آوانگارد یعنی چه؟ تحلیل دقیق این کلمه نوشته جان ویتمن
ترجمه احمد میرعلائی: به دو دلیل تصمیم گرفتهام به بررسی پدیدهٔ آوانگارد بپردازم. یکی آنکه تقدیرم چنان بوده که طی دوران پرورش و سلطهٔ موقتی نهضت آوانگارد، که نتوانستهام کاملا با آن همدلی داشته باشم، درگیر مبحث و بررسی پیرامون ادبیات معاصر فرانسه باشم. اشارهام در اینجا به نهضتی ادبی است که به «رمان نو» شهرت یافته و اکنون تا حدی مغلوب رمان نونو گشته است، که با آن هم، افسوس، دشواریهایی دارم. برای منتقد یا معلم این تجربهای ناخوشایند است که مجبور باشد نسبت به موضوعی که قرار است مورد تدقیق قرار دهد نظری نسبتا منفی داشته باشد. در چنین سرایطی انسان اینرا از خود میپرسد که آیا فرهنگ به شتاب به سوی آینده گام نمیزند و مرا در میان سنگوارههای گذشته به جا نمیگذارد؟ و با آنکه حتی تعدادی از کسانی که من به عقایدشان احترام میگذارم در امتناع من از قبول این نوع خاص از آوانگارد شریکند، اذعان میکنم که دستخوش احساس جرم و تقصیر بودهام، و همین احساس مرا وادار کرده تا در طبیعت کلی نظرات آوانگارد تأمل کنم.
اما دلیل بسیار مهمتر و کلیتری هم هست. دست کم، صد و پنجاه سال میشود که تاریخ ادبیات، بهویژه در فرانسه، شاهد پیدایش نهضتهای ادبی تازه بوده است-که شاید بخواهیم آنها را آوانگارد بخوانیم، شاید هم نخواهیم-و با هریک از این نهضتها فرضیهای از ادبیات ملازم بوده است. توالی این نهضتها نهتنها به تدریج این عقیده را پیش آورده که ادبیات دستخوش تغییر است-که خود حقیقی آشکار است-بلکه اعتقاد نسبتا متفاوتی را سبب شده است که اصولی که مطابق با آنها آثار ادبی پدید میآیند باید تحت تغییر مداوم باشد تا ادبیات با رکود مواجه نشود. فی المثل، عضو برجستهای از گروه هوادار رمان نو، یعنی آقای میشل بوتور، این بحث را پیش میکشد که نویسندهای که مطابق با قراردادهای نسل یا نسلهای پیشین کار میکند، بهجای آنکه خود قراردادهای تازهای اختراع کند، در واقع اذهان مردم را مسموم میسازد. به کلام دیگر، روایی یا فضیلت ادبیات را موکول به اختراع مکرر چیزی نو در قالب و محتوا ساختهاند، و هدف اصلی از این عنصر تازه، حفظ تناسب با مرحلهای است که فرهنگ بدان رسیده است.
فاصلهٔ این نظر با این عقیده که ادبیات بهتدریج کهنه میشود و آثار هنری، اگر خوب هم باشند، فقط کاملا مناسب دورانی هستند که در آن بهوجود آمدهاند گامی بیش نیست. این بخشی از نظریهای است که آقای ژانپلسارتر به نحو درخشانی در رسالهٔ «ادبیات چیست؟»(1948) پرورش داد و آنرا با قیاسی نامعمول تصویر کرد 2. بنا به قول سارتر، کتاب چون موز است؛ تنها وقتی میتوان از مزهٔ آن لذت برد که تازه تازه خورده شود. در پی این سخن میآید که آثار گذشته حتما تا حدی به موز مانده شباهت دارد؛ بخشی یا تمامی این آثار با گذشته مرده است، یعنی حتما عادیتر یا نامفهومتر از آن شده است که برای ما جاذبهای داشته باشد. به زمانی که لا اقل دانش بر برخی از جنبههای گذشته دقیقتر و مفصلتر از هر زمان دیگر شده است این عقیده شاید متناقض به نظر رسد. با این همه، برخی از نمایندگان مکتب آوانگارد این نظریه را با تأکید بسیار بیان داشتهاند. مارسل دوشان بر نسخهای از تابلوی مونالیزا سبیل کشید تا بیحرمتی نسبت به آثارش را که بهطور سنتی تحسین میشوند نشان دهد. ژان دوبوفه نقاش، در کتابی که همین چند ماه پیش منتشر شد، این سخن را که هر خواننده یا تماشاگر تئاتر امروزی میتواند صمیمانه از تراژدیهای راستین لذت ببرد به باد شماتت گرفت. آنتونن آرتو، که در برخی محافل ادبی و تئاتری چهرهٔ بسیار محترمی است، با صراحت بیشتر این حرف را بیان کرده است. او در اثر مهم خود، «تئاتر و قرینهٔ آن» اعلام میدارد «شاهکارهای گذشته به درد گذشته میخورند، به کار ما نمیآیند.»
اگر این نظریه را جدی بگیریم، باید موزهها، کتابخانهها و بیشتر تئاترها و تالارهای کنسرت بسته شوند، بحث ادبیات در دانشکدهها به پایان رسد و دیگر جلسهای چون این جلسه تشکیل نگردد. هرچند فکر نمیکنم سر آن داشته باشیم که این گفته را تماما جدی بگیریم. از همه چیز گذشته، خود آرتو از تئاتر الیزابتی و رقص سنتی بالی الهام گرفته، که هر دو یادگارهایی از گذشتهاند. احتمالا این نظر تا حدی عکس العملی است در برابر احترام بیجائی که به گذشته گذاشته میشود و شیوهای صریح و افراطی است برای بیان این نکته که باید گذشته زیر سلطه حال و آینده درآید. اما به نظر من تأکید بسیاربر حال و آینده و رد گذشته، نهتنها در ادبیات و هنر بلکه در سایر رشتهها هم، به موقعیتی عجیب انجامیده است. در فرانسه، شاید بیش از هر جای دیگر، آنچه که ما طرز فکر آوانگارد میخوانیم در نقد ادبی، فلسفه، سیاست، و در واقع در تمام رشتههای فعالیتهای هنری و ذهنی مشهود است. بسیاری از مردمان امروز تمایلی شدید دارند که بینشی خاص را دقیقا بهخاطر کیفیت باب روز بودن آن بپذیرند و دلائلی بر له آن بیابند. بدینترتیب سلیقهٔ روز و لحظه به امری مطلق بدل میگردد که پایدار نیست.
اما این گرایش میتواند باز هم مرحلهای به پیش رود و احتمالا به این اعتقاد منجر شود که باب روزترین پدیده آن است که هنوز کشف نشده، اما در شرف کشف شدن است. این بدان معنی است که وضع موجود هر چیز همواره، بنا به تعریف، پستتر از آینده و بیارزش است-البته مشروط به آنکه آینده را کسانی پیش آورند که به اندازهٔ کافی گذشته را دشمن بدارند. این معادل روشنفکرانهٔ اعلامیهای است که آرتو در سطح زیباشناختی صادر کرد. راهی است نه تنها برای بیان این حرف که ما نیازی به شاهکارهای گذشته نداریم بلکه برای گفتن این سخن که ما میتوانیم و اجبار داریم از سر واقعیات و اندیشههای گذشته بگذریم.
سیلان اندیشه
اگر این حرف من اغراقآمیز به نظر میآید، بگذارید به مثالی از زندگی دانشگاهی فرانسه متوسل شوم. در میان کسان بسیاری که روایتهایی از انقلاب دانشجویایی سال 1968 به دست دادهاند، استادی از استادان دانشگاه نانتر است که تحت نام مستعار اپیستمون مینویسد، و چنانکه به من گفتهاند، قبلا استاد دروس کلاسیک بوده است و اکنون روانشناسی تدریس میکند. او در کتاب کوچک خود زیر عنوان «عقایدی که فرانسه را تکان داد»(1968) میگوید که وقایع ماه مه او را به چیزی راهبر شد که خود آنرا «نادانایی» میخواند. (شاید بدین سبب باشد که از سر طنز خود را اپیستمون میخواند که به معنی «مرد دانا» یا «مرد دانشمند» است). او همچنین میگوید که در مواجهه با مبارزهطلبی دانشجویان خود، ظاهرا برای نخستین بار، ناگهان متوجه شده است که مطلقا از چیزی مطمئن نیست، و در نتیجه هیچ چیز نمیداند، دانشی ندارد که تفویض کند، و تنها میتواند از کرسی خود پا فرو گذارد. چنانکه خود اصطلاح میکند، و راجع به جهل خود با شاگردانش به بحث بنشیند. این واقعه را او به صورت تجربهای پرهیجان و در واقع غنائی، نوعی مکاشفه یا تغییر مذهب، عرضه میدارد. هنگامیکه این قسمت را میخواندم، به یاد افسانهٔ کهن آن امپراتور و جامهٔ نامرئی او افتادم؛ که گویی خود امپراتور هم کشف کرده بود لباسی به تن ندارد و از عریانی خود مشعوف بود. باید قبول کرد که «نادانی» ردر اینجا تا اندازهای بازی با لغات است. آنچه که ظاهرا موردنظر اپیستمون است رد همهٔ دانش موجود با این اعتقاد است که در نتیجهٔ خلاء حاصل چیزی تازه و بهتر بهطور ارتجالی پدید خواهد آمد. چنانکه گویی او چشم انتظار هر لحظه است تا در رسد و حقیقی والاتر در اختیار او نهد؛ تو گویی صرف پیشروی عریان بر خط زمان الزاما متضمن پیشرفت است. با این همه، توضیح نمیدهد که چون حقیقت جدید در رسد آنرا بر چه مبنائی داوری خواهد کرد؛ او ظاهرا فقط به این فرض دل خوش میکند که چون این حقیقت تازه خواهد بود الزاما بهتر خواهد بود. و چنان درگیر هیجان لحظه است که امکان اینکه این حقیقت تازه نوعی بازسازی از اشتباهی قدیمی باشد به مغزش خطور نمیکند.
به نظر من نظریهٔ اپیستمون در واقع آمیزهای، یا احتمالا معجونی، از دست کم سه چیز متفاوت است. اولا این امر انکارناپذیر است که در مقولات هنری، در تقابل با مقولات علمی، دانش نسبی است، و لحظاتی هست که متخصص هنر شاید حس کند که هیچ چیز نمیداند. دلیل آشکار این امر این است که در نظامی هنری،-و من روانشناسی اپیستمون را نوعی نظام هنری به حساب میآورم و نه علمی هنوز کاملا تثبیت شده-آن بخش از موضوع که میتوان آنرا تام و تمام دانست. از بخش دیگر، یعنی بخش نظری، که همیشه مورد تردید باقی میماند، کم اهمیتتر است. فی المثل اگر به تحصیل زبان فرانسه بپردازیم، میتوانیم، مذکر و مؤنث بودن اسمها را بیاموزیم و قوانین دستور زبان را، و اگر در کاربرد آنها اشتباه کنیم هیچ فرضیهای دائر بر عدم اطمینان به دانش عذرخواه ما نخواهد بود، درست همچنانکه در زمینهٔ ادبیات نباید دربارهٔ حقایق مسلم مرتکب خطا شویم، مثلا نباید بارون دومنتسیکو را با کنت دومنتسکیو اشتباه کنیم یا متنی را غلط بخوانیم. جزئیات بسیاری از این دست هست تا ما را مدام به تحقیق مشغول دارد، بنابراین طلبهٔ ادبیات فرانسه هیچگاه نمیتواند از خلاء «نادانی» شکایت کند. اما، البته، بخش اصلی موضوع، یعنی مطالعهٔ فرهنگ، فرانسوی، شامل نظریههایی در باب واقعیات است، و در اینجا به زمینهای پا میگذاریم که هیچ چیز پایدار نیست. ما با تودهٔ متغیری از فرضیات مواجهیم و طبیعی است که توفیق نهائی آراء در مورد هیچیک موجود نباشد. به کلام دیگر، موضوعهای هنری در نهایت متوجه واقعیات تحققپذیر نیستند، بلکه با داوریهای اخلاقی و زیباشناختی سروکار دارند، که هیچگاه کاملا تثبیت نمیشوند زیرا هنوز با معیارهای علمی تبیینپذیر نیستند، و ما که این داوریها را میکنیم موجوداتی هستم آلی که در زمان زندگی میکنیم. اما اگر اپیستمون این موضوع را از پیش نمیدانسته، نمیتوانم تصور کنم که پیش از وقایع ماه مه چگونه در مقام استاد دانشگاه انجام وظیفه کرده است، زیرا وظیفهٔ چنین معلمی همیشه این است که میان دانسته و نادانسته تمیز قائل شود، و میزان متصور بودن احتمالات را تخمین بزند.
ثانیا شاید اپیستمون تا اندازهای فراگرد معروف لوح ساده را به یاد بیاورد؛ فراگردی که شامل پاک کردن کامل همهٔ عقاید شخص است تا به درجهای که بتوان آن عقاید را با دستهٔ تازهای از معیارها به آزمون کشید. دو نمایندهٔ برجستهٔ این فراگرد در تاریخ فرانسه وجود دارد-دکارت فیلسوف و پل والری شاعر و متفکر. با این همه، این فراگرد با «نادانایی» سازگار نیست، زیرا هدف آن، دقیقا، همهٔ دانش گذشته یا حال بر مبنائی استوارتر است. این فراگرد به شیوهٔ سقراط بسیار نزدیک است؛ سقراط که نخستین استاد دانشگاه بود، و میکوشید هیچ چیز را نفهمد و جهل خودش را اعلام کند، تا بهوسیلهٔ فراگرد محوسازی و پرورش به نظامی موقتا اقناعکننده برسد، یا به بینشی تردیدآمیز که توسط «چه میدانم؟» مونتینی بیان شده است؛ جملهای که متضمن احساس سیلان اندیشه است. احتمالا سقراط، مونتینی، دکارت و والری در مورد حقانیت دانش تردید داشتهاند، اما آنان تمام عمر در راه رسیدن به دانش کوشیدند.
از آنجایی که اپیستمون با عبارت «نادانانی» بازی میکند، به نظر من در مورد او عامل سومی هم وجود دارد که پراهمیتتر است، و این همان چیزی است که من وسوسهٔ آوانگارد میخوانم برای تخفیف گذشته به جرم آنکه گذشته است و شتاب به سوی آینده؛ هرچند این آینده شاید آنقدر نامعلوم باشد که شکلی برای آن متصور نباشد. این عامل، به زعم برخی، گستاخی را تا به مرحلهٔ بیمنطقی میرساند. اینرا میتوان نوعی فاجعهجویی روشنفکرانه دانست، تمایلی به سوزاندن خشک و تر باهم. اما مدتی است که عقاید آوانگارد را نوعی افراطگری مشخص میکند که به عمد بیمنطق است. بسیاری از چیزها به این امر اشاره دارد و از جمله اصطلاح باب روز آمریکایی «راه درو»3 که ظاهرا هم متعلق به آوانگارد افراطی است و هم مهجور از معیارهای خرد.
اگر مجالی بود 4، میتوانستم سلسلهٔ بیپایانی از مثالهای دیگر ذکر کنم تا نشان دهم که وسواس حرکت در زمان اغلب با بیمنطقی و افراطگری پیوسته است-در رمان فرانسوی، در شعر، در تئاتر آوانگارد، در هنرهای زیبا و معماری، در سینما (به خصوص در سینمای به اصطلاح زیرزمینی) و حتی در آنچه که الهیات نو خوانده میشود. با این همه، میخواهم از سر احتیاط در این مرحله اعلام کنم که هرچند بر برخی از عقاید آوانگارد انتقاداتی دارم، منادی و مدافع حملهای کلی بر ضد آوانگارد هم نیستم. اتفاقا برخی از بخشهای آنرا شدیدا تحسین میکنم، و خود را فردی معتقد به پیشرفت میدانم نه آدمی محافظهکار. و سر آن هم ندارم که مذبوحانه و به هر قیمتی شده از خردگرائی دفاع کنم. اگرچه، در این لحظه میکوشم که منطقی فکر کنم، هرگز بهآسانی خرد را بر همه اشکال مخالف آن مرجح نخواهم داشت.