بررسی و نقد سلاخ خانهٔ شمارهٔ پنج، اثر کورت ونه گات

نوشته بی تا بهروزیان:
سلاخ خانهٔ شمارهٔ پنچ متن پست مدرنی است که بر خلاف تداعی اولیه از پست مدرنیسم، نه تنها گیج کننده و گریزان از فهم نیست برعکس رمانی است بسیار خوش خوان و لذت بخش. این تا حدود زیادی مربوط میشود به شیوهٔ روایت که زبردستی کورت ونه گات را به عنوان یک نویسندهٔ خلاق به خوبی نشان میدهد.
در این رمان علاوه بر جنگ جهانی دوم و بمباران درسدن – مرکز ایالت زاکسن آلمان در بُعدی وسیع و با نمایی باز از کشتارهایی بیرحمانه در طول تاریخ روبرو میشویم. زیبایی کار در این است که گاهی فقط اشاره به مکانهایی مثل شهر دیتون یا داکوتای جنوبی روزنهای میشود به پیشینهٔ آنها در ارتباط با جنگ، جنگ افزارها و خونریزیهایی که بیشتر اوقات در اثر زیاده خواهی احمقانهٔ انسانها اتفاق افتاده اند و این تفکر را شکل میدهد که «کشتار غیر نظامیان با هر هدفی که باشد کاری وحشیانه و غیر انسانی است.» این درونمایهٔ اصلی بارها و بارها در روایتهایی مجزا و گهگاه تکرار شونده و هر بار به اندازه و شکلی متفاوت در طول رمان تکثیر میشود.
در دو صفحهٔ ابتدایی فصل دوم زندگی بیلی پیل گریم – کاراکتر اصلی – به اختصار بیان میشود. تولد، تحصیل، جنگ، اسارت، ازدواج، سقوط هواپیما و مرگ همسرش به طور خلاصه ولی کاملا دقیق و پشت سرهم آورده میشود. در دو- سه صفحهٔ بعدی علاوه بر چند پاره شدن بیلی در بُعد زمان، مسئلهٔ ترالفامادوری ها هم وارد متن میشود.
به نظر میرسد نویسنده همان ابتدای متن دست مخاطب را میگیرد و گوشه و کنار داستان را به او نشان میدهد. این شیوه از یک سو کمک میکند که مخاطب در حین مطالعه متن بین پرشهای زمانی گیج نشود و از سوی دیگر تکنیکی است که نگاه ترالفامادوریها به زمان را در شیوهٔ روایت بازتاب میدهد.
«تمام لحظات گذشته، حال و آینده همیشه وجود داشته اند و وجود خواهند داشت. برای مثال درست همان طور که ما زمینیها میتوانیم به قسمتی از کوههای راکی نگاه کنیم ترالفامادوریها هم میتوانند به لحظات مختلف زمان نگاه کنند.»
می توان گفت آنچه این متن را به یک رمان ضد جنگ خاص تبدیل کرده، شیوه و شگرد درخشانی است که ونه گات برای بیان جنگ انتخاب کرده است، به نحوی که مخاطب به جای اینکه با کاراکتر هم ذات پنداری کرده و احساس کند جنگیدن در چنان موقعیتی به خاطر هدفی مشخص و مقدس بوده است، به این باور میرسد که جنگ افروزی به هر صورت کاری احمقانه است. این تا حدود زیادی مرهون طنز تلخ ونه گات است. ونه گاتی که در ابتدای متن یک شعر به قول خودش بند تنبانی را میآورد و وسوسهٔ نوشتن دربارهٔ درسدن را با آن یادآور میشود.
«جوانی بود از اهل ستانبول،
که با اسباب خود میگفت آن خُل،
تمام ثروتم از کف ربودی،
تنم را این چنین داغان نمودی،
ولی جیشت نمی آید، دگر تو.»
این آغازِ طنزِ تلخ خُردکنندهای است که گاهی در طول متن به نیش و کنایه منجر میشود. نیش و کنایهای که نویسنده، کاراکترها، وضعیت ایجاد شده و به طور کلی تاریخ و تفکر جنگ افروز انسانها را هدف قرار میدهد.
بیلی بینایی سنج و عینک ساز است. در شهری زندگی میکند که بیشتر آدمهایش نیاز به عینک برای اصلاح دیدشان دارند. این قدرت بینایی محدود در واقع نمایی است از بینش محدود و نگاه بستهٔ زمینیها به ابعاد مختلف فضا – زمان که بیلی در چهل و چند سالگی قصد دارد با ارائهٔ آموزههایی از ترالفامادوریها آن را اصلاح کند. «بیلی فکر میکرد کاری که اکنون به آن مشغول است تجویز نمره عینک برای ارواح معیوب جهان است و دست کمی از شغل قبلی او ندارد.»
بیلی پیل گریم در فصل دوم کتاب، وقتی نوجوان کم سن و سالی است که پشت خطوط آلمانیها گیر افتاده، برای نخستین بار در بُعد زمان چند پاره میشود به طوری که مرگ، گذشته و حتی پیش از تولد خودش را در یک قوس کامل میبیند.
بیلی هیچ اسلحهای با خود ندارد. درواقع میشود گفت یک غیرنظامی است اسیر جنگی ویرانگر که تضاد و چندگانگی عمیقی در ذهن و زندگیاش ایجاد میکند، به طوری که از آن پس در رویدادهای متعدد زندگی بیلی همواره ردپای تضادی درونی را شاهد هستیم. خواستگاری کردنش از والنسیا و بستری شدنش در بیمارستان روانی، سخنرانی در باشگاه لابینز که با صدای بم مردانه و کاملا جذاب انجام میشود ولی در ذهنش انعکاس صدای جیرجیری زمان سربازی اش را دارد، زندگی مرفه و گریههای بی صدای گاه گاهش.
بیلی مسافر بی ارادهٔ زمان است. «می گوید، در ترس دایم به سر میبرد زیرا هرگز نمی داند در مرحلهٔ بعد، کدام نقش زندگیاش را باید ایفا کند.» دزدیده شدنش بهوسیلهٔ ترالفامادوری ها، اسارت در سلاخ خانهٔ شمارهٔ پنج، تعیین نمرهٔ عینک برای یک کودک عقب ماندهٔ ذهنی یا تلویزیون نگاه کردن در شب عروسی دخترش که به نظر من یکی از تاثیرگزارترین این بخش هاست. فیلم مربوط به بمبافکنهای آمریکایی را، یک بار از آخر به اول و بار دوم از اول به آخر میبیند. «تا جائیکه استوانهها را در هایی که شبانه روز کار میکردند، پیاده کردند و محتویات خطرناک آنها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک اینکه بیشتر این کارها را زنان انجام میدادند.» این شیوهٔ روایت و تصویر سازی خاص است که آرزوی عمیق دنیایی بدون جنگ افزارها را در ذهن مخاطب بارور میکند.
در این رمان چند پاره شدن کاراکتر اصلی در زمان، جایگزین درخشانی برای فلش بکهای متعدد یا جریان سیال ذهن در رمانهای مدرن محسوب میشود. با این تکنیک خواننده بدون اینکه نیاز باشد در پیچ و خم افکار کاراکتر قرار بگیرد تا با تصویرهای ذهنی یا گفتگوهای درونی از گذشته مطلع شود، گذشته را مستقیم و بدون واسطه میبیند. به عبارت بهتر گذشته هیچگاه معنا پیدا نمی کند و همواره میشود اکنونِ متن. مخاطب به طور ملموس آن را درک میکند و با کاراکتر در هر بعد زمان همراه میشود.
زندگی و عملکرد کاراکترها با چند رویداد نمادین، به اختصار ولی کاملا دقیق و جاندار تصویر میشود تا جایی که گاهی صرفا تکرار یک اسم، رویداد مربوط به آن کاراکتر را در متن تکثیر میکند.
به عنوان مثال ادگار دربی، مردی که تندرستترین عضو گروه اسرای آمریکایی است، معلم، ورزشکار و دارای ایدههایی بلند دربارهٔ آمریکا. تنها فردی که در مقابل کمبل میایستد تا زیباترین نقش زندگیش را بازی کند. بیشتر اوقات با عنوان «ادگار دربی فلک زدهٔ خودمان» وارد متن میشود تا طنز تلخی را یاد آوری کند که از همان پاراگراف اول با آن روبرو شده ایم. «یکی از بچههایی که در درسدن میشناختم راستی راستی با گلوله کشته شد آن هم به خاطر برداشتن قوری چای یک نفر دیگر»
یا در جایی دیگر «پری مهربانی که مادر خواندهٔ سیندرلا بود»، اسمی میشود برای یک اسیر انگلیسی با موهای سرخ آتشی، تا تلخی طنزی گزنده را در فضای اسفناک اردوگاه منتشر کند. و نمایهای شود برای کاراکترهایی که هیچ فردیت خاصی ندارند. در فصل هشت کتاب میخوانیم. «در این داستان تقریبا شخصیت پردازی نشده است و رویارویی شخصیتها نیز تقریبا وجود ندارد علت آن این است که آدمهای این داستان اکثرا موجوداتی بسیار بیمار و بازیچههای بی بخار نیروهای بسیار بزرگی هستند. از همه چیز گذشته، یکی از اثرات اساسی جنگ سرکوبی فردی انسان است.»
در همین راستا میبینیم که کاراکترها و به طور ارجح کاراکتر اصلی چهرههایی نیستند که اعتقادات، نظرات و دیدگاه نویسنده را به مخاطب عرضه کنند. جایی ترالفامادوریها هستند تا فلسفهٔ زمان، مرگ و دیدگاه آدمها را نسبت به این دو مقوله مورد انتقاد قرار بدهند و در جایی دیگر یک نویسندهٔ تخیلی کتابهای علمی تخیلی با نام کیلگور تراوت است تا با بخشها و خلاصهای از کتاب هایش، نگاه مسیحیت و تاثیرات آن را بر ذهنیت جنگ افروز آدمها نقد کند. در واقع کاراکتر هم مثل مخاطب در معرض این فلسفه و نظریات قرار میگیرد.
رمان پر است از خرده روایتهایی دربارهٔ نابودیهای بزرگ، روایتهایی که از اعماق تاریخ بیرون کشیده شدهاند، وسایلی برای شکنجه و مرگ همنوعان. در جایی ادگار دربی از هوای مصنوعی باور نکردنی میگوید «که گاهی عدهای از زمینیها وقتی نمیخواهند زمینیهای دیگر روی زمین باشند، برای این زمینیهای دیگر خلق میکنند.»
در جایی دیگر و همگام با حضوررونالد ویری در متن، توضیح کاملی دربارهٔ باکرهٔ آهنی میخوانیم یا وسیلهای مثل اشکلک انگشت و همهٔ اینها در ارتباط با پدر ویری است که علاقهٔ زیادی به جمع آوری اسلحه و وسایل شکنجه دارد. همان جاست که ویری بدترین نوع شکنجه را که اختراع خودش است شرح میدهد و بیلی ته دلش وسوسه میشود از ساعتها تفکرش دربارهٔ زخمهای خار، تیغ و میخ بگوید. زخمهایی ترسناک و واقعی روی بدن مسیح مصلوب، در شمایل روی دیوار اتاق خواب کوچکش در شهر ایلیوم و این صحنه نقدی میشود بر این واقعیت که، آن چه به عنوان نماد مسیحیت اهمیت و ارزش فوق العاده پیدا کرده است در واقع نمایی است از این که انسانها میتوانند بی رحمانه هم نوع خود را شکنجه داده و با خونسردی درد و رنج او را تماشا کنند.
ویری در کنار همهٔ وسایل شکنجه و کشتاری که به همراه دارد عکس وقیحانهای از یک زن و اسب تاتو را هم حمل میکند و این نشان دهندهٔ انحطاط عالی ترین احساسات و روابط انسانی در دنیای جنگ افزارهاست.
در فصل نخست با داستان سرباز سابق جوانی روبرو میشویم که حلقهٔ ازدواجش گیر میکند به پیچکهای آهنی در آسانسوری قدیمی که دو پرندهٔ عشق آهنی روی آن نشسته اند و آن جاست که میبینیم حتی عشق و نمادهای مربوط به آن هم میتواند در دنیایی جنگ زده موجب مرگ وحشتناک یک سرباز سابق بشود.
در متن بارها به بوی گل سرخ و گاز خردل اشاره میشود. گاز خردل که همان بوی سلاحهای شیمیایی است و میتواند نمایانگر مرگ و تنفر آدمها از یکدیگر باشد، دقیقا در کنار گل سرخ به عنوان نماد عشق و زندگی آورده شده است.
جایی در ابتدای متن راوی میگوید «در حالی که دهانم بوی گاز خردل و گل سرخ میدهد با زنم ماشین سواری میکنم.» و این همان بویی است که در آخر داستان از معدنهای جسد توی شهر درسدن به مشام میرسد. «و بَعد اجساد از هم متلاشی و ذوب شدند و بوی گل سرخ و گاز خردل میگرفتند.»
آوردن گاز خردل و گل سرخ در کنار هم و احساس این بوها به طور همزمان، شانه به شانه بودن مرگ و زندگی یا عشق و نفرت را نمادین میکند. «وقتی آن دو موجود زیبا گذشتند. والنسیا از شوهر مضحکش در مورد جنگ سوال کرد. ارتباط دادن رابطه جسمانی و افسون با جنگ، به وسیلهٔ یک زمینی ماده، کاری ساده دلانه بود.»
در این متن با دیدگاه ضد جنگ دو زن به طور عمده آشنا میشویم، یکی مری زنِ اوهار – همرزم سابق نویسنده- که ابتدا با رفتار سردش با نویسنده و سپس با بیان انتقاد صریحش نسبت به شیوه احتمالی نوشتن کتاب، انگیزهای میشود برای ونه گات تا کتاب را با عنوانِ دوم «جنگ صلیبی کودکان» به او تقدیم کند و دیگری زن لوط.
نویسنده به دنبال داستانهایی از نابودیهای بزرگ انجیل کیدئون را مطالعه میکند. «آنگاه خداوند برسدوم و عموده گوگرد و اتش از حضور خداوند از آسمان بارانید.» شاید این اولین تصویر سازی از نابودی شهرهاست. «همه میدانند سکنهٔ این دو شهر، مردمان آلودهای بودند. بی وجود آنها جهان جای بهتری شد.»
«البته لوط به زنش گفته بود پشت سر خود را نگاه نکند تا چشمش به جایی که زمانی خانه و کاشانهٔ آن همه مردم بود نیفتد. اما زن لوط برعکس پشت سر خود را نگاه کرد و من به خاطر همین کار دوستش دارم زیرا عمل او کاری انسانی بود. و به ستونی از نمک تبدیل شد بله رسم روزگار چنین است.»
«بله رسم روزگا چنین است.» جملهای که در پایان هر زندگی در متن تکرار میشود و واقعیتی تلخ را با طنزی سیاه بیان میکند.
«این کتاب را یک ستون نمک نوشته است. قرار نیست انسان پشت سر خود را نگاه کند، من هم صد البته دیگر این کار را نمی کنم.» بدیهی است که هول کشتار درسدن به گونهای وجود نویسنده را تسخیر کرده که با وجود چند پاره شدن کاراکتر اصلی در بعد زمان و پرشهای متعدد در رویدادها، تصویر سازی از آنچه که بعد از کشتار باقی مانده و بهره برداری از اولین معدن جسد را تا صفحههای آخر داستان به تعویق میاندازد. در آن جا دیگر با خرده روایتها و چند پاره شدنهای بیلی روبرو نیستیم و داستان با یک دور نسبتا تند به پایان میرسد.
منبع: شماره 147 نشریه آزما