پیشنهاد کتاب کاغذ مگسکش اثر روبرت موزیل به مناسبت زادروز او
روبرت موزیل در تاریخ ۶ نوامبر ۱۸۸۰ در شهر کلاگن فورت اتریش زاده شد. در سال ۱۸۹۲ به خواست پدر و برای اینکه خودی نشان دهد به مدرسهای نظامی در آیزناشتات رفت. دو سال بعد به مؤسسه آموزش و پرورش نظامی در مریس ویسکرشن رفت که نظامی بسیار سخت گیرانه داشت و معلمانش با دانش آموزان مانند مجرمین رفتار میکردند. ترس آن محیط تا سالها بعد با رابرت همراه بود. در سال ۱۸۹۷ رابرت هفده ساله به یک دانشگاه فنی نظامی در وین رفت، گرچه در این در این راه حس بهتری داشت، اما این حقیقتاً نه تصمیم خودش بلکه خواست پدرش بود که هر دو سنت خانواده را رعایت کند: تربیت نظامی و فنی.
بعدها با راضی کردن پدر شروع به تحصیل در رشته مهندسی مکانیک کرد و پس از سه سال با درجه «بسیار توانا» فارغالتحصیل شد. در طول دانشگاه آثار بزرگانی همچون رالف والدو امرسون، موریس مترلینک، گابریله دانونزیو و بیشتر از همه فریدریش نیچه را میخواند. نیچه توجه او را خیلی جلب کرد و تأثیر زیادی بر او گذاشت. به طوری که اصول و احساسات روانی آثارش را میتوان در نیچه یافت. بعدها احساس کرد که چیز معنا داری برایش باقی نمانده و مهندسی و ریاضیات هم نمیتوانند روح او را ارضا کنند پس به سمت تحصیل روانشناسی و فلسفه رفت و تا مقطع دکتری پیش رفت اما حتی فلسفه هم نتوانست پاسخ سوالهایش را بدهد و تنها او را مشکوکتر ساخت.
اولین رمان وی با عنوان آشفتگیهای ترلس جوان در سال ۱۹۱۶ منتشر شد و در سال ۱۹۱۱ دو داستان به نامهای «وسوسههای ورنیک آرام» و «کمال عشق» را نوشت و منتشر کرد. در ۱۹۱۶ به پراگ رفت و با کافکا که از او تأثیر بسیاری پذیرفته بود ملاقات کرد. در ۱۹۲۴ مجموعه داستانی با نام سه زن را منتشر کرد سپس در ۱۹۳۰ و ۱۹۳۳ به ترتیب جلد اول و دوم شاهکارش مرد بدون خاصیت، اثری با مضمون افول تفکر و اخلاق در امپراطوری اتریش مجارستان را منتشر کرد. (جلد سوم پس از مرگش به صورت ناتمام به انضمام یادداشتها و طرحهای رابرت برای داستان توسط همسرش انتشار یافت.
«کاغذ مگسکش» نوشته رابرت موزیل(۱۹۴۲-۱۸۸۰)، نویسنده اتریشی است و ۹ داستان کوتاه از این نویسنده را در بر دارد.
کاغذ مگسکش
نویسنده:رابرت موزیل
مترجم:طاها ولیزاده
انتشارات:نشر روزگار ن
تعداد صفحهها:۹۶ صفحه
بعدها این دو دوست در دوران دانشجویی به فلسفهی ماده گرایی و زندگی بدون خدا وبدون روح اعتقاد پیدا کردند، که انسان را ماشینی فیزیولوژیک یا اقتصادی میدانست – که در واقع ممکن است کاملاً درست باشد، ولی از دید آنها درست بودن مسالهی اصلی نبود. چون جاذبهی اینطور فلسفهای در بحق بودن ذاتی اش نیست، بلکه درماهیت روشن فکرانهی شیطانی بدبینانهی بیمارش است.
شما ممکن است با بهترین دوستانتان موافق نباشید قبولشان هم نداشته باشید؛ بله دوستان زیادی هستند که نمیتوانند یکدیگر را تحمل کنند. وقطعاً آن دوستیها عمیقترین و بهترین نوع دوستی اند. آنها بدون ذرهای ناخالصی آن ذات غیرقابل وصف را به کاملترین شکل درخود دارند.
هر چیزی که در طول زمان دوام میآورد، تواناییهایش را فدا میکند تا تاثیری بگذارد. هر چیزی که بخشی از دیوارچهی زندگی ما باشد، به قول معروف پس زمینهی آگاهی ما شده باشد، تواناییش را برای نقش آفرینی در آگاهی ما از دست میدهد، یک صدای آزار دهندهی ممتد بعد از چند ساعت دیگر شنیده نمیشود. عکسهای که از دیوار آویزان میکنیم بعد از چند یا چندین روز بخشی از دیوار میشوند؛ خیلی به ندرت جلوی آنها میایستیم و به آنها نگاه میکنیم. کتابهای نیمه خوانده همین که به ردیفهای با شکوه کتابخانه مان برگشتند، هرگز تا انتها خوانده نمیشوند.
مشکل فقط وقتی است که وقت داشته باشی گوشهای بنشینی و فکر کنی و ترس را حس کنی، آنوقت است که برای اولین بار معنی واقعی خطر را حس میکنی
وقتی که یک شکست اشک را جاری میکند تکرار شکستها منجر به لبخند میشود.
. همان طور که میدانی ما عادت کردهایم سرمان بی هیچ حدی تا عالم اثیری بالا برود، چون زیر پایمان زمین محکم را داریم. اما کودکی یعنی هنوز از هیچ طرفی به چیزی تکیه نداشته باشی یعنی اینکه بجای چنگهای انسانهای بالغ دستهای مخملی داشته باشی، یعنی جلوی یک کتاب بنشینی و فکر کنی که لبهی برگی نشستهای که از بالای چالهای بسیار عمیق در اتاق اوج میگیرد.
نهارخوریها به همین شکل طبقه به طبقه بروی یکدیگر انباشته شدهاند، همین طورحمامهای کاشی سفید و بالکنها با سایبان قرمز. عشق، خواب، تولد، هضم غذا، بازدیدهای خوانده و ناخوانده و شبهای آرام یا نا آرام، همه و همه دراین ساختمانها بصورت عمودی روی یکدیگر ردیف شدهاند، مثل ستونهای ساندویچ دریک دستگاه ساندیچ فروشی سکهای. وقتی وارد یکی از این آپارتمانهای قشر متوسط میشوی سرنوشتت از قبل منتظرت است. میپذیری که آزادی انسان اساساً از این تشکیل شده است که کی وکجا کاری که انجام میدهیم را انجام دهیم، چون خودکاری که انجام میدهیم تقریباً همیشه یک چیز است. پس همه مجبور به اجرای بدیمن یک طرح متحدالشکل هستیم.
به آن نقاطی که در کارت پستالهای که میخریم تصویر شدهاند سفر میکنیم. تمایلی که به خودی خود هیچ معنایی ندارد. چون در هر حال بسیار آسانتر خواهد بود که کارتها را خیلی راحت بوسیلهی نامه سفارش دهیم. و به همین علت است که کارت پستالها باید به طرزی غیر قابل باور و غیر واقعی زیبا باشند. اگر آنها روزی ظاهری واقعی بیابند، نوع بشر چیزی کم خواهد داشت. به خودمان میگوییم «خوب اینجا این شکلی است» و با بی اعتمادی کارت را وارسی میکنیم و زیرش مینویسیم: «نمیتوانید تصور کنید که چقدر دوست داشتنی است که…!» با همان لحنی که یک مرد در خلوت به مرد دیگر میگوید: «نمیتوانی تصور کنی که او چقدر مرا دوست دارد…»
به عنوان مثال کمی از آن غروری درش هست که بتوانید بگویید درست وقتی از جلوی بانک رد شدید که فلان بانک زن مشهور فرار کرد، بسیاری لذت میبرند که در شهری پا بگذارند که گوته هشت روز در آنجا زندگی کرده. یا شوهر دختر عموی زنی که اولین بار کانال مانش را شنا کرده را بشناسند. براستی مردمی وجود دارند که فکر میکنند همین که در عصر به این مهمی زندگی میکنند بسیار فوق العاده است. گویا همواره موضوع «آنجا بودن» است. هر چند عموماً مقداری از عنصر پیچیدگی نیاز است، باید ردی از اختصاصی بودن هم درش باشد. چون همانطور که مردم به دروغ وانمود میکنند که کاملاً مشغول فعالیتهایشان اند، به طرزی بچه گانه از تجربهی شخصی و آن حس خود بزرگ بینی بی اندازه که این تجربهها به ما میدهند لذت میبرند.