جوزف کنراد، زندگی، آثار، اندیشه و فلسفهٔ شاهکارهایی مثل لرد جیم و دل تاریکی

سید مسعود رضوی: جوزف کنراد از بزرگان ادیبان روزگار ماست. ماهیت ژرف و تأویلانگیز رمانهایش، همراه با نثر فاخر و اشرافی، او را امتیازات بسیار داده است. اما مضامین و مفاهیم عمیقی که برخی از آنها همچون پیشگوییهایی دربارهٔ وضع بشر معاصر و کیفیت اجتماعات انسانی متحقق گردیده، هر روز بر اهمیت این مرد میافزاید. در میانهٔ قرن بیستم، اقبال به آثار او کاهش یافته بود، اما به تدریج چنان اعتباری به خود دید که علاوه بر جهان انگلیسی زبان، شمولی جهانی یافت و بحث و بررسی آثار و آرای وی گسترده شد. در این مقاله، شمهای از زندگی و معرفی آثار او همراه با تکیه بر اثر بسیار مهم وی به نام «دل تاریکی» به نظر خوانندگان عالی مقام میرسد.
من در داستانم از مردان زنان واقعی صحبت میکنم، نه از ارواح رویایی و دلفریبی که در میان گل و لای و دود در پیرامون ما در جنب و جوشاند و از تابش تقوا و فضلیت ما، نور ملایمی از آنها ساطع است، ارواحی اثیری که واجد تمامی ظرافتها و حساسیتها و خردمندی ها هستند، اما تنها چیزی که ندارند قلب است…خوشحالم از این که با افراد عادیو فناپذیر همدردی کنم. مهم نیست که در کجا زندگی می کنند”
(جوزف کنراد، جستاری از مقدم بر نخستین کتابش 1895)
اورسن ولز، نابغهٔ بزرگ سینما و نمایشنامهنویسی، همواره آرزو داشت براساس رمان «دل تاریکی» اثر جوزف کنراد فیلمی بسازد. «او حتی یک نمایشنامهٔ رادیویی هم براساس کارهای کنراد تنظیم کرد، اما به اعتراف خودش در مقابل هیبت کتاب زانو زد و هیچگاه نتوانست جرأت ساخت این اثر را به خود بدهد». بعدها فرانسیس فورد کوپولا، کارگردان نامدار آمریکایی و خالق سهگانهٔ «پدر خوانده»، خطر کرد و فیلم شگفتانگیزی براساس قلب تاریکی ساخت. این فیلم با بازی مؤثر مارتین شین و مارلون براندو، اقتباسی دیدنی بود و «اینک آخر الزمان» نام داشت. فیلمی که به رغم شکست تجاری، تأثیر هنری و گسترده بر سینمای معاصر نهاد.
جوزف کنراد، نام کوتاه شده و به اصطلاح تخلص ادبی یوزف تئودور کنراد نالچز کورز نیوفسکی است. او یکی از برترین رماننویسان همهٔ ادوار جهان و از بنیانگذاران داستاننویسی مدرن انگلستان است. با این حال او انگلیسی نبود و زبان انگلیسی را هم دیر یاد گرفت. جوزف کنراد در سوم دسامبر سال 1857در لهستان به دنیا آمد. در آن دوره، چتر استعمار روسیه بر لهستان باز بود. پدرش آپولو کورزنیوفسکی، روشنفکر، مترجم و نویسندهای با گرایشات انقلابی و ملیگرایانه بود. او آثاری از ویلیام شکسپیر و چارلز دیکنز را به زبان لهستانی برگردانده بود و به گفتهٔ جوزف کنراد «شاعر و درامنویسی بود با موهبتی سرشار از طنز».
در سال 1861، پدر به جرم فعالیتهای سیاسی زیرزمینی، توسط مزدوران تزاری لهستان دستگیر و به مدت شش ماه در قلعه نظامی ورشو زندانی شد. سپس به همراه خانواده به استان روسی «ولوگدا» تبعید شد؛ جایی که به گفتهٔ آپولو کورزنیوفسکی «لجن زاری عظیم و پر از دزد و پلیس» معرفی شده است. در این هجرت تبعیدی، خانوادهٔ کنراد رنج بسیار کشید. در سال 1863که خانوادهٔ کنراد موفق به بازگشت به کییف شدند، مادر جوزف که 34سال بیشتر نداشت درگذشت. آنگاه به شهر گالیسیای لهستان بازگشتند و سپس به کراکوف رفتند. در سال 1869 پدرش نیز درگذشت و تربیت و سرپرستیاش به عمویش سپرده شد.
جوزف کنراد جوان، همواره دو تمایل و آرزوی بزرگ داشت. اول دریانوردی و دوم نویسندگی. این هر دو، در مورد او عجیب مینمود، زیرا برای کسی که همواره در سرزمینهایی زیسته که به دریا راه نداشته، تمایل به دریانوردی بلندپروازی و تخیّل بود، در مورد نویسندگی نیز، او بالاخره از زبان و ادبیات انگلیسی سر درآورد که تا سن 21 سالگی هیچ چیز از آن نمیدانست. بههرحال در 17 سالگی راهی بندر مارسی در فرانسه شد تا هم جهان آزاد را تجربه کند و هم در مسیر آرزوهایش گام بردارد. از آنجا با کشتی سه دکلهای به نام مون بلان شروع به دریانوردی کرد. به مارتینیک و هاییتی رفت و تجارب بسیار اندوخت. این کشتی در روزهای جنگ به گل نشست و کنراد با مشکلات مالی زیادی روبهرو شد. در این زمان تجربهٔ انسانی بسیار تلخی را از سر گذراند.«در اواخر فوریه و اوایل مارس سال 1878، پس از شکست در قماری که در مونت کارلو شرکت کرد، اقدام به خودکشی نمود و با تفنگ به سینهٔ خود شلیک کرد. معهذا، با کمک عمویش «تادیوز بابروفسکی» از مرگ رهایی یافت.
جوزف کنراد، هرچند بارها از این ماجرا در داستانهایش سخن گفته بود، اما اصل ماجرا را سالها پنهان کرد تا آنکه در دهه 1950 این موضوع برای نخستی بار علنی شد. ایدهٔ خودکشی، در بسیاری از داستانهای کنراد دیده میشود و حتی بعضی از منتقدان وی را از این منظر با اگزیستانسیالیستهای فرانسوی و حتی آلبرکامو مقایسه میکنند».6
تجارب و مطالعات فراوان جوزف کنراد-به زبانهای لهستانی و فرانسوی-بسیار بر بصریت او افزود. اما شگفت آنکه در سال 1878، بیآنکه کلمهای انگلیسی بداند، مارسی را به قصد بریتانیا ترک کرد. در انگلستان مدتها در قسمت کشتیهای تجاری میان سنگاپور و بورنئو رفتوآمد کرد و به سرزمینهای دوردست نظیر هند و تایلند و مالایا و استرالیا رفت. در سالهای 1890و 1891 سفری مهم و هیجانانگیز به کنگو داشت و در همانجا ایدهٔ اصلی داستان «دل تاریکی» به ذهنش خطور کرد.
آنچه در این سفر دیده و حس کرده بود پروتوتایپ و زمینهٔ اصلی این نوول ژرف را به وجود آورد. کنراد تا ژانویهٔ سال 1849 و سن 37 سالگی به دلیل بیماری رماتیسم و علاقه به نویسندگی، دریانوردی را کنار نهاد. در سال 1886 به تابعیت انگلستان درآمد. در سال 1895 اولین رمان خود را به نام «حماقت [یا دیوانگی] آلمایر» نوشت.
از این پس زندگی آرامتری داشت. با فضای ادبی لندن آشنا شد و با زنی به نام «جسی جورج» ازدواج کرد. کنراد با ادوارد گارنت، ادوارد توماس، فورد مادوکس فورد، هنری جیمز، برتراندراسل، جان گالس ورثی و بسیاری دیگر از نویسندگان شهیر انگلیسی آشنا بود. او علاقهای پر کشش به انگلستان داشت و از نویسندگان زیادی تأثیر گرفته بود. مهمترین این نویسندگان ویلیام شکسپیر و چارلز دیکنز بودند که سرمشقهای نثر داستانی او در زبان انگلیسی محسوب میشدند. اما از آموزههای ادبی گوستاو فلوبر هم بسیار بهره برده و نظم و کیفیت توصیف و توالی اجزا را از او آموخته بود8
او داستانهای متعدد و بسیار مهمی نوشت که جملگی از شاهکارهای داستاننویسی در قرن بیستم جهان و از مفاخر ادبیات انگلیسی محسوب میشوند.9 جوزف کنراد، دو پسر به نامهای بوریس و جان الکساندر داشت و آخرین رمان کامل او The Rover (آواره یا خانه به دوش) نام داشت. پیش از مرگ، دست به کار نوشتن رمانی به نام Suspense (تعلیق یا انتظار) بود که اجل مهلتش نداد. خانم کنراد گفته است که در اواخر حیات کنراد، نوعی غریزهٔ توطن در او بود. اما او در کنت، و در خانهٔ انگلیسیاش در دهکدهٔ بیشاپس بودن و در کنار خانوادهٔ انگلیسیاش باقی ماند و تا به آخر نوشت. گرچه چند سالی رنجور بود. اما مرگش ناگهانی و پس از حملهٔ قلبی در صبح سوم اوت 1924 اتفاق افتاد. مدفنش در کانتربوری است و نام لهستانی او بر سنگ قبرش نوشته شده است».
ویل فوردن، نویسندهٔ گزارش گاردین دربارهٔ کنراد در قسمتی از مقالهٔ خود مینویسد: «…با این همه، کنراد هنوز هم نویسندهٔ مردمپسندی نیست و شاید این به خاطر عبارتهای دور از احساساتیگرایی و البته شکگرایی او باشد. اما با توجه به حجم آثارش، هنوز هم این سؤال وجود دارد که چرا کنراد مردمپسند نیست؟ بسیاری از خوانندگانی که برای نخستین بار به سراغ آثار کنراد میروند، آن را سخت و دشوار مییابند. به نظر خیلیها چون انگلیسی زبان مادری وی نبوده و آن را پس از لهستانی و فرانسوی آموخته، چنین است. اما، این سؤال هر پاسخی که داشته باشد، اغلب با صفت مبهم توصیف میکنند…
برتراند راسل در مقالهای، شرح آشنایی خود را با کنراد و نظرات خود در باب اهمیت آثار او را شرح داد و او را بسیار ستوده است. او میگوید که در سپتامبر 1913 با کنراد آشنا شده و «نخستین برداشتم از او همراه با شگفتی بود. زبان انگلیسی را به لهجه غلیظ خارجی صحبت میکرد و هیچ چیز در سکناتش نبود که به نحوی دریا را القا کند. سراپا یک لهستانی اشرافی بود. احساسش به دریا و به انگلستان، نوعی عشق شاعرانه بود…کنراد، بدانگونه که از خلال کتابهایش میتوان یافت، از اخلاقیان متعصب بود، و از لحاظ سیاسی هیچ میانهای یا انقلابیان نداشت…. با این همه، گونهای احساس قوی سیاسی داشت…سیاست چندان مورد علاقهاش نبود. آنچه علاقهاش را برمیانگیخت روح فردی بشر بود در مواجهه با بیتفاوتی طبیعت، و چه بسا با خصومت بشری، به تبعیت از نبردهای درونی با هوسهای خوب و بد که به تباهی میانجامد. فاجعه تنهایی، قسمت بزرگی از اندیشه و احساس او را اشغال کرده بود…دو مسئلهای که ظاهرا پیش از همه، تخیل کنراد را آکنده، مسائل تنهایی و ترس از غرایب است».
کنراد در نامهای به راسل نوشته بود: «محبت ستایشگرانه عمیق من که، اگر میرفتی تا دیگر هرگز مرا نبینی و روز بعد وجودم را به دست فراموشی بسپاری، همواره و تا الی الا بد نثار تو بود»، معهذا اختلاف برداشتهای زیادی میان آنها بود. راسل خاطره و مکاتباتی نقل میکند درباره چین و اینکه به آینده چین و سوسیالیسم بین المللی بسیار دل بسته بود. امّا کنراد این امیدهای سطحی به کمونیسم چینی و ادعاهای برابریجویانه رادیکال را که مدهای اوایل قرن بیستم بود، با نگرش و کاوشی عمیقتر محک میزند. او به راسل نوشت که نظراتش درباره آینده چین «سرما را به روح آدمی میدواند» و همچنین با اشاره به اندیشه سوسیالیسم بین المللی مینویسد:
«چنین چیزی را من نمیتوانم با هیچ نوع مفهوم قاطعی همراه کنم. من هرگز نتوانستهام در کتاب کسی یا گفتار کسی نکته مجابکنندهای بیابم که حتی یک لحظه در برابر احساس عمیق من به وجود شقاوت حاکم در جهان مسکون با آدمیان قد علم کند». راسل اعتراف میکند که: «احساس کردم که کنراد، در این اشارات بدبینانه، حکمتی عمیقتر از امید سطحی من به فرجامی نیک برای چین نشان داده است. باید گفت که تاکنون نیز حوادث، صحت نظر او را به اثبات رسانیده است». افزون بر این مطالب، راسل از «عشق او به انگلستان و نفرتش از روسیه» سخن میگوید. نفرتی که در اغلب آثارش، خاصه در «لردجیم» و «از چشم غربی» موج میزند و «این تا بدان پایه بود که نه به تولستوی ارج مینهاد و نه به داستایوسکی. زمانی به من گفت که تورگنیف تنها داستانسرای روسی است که میستاید.»
شور خاص و شاید تیرهای که همچون یک سایه وهمناک بر سراسر داستانهای کنراد سایه افکنده، معمولا نشانه رمانتیسمی تلخ پنداشته شده است. «سبکشناسان متفق القول کنراد را نویسندهای رمانتیک دانستهاند. در اینکه ذهنیات او مانند روش ادراکش کیفیتی رمانتیک داشته، از ناحیه خودش هم انکار نشده است:
«درک رمانتیک واقعیتها استعداد ذاتی و طبیعیم بود. رمانتیسم در نقش خود فاجعه است. اما اگر با احساسی از مسئولیت شخصی در امر دشوار شناختن واقعیات هستی، تحت ضابطه قرار گیرد، به انسان دیدگاهی میدهد که از آن دیدگاه سایههای زندگی با درخششی از درون ظاهر میشوند. داشتن اینگونه رمانتیسم نه تنها گناه نیست، که برای شناخت حقیقت مطلوبتر است و میتواند بهترین وجه واقعیت را، هر قدر هم که سخت و غیر قابل انعطاف باشد، نمایان سازد. در این سختی، بعضی از وجوه زیبایی را میتوان یافت».
خلق و خوی کنراد همانند قهرمانان داستانهایش ریشه در احساسات تند و بیپروا داشت. از قوانین اخلاقی و مسئولیتهای اجتماعی برداشتی غیر قابل انعطاف، تند و شاعرانه داشت. ایدآلیستی بود که احساسات اولیهاش براساس ارادهای قهرمانانه بنا شده بود: ارادهای متعهد به مبارزهای مصممانه با روحیهای ممتاز».31
هر قضاوتی درباره کنراد داشته باشیم، نهایتا باید بپذیریم که«این لهستانی مالیخولیایی، نیازمند احترام و ستایشی برآمده از پیچیدگی و دشواری بود، یعنی شیوه بیان و زبانی که خود او را در امان نگه میداشت.
…در تمامی رمانهای او تفکری بیمارگونه نمود دارد. قهرمانان او در دنیایی که احاطهشان کرده، غریبهاند و از این امر که هرگز یکی از ما نخواهند شد به خوبی آگاه هستند. همه آنان از در مرکز توجه قرار گرفتن ترسی عظیم دارند، با این وجود گرههای تنهایی انسان در نقطهای از زمان گشوده میشوند و به این ترتیب شخصیتپردازی ناآرام کنرادی هویت مییابد».
درباره کنراد، تاکنون آثار مهم و تکنگاریهای فراوان از سوی منتقدان و ادیبان جهان نوشته و منتشر شده است. نثر او در شمار نثر کلاسیک ادبی انگلستان در تمام دانشکدههای زبان و ادب انگلیسی مورد توجه و محل پژوهش است. آثارش به زبانهای مهم ترجمه شده و تا سال 2007 ، به سی و هشت زبان برگردانده شده است. از جوزف کنراد، مجموعه کثیری نامهها، دست نوشتهها، اتود داستانها و حتی طرحهای نقاشی مربوط به داستانها یا طرحهای داستانی باقی مانده که بیشتر آنها منتشر شده است. مجموعه نامهها و مکاتبات او در هشت جلد در دهه 0891 توسط دانشگاه کمبریج منتشر گردید. او در این نامهها، اشتیاق عظیم خود به نوشتن و کیفیات دستیابی به سبکی فاخر را توضیح میدد. از جمله در بخشی از نامه مورخ 31 مارس سال 1899 به ادوارد گارنت نوشته:
«…آه خدای من! من مینویسم! مینویسم! مینویسم و باز هم مینویسم! حتما مینویسم و با سرعت. اما نه چندان سریع که قادر باشم اوقات از دست رفته را جبران نمایم. با این وجود باز هم مینویسم… حقیقت این است که چنان ارزشی ندارم که افکار تو را به خود معطوف نمایم. هر چه بیشتر مینویسم، جوهره کمتری در نوشتههای خود مییابم. معیارها در نظرم تنزل مییابند. این امر بسیار دردناک است و من با آن روبرو هستم. من با آن روبرویم و وحشت آن در من ریشه میدواند…».
دل تاریکی
دل تاریکی Heart of Darkness رمان بسیار معروف کنراد است که در سال 1906 منتشر شد. خلاصه داستان از این قرار است که ملوانی به نام مارلو، از زمان کودکی مجذوب رودی بزرگ است که در منطقهای کاوش نشده در آفریقا جاری است، سالها بعد، شرکتی که مأمور کاوش در آن منطقه است، فرماندهی یک کشتی مخصوص حمل عاج را به عهده او میسپارد. مارلو، پس از سفری طاقتفرسا و تمام نشدنی و کابوسگونه، سرانجام موفق میشود که در عمق منطقه به کمپ شرکت برسد. اما همه چیز را آشفته و درهم ریخته و مرموز مییابد. سکوت مرموزی بر بومیان ساکن آنجا حاکم است. مارلو میکوشد به جستجوی نماینده شرکت به نام مستر کورتس بپردازد، اما خبری از او در دست نیست. مارلو براساس نشانهها به اعماق جنگلهای وحشی میرود و در آنجا کورتس را در حالتی که به الاهه و خدای قبایل وحشی بدل شده مییابد. کورتس که با اندیشه دعوت وحشیان به مسیحیت سفر خود را آغاز کرده بود، سرانجام به خدایگان و رئیس رقصندگان و قربانیکنندگان قبایل متوحش بدل شد. او بارها کوشید بگریزد، اما وحشیان او را یافتند و حاضر نبودند خدای سفید خود را از دست بدهند. او اینک در حالتی نیمه دیوانه و در حال مرگ با مارلو روبرو میشود. مارلو میکوشد او را راضی کند تا با او بیاید، اما او دیگر حاضر نیست. مارلو او را به زحمت و با زور همراه میکند، اما سوار بر کشتی، کورتس میمیرد. پایانبندی داستان با رقص زنی عریان از قبایل و یافتن بسته نامهای متعلق به نامزد کورتس از سوی مارلو، خواننده را درگیر تردیدهای عظیم میکند. مارلو میرود که آنها را به آن زن برساند، اما در برابر خود زنی را مییابد که قادر به ایثار و ایمان و رنج است و با یاد گم شدهاش به زندگی ادامه میدهد. مارلو قادر نیست حقیقت زندگی و مرگ کورتس را بیان کند و تنها به زن اطمینان میدهد که کورتس در واپسین دم حیات به یاد او بوده و نام او را بر زبان رانده است.
«این حکایت بلند، دارای همه خصوصیتهایی است که هنر کنراد را بیان میدارد؛ هنری که به ویژه در توصیف طبیعت بکر و پر ابهام میکوشد تا نه تنها اندیشه خواننده را به خود معطوف دارد، بلکه با پیچیدن او در میان رشتهای وسیع از حسّها، تمامی شخصیت او را جذب کند، جنگل با همه هیاهو و رمز و راز خفقانآورش در اطراف ما زندگی میکند. چهره کورتس، که گویی گاهی تجّسم همان جنگل است، دارای نیرویی چنان القاکننده است که تقریبا جادویی مینماید؛ نیرویی که برخی اوقات، در طول روایت، به احساسی از ترحم بیپایان تبدیل میشود».
رمان تیره و تکاندهنده دل تاریکی، منشا تأثیر عظیمی بر ادبیات و سینمای پس از خود بوده است. چنان اقتباسهای متعددی از این اثر صورت گرفته که خود نیازمند مقاله و تحقیقی جداگانه است. دهها اثر درجه اول سینمایی در تأثیر از فضا و داستان و شخصیتهای دل تاریکی خلق شده است. راسل دربارهٔ آن مینویسد در بین نوشتههای کنراد، «بیش از همه، شیفتهٔ داستان وحشتناکش دل تاریکی بودم که در آن، ایده آلیستی نسبتا ضعیف، بر اثر وحشت از جنگلهای استوایی و تنهاییاش در میان وحشیان، دیوانه میشود. این داستان، به گمان من، جامعتر از همه، فلسفهٔ او را در باب زندگی بیان میکند. دریافت من-گرچه نمیدانم که آیا یک چنین تصویر ذهنی را میپذیرفت-این بود که کنراد جامعهٔ متمدن و اخلاقا قابل تحمل بشری را به خطرناکی گام زدن بر قشری نازک از گدازهٔ تازه سرد شده میدانست که هر لحظه ممکن بود بشکند و رهرو بیاحتیاط را به قعر آتشین فرو برد. او از اشکال گونهگون جنون شورانگیزی که آدمیان را بدان رغبتی است، سخت آگاه بود، و همین بود که اعتقادی چنان عمیق به اهمیّت انضباط به او بخشیده بود. شاید بتوان گفت که دیدگاه او همان «آنتی تز» روسو است که میگوید: «انسان در بندزاده میشود، اما میتواند آزاد شود». بنابراین، معتقدم که کنراد میتوانست بگوید: انسان آزاد میشود، ما نه با رها کردن انگیزههایش، نه با سر به هوایی و بیبندوباری، بلکه با رام کردن انگیزههای سرکش و به کار گرفتن آنها در خدمت هدفی حاکم». کیفیت توصیف فضای خفقانآور، گرم و درهم تنیدهٔ جنگلهای مناطق حارّه، همراه با حزن فلسفی در روایت کنراد از سرنوشت انسانهایی که به قلب ظلمت سفر میکنند، گویی، برآیندی از سفر محتوم انسان به سوی مرگ است. آن جهان کشف ناشده که هیچ خبری از کرانههای آن نداریم. نگاه تلخ و تیرهٔ کنراد، بیان ما فی الضمیر انسان در حالتی نیمه هشیار و در رویاروی با امر خطیری است که پنهان شده و هیچ از اسرار آن نمیدانیم. انسان رویاروی طبیعت. رویاروی ماوراء الطبیعه. رویاروی مرگ. رویاروی غریزه. رویاروی عقیده. رویاروی خود…اینها شمّهای از آن چیزهایی است که مثل شکارچی او را دنبال میکند یا برایش دام نهاده و ضمن وسوسه کردن، شرط هلاکت و رنج او، و قیدی سهمگین بر آزادی او را فراهم مینماید. همهٔ رمان دل تاریکی، توصیف این شرایط است. به استعاره، به تصریح، به توصیف یا به بیانی سرشار از عجز و سنگین. آنجا که واپسین دم حیات کورتس را وصف میکند:
«یک شب که با شمعی به سراغ کورتز رفتم، از شنیدن صدای او که کمی لرزش داشت و میگفت: «در تاریکی دراز کشیدهام و منتظر مرگم» یکّه خوردم. نور شمع حدود نیم متری چشمانش بود. به خودم فشار آوردم و زیر لب گفتم «مزخرف نگو!» و مثل صاعقه زدهای بالای سرش ایستادم. در همهٔ عمرم چیزی نزدیک به تغییراتی که در چهرهاش پدیدار شد ندیدهام، و آرزو میکنم که دیگر هرگز هم را نبینم. آه، من متأثر نشده بودم، مسحور شده بودم. درست انگار نقابی دریده شده باشد. بر آن چهرهٔ عاجوار، نقشی از غروری دلگیر، نیرویی ستمگر، وحشتی مبتذل-و یأسی شدید و عمیق دیدم. آیا داشت در آن لحظهٔ عالی از معرفت ناب هر یک از احساسهای گونهگون آرزو، وسوسه، و تسلیم سراسر حیاتش را دوباره زندگی میکرد؟ به نجوا، و انگار خطاب به موجودی خیالی یا شبحی فریاد کشید-دوبار فریاد کشید-و به فریادی که بیش از نفسی نبود گفت: «وحشت! وحشت!» شمع را خاموش کردم و از اتاقک بیرون آمدم». این توصیف احتضار را، آنگاه کنراد با همان نثر سرد و سنگین، و توصیف ژرف و تکاندهنده تکمیل میکند، هنگامی که چند لحظه بعد، کورتس میمیرد:
«همهٔ زائران به بیرون هجوم بردند که تماشا کنند. من ماندم و به خوردن شامم ادامه دادم.
…آنجا دستکم چراغی بود اما بیرون وحشیانه، بسی وحشیانه تاریک بود…روز بعد، زائران، چیزی را در حفرهای گلی دفن کردند. و همراه با آن مرا هم، تقریبا به خاک سپردند.»
این داستان، بیشک محصول حکمت و جهانبینی کنار بود. عصارهٔ فلسفهٔ او دربارهٔ سرشت و سرنوشت انسان. همچنانکه در بخشی از نامهٔ خود به آر.بی.کانینگهام گراهام، در تاریخ 14 ژانویه سال 1898 ، چند سالی قبل از انتشار دل تاریکی نوشته است: «…سرنوشت انسانی که در نهایت محکوم به هلاکت از سردی است، ارزش تحمّل شداید را ندارد. و اگر این اندوه را به قلبتان راه دهید، به فاجعهای تحملناپذیر بدل میشود. اگر به ترقی و رفاه معتقدید باید زار بگریید، چرا که در فرجام، کمال مطلوب حاصل از این ره نیزی سردی، تاریکی و سکوت است. اگر منصفانه بنگرید خواهید دانست که شوق اصلاح، پیشرفت فضیلت، معرفت و حتی زیبایی، تنها کوششی بیهوده در مسیر حفظ ظواهر زندگی است. گویی شخصی در اجتماع کوران، نگران طرز دوخت لباس خود باشد. زندگی ما را نمیشناسد و ما نیز از آن بیاطلاعیم. ما حتی از افکار خود نیز بیخبریم. نیمی از واژگانی که به کار میبریم هیچگونه معنایی در بر ندارند و نیم دیگر را هرکس بسته به حماقت و غرور خود درک میکند. ایمان، تنها یک افسانه است و اعتقادات، همانند مهی موجود بر کرانهٔ دریا، هماره در حال دگرگونی؛ افکار از بین میروند؛ واژگان پس از یک بار ادا شدن فنا میشوند؛ و خاطرهٔ دیروز همانند امید؛ فردا در پردهای از ابهام قرار میگیرد. تنها رشتهٔ کلام تکراری من بیانتها جلوه مینماید. همانگونه که مسکینان و رعایا میگوید: «خواهش میکنم. برادر، برای رضای خدا به من ترحم کن، مرا عفو کن» و ما نمیدانیم که بخشش یعنی چه، یا عشق و رضای خدا در چیست و یا اینکه خدا در کجاست…»
درک کافکاوار جوزف کنراد از زندگی و فهم کامووارش از مرگ، البته نشانهای از برخورد او با جهان نو آمده نیز محسوب میشود. او خود را امروزی میدانست: «من شخصی هستم «امروزی» و ترجیح میدهم تا واگنر موسیقیدان و رودین پیکرتراش را در ذهن خود مجسّم سازم…» با این حال راسل معتقد است: «دیدگاه کنراد از نوگرایی سخت به دور بود. در دنیای نو، دو فلسفه وجود دارد: یکی آنکه از روسو مایه میگیرد، و انضباط را به مثابهٔ غیر ضرور کنار میگذارد؛ و دیگری که دلالت خود را کلا در توتالیتاریانیسم میجوید، و انضباط را اساسا تحمیلی از برون میداند.
کنراد پیرو سنّت قدیم بود و معتقد به اینکه انضباط باید از درون مایه بگیرد. بیانضباطی را نفی میکرد و از انضباطی که صرفا برونی بود نفرت داشت».32 این منظر فکری و این مبنای بدبینانه، که متکی به تجربهها و حوادث و اندیشههای فراوان بود، سرانجام او را واداشت تا در نامهای به راسل بگوید که «اگرچه آدمی به پرواز درآمده است امّا پروازش عقابوار نیست بلکه سوسکوار است. و شما حتما متوجه شدهاید که پرواز سوسک چقدر زشت، مضحک و ناهنجار است.»42
همهٔ این کشمکش انسانشناسانه، مرگ اندیشانه و فلسفی دربارهٔ جای و مقصد و ماهیت زندگی را میتوان در واپسین جستار دل تاریکی، در استعارهای ناب دید:
«…همه چیز از آنچه بود تاریکتر میشد-تاریکتر از همه لحاظ…- مارلو از گفتن باز ماند و دور از ما نشست. گرفته و خاموش و به حالت بودایی در حال نیایش. برای مدتی هیچ کس حرکتی نکرد. مدیر ناگهان گفت: اولین مدّ آب را از دست دادهایم. من سر برداشتم. دیدرس آب، با سدّی از ابر سایه پوشیده بود، و سطح آرام رود که تا دورترین کرانههای جهانی ادامه داشت، دلگیر زیر آسمانی ابرآلود، گسترده بود و انگار تا دل تاریکی انبوهی پیش میرفت.»
دو برگردان فارسی
نخستین اثری که از کنراد به فارسی ترجمه شد، «مأمور سرّی» بود که توسط پرویز داریوش برگردانده و در سال 1343 منتشر شد. بجز آن «لرد جیم»، «جوانی»، «از چشم غربی»، و «پیروزی» نیز ترجمه و منتشر شده، و آخرین اثر، حماقت خانه آلمایر است که توسط حسن افشار به فارسی برگردانده و از سوی نشر مرکز در سال 1386 منتشر شده است. تا آنجا که نگارنده میداند، یک مجموعه داستان کوتاه-سه داستان -و شش داستان کوتاه نیز در مجلات و گاهنامههای فارسی از کنراد منتشر شده است. در سالهای اخیر مقالهها و نقدهایی نیز دربارهٔ سبک و زندگی و کتابهای وی در نشریات و روزنامهها منتشر شده که برخی از آنها بسیار مفید است.
اما دل تاریکی، دو بار ترجمه و منتشر شده است. نخست توسط مرحوم محمد علی صفریان در دههٔ پنجاه و دوباره توسط صالح حسینی در دههٔ هشتاد. محمد علی صفریان از زبده مترجمان پیشرو ایران در دهههای سی تا پنجاه بود. او در سال 1308 به دنیا آمد و پس از تحصیلات متوسطه برای طی یک دوره خبرنگاری به انگلستان رفت. در بازگشت در شرکت نفت مشغول به کار شد، اما حرفه و دلمشغولی اصلیاش ادبیات و ترجمه بود. او از اواخر دههٔ 1320 همکاری با حزب توده را آغاز کرد و همواره گرایشی به چپ داشت. معهذا آثارش بسیار آزاد و مفید بود. در یک دوره تحت تأثیر و همراهی ابراهیم گلستان، نجف دریابندری، ناصر تقوایی، م آزاد، حسن پستا و صفدر تقیزاده که همگی در آبادان مشغول کار بودند قرار داشت. سبکش به دریابندری نزدیک بود و چند کار مشترک با صفدر تقیزاده منتشر کرد.
برخی آثار او عبارتند از: سیمای پنهان برزیل، چرخ و فلک، مرگ در جنگل، دوبلینیها، فلاهرتی، دل تاریکی و جوانی، محمد علی صفریان در مهرماه سال 1367 خورشیدی در آمریکا بر اثر سکته قلبی درگذشت. مزار او در امامزاده عبد اللّه شهر ری واقع است.
ترجمهٔ دوم از دکتر صالح حسینی است. وی از بهترین و پر دانشترین مترجمان معاصر ایران است. در سال 1325 در سقز متولد شد و پس از تحصیلات اولیه به آمریکا رفت. در آنجا از دانشگاه جورج واشنگتن دکترای زبان انگلیسی گرفت. حسینی از استادان برجستهٔ دانشگاه شهید چمران اهواز و از منتقدان و ادیبان پر کار دوران ماست. برخی از کارهای او عبارت است از 1984 اثر جرج اورول، به سوی فانوس دریایی اثر ویرجینیا و ولف، خشم و هیاهو از ویلیام فالکنر، آخرین وسوسهٔ مسیح از نیکوس کازانتزاکیس، برادران کارامازوف اثر داستایوسکی و دهها ترجمه و تألیف دیگر در عرصهٔ ادبیات داستانی، نقد، نظریه ادبی و زبان. صالح حسینی دو اثر کنراد را به فارسی برگردانده که هر دو از سوی نشر نیلوفر منتشر شدهاند.«لرد جیم» و «دل تاریکی». متأسفانه مجوّز دل تاریکی همزمان با چاپ سوم آن در سال 1387 باطل شد و این هم از بدیمنیهای فرهنگ در دیار ماست.
ترجمهٔ صالح حسینی از محمد علی صفریان بهتر و دقیقتر است. اما برخی مزایای نثر صفریان که در برگردان سبک مهارتی خاص داشت نباید فراموش شود. در چاپ مرحوم صفریان، دو داستان «جوانی» و «دل تاریکی» همراه یکدیگر منتشر و به نام دل تاریکی و جوانی منتشر شده بود که با توجه به محتوای متفاوت هر دو به لحاظ هدف و چشمانداز، روایتی در امتداد زندگی-امیدهای جوانی و تیرگیهای واپسین-را همزمان ارائه میدهند. کنراد در این داستانها نیز «به شیوهٔ تا حدودی امپرسیونیستی خود، رنجهایی را که انسان عصر حاضر به خاطر تنهایی و از خودبیگانگی متحمل میشود، مطرح میکند و عذابهای فردی را که به علت از خودبیگانگی قادر به درک احساسات متعالی بشری چون عشق، دوستی، اعتماد و…نیست، به تصویر میکشد».
صالح حسینی در مقدمه مفصل و تحلیلی بر ترجمهاش از دل تاریکی، براساس تئوریهای نورتروپ فرای در کتاب معروف تحلیل نقد که قهرمانان رمانها را در پنج گروه «اسطوره»، «حماسه»، «رمانس»، «تراژدی» و «طنز» طبقهبندی میکند، بر این باور است که بجز اسطوره «که از مقولات ادبی معمول خارج است»، «ویژگی دل تاریکی این است که جملگی چهار مقوله را در آن میتوان یافت. به این معنی که این اثر ما رمانس است و هم تراژدی، هم حماسه است و هم کمدی، هم رئالیستی است و هم طنزآمیز…»
در باب اهمیت دل تاریکی بسیار میتوان گفت. اگرچه رمان بسیار کوچکی است اما موثر و پر دامنه، همچنان بر ادب و فرهنگ خوانندگان رخنه میکند. صالح حسینی در موخرهای بر این اثر نوشته است: «دل تاریکی را بزرگترین رمان کوتاه قرن بیستم و واقعیت فرهنگی اروپا، محکومیت روشهای استعماری بلژیک در کنگو، سفر شبانه به دنیای ناخودآگاه، نمایش امپریالیسم مسیحی و…نامیدهاند.
جروم تایل آن را با افسانه طلب جام مقدس مقایسه میکند، با این تفاوت که شخصیت داستانی به جای دیدن نور، تاریکی را میبیند ولی در عین حال به بینایی میرسد. لیلیان فدر با توجه به فضای رمان و چگونگی سفر شخصیت داستانی، جا پای حماسههای کهن ادبیات غرب، بخصوص آنهئید اثر ویرژیل شاعر بزرگ رومی، را در آن مییابد و نتیجه میگیرد که دل تاریکی مانند آنهئید نقل ماجراهای انسان، کشف بیعدالتیهای سیاسی و اجتماعی، و بررسی تشرف انسان به دنیای اسرار دل و ذهن خویش است. و رابرت ایوانز در ساخت کلی این رمان، الگوی دوزخ دانته را نشان میدهد…»
منبع: شماره دوم نشریه اطلاعات حکت و معرفت