کتاب محشر صغرا، نوشته تادئوش کونویتسکی

کتاب محشر صغرا نوشته تادئوش کونویتسکی، نویسنده و کارگردان اهل لهستان است

کتاب محشر صغرا یکی از برجسته‌ترین رمان‌های ادبیات لهستان در سال‌های اخیر است. این کتاب با نیش و کنایه‌های فراوان آن را نوشته و حکومت کمونیستی لهستان را در کنار حکومت شوروی به شدت مورد انتقاد قرار می‌دهد.

راوی کتاب نویسنده و روشنفکری سالخورده است که به تنهایی در آپارتمانش که در دوران استالین ساخته شده زندگی می‌کند. آپارتمانی که مانند خود او فرسوده شده و هنگامی که باران می‌بارد آب از سقف آن چکه می‌کند. او زیر نظر دستگاه سانسور و سرکوب زندگی می‌کند و خیلی وقت است که دیگر دست به قلم نشده است. با این حال همچنان به مبارزه و اعتراض ادامه می‌دهد و هرگاه صحبت امضاء کردن دادخواست یا اعتراض‌نامه‌ای باشد با کمال میل می‌پذیرد.

کونویتسکی در این کتاب به شرایط سیاسی لهستان پرداخته و تصویری پادآرمانشهری از لهستان و همچنین نابودی انسانیت به تصویر کشیده است.


کتاب محشر صغرا
نویسنده: تادئوش کونویتسکی
مترجم: فروغ پوریاوری
نشر ثالث


من آزادم، یکی از معدود آدم‌های آزاد در این مملکت بردگی کاملا آشکار هستم؛ بردگی‌ای که به آن نیم تنه گل و گشاد و خوش ظاهر معاصر را پوشانده‌اند. من برای به دست آوردن این آزادی فردی رقت‌بار در نبردی طولانی و بدون خونریزی جنگیدهام. برای به دست آوردن این آزادی با تمام وسوسه‌ها، بلندپروازی‌ها و هوس‌هایی که همه را کورکورانه به قربانگاه میراند، مبارزه کرده‌ام. همان قربانگاهی که اخیرا به خاطر رعایت شأن بشر «شرافت» می‌نامندش و به دلیل دیگری نیز که مدتهاست فراموشش کرده‌ایم.

من تنها و آزادم. تنها بودن بهای نسبتا ارزانی است که برای این تجمل مختصر باید بپردازم. من خودم را در واپسین دور آزاد کردم، وقتی هنوز می‌شد با چشم غیر مسلح خط پایان را دید. من مردی آزاد و بی‌نام و نشانم. پرواز‌ها و سقوط‌هایم هنگامی رخ دادند که آن کلاه سحرآمیز نامرئی سرم بود، کامیابی‌ها و گناهانم در رزمناو‌های توپدار نامرئی زیر آب رفتند، و فیلم‌ها و کتاب‌هایم در دوزخ گاوصندوق‌ها سر به شورش برداشتند.


سال‌های سال مبارزه. ما دیگر پیر شده‌ایم. تمام آن مجله‌ها و گاهنامه‌های نیمه قانونی و استیناف‌هایی که دیگر تقریبا هیچ کس نمی‌خواندشان… تمامشان را گذاشته‌ایم در کوزه. البته، جوان‌ها می‌خوانند. اما آن‌ها هم ازدواج می‌کنند، بچه دار می‌شوند، یک فیات کوچولو می‌خرند، وا می‌دهند، و کم کم پولدار می‌شوند. بورژوازی شوروی به ما حمله کرده است.»


گوش کنید، هوبرت. من هیچ وقت در عملکرد زندگی هنری کشورمان دخالت نکرده‌ام. هیچ وقت کاری به کار شما، اپوزیسیون کشوری که هیچ کس به آن اهمیت نمی‌دهد، نداشته‌ام. اما حالا باید بگویم که چه فکر می‌کنم. شما خالقان بد کور و کری را پرورش داده‌اید که با شور شگفت‌آور هنری‌شان هنر جهانی می‌آفرینند، اما ما را که در گل و رنج هر روزه جامعه‌مان دست و پا می‌زنیم، نمی‌بینند. آن‌ها سخت کار کردند تا از شعله نبوغی که در وجودشان زبانه می‌کشید محافظت کنند و از تبلیغات توده‌ای رژیم که هر روز به آن‌ها می‌بالید و با آوازه جهانی‌شان ارضای عقده می‌کرد، شادمانه بهره‌برداری کردند.

شما، اپوزیسیون ریغو، هم برایشان هیچ چیز کم نگذاشتید و بازارشان را گرم کردید، با کرامت تأیید اخلاقی تدهینشان کردید. آن‌ها از صدقه سر تبعید و تحقیر‌ها و گمنام ماندن‌های ما به جایی رسیدند. آن‌ها راحت و بدون محدودیت از یک درختزار مقدس هنر ملی به درختزار ملی دیگری می‌پریدند، چون ما را از آن‌ها رانده بودند یا به میل خودمان از آن‌ها بیرون آمده بودیم. وقتی شما این ور و آن ور می‌رفتید و بهشان التماس می‌کردید که حتی پای عادی‌ترین درخواست‌های انسان دوستانه را که موجب ناخشنودی گروه حاکمان نانجیبمان می‌شد، امضا کنند، برایتان پشت چشم نازک می‌کردند و دست خالی روانه‌تان می‌کردند، به اعضای محفلشان چشمک می‌زدند تا بفهمانند که شما عامل تحریک یا عامل پلیس مخفی هستید. نبوغ آن‌ها از گور ما هنرمند‌ها نشئت گرفت. چرا یکی از آن‌ها بهای چند دهه عظمت هیبت‌آور و ابر بشری را با مرگ جسمی ظالمانه نپردازد؟ »


استاد گفت: «حتی نباید بهشان سلام کرد. »

-به چه کسانی؟

-به اپوزیسیون، آن‌ها هم عین همان کله گنده‌هایی‌اند که برای حکومت کار می‌کنند. منصب اپوزیسیون ما مخالف‌خوانی مادام‌العمر است. رژیم دیگر بهشان عادت کرده، آن‌ها هم به رژیم عادت کرده‌اند. اپوزیسیون و رژیم هر دو از یک قماشند. شما باید برای اداره سانسور مطلب بنویسید.

ازتان قدردانی می‌کنند. شما استعداد درخشانی در زمینه کنایه‌ها دارید. و کنایه‌ها ابتکار بیشتری به عرصه هنر عرضه می‌کنند. یادتان هست جویس چه می‌گفت؟ می‌گفت اگر ادبای ملانقطی سی سال آزگار هم کار کنند، باز نمی‌توانند تمام کنایه‌های او را در بیاورند. جویس سانسور دولتی نداشت، در نتیجه، خودش دست به کار ابداع نوعی سانسور شد و خودش آن را به خودش تحمیل کرد. »


در کشور من فقر وجود ندارد. تعداد انگشت شماری گوشه و کنار خیابان گدایی می‌کنند، اما فاقد اعتبار و قدرت درونی و حق اخلاقی ویژه گدایان حقیقی‌اند. در مملکت من هیچ کس چوب کبریت را چهار قسمت نمی‌کند، هیچ کس دانه‌های نمک را نمی‌شمرد، وانگهی، امروز روز چهار قسمت کردن چوب کبریت بی‌معنی است، چون همین طوری‌اش هم از هر سه تا چوب کبریت به ندرت یکی‌اش بگیرد.

فقر معاصر ما مثل شیشه شفاف و مثل هوا نامرئی است. فقر ما صف‌های یک کیلومتری، تنه زدن‌های مدام، مقام‌های رسمی بدخواه، تأخیر بی‌دلیل قطار‌ها، قطع جریان آب به دلیل بروز فاجعه یا کم آبی، تعطیل شدن نامنتظر یک مغازه، همسایه عصبانی، روزنامه‌های دروغگو، تلویزیونی که به جای پخش رویداد‌های ورزشی سخنرانی‌های چندساعته پخش می‌کند، عضو شدن اجباری در حزب، ماشین لباسشویی خراب خریداری شده از فروشگاهی دولتی است که اجناسش را به دلار می‌فروشد، زندگی یکنواخت خالی از امید، شهر‌های تاریخی رو به زوال، خالی شدن شهرستان‌ها و مسموم شدن آب رودخانه هاست. فقر ما موهبت حکومتی توتالیتر است که در سایه لطفش زندگی می‌کنیم.


طرف شدن با وجدانم. توبه کاری‌ام. ابراز پشیمانی‌ام از گناهانم. داستان زندگی من صبغه‌ای می‌انمایه دارد. اوایل از این می‌انمایگی متنفر بودم، افتخار و تشخص در می‌انمایگی است. می‌انمایگی به مثابه شکل اعلای اشرافیت. میانمایگی به مثابه ریاضت کشی و تنهایی با عزت نفس در بحبوحه ابتذال، عادت غم‌انگیز می‌مونی مغرور. میانمایگی به مثابه آخرین مرحله تعالی.

آیا میانمایگی پاک و معصوم است؟ من تا پیش از بیدار شدن غرایزم پاک بودم، وقتی غرایزم آرام آرام از بین رفت، دوباره پاک شدم. دوره گناهکاری‌ام، آن ده، دوازده سال عجیب وغریب زیر سائق زیست پرفیس وافاده‌ام بودم. یک دانشمند غرایز و انگیزه‌ها و عکس العمل‌ها را در وجودم جای داد و بعد نتایج حاصله را بررسی کرد. من موش آزمایشگاهی بودم. و آیا موش آزمایشگاهی مسئول آزمایش است؟

حواسم بود که پایم را از حال و هوای میانمایگی فراتر نگذارم. از من در یک ریزشرایط اقلیمی معتدل آزمایش گرفتند، به هیچ افراطی نگراییدم و آزمایشی را که دانای کل روی این حقیر شروع کرده بود ضایع کردم. آیا گناهم این بود که به قدر کفایت گناه نکرده بودم؟

من میانمایگی را آزادانه انتخاب کردم. اما شرایط ذهنی و جسمی لازمه خشنودی و قبول داوطلبانه می‌انمایگی را از زنجیره ژنتیکی ای به ارث برده بودم که تمام انواع گونه‌ها، آدم‌های عجیب و غریب و شخصیت‌هایی که هیچ از آن‌ها نمی‌دانم و نمی‌خواهم بدانم، در طول قرن‌ها و هزار سال برایم به ارث گذاشته بودند و هیچ فکر نمی‌کردند زمام این کد ژنتیکی برای مدتی کوتاه دست یک نویسنده بیفتد و شاید حتی به آن آسیب برساند، معیوب یا دگرگونش کند. در نتیجه، می‌انمایگی من، این می‌انمایگی مغرور و متکبر، به میزان اندکی به من تحمیل شده بود. اما آیا این می‌انمایگی، که بر خلاف خواستم به من رسیده و مدعی است که خواست خودم است، بی‌گناه است؟

من هیچگاه پول هنگفتی ندزدیده‌ام، هیچ گاه مرتکب خل بازی‌های شهوانی نشده‌ام، هیچ گاه قوانین طبیعت را زیر پا نگذاشته‌ام، من هیچ جرمی مرتکب نشده‌ام. با گله بوده‌ام و به گله تمکین کرده‌ام. من با توجه کامل به صدای بی‌صدای گله انسانی موسوم به جامعه گوش داده‌ام.

گند کاری‌های کوچکی بالا آوردم که تصویر کلی‌ام را خدشه دار نمی‌کرد و بلافاصله لاپوشانی‌شان کردم و احساس کرده‌ام که چشم‌های نامرئی جامعه اصلاحم کرده است. اما با این حال احساس گناه می‌کنم و گناهکارم من شاید اسید ریبونوکلئیکی که از اشخاص ناشناس به ارث برده‌ام، فی نفسه گناهکاری ذاتی باشد و آن کد اسرارآمیز از کهکشان‌های دور و عظیم گناهکاری آمده باشد. آیا احتمال دارد که گناه همان کنجکاوی مفرط، شوق شدید برای شناخت شناخت ناپذیر، وسوسه نااهل پس زدن پرده تاریکی باشد که وجود کامل (یا عدم فاقد حیات را پنهان می‌کند؟ آیا احتمال دارد که گناه خود کائنات با میلیارد‌ها کهکشان و‌تریلیون‌ها خورشید و کویینتیلیون‌ها ستاره‌ای باشد که با درد به دنیا می‌آید و با درد چشم از جهان فرو می‌بندد؟

من در فضای میان ستاره‌ای، در باد‌های زمان، به پرواز درآمده‌ام، لمحه‌هایی از زندگی‌ام به من چشمک می‌زنند: لحظه‌ای که در رودخانه گرم از آفتاب غرق می‌شدم و طعم تلخ گیاهان در دهانم بود. لحظه‌ای که جماع دیوانه‌وار و هولناک دو نفر را دیدم. لحظه‌ای در آن شب خیلی سرد پرستاره و مالامال زوزه هماوای گرگ‌ها که به دوستم شلیک کردم.

لحظه‌ای که به خودم و دوستانم خیانت کردم. لحظات نومیدی، شب‌های کشنده. آن لحظات چون کرم‌های شب تاب دستخوش باد‌های زمان در تاریکی ابدی برق می‌زنند و پرواز می‌کنند. آن‌ها شبیه همدیگرند، آن‌ها شبیه صد‌ها و میلیون‌های دیگرند. عین همند، تشخیص ناپذیرند، یکسانند. راه شیری، خرده ریز‌های حیات ما. غریو حیات بشری.

شاید سردی و بی‌تفاوتی، که ثمره می‌انمایگی است، یک ماده فرار باشد، مثل غبار باشد که سنگ می‌شود، کوه و کمر می‌شود و به شکل توده‌ای کوہ پیکر سر به آسمان می‌کشد و زندگی رقت انگیزمان را خرد و خراب می‌کند. آیا ممکن است که این بی‌تفاوتی شفاف، بی‌رنگ، بی‌بو، بی‌شکل، بی‌حال، همیشه حاضر، زیبا و گرم و نرم تنها گناهی باشد که بساط کار‌های پروردگار را بر هم می‌زند؟ و آیا احتمال دارد که فقط به خاطر همین یک گناه، که گناه هم نیست، در روز داوری درباره‌اش حکم بدهند؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]