زندگی و کارنامه ادبی فروغ فرخزاد به بهانه زادروز او (هشتم دی)

فروغ فرزند سالهای میانی عصر رضا شاهی است. فروغ فرزند توامان دانشگاه تهران است. دانشگاه تهران و فروغ در یک سال، در سال 1313 به بار آمدند. شباهتی شگفتانگیز بین ایندو پدیده بیروح و با روح وجود دارد. هردو کانون خردورزی، نخستین در گستره علم و دومین در گستره شعر نو جاودانه شدند. بگذریم…فروغ از دوران کودکیاش میگوید:
ای هفتسالهگی،
ای لحظههای شگفتِ عزیمت.
بعد از تو هرچه رفت،
در انبوهی از جنون و جهالت رفت.
و…
فروغ پس از پشت سر گذاردن دوران پرجنبوجوش کودکی ناگهان خودش را دختری 13-14 ساله میبیند. در تمام سالهای پیش و پس 10 سالگی شعر میخواند، شعر میخواند و باز هم شعر میخواند. شیفتهٔ شعر میشود. حتی شعر میسازد. نگاه کنید:
«من وقتی 13-14 ساله بودم خیلی غزل میساختم وهیچوقت چاپ نکردم…همینطور شعر غریزی در منمیجوشید…توی آشپزخانه، پشت چرخ خیاطی و…شعر میگفتم. خیلی عاصی بودم. همینطور دیوان بود که پشت دیوانمیخواندم و پر میشدم…»
نگاه کنید:
آن روزها رفتند.
آن روزهایِ برفیِ خاموش!
من تند و بیپروا،
دور از نگاه مادرم خطهای باطل را،
از مشقهایِ کهنهٔ خود پاک میکردم!
چون برف میخوابید،
در باغچه میگشتم افسرده،
در پایِ گلدانهایِ خشکِ یاس،
گنجشکهایِ مرده را خاک میکردم…4
در سال 1329 و در 16 سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد. چه ازدواج ناکارآمد وزودگذری! دو سالی از ازدواجش نگذشته بود که درآغاز 18 سالگی یعنی التهابآورترین سالهای جوانی یک زن، زندگی مشترکش با پرویز شاپور قطع گردید و تنهایی فروغ آغاز شد. این تنهایی، افسردگی و جدایی موجی از یاوهسراییهای مخالفانش رادر پی داشت. خودش میگوید: «من از آن آدمهایی نیستم که وقتی میبینم سر یک نفر به سنگ میخورد و میشکند دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا سر خودم نشکند، معنی سنگ را نمیفهمم…»
بیشتر از یک سال از زندگی مشترک فروغ با پرویز نگذشته بود که وی صاحب پسری به نام «کامیار» شد. پسری که قانون او را از مادر گرفت و تاپایان عمرش به او پس نداد. نگاه کنید:
وقتی که اعتمادِ من از ریسمانِ سستِ عدالت آویزان بود.
و در تمامِ شهر،
قلبِ چراغهایِ مرا تکهتکه میکردند،
وقتی که چشمهایِ کودکانهٔ عشقِ مرا،
با دستمال تیرهِ قانون میبستند،
و از شقیقههایِ مضطربِ آرزویِ من،
فوارههایِ خون به بیرون میپاشید،
چیزی نبود! هیچ چیز! به جز تیک تاکِ
ساعتِ دیواری.
دریافتم، باید! باید! باید!
دیوانهوار دوست بدارم!…
فروغ آنچنان عاشق، واله، شیدا و شیفتهٔ شعر بود که همهچیز را جز «شعر» فراموش کرد. در چهاردیواری زندگی پرالتهاب و اضطرابآلودش، دوست نداشتند او شعر بگوید، سر زبانها بیفتد، نامش از خانهای که بارها آن را «زندان» نامیده بود به بیرون پر بکشد، در شبهای شعر شرکت کند، در انجمنهای ادبی ظاهر شود و شعر بخواند، در نشریات از او یاد شود، به این شهر و آن شهر سفر کند، با او عکس بگیرند، بگوید، بخندد و آزادانه پرواز کند…
سرانجام چون از «بایدها» و «نبایدها» خوشش نمیآمد با مقاومتی سرسختانه راه شعر را گرفت و از پرویز شاپور جدا شد.
نگاه کنید:
دانم اکنون کز آن خانهٔ دور،
شادیِ زندگی پر گرفته!
دانم اکنون که طفلی به زاری،
ماتم از هجرِ مادر گرفته!
لیک منِ خسته جان و پریشان،
میسپاریم ره آرزو را!
یارِ من شعر و دلدارِ من شعر،
میروم تا به دست آرم او را!
چه چیزی را فروغ دوست بدارد؟ تمام دوست داشتنیها را ازاو گرفته بودند. برای زنده ماندن باید انگیزهای داشته باشد. باید چیزی را دوست بدارد. نگاه کنید:
«رابطهٔ دو تا آدم هیچوقت نمیتواند کامل و یا کاملکننده باشد، به خصوص در این دوره. اما شعر برای من مثل دوستی است که وقتی به او میرسم میتوانم راحت با او درد دل کنم. یک جفتی است که کاملم میکند…»
خوب! چند نفر در دنیا وجود دارند که اینگونه فراخاندیش وفرخنده فکر هستند؟ اگر کسی با شعر جفت شود، با شعر زندگی کند، با شعر بخوابد و با شعر بیدار شود باید به فرمان عدالتخدایان زمینی و عفریتهای خرافی سوزانده شود؟!
«شعر برای من مثل پنجرهای است که هروقت به طرفش میروم خودبهخود باز میشود. من آنجا مینشینم. نگاه میکنم. آواز میخوانم. داد میزنم. گریه میکنم. با عکس درختها قاطی میشوم. و میدانم که آن طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر میشنود. یک نفر که ممکن است 200 سال بعد باشد و یا 300 سال قبل، فرقی نمیکند. شعر برای من ارتباط با هستی است…»
«شعر» برای فروغ تمام زندگی و تمام هستی است. هیچچیز را با آن عوض نمیکند. اگر چنین بود خود را با دستان خود مصلوب نمیکرد. از دید فروغ «شاعر» بودن ویژگی خودش را دارد. نگاه کنید:
«به یک چیز دیگر هم معتقدم و آن «شاعر بودن» در تمام زندگی است. شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضیها را میشناسم که رفتار روزانهشان هیچ ربطی به شعرشان ندارد. یعنی فقط وقتی شعر میگویند «شاعر» هستند. بعد تمام میشود. دومرتبه میشوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود حقیر…»
این تمام آن چیزی است که دنیای تنهایی، سکوت و سوگ زنی تنها را گرفته است. شعر، شعر و باز هم شعر! شایسته است این کمترین و کوچکترین و در عین حال ارزشمندترین، والاترین و پاکترین عشق کسی را از وجودش باز ستانیم!!!
بگذارید پرنده آواز بخواند!
بگذارید قناری بخواند!
بگذارید آدمها حرف بزنند!…
چیز زیادی نیست!…
فروغ خوب میداند که این حرفهایش که نظامنامه و قانون اساسی شعر و شاعری در هر سرزمینی به شمار میرود، به ذائقهٔ بسیاری از فرصتطلبان، مدیحهسرایان، مرثیهگویان، سله بگیران سرزمینش خوش نمیآید. امواج سهمگین افتراها، تهمتها، ناسزاها و بیحرمتیها را از چهارسوی وجودش تحمل میکند، اما تسلیم نمیشود.
نگاه کنید:
در سرزمینِ قد کوتاهان،
معیارهایِ سنجش،
همیشه بر مدارِ صفر سفر کرده است!
چرا توقف کنم؟!
من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم،
و کارِ تدوینِ نظامنامهٔ قلبم،
کارِ حکومتِ محلیِ کوران نیست.
مرا به حرکتِ حقیر کردم در خلاء گوشتی چه کار؟
مرا تبارِ خونیِ گلها به زیستن متعهد کرده است.
تبارِ خونیِ گلها! میدانید!!
فروغ شاه بیت شجاعت و بیپروایی شاعرانه است که درمقابل گستاخان و پردهدران هرگز کم نمیآورد. روزی، هفتهای و ماهی نیست که یورش امواج زهرآگین سفلهگان و شاعران پلوییاو را آزار نده. اما یک دنده، لجوج و استوار پاپس نمیکشد.
نگاه کنید:
چه میتواند باشد مرداب؟
چه میتواند باشد جز جایِ تخمریزیِ حشرات؟
و سوسک…آه!
وقتی که سوسک سخن میگوید،
چرا توقف کنم؟
من از سلالهٔ درختانم.
تنفس هوایِ مانده، ملولم میکند.
پرندهای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطربسپارم…
چرا توقف کنم؟…
فروغ چیز دیگری را نیز همانند شعرش دوست داشت. شعر دیگر فروغ «کامیار» پسرش بود که تا پای جان او را میپرستید، اما هرگز او را ندید. یعنی نگذاشتند که او فرزندش راببیند. بیگمان اگر پسر فروغ امروز زنده باشد، باید به بزرگی مادرش ببالد…شما چه فکر میکنید؟ شعر زیر را فروغ باید برای کودک خردسالش سروده باشد. من بیگمان چنین میاندیشیم:
ترا میخواهم و دانم که هرگز،
به کامِ دل در آغوشت نگیرم!
تویی آن آسمانِ صاف و روشن
من این کنجِ قفس، مرغی اسیرم!
ز پشتِ میلههایِ سرد و تیره،
نگاهِ حسرتم حیران به رویت!
در این فکرم که دستی پیش آید،
و من ناگه گشایم پر به سویت!
در این فکرم که در یک لحظه غفلت،
از این زندانِ خامُش پر بگیرم.
به چشمِ مردِ زندانبان بخند،
کنارت زندگی از سر بگیرم!
در این فکرم من و دانم که هرگز،
مرا یاریِ رفتن زین نفس نیست.
اگر هم مردِ زندانبان بخواهد،
دگر از بهرِ پروازم نفس نیست.
ز پشتِ میلهها، هر صبحِ روشن،
نگاهِ کودکی خندد به رویم!
چو من سر میکنم آوازِ شادی،
لبش با بوسه میآید به سویم
اگر! ای آسمان خواهم که یک روز،
از این زندانِ خامُش پر بگیرم.
به چشمِ کودکِ گریان چه گویم؟!
ز من بگذر، که من مرغی اسیرم!
من آن شمعم که با سوزِ دلِ خویش،
فروزان میکنم ویرانهای را!
اگر! خواهم که خاموشی گزینم،
پریشان میکنم کاشانهای را…
فروغ سالها در دو جبهه جنگید. هم در رابطه با زندگی خصوصی و خانوادگیاش و هم با مدعیان دروغین شعر نو و شارلاطانهای ادبی!
به محض اینکه فروغ در یک چشم برهم زدن تصادف کرد و ساعاتی بعد درگذشت، ناگهان اسطوره شد، حماسه شد و خیلی چیزهای دیگر…تبدیل به بت شد. در حالی که نوشتهها و مقالات بسیاری از مدعیان این شاعر سکوت و تنهایی به بدگویی از وی در نوبت چاپ قرار داشت، ناگهان همه تغییر چهره دادند و ازشعر، نقاشی، موسیقی، فیلمسازی، بازیگری و هنر فروغ شروع کردند به مدیحهسرایی و مرثیهگویی.
از تاریخ تصادف فروغ تا به خاک سپردنش هنوز 48 ساعت نگذشته بود که دهها نفر تومار به دست در گوشه و کنار مراسم خاکسپاری فروغ به شعرخوانی درستایش از وی پرداختند.
همان فروغی که تا چند روز پیش مورد خشم و حسادت قرار داشت و او و شعرش با نقدهای بیمحتوا، یکسویهنگر و مردانه مورد هجوم قرار میگرفت، اینک شهبانوی شعر نو شده بود و همانند یک اسطوره مورد تحسین و تشویق و حتی پرسش قرار میگرفت.
در مدتی بسیار کوتاه نظرها برگشت و فروغ بتی شد از شعر، هنر، نقاشی، موسیقی، بازیگری، فیلمسازی و…همه، حتی آنهایی که تا دیروز با او در ستیز فکری بودند، علیه او سخنوری میکردند، برایش افشاگری میکردند، از تنهایی و زندگی خصوصیاش میگفتند، برای اینکه خودشان را بر سر زبانها بیندازند مقداری راست و دروغ سر هم میکردند و در این مجله و آن نشریه به چاپ میرساندند، امروز در گورستان ظهیر الدوله مرثیهگوی اوشده بودند.
انگاری همین دیروز بود. یکی از آن آدمهای همیشه شلوغ شعر که میپنداشت کاشف تمام پندارها، واژهها، استعارهها و تشبیهات نو و بکر شعر است و همیشه به نقد کوبنده وبازدارنده شعر فروغ میپرداخت و با نگاه خشن مردانه به فرازهای لطیف شعر زنانهٔ این بانوی شعر معاصر میتاخت و او را میکوبید، در آن هوای برفی و در میان انبوه به هم فشرده جمعیت داخل محوطهٔ گورستان ظهیر الدوله مدیحهسرا شده بود و در سوگ فروغ شعر میخواند…چه میشود کرد!!» چرخ بازیگر از این بازیچهها بسیار دارد»!
در سال 1331 و در نخستین سال جدایی از پرویز شاپور و سرآغاز فصل تنهایی جاودانی و عارفانهاش، نخستین مجموعهیشعری خودش را به نام «اسیر» منتشر کرد، اما هرگز از آن راضی نبود.
فروغ احمد شاملو را میستاید. نگاه کنید:
«وقتی «شعری که زندگیست» را خواندم، متوجه شدم امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است…» و به این نتیجه رسیده بود که برای شاعر شدن باید تجربه کند، تمرین کند، تجربه کند، تمرین کند و…نگاه کنید:
«…خیلی کاغذ سیاه کردم. حالا دیگر کارم به جایی رسیده است که کاغذ کاهی میخرم، ارزانتر است…»
برای رسیدن به اوج در باورش بود که میخواست تمام شاعران نوپرداز و ساختار شعریشان را بشناسد. به همین سبب همه را مورد مطالعه قرار داد:
«…من نیما را خیلی دیر شناختم و شاید به معنی دیگر خیلی به موقع…بعد از یک دوره سرگردانی…با شعرای بعد از نیما خیلی زودتر از نیما آشنا شدم…شاملو، اخوان، سایه، نادر نادرپور، مهدی حمیدی، لاهوتی، گلچین گیلانی… از نیما یاد گرفتم که چطور نگاه کنم. یعنی او وسعت یک نگاه را برای من ترسیم کرد…او حدی به من داد که یک حد انسانی است…من به خاطر زن بودنم طبیعتا مسایل را به شکل دیگری میبینم…نیما چشم مرا باز کرد و گفت: ببین. اما دیدن را خودم یاد گرفتم …»
فروغ آرام نداشت. او در شعر حل شده بود، خودش هم خوب میدانست. شعرش را به هر مردی، معشوقی، عاشقی و مجنونی ترجیح میداد. در سال 1336 و در سن 23 سالگی مجموعهٔ «دیوار» و در سال 1338 در سن 25 سالگی «عصیان» را از چاپ به درآورد.
فروغ در زیباترین، فرخندهترین، سرمستترین و بهترین سالهای جوانی، شادابی، زیبایی و سرشاری خود از چیزی دیگری سرشار شه بود. وی مست و مدهوش شعر شده بود. به شعر مستانه مینگریست و هیچ شرابی را سکرآورتر و لذتبخشتر و شادیافزاتر از شعر نمیشناخت.
فروغ در سن 25 سالگی به مقام بانویی شعر معاصر ایران رسید. با شجاعت یک شاعر بانو میگوید: «…اگر میترسیدم میمردم. اما نترسیدم، کلمهها را وارد کردم. به من چه که این کلمه هنوز شاعرانه نشده است! جان که دارد. شاعرانهاش میکنیم…»
فروغ بسیار تنها بود به اندازهای که در شعرهایش نیز به این تنهایی اشاره میکرد: و این منم، زنی تنها، در آستانهٔ فصلی سرد…
فروغ به مقامی از شعر معاصر ما رسیده بود که واژگان، اصطلاحات، استعارهها، تعبیرها و تشبیههای نو و تازه را وارد شعرش میکرد. هر شعر تازه فروغ باردار چندین اصطلاح بکر و تازه بود. این دگرگونیاندیشی، بیپروایی، کشف واژهگان نو و بیرون کشیدن مرواریدهای غلطان از لابهلای مرواریدهای معمولی، فروغ را سر زبانها انداخت. این شهرت نهادینه و مایهور سبب شد که حسادت بیسوادان مدیحهسرای و مرثیهگویان و شاعران شارلاتان و آنچه را که خود فروغ نامیده بود، «شاعران پلویی» برانگیخته شد و بر یورش بیرحمانهٔ خود به بانوی شعر معاصر ایران که هنوز وارد مرز 26 سالگی نشده بود، افزودند.
اگر هرکس دیگری به جای فروغ بود طاقت نمیآورد و خود را میکشت. اما فروغ بزرگتر از این اندیشههای نابخردانه و ابلهانه بود. روح بزرگی داشت و جسمش سرشار از ایستادهگی و مقاومت دلیرانه در مقابل ناملایمات بد:
«…کلمههایی که سنت شعری به دنبال دارند با حس شعری امروز ما جور در نمیآیند. به خاطر اینکه زندگی ما عوض شده و مسایل تازهای مطرح شده که حسهای تازهای به ما میدهد. و ما به خاطر بیان این حسها احتیاج به یک مقدار کلمات تازهای داریم که چون در شعر نبودهاند، در شعر آوردنشان خیلی مشکل است. من سعی میکنم این کلمات را وارد شعر بکنم و فکر میکنم این کار درستی هم هست. چون شعر امروز اگر قرار باشد شعر جاندار و زندهای باشد باید از این کلمات استفاده کند و آنها را در خودش به کار بگیرد …»
فروغ بیش از آنکه شیفتهٔ شعر کلاسیک ما باشد و یا نگاهی فراباورانه به ادب و شعر اروپایی داشته باشد، به پیرامون خود مینگریست. او خود را فرزند زمانهٔ خود میدانست. نگاه کنید: «یکی از خوشبختیهای من این است که نه زیاد خودم را در ادبیات کلاسیک خودمان غرق کردهام و نه خیلی زیاد مجذوب ادبیات فرنگی شدهام.من دنیای چیی در درون خودم و در دنیای اطراف خودم هستم…»
فروغ در سال 1341 و در سن 28 سالگی «تولدی دیگر» را از چاپ درآورد و به نزدیکی مرز بلوغ فکری در شعر نو رسید. هنوز وقت آن نرسیده بود که بر فراز قلهٔ سر به فلک کشیده شعر معاصر ایران زمین سرود پیروزی سر دهد. بیسبب نیست که فروغ درباره تازهترین ثرش «تولدی دیگر» میگوید:
«…من در مورد کار خودم قاضی ظالمی هستم… وقتی به کتاب «تولدی دیگر» نگاه میکنم متأسف میشوم. حاصل چهار سال زندگی! خیلی کم است…من شعرهایم را وزن نمیکنم. اما از خودم انتظار بیشتری داشتم و دارم… عیب کار من در این است که هنوز همهٔ آنچه را که میخواهم بگویم نمیتوانم بگویم…»
اینک در مرز 30 سالگی فروغ و در سال 1343 ایستادهایم و فروغ به والاترین مقام شعری خود در این سن رسیده است. اگرچه خودش این تکامل شگفتانگیز شعری را قبول ندارد، اما از مرتبهٔ بانوی شعر معاصر ایران در گذشته است و به شهبانوی شعر نو و شعر نیمایی رسیده است. نگاه کنید:
«…من 30 ساله هستم و 30 سالهگی برای زن سن کمال است. اما محتوای شعر من 30 سال نیست…چون پراکنده خواندهام و تکهتکه زندگی کردهام نتیجه این شده که دیر بیدار شدهام…»
فروغ با این مقدمه و قضاوت درباره خودش دست به کار شگفتانگیزی زد که بعدها باعث حیرت بسیاری از منتقدان هنری قرار گرفت. فروغ کاری را آغاز کرد که اگرچه به پایان نرساند یعنی سرنوشتش نخواست که به پایان برساند، اما همین بیپایانی بهترین بهانهای است که میتوان آن را جاودانه خواند. کاری که آغاز شد، اما به پایان نرسید و همچنان ادامه دارد. فروغ بدون اینکه از سرنوشت غمگین خودآگاه باشد، «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را شروع کرد. هنوز جامعهٔ فرهنگی ما از طرح کتابی که توانست تمام ارزیابیهای بعدی را برهم بریزد، باخبر نشده بود. نخبهگان شعر و منتقدان بزرگ ادبی آن زمان که با فروغ نزدیکتر بودند و پیش از چاپ شعرهایش در کتاب یاد شده از آنها باخبر بودند با خواندن شعرهای «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» از شگفتی یخ زدند.
احمد شاملو یکی از ارکان نهادینهٔ شعر معاصر ایران در فروردین 1345 در مصاحبه با علی اصغر ضرابی که از سوی مجلهٔ فردوسی اعزام شده بود، چنین گفت: «شعر فروغ فرخزاد برای من چیز دیگری است. شعر فروغ گاه در نظر جهانی از شاعران برجستهٔ این روزگار میشمارم. بسیاری از شاعران بلندآوازه جهان که به اصطلاح عنان «بزرگترین» را یدک میکشند به عقیده من هنوز خیلی مانده است تا به فروغ برسند. برای من بسیار اتفاق افتاده است که از پارهای از خطوط شعر فروغ شگفتزده شدهام.یا حتا مدتها طول کشیده است تا بتوانم آن را باور کنم…»
فروغ هیچگاه از زخم زبان و کینهتوزی نادانان و ابلهان آسوده نبود. در فراز و فرود زندگیاش همیشه آدمهای بیهودهای بند که او را با شیوههای گفتاری و نوشتاری آزار میدادند.
در این سالها سردبیر فعلی مجلهٔ فردوسی که با مجلهٔ مورد علاقهاش در آن روزها همکاری ناپیوستهای داشت، نهتنها یکی از علاقهمندان و شیفتگان شخصیت هنری، ادبی، شعری و اجتماعی فروغ بود، بلکه در فرصتهای کوچک و بزرگ به دست آمده از دانش گسترده فروغ بهرهها میبرد و فروغ نیز از هیچ کمکی در این زمینه کوتاهی نمیکرد.
فروغ از کسانی که ادعای شاعری داشتند، مدرک دانشگاهی خودشان را وسیلهٔ شخصیتسازی خود میدانستند و به هیچ عنوانی جز «ملک الشعرایی» راضی نبودند و خودشان، خودشان را جهانی معرفی میکردند، به شدت متنفر بود. جسارت و بیپروایی فروغ را در بیان واقعیتها در هیچیک از اطرافیان شاعر و دانشمند و مدعی آن روزگاران شاهد نبودم. فروغ در چشمان شما مینگریست، خوبی یا بدی شما را بیپروا میگفت. در شعر هم همینگونه بود. پروایی نداشت که چه کسانی از شعرش خوششان میآید و چهکسانی به بدی از شعرش یاد میکنند.
فروغ در این سالها در اوج است. در بالابلندترین شاخ سارهای شعر معاصر ایران. شعر را بهعنوان یک سرگرمی نمینگرد. حتا به آن به عنوان یک حرفه نیز نگاه نمیکند. او شعر را بسیار برتر و بالاتر از هر پدیده دیگری میانگارد:
«اینک شعر برای من به صورت یک احتیاج مطرح است…چیزی شبیه نفس کشیدن…یک زمانی بود که من این موجود (شعر) را در کنار دیگر چیزها به صورت یک چیز مجرد و خارج از خودم تصور میکردم. حالا مدتی است که او در من نفوذ کرده است. مرا فتح کرده است…قبل از سال 1342 شعر را باور نداشتم…آن را وسیلهٔ تفنن و تفریح میپنداشتم. وقتی از سبزی خرد کردن فارغ میشدم… میگفتم خوب! بروم یک شعر بگویم…زمانی فکر میکردم اگر شعر بگویم چیزی به من اضافه میشود و حالا مدتی است که هروقت شعر میگویم فکر میکنم چیزی از من کم میشود…»
در این سالها فروغ به یقین در شعر رسیده است. او خود را باور دارد و شعر را جزئی از درون، ماهیت و شخصیت خود میداند. شعر در فروغ در این زمان نهادینه شده است. بن مایههای شعری فروغ گوشت، پوست و خون او است. پس درست میگوید. وقتی شعر تازهای میسراید، قسمتی از وجودش را که همزاد و همراه آن شعر است از دست میدهد.
«…یک زمانی بود که من وقتی شعر میگفتم، خودم را مسخره میکردم. اماحالا اگر شعرم را مسخره بکنند، عصبانی میشوم. برای اینکه خیلی دوستش دارم…»
شگفتانگیزتر اینکه برخی از منتقدان فروغ از او خردهگیری میکردند که شعرش زنانه است. بیش از اینکه به اسارت انسان در قراردادهای ظالمانهٔ اجتماعی اشارهای داشته باشد، به تنهایی زن و اسارت او در طول تاریخ توجه بیشتری نشان میدهد و…او پاسخ میدهد:
«…اگر شعر من یک مقدار حالت زنانه دارد، خوب این خیلی طبیعی است. این به علت زن بودنم است. من خوشبختانه یک زنم. اما اگر پای سنجش ارزشها هنری پیش بیاید فکر میکنم دیگر جنسیت نمیتواند مطرح باشد…اصل کار آدم (بودن) است. زن و مرد مطرح نیست…من وقتی شعر میگویم آنقدرها به این موضوع توجه ندارم. اگر میآید خیلی ناآگاهانه است و جبری….»
فروغ به «هنر» با نگاه ویژهای مینگرد. او میگوید علت آفرینشهای هنری «نیاز ناآگاهانهٔ هنرمند» است. هنرمند میخواهد در مقابل نیستی بایستد و همیشه هست باشد. پس هنر یعنی مبارزه با مرگ:
-باید حس تازهای به شعر داد. زندگی ما عوض شده و پدیدههای تازهای به میدان آمدهاند، بنابراین شعر و تمام مفاهیم آن باید دگرگون شود.
«…کار هنری یک جور تلاش است برای باقی ماندن یا باقی گذاشتن «خود» و نفی معنی مرگ؛..
فروغ در عین حال که مرگ را ناروا، ناعادلانه و عامل حقارت و کوچکی انسان میداند، اما از سویی دیگر آن را قانون طبیعت میشمارد. نگاه کنید: «…فایده ندارد. باید باشد، خیلی هم خوب است…»
فروغ از سن 30 سالگی به راستی دگرگون میشود. شعرش خوب است، خوبتر، زیباتر، شایستهتر و عالیتر میشود و بر سر شاخههای اقاقی جای میگیرد. وقتی به آوازش، به سرودش، به آنچه که او میداند، اما من و تو نمیدانیم، به آنچه که باید پیش بیاید و او از آن آگاه است و دیگران ناآگاه، میرسیم، ناگهان خشکمان میزند. در جا متوقف میشویم. سردمان میشود. دلهرهای بسیار نگرانکننده بر ما چیره میشود، بدون اینکه بدانیم چرا!!!
نگاه کنید:
در کوچه باد میآید.
این ابتدایِ ویرانی است.
آن روز هم که دستهایِ تو ویران شدند، باد میآمد.
ستارههایِ عزیز!
ستارههایِ مقوایِ عزیز!
وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد،
دیگرچهگونه میشود به سورههایِ رسولانِ سرشکسته پناه آورد؟!!
سلام ای شبی که چشمهایِ گرگهایِ بیابان را،
به حفرههایِ استخوانیِ ایمان و اعتماد بدل میکنی!
به حفرههایِ استخوانیِ ایمان و اعتماد بدل میکنی!
و در کنارِ جویبارهایِ تو! ذارواحِ مهربانِ
تبرها را میبویند!!
من از جهانِ بیتفاوتیِ فکرها،
و
حرفها،
و صداها میآیم.
و این جهان!
به لانهٔ ماران مانند است!
و این جهان پر از صدایِ حرکت پاهایِ مردمیست،
که همچنانکه تو را میبوسند،
در ذهنِ خود طنابِ دارِ تو را میبافند!!!!…
فروغ حق داشت که چنین بیندیشد. هرگز آزاری به کسی نمیرساند. بیگمان آزاری نداشت که به کسی برساند. اما کسان زیای در نوبت انتظار ایستاده بودند تا آزارگر فروغ باشند!!
میتوان همچون عروسکهای کوکی بود…
سالها در لابهلایِ تور و پولک خفت،
میتوان با هر فشارِ هرزهِ دستی،
بیسبب فریاد کرد و گفت:
«آه من بسیار خوشبختم»!!!
نگاه فروغ به مردمی که باید وجود داشته باشند، باید سیاسی بیندیشند، باید سرنوشتشان را خودشان تعیین کنند و باید به عدالت اجتماعی بها بدهند بسیار دگرگونهتر از کسانی است که خود را در کانون سیاستهای معاملهگرایانه و روشنفکرانه گرفتار کردهاند. نگاه کنید:
جنازههایِ خوشبخت!
جنازههایِ ساکتِ متفکر!
جنازههایِ خوشبرخورد،
خوشپوش،
خوش خوراک!
در ایستگاههای وقتهایِ معین»
فروغ بانوی عصیانگر زمانهٔ خویش است. نارواییها، بیعدالتیها، ناسازگاریها، نامردیها و نامردمیها او را به صورت فلورانس نایتینگل زمانهٔ خویش درآورده است، اما با این تفاوت اگر آن بانوی نیکوکار انگیسی با فانوس در بین مردهگان به دنبال زندگان میگشت، فروغ در بین زندهگان در پی مردهگان است.
فروغ در شهریور 1337 وقتی که 24 ساله بود در شرکت «گلستان فیلم» به کار پرداخت:
«…من از سینما خوشم میآید. در هر زمینهٔ دیگر هم اگر بتوانم کار میکنم. اگر شعر نبود در تآتر، اگر تآتر نبود فیلم میسازم و…»
فیلمی را که تهیهکننده آن شاهرخ گلستان بود «یک آتش» نام داشت و سوژه فیلم آتش گرفتن چاه نفت شماره 6 اهواز بود که 70 روز طول کشید و فروغ در آن بازی کرد و نقش حماسی نفتگران در فرونشاندن آتش سرکش را جانی تازه بخشید. فیلم در سال 1341 در دوازدهمین فستیوال فیلمهای مستند ایتالیا که در ونیز برگزار شد مدال طلا را دریافت کرد.
از این تاریخ به بعد فروغ در تهیه و اجرای نقش فیلمهایی مانند: خواستگاری، «آب و گرما»، «موج و مرجان و خارا»، «دریا»، «تهیهٔ یک روزنامه»، «خشت و آینه»، و ارزشمندترین آنها «خانه سیاه است» که سرنوشت انسانهایی درمانده و بیچاره در اردوگاه جذامیان تبریز معروف به «آسایشگاه جذامیان بابا باغی» است، کارهایی ماندگار از خود بر جای گذاشت. و بعد در سال 1343 یونسکو فیلمی نیمساعته از زندگی فروغ ساخت و در سال 1344 کارگردان مشهور ایتالیایی «برناردو برتولوجی» فیلمی 15 دقیقهای از زندگی فروغ اکران کرد.
وقتی میگوییم فروغ در فیلمها ایفای نقش میکرد به این معنی نیست که وی هنرپیشه شده بود و مانند فیلمهای سینمایی 2 و 3 ساعته ایفای نقش میکرد. تمام فیلمهایی که فروغ در آنها نقش هنری، اداری، اجرایی و یا بازیگری داشت در ردیف فیلمهای کوتاه و مستند بودند و به منظور ویژه فرهنگی و نه به تماشا گذاشته شدن در سینماها، تهیه میشدند.
فروغ در فیلم «خانه سیاه است» اوج احساسات و عواطف انسانی خود را نشان داد. او میگوید:
«روز اول که جذامیها را دیدم حالم بد شد. وحشتناک بود. توی جذامخانه یک عده زندگی میکنند که همهٔ خصوصیات و احساسات یک انسان را دارند، اما از چهره انسانی محروماند.
من زنی را دیدم که صورتش فقط یک سوراخ داشت و ز توی این سوراخ حرف میزد.خوب! وحشتناک است! ولی من مجبور بودم اعتمادشان را جلب کنم. با اینها خوب رفتار نکرده بودند. هرکس به سراغشان رفته بود فقط عیبشان را نگاه کرده بود. اما من، به خدا مینشستم سر سفرهشان. دست به زخمهایشان میزدم دست به پاهایشان میزدم، که جذام انگشتانشان را خورده بود…. حالا هم که یک سال از آن روزها میگذرد عدهٔ از آنها هنوز برای من نامه مینویسند و از من میخواهند که عریضهشان را به وزیر بهداری بدهم و بگویم که از برنج جذامیها میزنند، غذا ندارند، حمام ندارند…زنهای جذامی خیلی عجیب هستند. تمام زیباییشان را از دست دادهاند، اما هرروز سرمه میکشند. انگشتهایشان که جذام آن را خورده پر از انگشتری است. گردن بند و النگوی مرا هم گرفتند. توی اتاقهایشان پر است از آینه و نظر قربانی. خوب! آنها هم آدمند دیگه…!
فروغ در این سالها به صورت یک چهره ادبی و هنری مشهور درآمده بود. این جهانی دشن چره فروغ نهتنها برایش آرامش و آسایش نیاورد، بلکه دردسرهای فراوانی هم برایش ایجاد کرد.
هرچهقدر بر شهرت، محبوبیت، آوازه و دانش ادبی شعری فروغ 30 ساله افزوده میشد از یک سو موج حملههای ناجوانمردانه و سازمانیافته به فروغ افزونتر میگردید و از سوی دیگر تنهایی، احساس بیهودهگی، دلزدهگی و بیکسی وی به صورت شگفتانگیزی بیشتر میشد. شهبانوی شعر نو در طراواتآمیزترین سالهای زندگیاش و در مرز 30 سالهگی که اوج شکوفایی یک زن جوان و سرزنده است، فصلهای سال را سرد میبیند و خودش را نمودی از سردی و تنهایی در این فصل سرد. نگاه کنید:
و این منم،
زنی تنها،
در آستانهٔ فصلی سرد،
در ابتدایِ درک هستیِ آلودهِ زمین،
و یأسِ ساده و غمناکِ آسمان،
و ناتوانیِ ین دستهایِ سیمانی…
منبع: مجله فردوسی – سال 84- با تلخیص