش، عکاس عکسهای سیاهوسفید، صحبت میکرد، بهش قولِ مـردونه داده بود که بعد از اون از ماری حمایت کنه، نهفقط حمایت مادی، همهجوره.
اول آهسته و بعد بلندبلند صحبت میکرد…
و آخرسر اسم همهٔ ودکاهایی رو برد که هانز دوست داشت. یکییکی. مردایی که تابوت رو از نمازخونهٔ قبرستون، اولش با چرخدستی میکشیدن و بعدش ــ فکر کنم ــ ۴ نفری به طرف قبر حملش کردن و بعد با طناب یواشیواش تابوت رو دادن پایین، باور کنین، دهنشون آب افتاده بود وقتی بابا اون اسامی رو ردیف میکرد و بعد از هر اسم مکث میکرد.
با این حساب باید پاک تشریفاتی برگزار شده باشه.
مث جلسهٔ احضار ارواح.
لازم نیست توضیح بدم که چهقدر خجالت میکشیدیم وقتی اون ولکن نبود و یهبند اسم نوشیدنیهای تلخ رو ردیف میکرد.
راستی اسماشون چی بود؟ یادم نیست.
اسم یکیشون سیبِرتِل بود، تو شوازتسوالد که من زندگی میکنم پیدا میشه.
اسم کرشواسِر رو هم گفت.
درست نمیدونم کی بود. بههرحال بعد از ساختنِ دیوار بود. (۱۷) ما ۵ سالمون بود. لارا! تو ۲ سالت بود. مطمئناً هیچی یادت نمیآد.
و تو تادِل! سالها بعد به دنیا اومدی.
باید فصل پاییز بوده باشه. همهجا پُرِ قارچ بود. زیر درختای قبرستون، تو بیشهها، پشت سنگ قبرا. تکیتکی و گروهی. بابا که همیشه دیوونهٔ قارچ بود و مطمئنه که همهٔ قارچا رو میشناسه، موقع برگشتن از سرِ قبر هر قارچی رو که فکر میکرد خوردنیه یواشکی میچید. کلاهشو پُرِ قارچ کرده بود، هنوز یادمه.
و یه دستمالو تبدیل به یه کیسه کرد.
بعدش تو خونه قارچ ـ خاگینه پخت.
گویا گفت «مهمونی مجلس ختم.»
اون روزا که هانز به خاک سپرده شد، ما هنوز تو کارلزبادِر (۱۸) زندگی میکردیم، تو یه خونهٔ نیمهمخروبه که از زمان جنگ باقی مونده بود.
وقتی دیگه «ماریجون» باید تو یه آتلیهٔ بزرگ تنها کار میکرد، نمیدونست تکلیفش با خودش چیه. اما وقتی بابا چیزایی بیخِ گوشش خوند ــ اون از این کارا بلده ــ تازه شروع کرد ــ اول با لایکا، بعد با هاسل بلاد و دستآخر با «شهر فرنگ»، دیگه تقریباً فقط با «شهر فرنگ» ــ برای بابا از چیزای بخصوص و اشیایی که رو زمین پیدا میکردن عکسبرداری کنه؛ مثلاً گوشماهیهایی که بابا بعد از هر سفر با خودش میآورد، عروسکای خراب، میخای کج، تیکههای دیوارای گچکارینشده، صدف حلزون، عنکبوت توی تارش، قورباغههای زیرگرفتهشده، حتا کبوترای مُرده که جُرش پیداشون میکرد…
بعدش ماهیهای بازارِ فریدِ نهاوِر…
نصفهکلمِ گِرد…
اما از همون خیابون کارلزبادِر بود که شروع کرد به عکس گرفتن از هر چی که برای بابا مهم بود…
درسته! عکس گرفتن وقتی شروع شد که بابا داشت کتابی دربارهٔ سگ (۱۹)…
انگار تمومشدنی نبود، اما تموم که شد حسابی نون کرد طوری که بابا تونست تو محلهٔ فریدِناو اون خونهٔ آجربهمنی رو برامون بخره…
حالا «ماری نازنین» به خیابون نید هم میاومد تا عکسای زیادی براش بگیره.
… و ما بچهها رو که بزرگ و بزرگتر میشدیم جلو چراغ جادوش وایمیسوند. و از من، فقط از من، وقتی خوکچهٔ هندیم هی گِرد و گِردتر…
لارا! این مال بعدها بود. اول جُرش و من بودیم، آخه… چون ما…
هنوز جلو چشممه: درحالیکه شونههاشو بالا داده جلو خونهٔ نیمهمخروبه وایساده، جعبهش جلو شکمشه، سرشو پایین انداخته، مث اینکه میخواد حواسشو روی منظرهیاب «شهر فرنگ» متمرکز کنه.
اما همیشه براساس احساسش عکس میگرفت و موقع عکس گرفتن جای دیگهای رو نیگا میکرد. و موهاشو طور مخصوصی میزد، به قول بابا: چتری.
مث دختر جوونی بود که صورتش چروک داشته باشه، قلمی و سینهصاف و اون صندوقچه که ازش آویزون بود و باهاش…
گوش بده پات! باید دقیقتر باشی. فقط مدرک: «شهر فرنگ» سال ۱۹۳۰ اومد بازار، اما اولین دوربین جعبهای نبود. امریکاییا، همه میدونن، قبل از ۱۹۰۰ دوربین جعبهای تولید کردن. اسمشم Box نبود، Brownie بود و کمپانی ایستمن کداک با سِریکاری تولیدش کرد و به بازار فرستاد. حتا در قطع ۶ در ۹ عکس میگرفت. همون قطعی که دوربین «تِنگُر» ساختِ شرکت «سایز ایکون» عکس میگرفت و ــ طوری که اون زمان اسمشو گذاشته بودن «دوربین مردم» ــ ساخت شرکت اِهو. «شهر فرنگ» تازه وقتی واقعاً مردمگیر شد که شعار تبلیغاتی «زندگی بهتر فقط با عکاسی» سر زبونا…
میخواستم همین الان بگم. چون درست یه همچین جعبهای رو «ماریجون» وقتی از عمو یا خالهش هدیه گرفت که خیلی جوون بود و دورهٔ کارآموزیشو شروع یا تازه تموم کرده بود. هنوز تو آلِناشتاین بود…