زندگینامه دافنه دوموریه و یادی از رمان ربکا به بهانه زادروز دوموریه

1

دافنه دوموریه، رماننویس و نمایشنامهنویس معروف بریتانیایی است که بیش‌تر شهرتش را مدیون رمانِ ربه‌کا (۱۹۳۸) می‌باشد. هم‌چنین داستان کوتاه او به‌نام پرندگان نیز معروف است. بعدها این دو کتاب توسط آلفرد هیچکاک به فیلم تبدیل شدند.

دافنه دوموریه در لندن متولد شد. او دومین فرزند از سه دختر بود. پدرش سر جرالد دوموریه هنرپیشه و مادرش موریل بیمونت نیز هنرپیشه بود.

او تحصیلات خود را در انگلستان گذراند و برای تکمیل معلومات خود به پاریس رفت. در پاریس شروع به نوشتن داستان‌های کوتاه نمود و در سال 1913 اولین رمان او به‌نام «روح دوست‌داشتنی» منتشر گردید و متعاقب آن دو رمان دیگر از او به چاپ رسید.

اعتبار و اهمیت او با نوشتن بیوگرافی کامل و صحیح پدرش جرالد به‌نام «یک تصویر» و رمان معروفش «میکدهٔ جامائیکا» آشکار شد.

با انتشار «ربه‌کا» در سال 1938 جزو بزرگ‌ترین و معروف‌ترین نویسندگان معاصر شد.

دافنه دوموریه با سِر فردریک برونینگ که از اُمرای نیروی هوائی انگلستان بود و مدت‌ها سمت فرماندهی گارد محافظت از کاخ سلطنتی و آجودانی دوک اینبورگ را داشته است، ازدواج کرد. زمانیکه با براونینگ ازدواج کرد، 25 ساله بود و براونینگ 35 ساله. زندگی زناشویی این دو، پایدار بود و سه فرزند به نام‌های تسا، فلاویا و کریستین (کیتس) داشتند.

دوموریه پسرش را از دخترهایش بیشتر دوست داشت و رفتار تندی با دخترهایش داشت. اغلب اوقات پرستارهای بچه‌ها، از آن‌ها نگهداری می‌کردند و دوموریه مشغول نوشتن بود. از طرفی گفته می‌شود دوموریه مردم‌گریز بود و از حضور در جمع پرهیز می‌کرد.

دافنه دوموریه جایی در یادداشت‌هایش درباره طرح رمان «ربه‌کا» نوشته است: «این کتاب احتمالاً درباره‌ی تاثیر و نفوذ همسر اولِ یک مرد بر زندگی همسر دوم اوست. تا آنجا که شب و روزِ زن دوم کابوسی می‌شود… تراژدی در همین نزدیکی‌هاست و بعد، بوم! یک اتفاقی می‌افتد.»

راوی رمان، زنی جوان و بدون نام است که رفتارهای همسر دمدمی‌مزاجش ماکسیم دووینتر، ملّاکی ثروتمند او را سردرگم کرده‌است.  روح همسر اول خانه را ترک نکرده‌است و در جای‌جای خانه و همچنین در رفتار خانم دانورس، خدمتکار عمارت می‌شود حضور او را حس کرد.

رمان در اوت سال 1938 منتشر شد و توجه مردم را به خودش جلب کرد، کتاب، خبر از حادثه‌ای قریب‌الوقوع می‌داد که شبیه خبر جنگ زودرس در سال‌های پیش از شروع جنگ جهانی دوم بود. این رمان درباره یک زن مُرده و یک خانه است، و هر دوی این‌ها برگرفته از زندگی شخصی خود نویسنده هستند.

منبع الهام رمان دوموریه، حسادت او به جان ریکاردو، اولین نامزد همسرش بوده. پسرش درباره‌ی این نکته می‌گوید: «یادم می‌آید یکی دو بار با کارت‌پستال‌های او برخورد کرده‌بود.»

عمارت مندرلی در رمان، الهام گرفته از «میلتن هال» در کمبریج‌شایر است که دوموریه در جوانی‌اش از آن دیدار کرده بود،

حتی شخصیت خانم دانورس هم از زنی در میلتن هال الهام گرفته شده بود: «او زنی خدمتکار و بلندقد و تیره‌پوش بود. این زن‌ها حتی اگر شوهر هم نکرده باشند، خانم خطاب می‌شوند. مثل خانم هادسن در داستان‌های شرلوک هلمز. مادرم برای اولین بار، این زن با ن نگاه شومش را آن‌جا می‌بیند. به نظرم حتی با هم صحبت هم نکردند، همان نگاه برای مادرم کافی بود.»

در فیلم برنده اسکار هیچکاک که سال 1940 ساخته شد نقش شوهر را لارنس اولیویه بازی کرد.

دوموریه سال 1989 درگذشت. از «ربه‌کا» اقتباس‌های سینمایی و ادبی بسیاری شده، از جمله اقتباس تازه‌ای که سال 2020 انجام شد. بن ویتلی کارگردان این فیلم تازه بود و لیلی جیمز، آرمی همر و کریستین اسکات توماس در این فیلم بازی می‌کردند.

در سال 1979 بی بی سی یک اقتباس تلویزیونی از این ثر انجام داد و حتی اقتباس سریالی از این اثر به زبان اردو در پاکستان انجام شده.

حتی در برهه‌ای صحبت از این بوده که بزرگانی مانند کالین فرث و مریل استریپ در اقتباسی از ربکا بازی کنند که هیچگاه میسر نشد.


دیشب باز خواب دیدم به مندرلی رفته‌ام. انگار کنار در باغ ایستاده بودم و تا مدتی نمی‌توانستم وارد شوم، چون راهم را بسته بودند. به میله‌های آهنی در، قفل و زنجیر‌زده بودند. در عالم رؤیا دربان را صدا زدم، ولی جوابی نشنیدم و وقتی از میان میله‌های زنگ‌زده نگاه کردم، دیدم که اتاق دربان متروک بود.

از دودکش، دودی برنمی خاست و پنجره‌های کوچک مشبک، باز و خالی بودند. بعد مثل همه‌ی کسانی که خواب می‌بینند ناگهان از نیرویی فوق طبیعی برخوردار شدم و مانند اشباح از دری که مقابلم بود عبور کردم. راه ماشین رو در برابرم مثل همیشه پرپیچ وخم امتداد می‌یافت، اما همین که جلو رفتم پی بردم که تغییری در آن رخ داده: حالا باریک و متروک بود، نه مثل جاده‌ای که می‌شناختیم.

ابتدا گیج شدم و چیزی نفهمیدم، اما وقتی سرم را پایین بردم تا به شاخه‌ی آویزانی نخورد، به آن چه روی داده بود پی بردم. طبیعت به حال خود برگشته بود و رفته رفته به روش موذیانه و کند خود، با انگشتان بلند و چسبانش راه را در میان گرفته بود. جنگل که همیشه، حتى در گذشته تهدید‌آمیز بود، عاقبت پیروز شده بود. بوته‌ها و درختان تیره و مهارناپذیر در حاشیه‌های جاده کمین کرده بودند. درختان آلش که با تنه‌های سفید و برهنه، تنگ هم روییده بودند و شاخه‌ها را به یکدیگر می‌ساییدند، گویی به نحوی عجیب یکدیگر را در آغوش می‌کشیدند و بالای سرم سقفی گنبدی مثل رواق‌های کلیسا می‌ساختند. درختان دیگری هم بودند که نوع‌شان را نتوانستم تشخیص دهم، کاج‌های پت و پهن و نارون‌های رنج دیده‌ای که در میان آلش‌ها پراکنده بودند و به آن‌ها تنه می‌زدند، همراه با بوته‌های هیولا‌وار دیگری که هیچ یک را به خاطر ندارم، از دل زمین ساکت سر برآورده بودند.

حالا جاده به روبان باریکی تبدیل شده بود که در مقایسه با گذشته، مثل یک تکه نخ بود و زمین شنی‌اش پوشیده از علف‌های هرز بود. از پایین درختان، شاخه‌هایی روییده بودند که مانع از پیش روی می‌شدند. ریشه‌های کج و کوله به شکل پنجه‌های اسکلت بودند. در میان این رویش جنگلی، گاه بوته‌هایی را می‌دیدم که در دوران ما نشانه بودند: بوته‌های زیبا و موزون گل‌های ادریسی که جام‌های آبی رنگ‌شان انگشت نما بودند. ولی حالا که هیچ دستی مراقب رویش‌شان نبود، بومی شده بودند و بی‌گل، با بلندی هیولا‌وار چنان سیاه و زشت بودند که با گیاهان انگلی پیرامون‌شان تفاوتی نداشتند.

نخ تیره روزی که روزی جاده‌ی باغ ما بود هم چنان پیش می‌رفت و به چپ و راست می‌پیچید. گاه گمان می‌کردم ناپدید شده، اما بار دیگر آن سوی درختی بر زمین افتاده یا چاله‌ی بزرگی که بر اثر باران‌های زمستانی پدید آمده بود، هویدا می‌شد. تصور نمی‌کردم چنین دراز باشد. حتما کیلومتر‌ها هم مثل درخت‌ها زیاد‌تر شده بودند و این جاده تنها به یک هزارتویا بیابانی مسدود راه می‌یافت، نه به خانه. اما ناگهان به آن رسیدم، بوته‌ی بسیار بزرگی که از همه سو روییده بود، چشم اندازش را می‌پوشاند و در حالی که قلبم در سینه سخت می‌تپید و سوزش غریب اشک را پشت پلک‌هایم احساس می‌کردم، برجای ماندم.

این مندرلی بود، مندرلی ما، مثل همیشه ساکت و اسرار‌آمیز بود و سنگ‌های خاکستری رنگش در مهتاب رؤیای من می‌درخشیدند، شیشه‌ی پنجره‌هایش که میان دولنگه‌شان با نواری سنگی تزئین شده بود، چمن‌های سبز و تراس را منعکس می‌کردند. زمان قادر نبود توازن کامل این دیوار‌ها را با خود ساختمان را که مثل جواهری در کف یک دست بود، نابود کند.

تراس به شیب چمن‌زار‌هایی می‌پیوست که به دریا می‌رسیدند و وقتی چرخیدم، صفحه‌ای نقره‌ای را دیدم که در نور مهتاب بی‌حرکت بود و در حالی که باد و توفان آن را برنمی آشفت، شبیه دریاچه بود. هیچ موجی این آب‌های رؤیا را پرچین و شکن نمی‌کرد و هیچ توده ابری بر اثر بادی که از مغرب میوزید روشنی این آسمان رنگ پریده را تیره نمی‌ساخت. بار دیگر به سوی خانه چرخیدم و با این که هم چنان دست نخورده بر جای مانده بود، به طوری که انگار دیروز ترکش کرده بودیم، دیدم که باغ نیز از قانون جنگل پیروی کرده بود. بوته‌های گل صد تومانی بیش از ده مترقد کشیده بودند، بوته‌های سرخس پیرامون‌شان سرک می‌کشیدند و در کنارشان گیاهان هرزه روییده بود، گیاهانی که چنان به ریشه‌ها چسبیده بودند که گویی از خاستگاه بی‌ارزش خود باخبر بودند.

بوته‌ی یاسی کنار گیاهی جنگلی روییده بود و پیچک شروری، دشمن همیشگی زیبایی، گردشان پیچیده و آن‌ها را زندانی کرده بود. در این باغ گمشده پیچک اهمیت یافته بود، به طوری که شاخه‌های درازش وارد چمن‌ها شده بودند و به زودی به سوی خانه می‌رسیدند. گیاه دیگری هم بود،

بوته‌ای هرزه و جنگلی که تخمش مدت‌ها پیش زیر درخت‌ها پاشیده و سپس فراموش شده بود و حالا همراه با پیچک، هیکل زشتش را که شبیه ریواسی غول‌آسا بود، روی چمن‌های نرمی که روزی بستر گل‌های نرگس بود، می‌گسترد.

گزنه، مانند جلودار قشون جنگل، در همه جا خودنمایی می‌کرد. تراس را فرا گرفته، شاخه‌ها را بر کوره راه‌ها گسترده، دیلاق و خودسر کنار پنجره‌ها لمیده بود. اما جلودار بی‌تفاوتی بود، زیرا در بسیاری از جا‌ها بوته‌های ریواس صفوفش را شکسته بودند و در گذرگاه‌های خرگوش‌ها با سر شکسته و شاخه‌های بی‌حال برجای مانده بود. جاده را پشت سر گذاشتم و به تراس نزدیک شدم، زیرا در عالم رؤیا گزنه‌ها مانعی نبودند، جادو شده راه می‌رفتم و هیچ چیز نمی‌توانست مانعم شود.

مهتاب خیال را فریبکارانه بازی می‌دهد، حتی خیالات آدمی که خواب می‌بیند. همان طور که ساکت و آرام ایستاده بودم، می‌توانستم قسم بخورم که خانه پوسته‌ای خالی نبود، بلکه مثل گذشته زنده بود و نفس می‌کشید.

نور از پنجره‌ها نمایان بود و نسیم شب، پرده‌ها را به نرمی تکان می‌داد و در کتابخانه هم چون گذشته نیمه باز بود و دستمال من روی میز، کنار گلدان گل‌های رز پاییزی به چشم می‌خورد. اتاق شاهد حضور ما بود. دسته‌ی کوچک کتاب‌های کتابخانه که باید پس داده می‌شدند و روزنامه‌ی تایمز که کنار گذاشته بودیم. زیر سیگاری‌های پر از ته سیگار؛ کوسن‌هایی با آثار سر ما؛ لمیدن روی صندلی‌ها، هیزم‌های آتش شب پیش که سحرگاه زغال شده بودند، هم چنان می‌سوختند. و جسپر، جسپر عزیز که با چشمان مشتاق و پوزه‌ی آویزانش، دراز کشیده بر زمین، با شنیدن صدای گام‌های آقایش دم تکان می‌داد.

ابری که قبلا ندیده بودم ماه را پنهان کرد و تا چند لحظه مانند دستی در برابر یک چهره برجای ماند. همین به توهم پایان بخشید و نور پنجره‌ها خاموش شد. عاقبت به آن پوسته‌ی متروک نگاه کردم، خانه‌ای که از دیوار‌های خیره‌اش زمزمه‌ی گذشته شنیده نمی‌شد.

خانه، مقبره‌ای بود و ترس‌ها و رنج‌های ما در خرابه مدفون بودند و دیگر زنده نمی‌شدند. بهتر بود وقتی در ساعت‌های بیداری به مندرلی فکر می‌کردم اندوهگین نمی‌شدم، باید آن را طوری به نظر می‌آوردم که اگر بدون وحشت در آن به سر می‌بردم، می‌توانست باشد. باید تابستان‌های باغ گل رز و پرنده‌هایی را که سحرگاه می‌خواندند، به خاطر بیاورم. صرف چای زیر درخت بلوط و زمزمه‌ی دریا که از چمن‌زار‌های پایین به گوش می‌رسید.

به یاد یاس‌ها و دره‌ی شاد خواهم بود، چیز‌هایی که دائمی‌اند و محو نخواهند شد. آن‌ها خاطراتی بودند که مرا رنج نمی‌دادند. همه‌ی این تصمیم‌ها را در عالم خواب گرفتم، وقتی ابر چهره‌ی ماه را پوشانده بود، زیرا مثل بیش‌تر کسانی که خواب می‌بینند، می‌دانستم در عالم رؤیا به سر می‌برم. درواقع از مندرلی کیلومتر‌ها دور بودم و در کشوری خارجی، در اتاق کوچک و عاری از تزئین یک هتل به سر می‌بردم، هتلی که به خاطر نداشتن فضایی مأنوس، آرام بخش بود.

به زودی بیدار می‌شدم، آهی می‌کشیدم، دست و پا را دراز می‌کردم، چشمانم را می‌گشودم و از دیدن درخشش آفتاب و آسمان صافی که با مهتاب رؤیای من بسیار تفاوت داشت شگفت‌زده می‌شدم. روز در برابرمان بود، حتما روزی طولانی بود و بی‌رویداد، اما آکنده از سکون و آرامش دلپسندی که در گذشته با آن آشنا نبودیم. از مندرلی چیزی نمی‌گفتیم. من خوابم را حکایت نمی‌کردم، زیرا مندرلی دیگر متعلق به ما نبود. مندرلی دیگر نبود…

اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

این عکس‌های تاریخی را پیش از این در کمتر جایی دیده‌اید

یک سرباز صربستانی در کنار پدرش که برای ملاقات او به خط مقدم نزدیک بلگراد آمده، خوابیده است. سال گرفتن شدن عکس، حدود 1914/1915یک نگهبان مرزی آلمان شرقی در صبحی که دیوار برلین سقوط کرد، گلی را از طریق شکافی در دیوار برلین هدیه می‌دهد،…

اگر این سلبریتی‌ها تا به امروز زنده بودند …

عوامل مختلفی روی طول عمر انسان‌ها تاثیر می‌گذارد. سبک زندگی، تعذیه سالم، ورزش، پیشگیری از بیماری‌ها، پرهیز از مصرف مواد، خواب و آسایش کافی، ژنتیک، هشیاری برای پیشگیری از حوادث.اما به هر حال طول عمر برخی از انسان‌ها کوتاه‌تر از امید به…

عکس‌های قدیمی از کلاس‌های تایپ دهه 1950 تا 1970 – زمانی که تایپ یک مهارت پایه بود و چه بسا با…

در تاریخ آموزش آمریکا، در یک برهه دبیرستان‌های آمریکا برای آموزش یک مهارت ضروری برای ورود به دنیای مدرن تجهیز شدند: تایپ کردن. ظهور کلاس‌های تایپ در دبیرستان‌های ایالات متحده، فصلی جذاب در تاریخی آموزش بود.شروع  آموزش تایپ را می‌توان در…

یک عکاس از هوش مصنوعی برای تصور اینکه شخصیت‌ها و سلبریتی‌های تاریخی امروز چه شکلی می‌شدند، استفاده…

یک عکاس از هوش مصنوعی (AI) استفاده کرده است تا تصور کند شخصیت‌های تاریخی مانند آل کاپون، بنجامین فرانکلین و شارون تیت اگر امروز به دنیا می‌آمدند چه شکلی بودند.این عکاس به نام آلپر یسیلاتس که در استانبول ترکیه زندگی می‌کند، پرتره های فوق…

نوستالژی: سیر در لوازم التحریر قدیمی

لوازم التحریر زمان کودکی ما نه کیفیت لازم را داشتند (به جز استثنائاتی) و نه تنوع کافی را. خوبی‌اش این بود که ما اصلا نمی‌دانستیم که لوازم التحریر با کیفیت عالی‌تری هم وجود دارد و فاصله فقیر و غنی در مدارس آنقدرها هم زیاد نبود. یعنی تقریبا…

روجلدهای قدیمی مجله‌های کیهان بچه‌ها

کیهان بچه‌ها مجله‌ای بود که در دوران کودکی می‌خریدیم. برای من کیهان بچه‌ها بوی نان می‌دهد! چون پدرم همیشه بعد از رفتن نانوایی؛ نان‌ها را لای مجله می‌گذاشت و وقتی به خانه می‌آمد من دوان دوان می‌رفتم و مجله را از او می‌گرفتم.منابع…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو / شیشه اتومبیل / زانوبند زاپیامکس / لیزر فوتونا / زانوبند زاپیامکس /بهترین مرکز لیزر ساری /داروخانه تینا /خرید مواد اولیه آرایشی در شیمی سنتر /خدمات فیزیوتراپی /لیفت صورت در تهران / کمربند طبی / زانوبند زاپیامکس / فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن / biniclinic.com / کمربند پلاتینر / مراقبت پوست / مهدکودک فلکه اول تهرانپارس / سایت نوید / روپوش پزشکی / سرور مجازی ایران /بای پپ / ویدیوهای دیدنی /بهترین فیزیوتراپی تهران /خرید سیفتی باکس /ویکی درمان /خرید پروتز مو /حرف آخر /کاندوم / خرید سرور مجازی / بهترین کلینیک زخم تهران /فروشگاه لوازم آرایشی بهداشتی / مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو /توانی نو /چاپ فلش / لاغری فوری / داروخانه اینترنتی آرتان / فروشگاه آنلاین زوجیم /درمانکده / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /دانلود فیلم دوبله فارسی / دانلود فیلم هندی /فروشگاه لوازم آرایشی بهداشتی شاواز /پزشک زنان سعادت آباد / ایمپلنت دندان /خرید خودنویس /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت /سریال ایرانی کول دانلود /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /کاشت مو / دانلود سوالات استخدامی آموزش و پرورش /فروشگاه اینترنتی زنبیل /خرید ساعت دیواری /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /چاپ کلاه /کاشت مو /کاشت مو /پزشکا /قیمت ساک پارچه ای /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /تولید محتوا /دانلود نرم افزار /مجتمع فنی ونک /
1 نظر
  1. ماندانا می گوید

    فیلم میکدهٔ جامائیکا یا مهمانسرای جامائیکا -1939 Jamaica Inn- اولین اثر از سه اثر دافنه دوموریه است که هیچکاک از آن ها برای ساخت فیلم اقتباس کرده است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

••4 5