پیشنهاد کتاب ذهن پیشوا،کیش شخصیت دیکتاتورها در قرن بیستم؛ نوشته فرانک دیکاتر – به مناسبت زادروز آدولف هیتلر
در بدو امر میخواهم بگویم که تمام ابنای بشر میلی دائمی و سیری ناپذیر به فتح پی درپی قلههای قدرت دارند و تنها مرگ این عطش را فرو مینشاند. دلیل این شهوت به قدرت همیشه این نیست که فرد به سعادتی فراتر از آنچه پیشاپیش داشته امید دارد و یا اینکه نمیتواند به سطح میانگینی از قدرت راضی باشد بلکه این است که نمیتواند بدون کسب قدرت روزافزون، نسبت به دوام آن و برقراری اسباب و لوازم خوب زیستن مطمئن باشد».
توماس هابز – نسخه تجدیدنظرشده لویاتان
«اینکه دوستتان داشته باشند بهتر است یا اینکه از شما بترسند؟ بیتردید ترجیح همه این است که هم دوستشان داشته باشند و هم از آنها بترسند اما از آنجا که داشتن هر دو در آن واحد آسان نیست اگر قرار به انتخاب باشد مطمئنتر این است که از شما بترسند تا اینکه دوستتان داشته باشند… انسانها کسی را که در نظر همه دوست داشتنی بوده راحتتر از کسی که رعب و وحشت در دلها انداخته کنار میگذارند. عشق زمانی ایجاد میشود که فردی دریابد باید قدردان شما باشد اما از آنجا که انسانها ذاتأ غمگیناند قدردان بودن شما را اگر به کارشان نیاید فراموش خواهند کرد. اما ترس به معنای ترس از مجازات است و این چیزی نیست که انسانها فراموشش کنند».
نیکولا ماکیاولی
در سال ۱۸۴۰، رماننویس طنز نگار، «ویلیام میک پیس ثاکری»، که به خاطر نقدهای تند و تیزش از مقامات رده بالا و اصحاب قدرت معروف است، کاریکاتوری از«لوئی چهاردهم» منتشر کرد که در آن در سمت چپ اسبی جامه به تن، شمشیر، پوست خز و نشان گل زنبق پادشاه را به دست داشت و کلاه گیس مجعد و کفشهای پاشنه بلند اشرافی او را پوشیده بود. در وسط تصویر انسانی بود با لباس زیر در هیئت شوالیهای فقیر با پاهای لاغر و شکم برآمده، کله کچل و دهانی بیدندان. سمت راست اما همین آدم کاملا ملبس بود به لباسهای فاخر که او را به شوالیهای پر شوکت بدل کرده بود. درواقع ثاکری، پادشاه پادشاهان را لخت کرده بود تا نشان دهد انسان بدون زرق و برقهای قدرت تا چه حد شکننده و ترحم برانگیز است: «پس این آرایشگران و کفاشان هستند که خدایان مورد پرستش ما را خلق میکنند».
باری این پادشاه قرن هفدهم زمانی مدعی بود که: «دولت منم و من دولتم». لوییس دربارهاش میگفت که او فقط خود را به خدا پاسخگو میدانست. خودکامهای تمام عیار بود که بیش از هفتاد سال تمام از قدرت مطلق خود برای تضعیف اشرافیت، متمرکز کردن دولت و گسترش قلمروی کشورش به ضرب و زور قوای نظامی استفاده کرد. او همچنین خود را«خورشید شاه» بیغروبی میدانست که همه چیز حول آن در چرخش است. کاری کرده بود که در سراسر قلمروی سلطنت، همگان شکوه او را با مدالها، نقاشیها، نیم تنهها، مجسمهها، ستونهای سنگی و طاق نماهای پیروزی به ذهن آورند. شاعران، فیلسوفان و تاریخ نگاران حکومتی، دستاوردهای سترگ او را ستایش میکردند و او را همه چیزدان و قادر مطلق میدانستند. او یک کلبه شکار سلطنتی واقع در جنوب غرب پاریس را به «قصر ورسای»بدل کرد که قصری عظیم با هفتصد اتاق و محوطهای پراکنده شامل درباری است که درباریان اشراف زاده در آن برای جلب نظر پادشاه بر هم پیشی میگرفتند.
لوئی چهاردهم استاد مسلم نمایش سیاسی بود و واقع امر هم این است که همه سیاستمداران کم و بیش متکی بر انگاره سازیها هستند. لوئی شانزدهم به عنوان جانشین خورشید شاه، بعد از انقلاب سال ۱۷۸۹ به زیر تیغه گیوتین رفت و مفهوم حق الهی هم با او به خاک سپرده شد. انقلابیون معتقد بودند که حق پادشاهی از طرف مردم و نه خدا تفویض میشود. در دموکراسیهایی که تدریج طی دو قرن بعد پدیدار شدند رهبران به این باور رسیدند که ناچار از جلب نظر رأی دهندگانی هستند که میتوانند اراده کنند و آنها را با استفاده از صندوق رأی از قدرت کنار بزنند.
البته همیشه در کنار انتخابات راههای دیگری هم برای رسیدن به قدرت وجود داشت. جاه طلبان سیاسی میتوانستند دست به کودتا بزنند یا سیستم را تضعیف کنند.
در سال ۱۹۱۷، النین و بلشویکها به «قصر زمستانی» حمله و تشکیل دولتی جدید را اعلام کردند. بعدها آنان کودتای خود را «انقلاب» الهام گرفته از انقلاب سال ۱۷۸۹ فرانسه عنوان کردند. چند سال بعد در سال ۱۹۲۲، موسولینی با قوای خود در شهر رم تظاهرات و پارلمان را به تفویض قدرت به خود وادار کرد. با این حال این چهرههای سیاسی و دیگر دیکتاتورها دریافتند که قدرت عریان در هر شکلش تاریخ مصرف دارد. قدرتی که با خشونت به دست آمده برای اینکه باقی بماند نیازمند خشونت است هر چند خشونت میتواند ابزاری برنده باشد. دیکتاتور باید به نیروهای نظامی، پلیس مخفی، قضات مطیع، جاسوسها، خبرچینها، بازجویان و شکنجه گران اتکا کند اما بهتر این است که تظاهر شود مردم نه از سر اجبار که بر حسب رضایت از او پیروی میکنند. دیکتاتور باید ترس را در وجود مردمش بکارد اما اگر بتواند آنها را به ستایش از خود وا دارد احتمالا مدت بیشتری دوام خواهد آورد. به طور خلاصه، تناقض مهم پیش روی دیکتاتور مدرن این است که باید توهم حمایت عمومی را در اذهان بکارد.
در طول قرن بیستم، صدها میلیون نفر در حمایت از دیکتاتورهایشان فریاد زدهاند حتی اگر به اتفاق به رعیتهای مطیع بدل شده باشند. در بخشهای وسیعی از جهان، میتوان تصاویر دیکتاتورها را روی تابلوها و ساختمانها دید همراه با قاب عکسهایی از پیشوا که در مدارس، دفاتر و کارخانهها جا خوش کردهاند. مردم عادی مجبورند به تصویر او ادای احترام کنند، از مقابل مجسمهاش بگذرند، کارهای او را بزرگ دارند، نامش را بستایند و از نبوغش تعریف و تمجید کنند. فناوریهای مدرن از رادیو و تلویزیون گرفته تا تولید انبوه و صنعتی پوسترها، نشانها و نیم تنهها باعث شدهاند دیکتاتورها همه جا حاضر باشند به شکلی که در زمان لوئی چهاردهم حتی قابل تصور هم نبود.
حتی در کشورهای به نسبت کوچکی مثل هائیتی، هزاران نفر مجبور بودهاند به رهبرشان درود بفرستند و در مقابل قصر رئیس جمهوری رژه بروند به گونهای که جشنهای سازمان دهی شده در کاخ ورسای تحت الشعاع این مناسک قرار گیرد.
در سال ۱۹۵۶، «نیکیتا خروشچف» با بیان جزییاتی از حاکمیت رعب و وحشت جوزف استالین او را تقبیح کرد و نامی هم برای رواج گسترده «چاپلوسی مشمئزکننده» و«توهم عظمت» در عصر ارباب پیشین خود برگزید: «کیش فرد» که در انگلیسی به «کیش شخصیت» ترجمه شد. شاید این اصطلاح، مفهومی قاعدهمند از زبان جامعهشناسی بزرگ نباشد اما از دید بسیاری از مورخین میتواند کارکرد مناسبی در ادبیات مربوط به خودکامگی داشته باشد.
زمانی که لوئی چهاردهم کم سن و سال بود، فرانسه با شورشهای مختلف در این جا و آن جا دست و پنجه نرم میکرد چرا که اشراف تلاش داشتند به هر نحو قدرت پادشاه را محدود کنند. آنها البته شکست خوردند اما تأثیری عمیق برذهن شاه جوان باقی گذاشتند که تا پایان عمر به ترسی بیمارگونه از شورش بدل شد. این گونه بود که او مرکز قدرت را از پاریس به ورسای تغییر داد و نجیب زادگان را ملزم به وقت گذرانی در دربار کرد تا در آن جا بتواند دست و پا زدن آنان برای جلب نظر ولطف سلطنتی را به چشم ببیند.
دیکتاتورها هم به شکل مشابه همواره از مردم خود میترسند و ترسشان از ملازمان و اطرافیان از این هم بیشتر است. آنها ضعیف هستند چرا که اگر قوی بودند توسط اکثریت برای تصدی قدرت انتخاب میشدند. در عوض تصمیم میگیرند میان بر بزنند و در این راه غالبا از روی جسد مخالفین خود رد شوند. دیکتاتورها همواره با این سؤال ذهنی درگیرند که اگر آنها توانستهاند قدرت را به چنگ آورند چرا دیگران نتوانند و همین ذهنیت باعث میشود تصور همیشگی از پشت خنجر خوردن در آنها وجود داشته باشد. همیشه رقبایی هستند که درست به اندازه آنان بیرحماند.
اساسا دیکتاتور استراتژیهای زیادی برای رسیدن به قدرت و خلاص شدن از شر رقبایش دارد که از جمله میتوان به تصفیههای خونین، دست کاری، تقلب و سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن اشاره کرد. اما در درازمدت این کیش شخصیت است که مؤثرترین عامل در حفظ قدرت او خواهد بود. کیش شخصیت هم متحدان و هم رقبا را تحقیر میکند و آنان را با ایجاد حس زیردست بودن به اطاعت وا میدارد. از همه مهمتر دیکتاتور با وادار کردن آنان به ستایش از او در برابر دیگران کاری میکند که همه به دروغ گفتن عادت کنند. وقتی همه دروغ بگویند دیگر هیچ کس نمیداند مرز دروغ و واقعیت چیست و در چنین وضعیتی یافتن متحد یا سازمان دهی یک کودتا دشوارتر خواهد شد.
اما چه کسی کیش شخصیت میسازد؟
شرح حال نویسان، عکاسان، نمایش نامه نویسان، آهنگسازان، شاعران و سردبیران نشریات متهمین اصلی هستند. در کنارش همیشه پای وزرای قدرتمند تبلیغات و گاه حتی شاخههای گستردهای از صنعت تبلیغات هم در کار است. اما مسئولیت نهایی همواره بر عهده خود دیکتاتورها است.
پزشک شخصی مائوتسه تونگ در یادداشتهایش که حالا به اثری کلاسیک بدل شده مینویسد: «در یک نظام دیکتاتوری همه امور سیاسی ریشه در شخصیت دیکتاتور دارند».
در کتاب ذهن پیشوا ، کیش شخصیت دیکتاتورها در قرن بیستم، هشت دیکتاتور با شخصیتهای بسیار متفاوت مورد بررسی قرار میگیرند. وجه تشابه آنان هم البته این است که تمامی تصمیمات مهمی که به ترویج وجهه شخصی آنان منجر میشود توسط خودشان گرفته میشوند. در این میان البته بعضی بیش از بقیه در این روند دخالت دارند.
مثلا موسولینی در یک سر طیف تقریبا نیمی از زمانش را صرف تصویرسازی از خود به عنوان حاکم همه چیزدان، قادر مطلق و بیجانشین ایتالیا میکرد و به این منظور زمام اداره چند وزارتخانه را شخصا در دست گرفته بود.
استالین دائما در فکر هرس کردن شاخ و برگ درخت کیش شخصیت خود بود و آنچه را تمجید بیش از حد میانگاشت تنها به این دلیل کنار میگذاشت که چند سال بعد زمانی که حس کند موعدش رسیده آن را به مرکز توجهات بیاورد.
چائوشسکو با وسواس خاصی شخصیت خود را تبلیغ میکرد.
هیتلر هم در سالهای اولیه رسیدن به قدرت از تمامی جزییات روند انگارهسازی از خود مطلع بود هر چند در سالهای بعد اگر رویه او را با دیگر دیکتاتورها مقایسه کنیم میبینیم که این کار را بیش از حد معمول به دیگران تفویض کرده بود. همگی آنها از تمام منابع در اختیار دولتشان برای ترویج کیش شخصیت خود استفاده میکردند چرا که آنها خود دولت بودند.
البته همه مورخین موافق این ایده نیستند که دیکتاتورها مرکزیت صحنه نمایش را در اختیار دارند. مثلا «یان کرشاو» در اظهارنظری که بسیار مورد توجه قرار گرفت، هیتلر را «فاقد شخصیت» و مردی میان مایه میداند که خصوصیات شخصیاش نمیتوانند تصویر عام او را توضیح دهند. او معتقد بود باید نورافکن حقیقت را به روی «مردم آلمان» انداخت تا معلوم شود چرا فردی مانند هیتلر را به عنوان رهبر خودشان پذیرفتند. با این حال باید توجه کرد که وقتی آزادی بیان همیشه اولین قربانی نظام دیکتاتوری است چگونه میتوان فهمید که مردم در مورد رهبرشان چه فکری میکنند؟ هیتلر با رأی اکثریت انتخاب نشد و نازیها یک سال بعد از رسیدن به قدرت حدود صد هزار نفر از مردم عادی را به اردوگاههای کار اجباری فرستادند. گشتاپو، پیراهن قهوه ایها و واحدهای نظامی مشابه، در به زندان انداختن کسانی که به شکل مناسب به رهبرشان احترام نمیگذاشتند تردید نمیکردند.
در این بین بارها پیش آمده که چاپلوسی از یک دیکتاتور آن قدر شاخ و برگ پیدا کرده و همه گیر شده که ناظرین بیرونی و نیز مورخین سالهای آتی تصور میکنند با رهبری نابغه سرو کار دارند. کیش شخصیت استالین طبق گفته یکی از مورخین حوزه اتحاد جماهیر شوروی که حاضر به گفتگو با ما شد، «با پذیرش عمومی همراه بود و میلیونها تن از تمام طبقات اجتماعی و با هر جنسیت، سن و شغلی به ویژه در شهرها به آن باور داشتند». البته این اظهارنظری مبهم و بیپایه و اساس است که نه میتواند درستتر از گزاره متضاد خودش باشد و نه نادرستتر از آن، گزاره متضاد این است که میلیونها مردم ساکن شوروی با پیشینههای مختلف به ویژه در مناطق روستایی به کیش شخصیت استالین باور نداشتند. حتی حامیان مشتاق این چهرههای خودکامه هم نمیتوانند ذهن رهبر خود را بخوانند چه رسد به اینکه تفکرات میلیونها نفر که تحت سلطه رژیم آنها قرار داشتهاند را تجزیه و تحلیل کنند.
دیکتاتورهایی که دوام آوردند مهارتهای زیادی داشتند. بسیاری از آنها میتوانستند با استادی تمام احساسات خود را پنهان کنند. موسولینی خود را زبدهترین بازیگر ایتالیا میدانست. هیتلر هم یک بار به شکلی نسنجیده حرفی از دهانش پرید و خود را ماهرترین بازیگر اروپا خواند. اما واقعیت این است که در نظامهای دیکتاتوری، بسیاری از مردم عادی هم یاد میگرفتند که نقش بازی کنند. آنها مجبور بودند با شنیدن دستورات لبخند بزنند، شعار حزب مسلط بر امور را تکرار کنند، شعارها را فریاد بزنند و برای رهبرشان هورا بکشند. مختصر این که آنها ملزم بودند توهم رضایت از وضعیت را بیافرینند چرا که اگر در ایفای این نقش ناکام میماندند مجازات میشدند، به زندان میافتادند و حتی هدف گلوله قرار میگرفتند.
درواقع نکته این نبود که چه تعداد از مردم دیکتاتورهای خود را ستایش یا نکوهش میکنند بلکه این بود که هیچ کس نمیدانست چه کسی چه باوری دارد. هدف کیش شخصیت متقاعد یا اقناع کردن نبود بلکه گیج کردن بود و اینکه درک متعارف را نابود کند، زمینه اطاعت مطلق را فراهم سازد، افراد را به انزوا بکشاند و شخصیت آنان را خرد کند. مردم ناگزیر از خودسانسوری بودند و به نوبه خود دیگران را میپاییدند. آنان خواه ناخواه کسانی را که نمی توانستند در حرفه تبعیت از رهبر صادق باشند نکوهش میکردند. اما زیر ظاهر متحدالشکل همه گیر، طیف گستردهای از نظرات وجود داشت: از آنان که خالصانه رهبر خود را تجلی آرمانها میدانستند تا معتقدین به شیوه و مرام او، فرصت طلبان کاسه لیس، بیتفاوتها، بیانگیزهها و مخالفین سرسخت.
بسیاری از دیکتاتورهای مورد بحث در این کتاب در کشور خودشان محبوب بودند و حتی بسیاری از مردمان از جمله روشنفکران برجسته و سیاست مداران سرشناس دیگر کشورها هم آنان را ستایش میکردند. بسیاری از اندیشمندان بزرگ قرن بیستم بیمیل نبودند که استبداد را به نفع آنچه خیر بزرگتر معرفی میکردند نادیده بگیرند و یا حتی توجیه کنند و بدین گونه به تقویت صلاحیت دیکتاتورهای مقبول خود کمک میکردند. در این کتاب به این قبیل چهرهها تنها نگاهی گذرا داشتهایم چراکه مطالعات پرشمار و باکیفیتی در مورد آنها انجام شده که از جمله میتوان به کتاب «پل هولاندر» اشاره کرد.
از آنجا که کیش شخصیت باید مورد قبول عامه به نظر میرسید و لازم بود احساسات قلبی مردم را به همراه داشته باشد خواه ناخواه با خرافات و مظاهر جادو همراه میشد. در بعضی کشورها، رگههای مذهبی آن قدر چشمگیر بودند که چنین شعارهایی را میشد شکلی خاص از عبادت سکولاری در نظر گرفت. اما در همه موارد این شکل از تأثیرگذاری، آگاهانه از بالا در بطن جامعه پرورش داده میشد. هیتلر خود را مسیحیای معرفی میکرد که پیوندی رازآلود و شبه مذهبی با تودهها دارد. فرانسوا دووالیه تا جایی پیش رفته بود که خود را به عنوان روح یک کشیش آیین «وودوو» بنمایاند و به شایعاتی درباره این که به قدرتهای فرازمینی مجهز است دامن بزند.
به طور خاص در رژیمهای کمونیستی نیاز بیشتری به نوعی پژواک سنتی وجود داشت و دلیل آن هم روشن بود: در کشورهایی که پیش از این عمدتا روستانشین بودند مثل روسیه، چین، کره با اتیوپی کم بودند کسانی که توان درک مارکسیسم-لنینیسم را داشته باشند. به همین دلیل وجهه دادن به رهبر به عنوان یک چهره مقدس به مراتب موفقیت آمیزتر از چنگ زدن به فلسفه سیاسی انتزاعی ماتریالیسم دیالکتیک بود که مردمان عمدتا بیسواد نمی توانستند ماهیت آن را بفهمند.
در یک نظام دیکتاتوری وفاداری به یک شخص بسیار مهمتر از وفاداری به یک مرام و مسلک بود. روی هم رفته ایدئولوژی میتواند عامل تفرقه شود چراکه شاید مجموعهای از اقدامات را بتوان به شکلهای مختلف تفسیر کرد که خود به کارکردهای متفاوتی منتهی خواهد شد. مثلا بزرگترین دشمن بلشویکها، مونشویکها بودند که هر دو به مرام مارکس ارادت داشتند. موسولینی هم به ایدئولوژی روی خوش نشان نداد و عمدا کاری کرد که مفهوم فاشیسم مبهم باقی بماند. او شخصیتی نبود که خود را در چنبره مجموعهای از نظریات در تنگنا بگذارد و ادعا داشت که دانش شهودی دارد و در عوض پیروی از یک جهان بینی ثابت، از غریزه خود پیروی میکند. هیتلر هم مانند موسولینی جز خودش چیز زیادی برای عرضه نداشت مگر همان ملی گرایی افراطی و دیدگاههای ضد یهودی را.
در مورد رژیمهای کمونیستی موضوع پیچیدهتر است چراکه هرچه باشد آنها قرار بود مارکسیست باشند. با این حال در این کشورها هم به مردم عادی و نه اعضای حزب عاقلانه نمیدانستند که زمان زیادی را صرف پرداختن به آثار کارل مارکس کنند. در این رژیمها فرد اگر تحت حکومت استالین بود خود را استالینیست، اگرتحت زعامت مائو بود خود را مائوئیست و اگر تحت سلطه کیم بود کیمیست میدانست.
دیکتاتورها نه تنها به مردم خود که به خودشان هم دروغ میگفتند. شماری از آنان خود را در جهان شخصیشان غرق کرده و متقاعد شده بودند که نابغهاند. دیگران بیاعتمادی بیمارگونهای به ملازمان و اطرافیان خود داشتند و دور و بر همه آنان را چاپلوسان گرفته بودند. آنها بین نخوت و پارانویا سرگردان بودند و در نتیجه تصمیمات مهمی را شخصا میگرفتند که گاه به قیمت زندگی میلیونها انسان تمام میشد. شمار معدودی از آنها هم بر اثر ضربه محکم واقعیت، گیج میشدند درست مانند هیتلر در آخرین سالهای زمامداری و یا حتی چائوشسکو. اما بسیاری دیگرتا پایان بر روی خود باقی میماندند. استالین و مائو عاقبت به مرگ طبیعی مردند و تا چند دهه ستایش از آنان ادامه یافت. دووالیه اوضاع را طوری مدیریت کرد که قدرت به پسرش انتقال یابد و بدین سان کیش شخصیت خود را تا دوازده سال دیگر تداوم داد. اما اغراق آمیزترین کیش شخصیتی که تا به حال دیده شده در کره شمالی است که در آن حکومت کیم به نسل سوم رسیده است.
دیکتاتوری را میتوان سهل گیرانه به عنوان رژیمی تعریف کرد که سعی دارد تک محوری در قدرت را حفظ کند یعنی در تضاد با مفهوم تفکیک قوا که بر اساس آن حکومت شاخههای متفاوتی دارد که هر یک قدرت و اختیاری مستقل و مجزا از هم دارند و یکدیگر را کنترل و متوازن میکنند. احزاب مخالف در آن امکان فعالیت دارند، آزادی مطبوعات برقرار است و نظام قضایی مستقلی را میتوان سراغ گرفت. در این صورت اگر چنین تعریفی را بپذیریم فهرست رهبرانی که میتوان آنان را دیکتاتور خواند احتمالا از صد فراتر خواهد رفت.
بیشتر آنان به اشکال مختلف کیش شخصیت داشتهاند و با یک مضمون واحد نسخههای متفاوتی از آن ارائه دادهاند. معدود دیکتاتورهایی مثل «پل پوت» هم هستند که چنین رویهای نداشتهاند. دو سال بعد از اینکه پل پوت به قدرت رسید حتی در مورد هویت دقیق او بحث و مناقشه بود. در کامبوج مردم به «آنگکار»یا«سازمان» احترام میگذاشتند اما همان گونه که مورخی به نام «هنری لوکارد» نوشته است، غفلت «خمرهای سرخ» در بیتوجهی به کیش شخصیت، پیامدهای فاجعه باری برای آنان به همراه داشت. پنهان شدن پشت یک سازمان بینام ونشان که هرگونه مخالفتی را در نطفه خفه میکرد خیلی زود نتیجه عکس داد. این مورخ مینویسد: «شکست در تحمیل فرهنگ چاپلوسی و اطاعت باعث شد تنها دستاورد آنگکار افزودن لحظه به لحظه دامنه نفرت عمومی باشد». حتی «برادر بزرگ» در رمان ۱۹۸۴ اثر«جرج اورول» چهرهای داشت که از هر گوشه و کنار خیابان به مردم زل میزد.
دیکتاتورهایی که توانستند برای مدت طولانی دوام آورند عمدتا بر دو ابزار اعمال قدرت تکیه داشتند: یکی کیش شخصیت و دومی ایجاد رعب و وحشت. با این حال در منابعی که تاکنون نوشته شدهاند، کیش شخصیت غالبا در حد نوعی حواس پرتی و یک پدیده نفرت انگیز اما حاشیهای تلقی شده است. اما ما در این کتاب کیش شخصیت را در جایگاهی که شایسته آن است یعنی در بطن هر نظام خودکامه قرار میدهیم.
منبع: مقدمه کتاب
ذهن پیشوا
کیش شخصیت دیکتاتورها در قرن بیستم
نویسنده : فرانک دیکاتر
مترجم : مهرداد ملایی
حکمت شادان
۳۲۸ صفحه
عنوان اصلی:
Dictators: The Cult of Personality in the Twentieth Century
Frank Dikötter
همچنین بخوانید: نقد کتاب در سایت گاردین