معرفی کتاب «ترس و لرز»، نوشته آملی نوتومب

در اوایل سال ۱۹۹۰ آملی نوتومب در یک شرکت ژاپنی استخدام میشود و به ناچار با شرایط و قواعد کاری و رفتاری روبهرو میشود که کاملاً برایش غریب و غیرقابل درک است و همین سبب میشود که رمان ترس و لرز را بنویسد. راوی داستان زنی است بلژیکی که پس از پایان تحصیلاتش در بلژیک به محل کودکیاش ژاپن برمیگردد و در یک شرکت بزرگ استخدام میشود. از بدو ورودش به این شرکت، رفتار ناشیانه و غربیاش باعث بروز سوءتفاهمات و مشکلاتی میشود که او را تا درجهی نظافتچی دستشویی تنزل میدهد.
این رمان که جایزهی بزرگ آکادمی فرانسه را از آن خود کردهاست، صد در صد برگرفته از زندگی و سرگذشت نویسندهاش است. پس از هشت سال آملی نوتومب داستان زندگی تحقیرآمیزش را در این شرکت بر روی کاغذ میآورد. نویسنده که خاطرات کودکی شیرینی از ژاپن دارد، ناگهان با کشور و مردمی روبهرو میشود که گویی هدفی جز تحقیر و خوار و خفیف کردن این دختر بلژیکی ندارند. راوی خیلی زود درمییابد که تمام آنچه به نظرش خصوصیات برجسته و محاسن او بود، در واقع در ژاپن معایب او محسوب میشود. خیلی زود از او میخواهند که دیگر در شرکت به زبان ژاپنی حرف نزند، زیرا مشتریان مهم شرکت هنگامی که میبینند یک خارجی و غریبه کاملاً به زبان آنها مسلط است، دیگر احساس اعتماد نمیکنند و در اجرای قراردادها اخلال به وجود میآید. همچنین درمییابد که بعضی واژهها و اصطلاحات روزمره در غرب باعث رنجش و کدورت میشود و حتی اهانت محسوب میشود. به عنوان مثال گفتن این جملهی ساده ((این درست نیست)) اهانت به شنونده است.
نویسنده در این اثر با طنز و قلمی شیرین خاطراتش را بازگو میکند. خاطرات تلخی که با اغماض و طنز بیان میشوند. کوچکترین نفرت و اکراهی نسبت به ژاپن در این اثر دیده نمیشود. زنی که رئیس راوی است و بدترین جفاها را در موردش انجام میدهد، الههای از زیبایی و سلیقه است.
این رمان برخورد دو فرهنگ است و نقدی است بر جامعهی ژاپن. در تمام طول رمان، راوی که زنی است تحصیل کرده و همنام نویسنده، به دلیل غربی بودنش آماج همهی حملهها قرار میگیرد تا جایی که علناً رئیسش او را عقب ماندهی ذهنی مینامد. این تقابل دو فرهنگ در تمامی جوانب زندگی روزمرهی آملی مشهود است: نحوهی نگاه کردنش، سخن گفتنش، کارکردنش و تمام وجودش معرف تکبر و انحطاط غرب است. در هر مناسبتی غربی بودن پتکی است که بر سرش فرود میآید. غربی بودن یعنی بینزاکت بودن، فردگرا بودن، خودخواه بودن، منافع خود را بالاتر از منافع شرکت و جامعه قرار دادن، گستاخ بودن، خودرأی بودن، ابراز عقیده کردن… تا جایی که از او میپرسند آیا تمامی بلژیکیها مانند او احمقند؟
تمامی ضعفها و اشتباهات آملی تعمیم داده و به حساب غربی بودنش گذاشته میشود و در هر موقعیتی برتری ذهنی ژاپنی نسبت به غربی به رخ کشیده میشود.
درواقع قضاوت همکارها و رؤسایش تنها براساس ظاهر اروپایی اوست، زیرا آملی به خاطر علاقه به ژاپن و تأثیری که این فرهنگ از کودکی بر او داشته است، به ژاپن و این شرکت آمده است. عشق و علاقهای که در آثار نویسنده و حتی در شخصیت و رفتار او کاملاً پیداست. ناتوانی راوی در برخورد یا تطبیق دادن خود با این جامعه خیلی زود آشکار میشود تا جایی که خواننده از خود میپرسد که چرا استعفا نمیدهد. راوی که دختر دیپلمات برجستهی بلژیکی است، تا آخرین روز کاری خود یعنی یک سال آزگار در این شرکت به سر میبرد، هفت ماه را به نظافت دستشوییها میگذراند و تمامی حقارتها را به جان میخرد. پدرش که جامعهی ژاپن را به خوبی میشناسد، به او گفته است که استعفا در این جامعه بزدلی و بیغیرتی است. استعفا یعنی پذیرفتن شکست، زیرا در ژاپن: ((استعفا یعنی قبول شکست و در نظر یک ژاپنی نظافت مستراح شغل شریفی نیست، ولی از شکست بهتر است.)) پس برای این که دوام بیاورد، ارزشهای ذهنیاش را عوض میکند((بلافاصله در ذهنم کثافت مبدل به تمیزی شد، شرم افتخار گشت، شکنجهگر قربانی و کراهت خندهدار)). راوی شرایط دردناک و تحقیرآمیز خود را به وضعیتی مضحک تبدیل میکند و حتی موقعیتها را به نفع خود تغییر میدهد. هنگامی که نظافت دستشویی مردانه را به عهده دارد و با رؤسای مردش برخورد میکند، آنها هستند که از دیدن او معذب و شرمنده میشوند. به طوری که کمکم مردها دیگر به دستشویی طبقهی چهارم نمیروند. در دستشویی جایی که دیگر رؤسا در اتاق کار و محل اعمال قدرتشان نیستند، در برابر آملی خود را آسیبپذیر و معمولی میبینند.
ژاپن جامعهای پدرسالار و طبقاتی است که تصمیمگیری و ابداع شخصی را محکوم میکند. در این جامعه، تازه از راه رسیدهها و جوانان جایی برای عرض اندام ندارند. باید در همه حال صد در صد تابع بزرگترها و پیشکسوتها بود، چه در اداره و چه در خانواده. حتی اگر تصمیمات راوی به نفع شرکت باشد، به دلیل اینکه خواسته است یک شبه راه صد ساله را بپیماید و از بالادستها اجازه نگرفتهاست، تنبیه میشود و به مقام آبدارچی تنزل میکند. ژاپن جامعهای است که تنزل کردن به مراتب راحتتر از ارتقا است چه برسد به این که زن باشی و غربی!
اما راوی با حربهی طنز و استهزا شرایط اسفبار و تحقیرآمیز خود را به وضعیتی برابر و خندهدار تبدیل میکند. پس از مدتی حتی کوششی برای نجات وجههی خود نمیکند تا جایی که به رئیسش اعلام میکند که عقبافتادهی ذهنی است. آملی نوتومب همانند راویاش با لحن سخرهآمیز و طنزآمیز ازاین تجربهی دردناک، روایتی مفرح و شاد میسازد و خواننده نیز لبخندی بر لب ماجراهای این دختر بلژیکی را در شرکت ژاپنی دنبال میکند. درواقع طنز حربه و زره آملی است. نویسنده ابداً به دنبال محکوم کردن جامعهی ژاپن و برشمردن و به رخ کشیدن مزایای غرب نیست، به خصوص که آملی نوتومب صریحاً اعلام میکند که ملیتی ندارد:
((من ملیت ندارم. احتمالاً فرانسوی نیستم، بلژیکی هم نیستم. من احساس نمیکنم ملیتی دارم و این خیلی هم خوبه.))
در تمام طول داستان، در نهایت خواری میتوان از ورای خطوط، علاقه و تحسین راوی را به این فرهنگ دید. او هم چنین در پی تحریک حس دلسوزی خواننده نیز نیست. سبک و قدرت بیان، قدرت طنز و سواد و تجزیه و تحلیل به آملی برتری میدهد که هیچکدام از این تحقیرها نمیتواند خدشه دارش کند. نوشتار به راوی این قدرت را میدهد که اختیار روایت، خواننده و سرگذشتش را به دست گیرد و هوش و ذکاوتش را آشکار کند.
آملی نوتومب در ترس و لرز تفاوتهای فرهنگی بینمللی و فرهنگها را تصویر میکند، اما نویسنده ادعای نوشتن رمان جامعه شناختی ندارد و تنها احساس و زیستهی خود را بازگو میکند. با این حال اشاره یا نقد جامعه شناختی در این کتاب کم نیست. به خصوص نگاه راوی در مورد زن ژاپنی و شرایط دشوار زندگی او بسیار شیرین و درضمن تلخ و سیاه است. فوبوکی زنی که رئیس آملی و ((شکنجهگر))ش است و از زیبایی کمنظیری برخوردار است و توانسته علیرغم محدودیتها به مقامی در شرکت دست بیابد، خود نیز به عنوان زن و به عنوان زیردست سایرین نوعی قربانی است. فوبوکی بسیار دلربا و زیباست و راوی مسحور این زیبایی است، به خصوص که ((زیبایی که در برابر این همه موانع جسمی و روحی، اینهمه تکلیف، اینهمه خواری و خفت، ممنوعیتهای بیدلیل، تعصب، خفقان، یأس، مردمآزاری و توطئههای مختلف برای به سکوت واداشتن و تحقیر مقاومت کند، چنین زیباییای معجزهی تهور و شهامت است.)) شاید بدین دلیل است که آملی از شکنجهگرش کینهای به دل ندارد و درصدد انتقام نیست و نگاهش همواره توأم با گذشت و اغماض است. در این رمان زشت و زیبای مطلق و دیو و فرشته وجود ندارد و در نهایت این فوبوکی رئیس و شکنجهگرش است که به نویسنده بابت نوشتن این رمان تبریک میگوید.
کارمندان و رؤسای مرد شرکت نیز تابع قوانین و مقررات نانوشتهای هستند که باید اطاعت کنند و راه گریزی ندارند. آنها قربانیان سیستمی هستند که در آن چارهای جز اطلاعات و تسلیم نیست. تنها کسی که توانست وضعیت قربانی بودن خود را تغییر دهد و به خصوص با نوشتن این کتاب قدرت را به دست گیرد، راوی است.
هرچند که رمان در شرکت ژاپنی اتفاق میافتد، دایرهی تفکر و نقد نویسنده فضایی بزرگتر از محیط کار را در بر میگیرد. زندگی روزمره ژاپن چه اجتماعی و چه فردی به خوبی نمایان است. اما درونمایهی اصلی آن تقابل فرهنگهاست و نویسنده بدون اینکه بخواهد فرهنگی را نفی کند یا از فرهنگ دیگری دفاع کند، تنها با تصویر کردن این دو، به سوءتفاهمهایی که ناشی از عدم درک دیگری است، میپردازد.
آملی نوتومب با نوشتن این رمان پس از هشت سال توانست با حربهی طنز خاطرات تلخش را بزداید و از آن تحلیلی واقعگرا و ملموس از سنت و فرهنگ ژاپن ارائه بدهد. درواقع نویسنده با نوشتن این رمان خود را از بند خاطرات تلخش را آزاد میکند و با برگزیدن سبک مناسب، قدرت را به دست میگیرد و روایت را آنطور که میخواهد بیان میکند. آملی نوتومب در این رمان با قلمی شیرین و ساده ما را با خود به کشور آفتاب تابان میبرد تا زیسته و تجربیات خود را با قلمی شیرین با ما در میان بگذارد.
مقدمه مترجم کتاب: شهلا حائری
کتاب ترس و لرز
نویسنده : آملی نوتومب
مترجم : شهلا حائری
نشر قطره
۱۲۰ صفحه
آقای هاندا مافوق آقای اموشی بود که خودش مافوق آقای سایتو بود، آقای سایتو هم مافوق دوشیزه موری یعنی مافوق من بود. و من مافوق هیچکس نبودم.
میشود طور دیگری نیز گفت: من زیردست دوشیزه موری بودم که او زیردست آقای سایتو بود و همینطور تا آخر. با ذکر این نکته که این ترتیب در صورت لزوم میتوانست از بالا به پایین، سلسله مراتب اداری را وارونه طی کند. پس در شرکت یومیموتو من زیردست همه شدم.
روز هشتم ژانویه سال ۱۹۹۰، آسانسور مرا در آخرین طبقهی ساختمان یومیموتو بیرون انداخت. پنجره ته راهرو مانند پنجرهی شکستهی یک هواپیما مرا بلعید. شهر خیلی دور به نظر میرسید، آن قدر دور که شک کردم روزی پایم به آنجا رسیده باشد.
حتی به فکرم هم خطور نکرد که باید خودم را به اطلاعات معرفی کنم. درواقع در ذهنم هیچ فکری نبود، جز شیفتگی در برابر فضای تهی پشت پنجره سراسری و بس.
سرانجام صدایی خشن نامم را از پشت سر صدا زد. برگشتم. مردی در حدود پنجاه سال سن، کوتاه قد، لاغر و زشت مرا با نارضایتی نگاه میکرد.
-چرا ورودتان را به اطلاعات اعلام نکردید؟
پاسخی پیدا نکردم و سکوت کردم. شانهها و سرم را پایین انداختم. متوجه شدم که در روز ورودم به شرکت یومیموتو در عرض ده دقیقه، بدون اینکه حتی کلمهای برزبان بیاورم، تأثیر بدی از خود به جا گذاشتهام.
به من گفت که نامش آقای سایتو است. از سالنهای متعدد و وسیع گذشتیم. در حین عبور مرا به انبوهی آدم معرفی کرد که نام هیچیک را به خاطر ندارم و همان لحظه که میشنیدم فراموش میکردم.
سپس مرا به دفتر مافوقش آقای اموشی برد، که مردی قوی هیکل و ترسناک بود و همین ثابت میکرد که معاون مدیرکل است.
بعد دری را به من نشان داد و با حالتی رسمی اعلام کرد که در پشت در، دفتر آقای هاندا مدیر کل قرار دارد. بدیهی بود. که حتی نمیشد تصور ملاقاتش را هم کرد. سپس مرا به سالن بسیار وسیعی راهنمایی کرد که در آن حدود چهل نفر مشغول کار بودند. جایم را به من نشان داد که درست روبهروی مافوق مستقیمم دوشیزه موری بود. او جلسه داشت و اوایل بعد از ظهر به سراغم میآمد.
آقای سایتو خیلی مختصر مرا به جمع معرفی کرد. بعد، از من پرسید اهل مبارزه هستم یا نه. واضح بود که حق نداشتم جواب منفی بدهم.
گفتم: بله.
این اولین کلمهای بود که در شرکت به زبان میآوردم. تا آن وقت فقط به تکان دادن سر اکتفا کرده بودم.
((مبارزه))ای که آقای سایتو به من پیشنهاد کرد، قبول دعوت شخصی به نام آدام جانسون برای بازی گلف یکشنبهی آینده بود. و باید نامهای به انگلیسی برای این آقا مینوشتم تا این موضوع را به اطلاع او برسانم.
حماقت کردم و پرسیدم:
-آقای آدام جانسون کیست؟
مافوقم با حرص آهی کشید و جوابی نداد. این که آدم نداند آقای آدام جانسون کیست حماقت محض بود، یا سؤال من فضولی محسوب میشد؟ جواب این سؤال را درنیافتم، همانطور که هرگز هم نفهمیدم آدام جانسون کی بود.
به نظرم کار سادهای آمد. نشستم و نامهای نوشتم: آقای سایتو با کمال میل دعوت بازی گلف یکشنبه آیندهی آقای جانسون را میپذیرد و سلام میرساند. نامه را نزد رئیسم بردم.
آقای سایتو نوشتهام را خواند، دادی تحقیرآمیز زد، و پارهاش کرد:
-دوباره بنویسید.
فکر کردم نامهام زیادی دوستانه یا خودمانی بود و نامهای سرد و رسمی نوشتم: آقای سایتو با در نظر گرفتن پیشنهاد آقای جانسون و بنا به درخواست ایشان با او گلف بازی خواهند کرد. رئیسم نامه را خواند، داد کوتاه تحقیرآمیزی زد و نامه را پاره کرد:
-دوباره بنویسید.
دلم میخواست بپرسم اشکال کارم در کجاست، ولی با برخوردی که با سؤالم درمورد گیرندهی نامه کرده بود، معلوم بود که هیچ پرسشی را جایز نمیداند. پس باید خودم میفهمیدم با چه لحنی باید با این آدام جانسون مرموز صحبت کنم.
ساعتهای بعد هم صرف نوشتن نامه به این بازیکن گلف شد. من مینوشتم و آقای سایتو پا به پای من نامههایم را پاره میکرد، بدون کوچکترین اظهار نظری، به جز دادی که مانند ترجیعبندی تکرار میشد. هربار یک جملهبندی جدید اختراع میکردم.در این کار یک جنبه ((مارکیز، زیبا، چشمان شما مرا از عشق خواهد کشت)) وجود داشت که خالی از لطف نبود. تمام حالتهای دستوری ممکن را از نظر گذراندم: ((اگر آدام جانسون فعل میشد، یکشنبهی آینده فاعل، بازی گلف مفعول، و آقای سایتو قید، چهطور بود؟ یکشنبهی آینده با نهایت افتخار قبول میکند آدام جانسون بازی کردن گلف آقای سایتو را به کوری چشم ارسطو.))
کمکم داشتم از این کار لذت میبردم که رئیسم مرا متوقف کرد. هزار و چندمین نامه را بدون آن که بخواند پاره کرد و به من گفت که دوشیزه موری آمده است.
-بعد از ظهر با او کار میکنید. در این فاصله بروید برایم یک قهوه بیاورید.
هیچی نشده ساعت دو بعد از ظهر شده بود. فعالیتهای مکاتبهایم آنچنان مرا مشغول کرده بود که به فکر استراحت نیفتاده بودم.
فنجان را روی میز کار آقای سایتو گذاشتم و سرجایم برگشتم. دختری بلند قد و دراز مانند کمان به طرفم آمد.
هنوز وقتی به فوبوکی فکر میکنم، کمانی ژاپنی در نظرم مجسم میشود که از قد یک مرد بلندتر است. برای همین هم اسم شرکت را ((یومیموتو)) گذاشتم، یعنی ((چیزهای کمانی))، و هروقت کمان میبینم به یاد فوبوکی میافتم که قدش بلندتر از مردها بود.
-دوشیزه موری؟
-فوبوکی صدایم کنید.
دیگر به حرفهایش گوش نمیدادم. قد دوشیزه موری اقلاً یک متر و هشتاد بود، قدی که کمتر مرد ژاپنی دارد و به رغم خشکی ژاپنیاش چابک و بیاندازه دلفریب بود. ولی آنچه مرا مجذوب میکرد، شکوه و زیبایی چهرهاش بود.
یکریز حرف میزد، آهنگ صدای دلنشین و توأم با ذکاوتش گوشم را پر کرده بود. پروندهها را نشانم میداد، دربارهی هریک توضیح میداد و لبخند میزد. خودم هم متوجه نبودم که به حرفهایش گوش نمیدهم.
سپس از من خواست که پروندههایی را که روی میز کارم، یعنی درست روبهروی میز خودش، قرار داشت بخوانم.
نشست و مشغول کار شد. من هم پذیرفتم و به ورق زدن کاغذهایی پرداختم که دادهبود دربارهشان فکر کنم. پرونده های مربوط به قوانین و حسابداری بود.
حالت چهرهاش از فاصلهی دومتری جذاب بود. نگاهش، که روی کاغذ دوخته شده بود، مانع میشد تا متوجه شود که براندازش میکنم.
زیباترین بینی دنیا را داشت، بینی ژاپنی، این بینی بینظیر، با پرههای ظریف بین هزاران بینی متمایز است. همهی ژاپنیها چنین بینیای ندارند، ولی اگر کسی آن را داشته باشد حتماً اصلش ژاپنی است. اگر بینی کلئوپاترا اینطور بود، جغرافیای جهان عوض میشد.
شب، فکر کردم این ذهنیت که هیچ یک از خصوصیاتی که به خاطرشان استخدام شدم به کارم نیامده حقیرانه است. در نهایت آنچه میخواستم، کارکردن در یک شرکت ژاپنی بود که به آن رسیده بودم.
احساس میکردم روز فوقالعادهای را سپری کردم. روزهای بعد، این احساس را تقویت کرد.
هنوز درست نمیفهمیدم که نقش من در این شرکت چیست؛ برایم چندان فرقی هم نمیکرد. معلوم بود که در نظر آقای سایتو آدمِ به دردنخور و ناخوشایندی هستم. ولی اینها اصلاً برایم اهمیتی نداشت. از داشتن چنین همکاری در پوست نمیگنجیدم. به نظرم، دوستی فوبوکی دلیلی کافی برای گذراندن روزی ده ساعت در شرکت بود.
پوست سفید و مهتابیاش همانی بود که تانیزاکی خیلی خوب وصفش کردهاست. علیرغم قد غیرمتعارفش، چهرهاش نمونهی مجسم زیبایی ژاپنی بود. انسان را به یاد ((میخکهای ژاپن باستان)) میانداخت، مظهر دختر اصیل زمانهای گذشته، و این چهره بر روی این قامت رعنا میبایست سرور دنیا شود.
یومیموتو یکی از بزرگترین شرکتهای جهان است. آقای هاندا بخش صادرات و وارداتش را اداره میکرد که هر چه روی زمین موجود بود میخرید و میفروخت.
فهرست اجناس صادرات و واردات یومیموتو، قابل مقایسه با فهرست پرور نبود. از پنیر فنلاندی تا کربنات سدیم سنگاپوری، فیبرهای اطلاعاتی کانادایی، لاستیک فرانسوی، و پارچهی توگو در آن پیدا میشد، خلاصه از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن یافت میشد.
در شرکت یومیموتو سرمایه از حد تصور انسان خارج بود. پس از مقدار زیادی صفر، مبلغها از زمینهی عدد خارج میشدند و شکلی انتزاعی میگرفتند. از خودم میپرسیدم آیا دراین شرکت کارمندی پیدا میشود که اقلاً صد میلیون ین به دست آورده یا از دست داده باشد؟
کارمندهای یومیموتو هم مانند صفرها ارزششان در قرار گرفتن درپی اعداد دیگر بود. همه، به جز من، که ارزش صفر را هم نداشتم.
روزها سپری میشد و همچنان به هیچ دردی نمیخوردم. این موضوع زیاد اذیتم نمیکرد. احساس میکردم که مرا فراموش کردهاند، و این خیلی هم ناخوشایند نبود. پشت میز کارم مینشستم و پروندههایی را که فوبوکی در اختیارم قرار داده بود میخواندم. اکثرشان به طرز وحشتناکی کسالتبار بود، به جز یکی از پروندهها که مشخصات کارمندان شرکت یومیموتو و خانوادهی آنها در آن نوشته شده بود.
این اطلاعات به خودی خود چندان چنگی به دل نمیزد، ولی وقتی آدم خیلی گرسنه است، یک تکه نان خشک هم اشتهابرانگیز میشود. وقتی بیکار بودم، این فهرست مثل یک مجلهی جنجالی برایم جذاب بود. راستش را بخواهید درواقع تنها کاغذی بود که چیزی ازش سر درمیآوردم.
برای این که وانمود کنم مشغول کارم، تصمیم گرفتم که آن را از بر کنم. حدود صد اسم بود. اغلب کارمندان متأهل و پدر و مادر خانواده بودند و این موضوع کار مرا سختتر میکرد.
به هر حال سعی کردم اسم آنها را حفظ کنم. گاهی به پرونده نگاه میکردم تا در دلم اسامی را تکرارکنم. هروقت سرم را بلند میکردم، نگاهم به چهرهی فوبوکی میافتاد که روبهرویم نشسته بود.
آقای سایتو دیگر از من نمیخواست که برای آدام جانسون یا هر شخص دیگری نامه بنویسم. درواقع هیچچیز از من نمیخواست، به جز این که برایش قهوه ببرم.
وقتی در یک شرکت ژاپنی مشغول به کار میشوید کاملاً عادی است که اول با اوچاکومی، یعنی ((شغل شریف آبدارچی)) کارتان را شروع کنید. از آنجا که تنها سمتی بود که به من واگذار شدهبود، آن را خیلی هم جدی گرفتم. خیلی زود با عادتهای هرکس آشنا شدم: برای آقای سایتو از ساعت هشت و سی دقیقه یک فنجان قهوه بدون شیر. برای آقای اوناجی یک فنجان شیرقهوه و دو حبه قند در ساعت ده. برای آقای میزونو ساعتی یک لیوان کوکاکولا. برای آقای اوکادا یک فنجان چای انگلیسی با کمی شیر سر ساعت پنج بعد از ظهر. برای فوبوکی، یک فنجان چای سبز ساعت نه صبح، ظهر یک فنجان قهوه بدون شیر، ساعت سه بعد از ظهر یک فنجان چای سبز، و ساعت هفت آخرین فنجان قهوه بدون شیر، فوبوکی هربار با ادب از من تشکر میکرد.
این کار پیش پاافتاده اولین دلیل نابودیم شد.
یک روز صبح آقای سایتو به من خبر داد که معاون مدیرکل از هیئت عالی رتبه شرکت همکار در دفترش پذیرایی میکند.
-قهوه برای بیست نفر.
با سینی بزرگم وارد دفتر آقای اموشی شدم و به نظر خودم حرف نداشتم. در حالی که نگاهم را پایین انداخته بودم و تعظیم میکردم، با تواضعی مبالغهآمیز قهوه تعارف کردم و ظریفترین تعارفات متداول را بر زبان آوردم. اگر نشان افتخار آبدارچی وجود داشت، حتماً حقش بود به من بدهند.
چند ساعت بعد، هیئت عالی رتبه شرکت را ترک کرد. صدای مهیب و صاعقهآسای آقای اموشی غولپیکر بلند شد:
-سایتو سان.
آقای سایتو مثل ترقه از جا جست، رنگ از چهرهاش پرید و به سوی کنام معاون دوید. عربدههای مرد غولپیکر از پس دیوار طنین میانداخت. نمیشد فهمید چه میگوید، ولی به نظر نمیرسید سخنانی ملایم و از سر مهربانی باشد.
آقای سایتو با چهرهای برافروخته بازگشت. برایش احساس همدردی احمقانهای کردم، چون فقط یک سوم حریفش وزن داشت. آن وقت بود که با لحنی عصبانی مرا صدا کرد.
به دنبالش به دفتری خالی رفتم. چنان عصبانی بود که به لکنت افتاده بود.
-شما به شدت هیئت شرکت همکار را معذب کردید. تعارفاتی به کار بردید که نشان میداد به زبان ژاپنی کانلاً مسلطید.
-ولی آنقدرها هم زبان ژاپنیام بد نیست سایتو سان.
-ساکت! به چه اجازهای از خود دفاع میکنید؟ آقای اموشی از دست شما خیلی عصبانی است. باعث شدید جو سنگینی بر جلسه امروز حاکم شود. وقتی شرکای ما دیدند یک نفر سفیدپوست آنجاست که زبانشان را میفهمد، چهطور دیگر میتوانستند به ما اعتماد کنند؟ از این به بعد دیگر ژاپنی صحبت نمیکنید.
با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش کردم…
این نوشتهها را هم بخوانید