به دنبال موفقیت سریال گامبی وزیر، کتابش را هم بخوانید!

مینیسریال گامبی وزیر در سال 2020، دیدههای خیلی را متوجه خود کرد و بیشتر بینندگان لب به تحسین او گشودند.
جالب است بدانید که این سریال و داستانش 36 سال بعد از مرگ نویسندهاش یعنی والتر تویس محبوب شد.
علیرغم اینگه گامبی وزیر یک اقتباس عالی به نظر میرسد، اما همیشه کتابها نکات و تخیلات و رقص کلماتی دارند که در قالب تصویر نمیشود ترجمان آنها بود.
خوشبختانه به تازگی کتاب گامپی وزیر با ترجمه مهسا صباغی و توسط نشر آذرباد در 348 صفحه منتشر شده است.
در یتیم خانه متوئن توی شهر مونت استرلینگ ایالت کنتاکی، روزی دو بار به بث و همچنین سایر کودکان داروی آرام بخش داده میشد تا خلق وخویشان متعادل شود. تا جایی که همه میتوانستند ببینند، بث خلق متعادلی داشت، با این حال از خوردن آن قرصهای کوچولو خوشش میآمد. آنها باعث میشدند دلش عمیقه آرام بگیرد و روزهای سخت یتیم خانه را با خوابیدن بگذراند.
آقای فرگوسن قرصها را توی فنجانهای کوچک کاغذی به آنها میداد. در کنار قرص آرام بخش سبزرنگ، قرص نارنجی و قهوهای برای تقویت قوای جسمانیشان به آنها داده میشد. کودکان برای گرفتن قرصها باید صف میایستادند.
سرایدار یک سمت بدنش از سمت دیگر چاقتر بود. او شایبل نام داشت. آقای شاییل. یک روز بث را به زیرزمین فرستادند تا پاک کنهای تخته سیاه را به یکدیگر بکوبد تا تمیز شوند. او آقای شایبل را دید که روی یک چهارپایه فلزی نزدیک بخاری نشسته بود و با اخم به صفحه سبز و سفیدی که در مقابلش روی میز بود نگاه میکرد. روی صفحه اشکال پلاستیکی کوچک و بامزهای قرار داشتند. بعضی از آنها بزرگتر از بقیه بودند. تعداد مهرههای کوچک بیشتر از بقیه بود. سرایدار سرش را بالا آورد و به او نگریست. بث در سکوت آنجا را ترک گفت.
او از زیرزمین خوشش نمیآمد. آنجا بوی کپک میداد و او از آقای شایبل میترسید؛ اما دلش میخواست در مورد آن بازی که آقای شایبل به تنهایی روی صفحه انجام میداد، بیشتر بداند.
یک روز جلوتر رفت و نزدیک او ایستاد. منتظر شد تا مهرهای را حرکت دهد. آقای شایبل مهرهای را لمس کرد که شبیه سر اسب روی یک پایه کوچک بود. یک ثانیه بعد سرش را بالا آورد و با اخم و آزردگی پرسید: «چی میخوای بچه جون؟ »
بث معمولا از رویارویی با آدمها گریزان بود؛ به خصوص آدمهای بزرگسال، اما این بار عقب نکشید. او پرسید: «اسم این بازی چیه؟ »
آقای شایبل به او خیره شد و گفت: «تو الان باید طبقه بالا، پیش بچههای دیگه باشی.» او راست ایستاد؛ چیزی در مورد این مرد و بازی اسرارآمیزش وجود داشت که به بث کمک کرد با سماجت بر سر خواستهاش بایستد. او گفت: «من نمیخوام پیش بقیه بچهها باشم. من میخوام بدونم این بازی چیه؟ »
آقای شایبل با دقت بیشتری به او نگاه کرد. سپس شانهای بالا انداخت و گفت: «بهش میگن شطرنج.»
لامپی که از سیم مشکی رنگی آویزان بود، بین آقای شایبل و بخاری قرار داشت. بث مواظب بود کلهاش روی صفحه شطرنج سایه نیندازد. صبح روز یکشنبه بود. در طبقه بالا توی کتابخانه مراسم نیایش در حال برگزاری بود. او دستش را بالا برد و برای دستشویی رفتن اجازه گرفت و بعد به زیرزمین آمد. ده دقیقهای میشد که به تماشای بازی سرایدار ایستاده بود. هیچ کدام از آنها کلمهای بر زبان نیاورده بودند، اما گویا آقای شایبل حضور او را پذیرفته بود.
او گاهی چند دقیقه بدون حرکت به مهرهها زل میزد. سپس از روی شکم بزرگش دست دراز میکرد و با نوک انگشتانش یکی از آنان را برمی داشت و چند لحظه نگه میداشت؛ جوری که انگار یک موش مرده را نگه داشته بود؛ و بعد آن را توی یک مربع دیگر قرار میداد. او اصلا به بث نگاه نمیکرد.
بث درحالی که سایه سیاه سرش روی کف سیمانی زیرزمین افتاده بود، کنار او میایستاد و بدون اینکه چشم از صفحه بردارد، تمام حرکات او را تماشا میکرد.
«میشه بازی رو به من یاد بدی؟ » آقای شایبل چیزی نگفت. حتی سرش را تکان نداد تا بث بفهمد سؤالش را شنیده است یا نه. از دور صدای خواندن سرود کلیسایی میآمد.
بث چند دقیقه صبر کرد. نزدیک بود صدایش از زور کلمات بشکند؛ اما او خودش را به هر نحوی بود کنترل کرد: «می خوام شطرنج بازی کردن رو یاد بگیرم.»
آقای شایبل دست چاقش را به سمت یکی از مهرههای بزرگ سیاه رنگ دراز کرد، ماهرانه سرش را گرفت و آن را داخل مربعی آن طرف تخته قرار داد. سپس دستش را پس کشید و بازوانش را روی سینه جمع کرد. هنوز به بث نگاه نمی کرد.«من با غریبهها بازی نمیکنم.»