معرفی کتاب: سرزمین موعود نوشته باراک اوباما

سرزمین موعود، کتاب خاطرات باراک اوباما، چهل و چهارمین رئیس جمهور آمریکا بین سال 2009 تا سال 2017 است. این کتاب در نوامبر سال 2017 منتشر شده است و حالا در ایران دستکم توسط دو انتشاراتی منتشر شده است. اوباما قرار است که ادامه این کتاب را هم در جلد دیگری بنویسد.
این کتاب همچنین به صورت یک کتاب گویا یا صوتی به مدت 28 ساعت که متن آن توسط خود اوباما قرائت شده، منتشر شده است.
اوباما پیش از این هم دو کتاب پرفروش داشت: رؤیاهایی از پدرم و جسارت امید. سرزمین موعود از دوران کودکی اوباما شروع میشود، جزئیاتی در مورد کارزار انتخابیاتش را میگوید و دوره اول ریاست جمهوریاش را توضیح میدهد. کتاب با رخداد قتل بن لادن در می 2011 به پایان میرسد.
سرزمین موعود
نویسنده : باراک اوباما
مترجم : امیرحسین رزاق
نشر مون
۱۰۶۰ صفحه
خرید کتاب سرزمین موعود
از میان تمام اتاقها و سالنها و نقاط تاریخی کاخ سفید، رواق غربی را بیش از همه دوست داشتم. این رواق روباز، هشت سال تمام، مسیر پیاده روی یک دقیقهای من از خانه به محل کار بود. در این راهرو هر روز میتوانستم وزش باد سرد زمستانی یا هرم داغ تابستان را روی صورتم حس کنم. در آنجا افکارم را قبل از شروع ملاقاتهای بعدی سروسامان میدادم، استدلالهایم را برای اعضای بدبین کنگره و هیئت انتخاب کنندگان آماده میکردم و عزمم را جزم میکردم تا از پس تصمیم گیریها و بحرانهای پیش رو بربیایم.
در اولین روزهای کاخ سفید، دفاتر اجرایی و اقامتگاه خانواده، همه در یک ساختمان قرار داشت و رواق غربی چیزی جز مسیری به سمت اسطبل اسبها نبود؛ اما وقتی تئودور روزولت به ریاست جمهوری رسید، باور داشت یک
ساختمان به تنهایی نمیتواند کارکنانی مدرن و شش کودک پرسر و صدا در خود جا دهد و درعین حال سلامت عقل او را تأمین کند. از همین رو، دستور ساخت قسمتهایی را داد که امروزه به اسم بال غربی و دفتر بیضی میشناسیم. در طول دهههای بعدی و رئیس جمهورهای پس از او، رواق به تدریج ظاهر کنونی خود را یافت: راهرویی که قسمت غربی و شرقی باغ رز را به یکدیگر متصل میکند، در شمال آن دیواری قطور و ساده با پنجرههای گنبدی و در غرب ستونهای سفیدی وجود دارد که مانند گاردی افتخاری امنیت رهگذران را تأمین میکند.
در کل عادت دارم آهسته راه بروم. میشل گاهی با بیحوصلگی میگوید انگار در جزایر هاوایی پیاده روی میکنم. با این حال، راه رفتنم در رواق متفاوت بود. میدانستم چه ماجراهایی در آن رقم خورده و چه کسانی پیش از من در آن قدم گذاشته بودند. سریع و محکم قدم بر میداشتم و پژواک قدمهایم روی سنگ فرش رواق به گوش میرسید و در همان حال با صدای قدمهای مأموران سرویس مخفی در چند متریام همراه میشد. وقتی به سراشیبی انتهای رواق، که برای عبور راحت ویلچر فرانکلین دلانو روزولت ساخته شده بود، میرسیدم او را تصور میکردم که لبخند بر لب، با چانهای رو به جلو و سیگاری که سفت بین دندانها نگه داشته، سعی میکند از سراشیبی بالا برود. وقتی از در شیشهای عبور میکردم، برای نگهبانهای یونیفرم به تن دست تکان میدادم. گاهی این نگهبانها مشغول کنترل دستهای از بازدیدکنندگان متحیر بودند. اگر وقت داشتم با آنها دست میدادم و میپرسیدم اهل کجا هستند. با این حال، طبق معمول به سمت چپ میپیچیدم، از اتاق کابینه میگذشتم و وارد دفتر بیضی میشدم. با کارکنان خصوصیام احوال پرسی میکردم، فهرست برنامه و فنجان چای داغی برمی داشتم و کار آن روز را شروع میکردم.
در هفته چند بار وارد رواق میشدم و باغبانها را میدیدم که همگی از کارکنان سازمان پارکهای ملی بودند و مشغول کار در باغ رز. خدمه باغ اغلب مردان پیری بودند که یونیفرم خاکی سبز به تن داشتند. گاهی برای محافظت در برابر نور خورشید کلاه سایبان دار میپوشیدند یا در فصل سرما با کاپشنهایی بزرگ خودشان را میپوشاندند. اگر عجله نداشتم، میایستادم و از گیاهان تازهای که کاشته بودند تعریف میکردم یا درباره صدماتی که طوفان شب گذشته به باغ وارد کرده بود پرس و جو میکردم. آنها هم با غروری پنهان درباره کارشان توضیح میدادند. خیلی کم صحبت بودند. حتی با یکدیگر هم با اشاره و تکان سر حرف میزدند. هریک روی کار خود تمرکز داشت، ولی در حرکت جمعیشان هماهنگی ظریفی دیده میشد. اد توماس از همهشان مسنتر بود. پیرمردی سیاه پوست، لاغر و بلندقد با گونههایی فرورفته که چهل سال در کاخ سفید مشغول به کار بود. اولین بار که او را دیدم، دستمالی از جیب پشتی شلوارش درآورد تا قبل از دست دادن با من گل و لای دستهایش را پاک کند. رگهای برجسته و پینههای دستش مثل ریشههای درختی بودند که کل دست مرا در بر گرفته بود. از او پرسیدم پیش از بازنشستگی چند وقت دیگر میخواهد در کاخ سفید بماند. پاسخ داد: «نمی دانم آقای رئیس جمهور. کار کردن را دوست دارم. کار برای مفاصلم سخت شده ولی فکر میکنم تا زمانی که شما اینجا هستید من هم میمانم تا مطمئن شوم ظاهر باغ خوب است.»
آه که باغ چه ظاهر زیبایی داشت! گلهای ماگنولیا در هر گوشه سایه افکنی میکردند. پرچینها سبز تیره و ضخیم بودند. درختهای سیب جنگلی به خوبی هرس شده بودند. چند کیلومتر آن طرفتر گلخانههایی بود که گلهای آن محیطی رنگارنگ به وجود آورده بود: قرمز، زرد، صورتی و بنفش. بهار، لالهها دسته دسته سرشان را به طرف خورشید خم میکردند. تابستان، گلخانه پر میشد از گل آفتاب پرست، شمعدانی و نیلوفر پاییز هم موسم گل داودی، گل مروارید و گلهای وحشی بود. همیشه هم تعدادی رز قرمز درشت، گاهی هم زرد و سفید، آنجا وجود داشت.
هرگاه به رواق میرفتم یا از پنجره دفتر بیضی به بیرون نگاه میکردم، زنان و مردانی را میدیدم که مشغول به کارند. مرا یاد نقاشی کوچکی از نورمن راکول میانداختند که کنار تصویر جورج واشنگتن و مجسمه نیم تنه دکتر کینگ به دیوار آویخته بودم. در نقاشی پنج آدم ریزجثه با رنگ پوست متفاوت و کارگرانی با لباسهای جین، زیر آسمان لاجوردی از طنابهایی آویزان و مشغول تمیز کردن چراغ مجسمه آزادی هستند. با خودم فکر میکردم این مردان در نقاشی هم مانند باغبانان کاخ سفید، همچون نگهبانانی منظم هستند یا مانند کشیشان مؤمن فرقهای منضبط. به خودم میگفتم من هم باید همین قدر سخت کوش باشم و به اندازه آنان به کارم اهمیت بدهم.

به مرور زمان، قدم زدنهایم در رواق، خاطرات بیشتری خلق میکرد؛ خاطراتی نظیر رویدادهای عمومی بزرگ، اعلانهایی که در مقابل برقابرق دوربینها انجام میگرفت و همایشهای مطبوعاتی با رهبران خارجی؛ اما خاطراتی هم بودند که کمتر کسی شاهدشان بود؛ خاطراتی مثل مسابقه مالیا و ساشا برای دویدن به سمت من در یک ملاقات سرزده عصرانه، یا بو و سانی، سگهایمان، که در برف میغلتیدند و پنجههایشان چنان در عمق برف فرو میرفت که روی چانههایشان ریش سفیدی نقش میبست. بازی کردن با توپ فوتبال در یک روز آفتابی پاییزی، یا تسلی دادن به مشاوری که مشکل شخصی داشت.
چنین تصاویری اغلب از ذهنم میگذشت و در محاسبات ذهنیام اخلال ایجاد میکرد. این تصاویر، گذر زمان را به من یادآوری کرده وگاه مرا از حس دلتنگی برای گذشته و آرزوی به عقب برگرداندن زمان، مملو میکردند. البته پیاده روی صبحگاهی دوای این دلتنگی نبود و فقط زمان را جلوتر میبرد؛ روز کاری جدیدی در انتظارم بود و باید تنها بر امور پیش رو تمرکز میکردم.
اما شبها اوضاع فرق میکرد. در مسیر پیاده روی عصرگاهی به سمت اقامتگاه خانوادگی، کیف دستیام پر از کاغذ بود وگاه سعی میکردم گام سست کنم یا حتی بایستم. هوایی را که با عطر خاک و چمن و گل پر شده بود، تنفس میکردم و به صدای باد، یا از آن بهتر، به صدای باران گوش میدادم. گاهی به نمای باشکوه کاخ سفید و نوری که روی ستونها میافتاد خیره میشدم، به پرچم بالای گنبد کاخ که در نور میدرخشید یا به بنای یادبود واشنگتن که آن دورها، گویی آسمان تیره را شکافته بود وگاه هم به ماه و ستارگان یا به نور عبور یک هواپیما.
در چنین لحظاتی، به مسیر عجیبی که مرا به اینجا رسانده بود، فکر میکردم.
خانواده من از اصحاب سیاست نبودند. پدربزرگ و مادربزرگ مادریام، از اهالی غرب مرکز کشور و از تباری اسکاتلندی – ایرلندی بودند. با معیارهای امروزی و به ویژه با معیارهای زادگاهشان، کانزاس در دوران رکود اقتصادی، میتوان گفت لیبرال بودند و سعی میکردند از اخبار روز مطلع باشند. مادربزرگم که او را«توت» (مخفف توتو یا همان مادربزرگ در گویش هاوایی) مینامیدم، در حالی که از بالای روزنامه صبح «تبلیغات هونولولو» نگاهم میکرد، میگفت: «اطلاع از اخبار روز از نشانههای یک شهروند خوب است»؛ اما او و پدربزرگم به غیر آنچه عرف اخلاقی جمعه بود، حامی هیچ ایدئولوژی خاصی نبودند. مادربزرگم معاون بخش سپردهگذاری در یکی از بانکهای محله بود و پدربزرگم متصدی بیمه عمر. به کارشان فکر میکردند و به پرداخت قبوض و اقساط و لذت بردن از تفریحات کوچک زندگی.
به هرحال باید در نظر داشته باشیم که در اوهایو زندگی میکردند؛ جایی که در آن هیچ چیز چندان فوری به نظر نمیرسد. پس از سالها زندگی در جاهای مختلف، از اوکلاهاما گرفته تا تگزاس و ایالت واشنگتن، درنهایت در سال ۱۹۶۰ یعنی یک سال پس از اینکه ایالت شدن هاوایی تصویب شد، به آنجا کوچ کردند. اکنون اقیانوسی عظیم آنها را از شورشها و اعتراضات و چیزهایی از این قبیل جدا میکرد. تا جایی که یادم میآید، تنها گفت وگوی سیاسی مادربزرگ و پدربزرگم در مورد یک میکده ساحلی بود؛ شهردار هونولولو محل آب تنی مورد علاقه پدربزرگ را خراب کرده بود تا خط ساحلی را در منتها الیه وایکیکی نوسازی کند.
پدربزرگ هیچگاه او را برای این کارش نبخشید. اما مادرم، آن دانهام، عقاید راسخی داشت. او که تنها فرزند والدینش بود، در دبیرستان علیه رسم و رسوم رایج شورید؛ شعرهای شوریده شاعران گمنام را میخواند، آثار اگزیستانسیالیستهای فرانسوی را مطالعه میکرد و بدون اینکه به کسی بگوید، چندین روز را با ماشینهای گذری به سان فرانسیسکو سفر میکرد. وقتی کودک بودم درباره راهپیماییهای حقوق مدنی صحبت میکرد و اینکه چرا جنگ ویتنام اشتباهی فاجعه بار بود؛ درباره جنبش زنان (موافق دستمزد برابر بود، اما چندان به اصلاح نکردن موهای بدنش علاقهای نداشت.) و مبارزه علیه فقر میگفت. وقتی به اندونزی مهاجرت کردیم تا با پدرخواندهام زندگی کنیم، همیشه سعی میکرد فساد دستگاه دولتی را بیان کند(مثلا میگفت که فلان کار با دزدی فرقی ندارد.)، حتی اگر به نظر میرسید که مردم نیز در این فساد شریک هستند. بعدها در تابستانی که من دوازده ساله بودم، وقتی به تعطیلات خانوادگی یک ماهه رفتیم و سراسر ایالات متحده را سفر کردیم، اصرار داشت هر شب به جلسات محاکمه پرونده واترگیت که از رادیو پخش میشد، گوش دهیم و در این اثنا، تفسیر خودش را هم ارائه میگرد(مثلا میگفت که از طرف داران مک کارتی چه انتظاری دارید؟ )
فقط به سرخط اخبار توجه نمیکرد. یک بار وقتی فهمید من عضو گروهی از قلدرهای مدرسه شدهام که یکی از بچهها را اذیت میکنند، مرا مقابل خودش نشاند و در حالی که لبهایش را با دلخوری به هم میفشرد، گفت: «می دانی پری (این لقبی بود که مادرم و والدینش در سنین کودکی به من داده بودند و اغلب هم به صورت خلاصه «بر» تلفظ میشد)، آدمهایی توی این دنیا هستند که فقط به خودشان فکر میکنند. برای آنها مهم نیست برای بقیه چه اتفاقی میافتد و فقط دلشان میخواهد به آن چیزی که میخواهند برسند. دیگران را زیر پا میگذارند تا خودشان احساس مهم بودن بکنند؛ اما آدمهایی هم هستند که برعکس این را انجام میدهند و خودشان را جای بقیه میگذارند و سعی دارند کاری نکنند که به دیگران آسیب بزند.»
بعد درحالی که مستقیم به چشمانم خیره شده بود، ادامه داد: «حالا تو میخواهی جزء کدام دسته از آدمها باشی؟ »
در آن لحظه حس بدی نسبت به خودم پیدا کردم و همان طور که هدفش بود، سؤالش تا مدتها ذهنم را درگیر کرد. از دید مادرم، جهان پر از فرصتهای آموزش اخلاقی بود؛ اما هیچ وقت ندیدم در یک پویش سیاسی شرکت کند. او هم مانند والدینش به نظامهای سیاسی، عقاید سیاسی و آموزههای مطلق گرایانه بدبین بود و ترجیح میداد ارزشهایش را در سطح کوچکتری مطرح کند. میگفت: «جهان جای پیچیدهای است، پر. برای همین هم جذاب است.» باوجود ترسش از جنگ جنوب غربی آسیا، بیشتر زندگیاش را در آنجا سپری کرد؛ زبان و فرهنگ آنجا را آموخت و بسیار پیش از آنکه سیستم اعتبارات خرد در نظام توسعه بین الملل رایج شود، چندین برنامه اعطای وامهای خرد به افراد فقیر را در دست داشت. او که از نژادپرستی وحشت داشت، نه یک بار که دو بار با فردی غیر از نژاد
خودش ازدواج کرد و عشق بیحد و حصرش را سخاوتمندانه نثار فرزندان دورگهاش میکرد. از محدودیتهای اجتماعی تحمیل شده بر زنان خشمگین بود و وقتی زندگی مشترک برایش غیرقابل تحمل یا ناامیدکننده شد، از هر دو همسرش جدا شد و به دنبال شغل انتخابی خودش رفت. فرزندانش را طبق نجابتی که بر اساس معیارهای خودش تعریف کرده بود، بزرگ میکرد و تقریبا هر کاری را که مایه خوشحالیاش بود، انجام میداد.
در دنیای مادرم، امر شخصی همان امر سیاسی بود، هرچند از این اصطلاح برای بیان عقایدش استفاده نمیکرد. هیچ کدام اینها برای این نیست که بگویم او برای پسرش هدف و آرزویی در سر نداشت. با وجود محدودیتهای مالی، او و پدربزرگ و مادربزرگم مرا به پوناهو فرستادند؛ بهترین دبستان هاوایی. تصور اینکه به کالج نروم اصلا برایش دل چسب نبود؛ اما هیچ کس در خانوادهام هرگز فکر نمیکرد که روزی ممکن است من صاحب منصبی دولتی بشوم. اگر از مادرم میپرسیدید، احتمالا تصورش این بود که در بهترین حالت، مدیر نهادی بشردوستانه مانند بنیاد فورد خواهم شد. پدربزرگ و مادربزرگم هم دوست داشتند روزی مرا در کسوت قاضی ببینند، یا یک وکیل دعاوی مانند پری میسون.
پدربزرگ و مادربزرگ میگفتند: «شاید این طور بتواند از این سروزبانش استفاده خوبی بکند.» از آنجا که پدرم را خیلی ندیده بودم، تأثیر چندانی هم در زندگیام نداشت. فقط میدانستم مدتی در یک شغل دولتی در کنیا مشغول به کار بوده و وقتی ده ساله بودهام، از کنیا آمده تا برای یک ماه در هونولولو پیش ما بماند؛ اولین و آخرین باری بود که او را دیدم. بعد از آن، فقط در خلال نامههایگاه و بیگاه که روی کاغذهای آبی پست هوایی مینوشت و نیازمند تمبر و پاکت نبود، با من ارتباط داشت. حرفهایی از این قبیل که: «مادرت میگوید شاید معماری بخوانی. فکر میکنم حرفه خیلی کارآمدی است و همه جای دنیا هم شغل برایش هست.»
ارتباط ما در همین حد بود.
خارج از روابط خانوادگیام، در سالهای نوجوانی نه رهبری پرکار، بلکه دانشآموزی کم کار بودم؛ بازیکن بسکتبالی علاقهمند و کم استعداد، طرف دار پرشور وشوق مهمانیهای بیوقفه. نه به دنبال عضویت در شورای مدرسه بودم، نه در گروه پیشاهنگی عضو میشدم و نه به جلسات کنگره محلی میرفتم. در تمام سالهای دبیرستان، من و دوستانم راجع به چیزی به غیر از ورزش، دخترها، موسیقی و برنامههایمان برای پولدار شدن حرف نمیزدیم.
سه تا از رفقای دوران دبیرستان هنوز هم از نزدیکترین دوستانم هستند: بابی تیتکامب، گرگ اورمه و مایک راموس. هنوز هم میتوانیم ساعتها به ماجراهای شیطنتهای جوانیمان بخندیم. این رفقا در سالهای بعد، با وفاداری کم نظیری که همیشه به خاطرش سپاس گزارشان خواهم بود، به کارزار انتخاباتی من پیوستند و در دفاع از سابقه زندگی من به اندازه هرکس دیگری در شبکه خبریام اس ان بیسی ماهر شدند.
اما زمانهایی طی ریاست جمهوریام بود که سردرگمی از چهرههایشان پیدا بود، مثلا وقتی ناظر سخنرانی من برای جمعی انبوه بودند یا افسران جوان نیروی دریایی را میدیدند که در بازدید از یک اردوگاه به من سلام نظامی میدهند. در چنین زمان هایی، گویی این رفقای قدیمی سعی داشتند این مرد کت پوشیده و کراواتزده را با پسربچه خرابکاری که زمانی میشناختند، تطبیق دهند.
گمانم از خودشان میپرسیدند: «این همان پسر است؟ چطوری این طوری شد؟ » و اگر دوستانم این سؤال را از خودم می کردند، فکر نمیکنم که جواب خوبی برایشان داشتم…