معرفی کتاب: گفت و گو با غریبهها – چرا در تشخیص حالات درونی دیگران شکست میخوریم – نوشته مالکوم گلدول

گمشده در ترجمه
امروزه ما تمام مدت با افرادی تعامل داریم که فرضیات، زاویه دید و پیشینهای کاملا متفاوت با ما دارند. کتاب گفت وگو با غریبهها به این موضوع میپردازد که چرا ما در امر ترجمه منظور طرف مقابل این قدر ضیف هستیم.
هر یک از فصلهای کتاب گفت و گو با غریبهها، به درک یکی از جنبههای مسأله تعامل با غریبهها میپردازد. در این فصلها شما مثالهای واقعی زیادی را میتوانید بخوانید که همگی از اخبار واقعی برداشت شدهاند.
در دانشگاه استنفورد واقع در شمال کالیفرنیا، یک دانشجوی سال اولی به نام براک تریر با خانمی در یک مهمانی آشنا شد و در آخر همان شب تحت بازداشت پلیس در آمد.
در دانشگاه دولتی پنسیلوانیا، دستیار سابق مربی تیم راگبی دانشگاه، جری نداسکی، به جرم انحراف اخلاقی کودک نوازی متهم شد و مدیر دانشگاه به همراه دو نفر از دستیاران ارشدش نیر شریک جرمش شناخته شدند.
داستان جاسوسی را میخوانید که هویتش سالها در بالاترین رتبههای پنتاگون مخفی ماند و همچنین داستان مردی را میخوانید که مچ برنارد میداف، کلاهبردار بزرگ را گرفت. داستان محکومیت اشتباهی دانشجوی انتقالی، آماندا ناکس و همین طور داستان خود کشی شاعر آمریکایی، سیلویا پلث را میخوانید.
در تمام این موارد، طرفین درگیر برای ترجمه حرفها و نیات یکدیگر روی یک سری استراتژی خاص تکیه کردند و در هر مورد، کار به جاهای باریک کشید. هدف نویسنده یعنی مالکوم گلدول در کتاب گفت و گو با غریبهها، درک این استراتژیها بوده و تحلیلشان بوده. اینکه بتوان دانست که کجا آمدهاند و چطور باید آنها را حل کرد.
کتاب گفت و گو با غریبه ها
چرا در تشخیص حالات درونی دیگران شکست میخوریم
نویسنده: مالکوم گلدول
مترجم: رضا اسکندریآذر
انتشارات کتاب مرو
250 صفحه
در قرن شانزدهم حدود هفتاد جنگ مختلف بین کشورهای اروپایی در جریان بود. دانمارک با سوئد. لهستان با شوالیههای تتونیک. عثمانیها با جمهوری ونیز. اسپانیا با فرانسه. و خیلی موارد دیگر. اگر الگویی در این درگیریهای بیپایان وجود داشت، این بود که جنگها بین کشورهای همسایه اتفاق میافتاد.
کشورها با افرادی میجنگیدند که دقیقا آن سوی مرزهایشان مقیم بودند. و گاهی با کسانی میجنگیدند که داخل مرزهای خودشان مقیم بودند: جنگ عثمانیها در ۱۵۰۹ بین دو مرز سرحد یک سرزمین درگرفت. در بخش اعظم تاریخ بشریت، درگیریها به ندرت بین ملتهای کاملا بیگانه در گرفته است. افرادی که با هم میجنگیدند، اغلب اوقات به یک خدا معتقد بودند، بناهایشان را مشابه با هم میساختند، شهرهایشان را مشابه یکدیگر سازماندهی میکردند و جنگها را با سلاحهای و قواعد مشابه پیش میبردند.
اما خونبارترین درگیری قرن شانزدهم مطابق با هیچ یک از این الگوها رخ نداد. وقتی هرنان کورتس، گنکینتادور اسپانیایی با مونترومای دوم، حاکم امپراتوری ازتک رودررو شد، هیچ یک از طرفین درگیری چیزی درباره طرف مقابل نمیدانست.
کورتس در فوریه ۱۵۱۹ به ساحل مکزیک قدم گذاشت، به تدریج راهش را در این سرزمین باز کرد و به سمت پایتخت امپراتوری ازتک، تنوچتیتلان پیشروی کرد. وقتی کورتس و سربازانش به تنوچتیتلان رسیدند، محو ابهت این شهر شدند. تنوچتیتلان مکان خارق العادهای بود؛ بسیار بزرگتر و تأثیرگذارتر از تمام شهرهایی که کورتس و افرادش در اسپانیا سراغ داشتند. این شهر روی یک جزیره بنا شده بود و از طریق پلها و کانالهایی با سرزمین اصلی مرتبط میشد. این شهر بلوارهای بزرگ، قناتهای هنرمندانه، بازارهای پررونق، معابدی با گچ بریهای سفید زیبا، باغهای عمومی و حتی یک باغ وحش داشت. پایتخت ازتکها به طرز عجیبی تمیز بود و این موضوع از دید کسانی که در کثافات اروپای قرون وسطی زندگی کرده بودند، دست کمی از معجزه نداشت.
یکی از سرلشکرهای کورتس، به نام برنال دیاز دل کاستیو در خاطراتش مینویسد:
وقتی دیدیم آن همه شهر و دهکده را روی آب و شهرهای عظیم دیگر را روی خشکی ساختهاند، انگشت به دهان مانده بودیم و میگفتیم این چیزی شبیه افسون است. حتی برخی از سربازان ما میپرسیدند، آیا این چیزها را در خیالاتشان دیدهاند یا در عالم واقعیت؟ نمیدانم تمدنشان را چور توصیف کنم. ما چیزهایی دیدیم که قبلا نه دیده و نه شنیده… و حتی در خواب هم ندیده بودیم.»
گروهی از سران از تک جلوی دروازه تنوچتیتلان به اسپانیاییها خوشامدگویی کردند و بعد آنها را نزد مونتزوما بردند. مونتزوما عظمتی تقریبأ سورئال داشت. او روی تخت روانی نشسته بود که با طلا، نقره، گل و سنگهای قیمتی تزئین شده بود. یکی از ملازمانش پیشاپیش تخت روان حرکت میکرد و زمین را جارو میزد. کورتس از اسبش پیاده شد. ملازمان مونتزوما هم او را از تخت روانش پیاده کردند. کورتس به رسم مردم اسپانیا جلو رفت تا مونتزوما را در آغوش بگیرد، اما ملازمان امپراتور مانعش شدند. هیچ کس اجازه نداشت امپراتور را در آغوش بگیرد. در عوض هر دو نفر به هم تعظیم کردند.
آیا تو خودش هستی؟ مونتزوما؟ » امپراتور پاسخ داد «بله، من خودش هستم.» آن دوره پای هیچ اروپایی ای به مکزیک نرسیده بود. هیچ یک از مردم قوم ازتک با هیچ اروپایی ای ملاقات نکرده بود. کورتس هیچ چیز درباره ازتکها نمیدانست، فقط از ثروت عظیم و شهر خارق العادهای که بنا کرده بودند، غرق هیبت بود. مونتزوما هیچ چیز درباره کورتس نمیدانست، غیر از اینکه او با جسارت و بیباکی زیاد و مجهز به سلاحهای عجیب و حیوانات اسرارآمیز بزرگ اسب به امپراتوری ازتک آمده بود که مردم ازتک قبلا ندیده بودند.
آیا این عجیب است که ملاقات بین کورتس و مونتزوما قرن هاست که توجه مورخان را به خود جلب کرده است؟ در آن مقطع از تاریخ ۵۰۰ سال قبل که کاشفان سفر در عرض اقیانوسها را آغاز و با جسارت قصد سرزمینهای ناشناخته را کردند، نوعی تعامل کاملا جدید شکل گرفت.
کورتس و مونتزوما میخواستند با هم گفت و گو داشته باشند؛ اگرچه هیچ کدام چیزی درباره دیگری نمیدانستند. وقتی کورتس از مونتزوما پرسید: «آیا تو خودش هستی؟ »، این حرف را مستقیما ادا نکرد. کورتس فقط به زبان اسپانیایی حرف میزد. بنابراین دو مترجم با خود آورده بود. یکیشان زنی سرخ پوست به نام مالینچه بود که سربازهای اسپانیایی چند ماه قبل به اسارت گرفته بودند.
مالینچه زبان قوم ازتک، ناهواتل و زبان بخشی از مکزیک را که کورتس سفرش را از آنجا آغاز کرده بود (مایایی)، بلد بود. کورتس همچنین یک کشیش اسپانیایی به نام جرونیمو دل آگیلار را همراه خود داشت که کشتیاش در سواحل یوکاتان غرق شده و در جریان اقامت موقتش در آنجا زبان مایایی را یاد گرفته بود. به این ترتیب کورتس به زبان اسپانیایی با آگیلار حرف میزد، آگیلار به زبان مایایی برای مالینچه ترجمه میکرد و مالینچه حرفهایش را از مایایی به زبان ناهواتل برای مونتزوما ترجمه میکرد. و وقتی مونتزوما پاسخ داد: «بله، خودش هستم»، زنجیره طولانی ترجمه، این بار به طور معکوس انجام گرفت. تعامل رودررویی که کورتس و مونتزوما در تمام عمر تجربه کرده بودند، یکباره به طرز نومیدکنندهای پیچیده شده بود.
کورتس را به یکی از اقامتگاههای مونتزوما انتقال دادند؛ جایی که اگیلار بعدها آن را به این صورت توصیف کرد: «مکانی دارای اتاقها و حجرهها بیشمار، تالارهای بینظیر تشکهای بزرگ، بالشهایی از چرم که با الیاف گیاهی پر شده بودند، لحافهایی پر از پر و رداهایی تحسین برانگیز از جنس خز سفید.» بعد از صرف شام، مونتزوما بار دیگر کورتس و افرادش را ملاقات و برایشان سخنرانی کرد. سرگشتگی بلافاصله آغاز شد.
آن طور که اسپانیاییها سخنان مونتروما را ترجمه میکردند، امپراتور ازتک داشت حرفهای حیرتآوری میزد: او بر این باور بود که کورتس یکی از خدایان خداست و بر اساس یک پیشگویی کهن به این سرزمین آمده؛ پیشگویی ای که عنوان کرده بود روزی یکی از خدایان تبعیدشده، از مشرق به این سرزمین خواهد آمد. و در نتیجه مونتزوما به کورتس تسلیم میشود.
احتمالا میتوانید واکنش کورتس را تصور کنید. حالا این شهر باشکوه متعلق به او بود. اما آیا منظور مونتزوما دقیقا همین بود؟ ناهواتل، زبان مردم ازتک، حالتی پرحرمت داشته است. شخصیتی اشرافی مثل مونتروما، مطابق با رسوم فرهنگیشان که افراد قدرتمند وجههشان را با ابراز تواضع نشان میدادند، به نوعی زبان رمزی حرف میزد. متیو رستال مورخ در این باره میگوید: «در زبان ناهواتل، لغت به کار رفته برای “نجیب زاده” با کلمه “فرزند” یکی است. به عبارت دیگر، وقتی امپراتوری مثل مونتزوما خودش را با کلماتی مثل کوچک و ضعیف معرفی میکند، در حقیقت به عزت و قدرت خودش اشاره دارد. بنابراین پرواضح است که ترجمه صحیح چنین زبانی غیر ممکن بوده.»
رستال در این باره مینویسد:
گوینده اغلب اوقات دقیقه خلاف آنچه را مد نظرش بوده، به زبان میآورده. معنای اصلی در لفافهای از لغات محترمانه و متواضعانه قرار میگرفتهاند. با توجه به ناآگاهی اسپانیاییها از این نکته ظریف در ترجمه و تحریفهای ناشی از وجود چند مترجم، نه تنها احتمال میرود که حرفهای مونتزوما سوء برداشت شدهاند، بلکه امکانش وجود داشته که حرفهایش دقیقه وارونه ترجمه شوند. در این مورد خاص، سخنرانی مونتزوما نه به معنای تسلیم شدن خودش، بلکه به معنای پذیرش تسلیم اسپانیاییها بوده است.»
احتمالا در درس تاریخ دبیرستان آمریکا خواندهاید که رویارویی مونتزوما و کورتس به چه صورت پایان میپذیرد. کورتس مونتزوما را گروگان گرفت و بعد به قتل رساند. اسپانیا و امپراتوری ازتک وارد جنگ شدند. بالغ بر ۲۰ میلیون نفر از مردم قوم ازتک، برخی مستقیم به دست اسپانیاییها و برخی غیرمستقیم به واسطه بیماریهایی که از اروپا با خود برده بودند، نابود شدند، شهر تنوچتیتلان ویران شد. حمله کورتس به مکزیک دوران مستعمراتی فاجعه باری را در پی داشت و همچنین الگویی جدید و مدرن را در تعاملات اجتماعی نوع بشر پایه گذاری کرد.